
به آوای دارکوب در دل شرجی درختانی که مائیم
رونده با ریشههای تارومار
افتاده
برخاسته
سنگ شده با قطرههایی از گذشته که میافتند بر سرمان
در مرز
دوباره میافتیم
قوزک قوز میکند
دیگر نمیتواند
میپیچد بر خزههای نمور
رگ و پی به خاک میپیوندن.
زمین خراش میدهد
صدای راهنما قطع شده است
یال قله از باد الهی خالی
برزخ آبی و متورم است
از شین بلند آبشار
سقوط میکنیم به رویای رد شدن
آخرین جرعه تن
تندر جانهامان را در مینوردد.
آرزوهامان هوار میشوند بر مرز
دوباره میافتند
هرگز نمیافتد
مرز.