واکنشهایی که به مرگ هوشنگ ابتهاج در بیشتر رسانههای همگانی درون و بیرون کشور، و نیز رسانههای همبودیک دیده شد انگیزهای برای این نوشتار بودهاند، ولی آن را نباید بررسی و سنجش شعر او دانست. نیز در اینجا به درونمایهی دینی شعرهای او، خوی کنش پذیر او در برابر قدرت و شعرهای او در نشستهایش با خامنهای نپرداختهام. تنها بر آن بودهام که او را چون نمایندهای از روند بزرگتری ببینم که بر زیست فرهنگی امروزین ما چیره شده است و به ناگزیر فردای نزدیک ما و فرزندانمان را نیز در چنگ خود خواهد داشت. این دریافت به گمان من چندان مَهَند است که هیچکس نباید از کنار آن بی اندیشه بگذرد. به گمان من اکنون ما بخش واپسین رمان بوف کور صادق هدایت را میبینیم که راوی رمان خود همان خنزر پنزریی شده است که گمان میکرد کشته است.
در این نزدیک چهار دهه، اسلامزدگی و سنت سالاری چنان گزندی به اندیشه و هنر ما رسانده است که دیگر بازشناخت آنچه تَرادادی (سنتی) است و آنچه مدرن است برای نسلهای کنونی ناشدنی مینماید. تا پیش از برآمدن دستاربندان اهریمنخوی، برای اندیشهورزان و هنردوستان دست کم ریشه و آبشخور هر اندیشه و کنشی روشن شده بود: سنت گرایی در شعر و نقاشی و داستان و فیلم، در برابر مدرنیته خواهی و نواندیشی و نوسرایی و مانند آنها.
اکنون شناخت ما از فرهنگی که بر ما چیره است دچار چنان بلبشویی است که دیگر نمیتوان سواری دهنده را از سوار بازشناخت. آنچه در واکنش به مرگ ابتهاج دیده شد این است که پسند بخش بزرگی از ایرانیان با پسند جمهوری اسلامی همخوان شده است. گروههای بزرگی از همبودگاه (جامعهی) ما همان دستگاه هنری-آرتهای را ارج مینهند که جمهوری اسلامی میخواهد و ارج میگذارد. برای من این به چَم کارگر شدن ترفندها و دژآموزههایی است که در این روزگار نزدیک به چهل ساله یکسره بر سر ایرنیان آوار کردهاند.
دو نمود از این آشفتگی و پریشانی شناخت شناسیک را در همین چند ماه گذشته گواه بودهایم. همسنجی واکنشها به مرگ دکتر براهنی با واکنشهایی که به مرگ هوشنگ ابتهاج انجام شد فرنودی بر این پریشانی فرهنگی است. چه در رسانههای رسمی فارسی زبان درون و بیرون کشور (که بیشترشان وابستهاند و جانبدار)، و چه در سپهر همگانی رسانههای همبودیک، این آشفتگی آشکار است.
اگر بُرداری را بیانگاریم که نگرههای گوناگون ادبی و اندیشگی بر آن چیده شدهاند، براهنی و ابتهاج درست در دو سر این بُردار جای میگیرند – چنان دور از یکدیگر که اگر یکی را شب بپنداریم، دیگری روز است و اگر یکی را آب، دیگری آتش. در شعر و داستان و نگرهی ادبی کمتر کسی چون براهنی سنتهای شعری و داستانی را بر هم زده است. ولی ابتهاج چنان در بست و بندهای سنت گیر است که بازشناسی او از شاعران سدههای هشتم و نهم خورشیدی پسااسلامی بس دشوار است.
انگیزهی این یادداشت همسنجی این دو تن نیست. در پی پدافند نوینگرایی و نوینگی نیز نیستم. تنها میخواهم همگان را فرا بخوانم که به ایستار کنونی خود و گروه بزرگتری که به آن وابستهایم نگاهی ژرفتر بیافکنیم تا ببینیم که در میان چه بالماسکهای ایستادهایم، با چه موجی همراه شده و میرویم، و آب در کدام آسیاب میریزیم.
اگر نیک و باریک و تیز بنگریم خواهیم دید که جایگاه چیزها در سپهر فرهنگی ایرانی چنان درهم شده است، سره با ناسره چنان در آمیخته است که کمتر کسی میداند که در کدام رسته و گروه ایستاده است و در زمین چه کسی بازی و به سود چه اندیشه و کنشی تلاش میکند.
به روزگار ما سنت را از موزهها و گورستانها بیرون آوردهاند و در خانه و بازار و اداره بر ما فرمانفرما کردهاند و ما خود نیز چنان در آن غوطهوریم که از فراوانی آشکاریش، از دیدن آن ناتوان شدهایم.
آیا نباید پند بگیریم و به هوش شویم از اینکه شعر و موسیقی سنتی همزمان با دیگر آیینهای برآمده از سنت و مذهب پس از انقلاب به گونهای سرسام آور همه گیر شدند و در سراسر لایههای همبودیک ما گسترش یافتند؟ آیا این تنها یک همزمانی بوده است و پیوندی ژرفتر میان آنها نیست؟
میگویند شما با شعر کهن و سنتی پارسی چه دشمنی دارید که بر سنتی سرایانی مانند ابتهاج خرده میگیرید. اگر نیک بنگریم پاسخ اینگونه پرسشها در خود سخن آنان نهفته است. میگویند شعر سنتی و کهن پارسی. اگر این شعر کهن و سنتی است، پس چرا کسی که در این تیره روزگار میزیسته و همین چند روز پیش مرده است باید به آن زبان بسراید؟ آن کسی که با قالبها و زبان سدههای میانی و پیشامدرن میسراید، از همان آغاز درگذشته است.
دیگر اینکه خردهگیری ما بر کهن سرایی از روی دشمنی و دلبستگی نداشتن به مرده ریگ کهن و بازماندههای آن روزگاران نیست. ما آنچه از پیشینیان بازمانده است را ارج میگزاریم و باور داریم که باید به بهترین گونه از آنها پاسداری کرد. همانگونه که کوزهها و سکهها و دیگر چیزهای بازمانده از زمانهای باستان را در موزهها، در جایی مناسب نگاه میداریم، بازماندههای فرهنگی، مانند شعر و موسیقی را نیز میبایست در جای مناسب نگهداری کرد. کسانی که شعر و موسیقی سنتی را میآموزند، مینوازند یا میسرایند، همچون دیگر پاسداران مرده ریگ باستانی، میتوانند در آیینها و رویدادهای ویژه این هنرهای ترادادی را زنده نگاه دارند و مردم نیز گاه گاه به خود و فرزندانشان یادآوری کنند که گذشتگان ما چه هنرهایی داشتهاند، چگونه میاندیشیدند و برای بازگویی اندیشه و احساس و کردارشان زبان و ابزارهای بیانی دیگر را چگونه به کار میگرفتند.
آنچه سنتی است باید در جای خود نهاده شود و آنچه امروزین است در جای خود.
گویا فراموش کردهایم و میبایست دوباره به یاد خود بیاوریم که چرا از هنگام مشروطه به این سو آن همه دگرگونی در زبان و شعر و داستان و هنر ما پدید آمد، و پدید آورندگان آن چه خون دلها خوردند تا نگاه ایرانیان سدهی بیستم اندکی دگرگون شود و نوینگی (مدرنیته) و گیتیانگی (سکولاریزم) دیگر دست کم ناسزا شمرده نشوند، و هر چند این اندریافتها در باهمستان ما فراگیر نشدند، ولی در شمار خواستهای پایهای ایرانیان جای گرفتند.
خواست نوینگی بسیار نیرومند بوده است تا آنجا که شماری از کهنسرایان نیز چنان نیازی را دریافتند. کار کسانی مانند سیمین بهبهانی که یکی از شایستهترین و هنرمندترین پیگیرندگان شعر ترادادی ما بود تلاش ارزندهای در این راه است ولی رهآورد کار او فرنودی است بر بیباری و بیهودگی این راه. غزلسرایان پست مدرن و دیگر معرکه گیران نیز تلاشهایی در آن راستایند، هر چند تلاشهایی دُن کیشوت وار، که چیزی بیش از بزک کردن و آرایش مردهای در تابوت برای شعر ما به ارمغان نیاوردهاند. اکنون خواست نوینگی و گیتیانگی ایرانیان را با چیره کردن گونههای اندیشگی، آرتهای و زبانی کهن از درون تهی کردهاند.
آیا نباید از خود بپرسیم که چرا اکنون دیگر به سبک بیهقی، با همهی ستایشی که از او باید کرد، جستار نمینویسیم، یا داستانهایمان را به شیوهی سمک عیار نمیپردازیم؟ پاسخ آشکار است، زبان و زمانه دیگر شده است. آنگونه نوشتن و پردازش برآمده از نگاهی پیشامدرن و بازتابندهی روزگارانی بود که یکسره با جهان و زبان و زندگی کنونی ما ناهمسان است. بسیار خوب. پس از چه روست که در بارهی شعر چنین نمیاندیشیم؟ چرا هنوز گمان میبریم که شعر سدهها پیش میتواند درون و بیرون مردم امروزین را بازتابانَد؟
نیروهایی هستند که پاسدارندهی جهان پیشامدرنند، جهانی که با اندیشهی گیتیانه، با کَس امروزین، با کیستی خودبنیاد، با زبانی که بتواند این همه را بازگوید و بازتاباند دشمنی دارد. دینخویی، و به ویژه، اسلامزدگی، تنها یکی از این نیروهاست – اگر چه بسیار پر زور. باورمندی به اینکه هنرهای ترادادی کیستی ما را میسازند و با نگاهداشت آنها کیستی خود را نگاه میداریم باور دیگری است که کس امروزین را از آفرینش با زبان و هنر برآمده از زندگی امروزین باز میدارد. این دو انگیزه برای بسیاری کسان دستاویزی است تا بر بازپخش و گسترش این گونهی سترون آرتهای و همزمان خفه کردن دیگر سداها و گونهها، به ویژه گونههای آرتهای نوین پای بفشارند.
باید بر این نکته پای بفشاریم و به دید داشته باشیم که ما با پاسداشت و زندهداشت هنرهای ترادادی هیچ ناهمرایی نداریم. آنچه در اینجا برجسته میکنیم این است که ما نباید بپنداریم که گونههای هنر درگذشته میتوانند زبانی برای بازنمایی زندگی امروزین ما در هنر و آرته (ادبیات) باشند. چیرگی گونههای درگذشتهی آرتهگی و هنری بر زندگی امروزین، نه تنها ما را به آینده نمیبرد، که به گذشته برمیگرداند – به دیگر سخن، بندها و زنجیرهای گذشته را همچنان بر دست و پای زندگی امروز ما استوارتر میکند. شعر گذشته تنها شعری از گذشته نیست؛ به همراه آن، دستگاهی از شایست ناشایستها، ارزشگزاریها، نیک و بدها نیز هست. از همه بدتر، ما را از اندیشیدن با سنجههای نوین و گیتیانه باز میدارد، چندان که در داوریها و گُزیرههایمان (تصمیمهایمان) دیگر بر پایهی خرد امروزین رفتار نخواهیم کرد. افزون بر این، پسند زیبایی شناسیک ما را به تنگنای پسند گذشتگان در میآورد و از آفرینش و آشکارسازی و نوزایی باز میدارد.
آنکه نگرانی امروزین دارد اگر برای به آرته برکشیدن اندریافتهایش خود را به کالبدها و دیسهها و شگردهای آرتهگی درگذشته وادار و پایبند کند، خود را فریب داده است و به خود و هنر خود آسیب و نارو زده است.
دیگر نیروهایی که به چیرگی گونهها و ژانرهای آرتهایِ درگذشته کمک میکنند همانا سازوکار پولسازی گستردهای است که فرساخت (صنعت) خنیا و خنیاگری (موسیقی) از اینگونه هنر برپا کرده است؛ به ویژه اینکه در باهمستان ایران کنونی، گونههای نوین آرتهای همواره دچار خفگان سانسور بودهاند، ولی از سویی دیگر دستگاه فرمانروایی آخوندی با زیرکی به گسترش آرتهگان (ادبیات) درگذشته دامن زده است زیرا خوب میداند که این گونهها در زیرساخت خود همان ارزشهایی را میگسترند که او میخواهد.
کارکرد محفلی و افیونی شعر و خنیای ترادادی ما نیز با خوی این فرمانروایی اهریمنی هم سرشت است و همچون روغنی به چرخیدن چرخهای این فرساخت زندگیسوز کمک میکند. به راستی باید پرسید که چرا از میان همان شعرها و دیگر گونههای آرتهای ترادادی نیز تنها آنهایی بیشتر بازپخش و بازخوانی میشوند که خردستیزترند – و با زیرکی این را با دستاویز «عرفانی» بودن به خورد همگان میدهند. چرا برای نمونه شاعرانی که خردگراترند مانند فردوسی، خیام و رودکی پاس داشته نمیشوند؟ مگر آنها نیز سنتی نیستند؟
دستاربندان اهریمنخوی نیک میدانند که ریسمانشان را برای گردن چه کسی ببافند، ولی در سوگ چه کسی همراهی کنند و از هیچ کمکی برای خاکسپاری «باشکوه» او دریغ نکنند. در هنگامی که از گردآمدن دوستداران بر گور شاعران نوسرا و آیندهنگر نیز جلوگیری میکنند، برای کهنهپرستان و کهنهپردازان سترون همه رسانهها و نیروهای خود را بسیج میکنند تا آنها را بزرگ دارند، از آن روی که میخواهند برای مردم الگوپردازی کنند تا این فرهنگ هر چه بیشتر پوسیده، گذشتهگرا و به ناگزیر نازاتر شود، زیرا تنها در چنین فرهنگی است که آنها میتوانند پایههای خود را استوارتر کنند و فرمانروایی زندگیسوز و ویرانگر خود را درازتر کنند.
علی نگهبان
۲۵ اَمُرداد ۱۴۰۱ پسااسلامی
ونکوور