عنوان مقاله از هراکلیتوس است و علت انتخاب این عنوان هم در مقاله توضیح داده شده
زیرساخت های فلسفی پیشاسقراطی که به مرور از بیان اسطوره ای به سمت تفکر منطقی حرکت کرد، درنهایت به شکل گیری تمدن کنونی غرب انجامید که این امر با تأمّل در آرا و عقاید فیلسوفان آن زمان فراهم شد و این نوع بازنگری ها متاسفانه در فرهنگ شرق و به ویژه ایران زمین به ندرت رخ داده، به شکلی که یا آرای صاحب نظران، به دلایل اعتقادی به طور کل کنار گذاشته شده یا به طور کامل مورد قبول اصحاب فکر و قلم قرار گرفته و مدام شرح و تفصیل شده است، درحالی که آنچه نیاز شکل گیری یک تاریخ موزون یا به عبارتی تاریخی با روند عقلانی می تواند باشد، به وجود آمدن وضعیت های جدید از دل وضعیت هایی است که از سکه افتاده اند و شاید این همان چیزی است که شرق همواره فاقد آن بوده است. درنتیجه برخلاف آنچه در اروپا اتفاق افتاده که هر جریان جدیدی از دل جریان های مخالف قبلی بیرون آمده (مانند سمبولیسم که با رگه های رمانتیسم و در بستر رئالیسم و بخاطر تقابل با آن شکل گرفته یا رمانتیسم که با گوشه چشمی به ادبیات قرون وسطی و در واکنش به کلاسیسم)، در فرهنگ شرق مدام با گسست یا بریدن از یک شاخه به شاخه دیگر یا تکیه بر مسندی تغیرناپذیر و ثابت مواجه هستیم. ناگفته پیداست که درنتیجه، حرکت فکری منطق وار از یونان باستان تا مدرن در اروپا منجر به شکل گیری تاریخی موزون شده که به باور رضا براهنی خود یک استثناء بر قاعده است![۱] شاید به آن دلیل استثناء که روند حرکت عقلانی و حرکات تدریجی و انقلابی در اروپا در تاریخ نظیری نداشته و ندارد، اما الهام بخش حرکات تاریخی دیگر سرزمین های غیراروپایی بوده که با دوره بندی و تاریخیت بومی خود تلفیق شده و درنتیجه تاریخی ناموزون را شکل داده است.
البته براهنی ایده تاریخ ناموزون را از لئون تروتسکی در قالب اصل «توسعه ناموزون و مرکب» اقتباس کرده و آن را وارد نظریات ادبی خود کرده است. به باور تروتسکی، کشورهای غیراروپایی یا به تعبیر او «عقب مانده» از دستاوردهای کشورهای پیشرفته بدون پیمودن راهی که آن ها پشت سر گذاشته اند، استفاده می کنند و این نابرابری و عدم توازن در روند توسعه اجتماعی یک وضعیت عمومی در تاریخ است که به تبع آن بافت های ناموزونی در جهان شکل می گیرد که بدون تجربه فشارها، کشمکش ها و تنش های اجتماعی به فرصت های ایجاد شده از جانب جوامع پیشرفته دست پیدا می کنند[۲]. درواقع این جوامع تاریخ اروپا را تکرار نمی کنند، بلکه عناصری از آن تاریخ را با تاریخ بومی خود تلفیق می کنند و به وضعیتی چهل تکه یا بی تناسب که آن را ناموزون می نامد، دست پیدا می کنند. به نقل از براهنی،
همه تاریخ ها ناشی از تخاصم طبقاتی شکل می گیرند، اما تاریخ در برخی جوامع به صورت مرحله به مرحله و در برخی جوامع به دور از نظم نسبی و به صورت ناموزونی تاریخی ایجاد می شود. اکثریت جوامع در ناموزونی تاریخی به سر می برند و تنها تاریخ اروپاست که دارای تاریخی مرحله به مرحله است که آن هم در انتها به ناموزونی تاریخی می رسد. درنتیجه این ناموزونی تاریخی هر عصری پیامد عصر دیگر نیست، یا به عبارتی اعصار متفاوت در کنار یکدیگر اتفاق می افتند (براهنی، ۱۳۹۸)[۳].
از آنجایی که به باور براهنی، تاریخ اروپا نسبت به تاریخ جهان یک استثنا تلقی می شود، تنازع و تخاصم بین حوزه های مختلف در جهان منجر به تنازع میان سنت و مدرنیته در کشورهای غیرپیشرفته می شود، به شیوه ای که ناموزونی حوادث تاریخی و نظام های اجتماعی و درنتیجه ادبیات و هنر آن جامعه، پیامدی است که وضعیت پسامدرن را شکل می دهد. به عقیده او، در این وضعیت، کشورهای غیراروپایی نه فرصت درونی کردن ادوار تاریخ اروپا را داشته اند و نه امکان قرار گرفتن در یک دوره خاص را، درنتیجه در این تلاقی میان جهان های متناقض، کشورهای جهان سوم دچار تلنبارشدگی ادوار تاریخی می شوند، تلنبارشدگی که نتیجه آن «دیگری شدگی» است، و در ایران پس از مشروطه تا به امروز یک همزمانی ناخواسته به تدریج برای هم حضوری همه ادوار تاریخی غرب وجود داشته است. یکی از ویژگی های اصلی فرهنگ ایران همین تلنبارشدگی و درنتیجه ناموزونی است که تکرار تجربه تاریخ عقلانی اروپا نیست، بلکه معاصریت ادوار متناقض است. به باور نگارنده، در هر فرهنگی این ناموزونی به شیوه بومی خود شکل می گیرد و درنتیجه پسامدرنیته ای بومی، و نه آنچه در غرب رواج دارد، به وجود می آید که خود ناشی از همین حرکت در تاریخ است و من ترجیح می دهم به جای پسامدرن به آن وضعیت التقاطی بگویم و ناگفته پیداست که این وضعیت، به دلیل تقابل فرهنگی با آنچه که در غرب گذشته است، شکل می گیرد.
به باور براهنی، تاریخ راکد ایران تنها دوبار دچار تحول اجتماعی شده است، یکی در حمله اعراب و دیگر بار در زمان مشروطه که مردم اجتماع برای دخالت آگاهانه در سرنوشت خود تلاش کردند. بدین سان می توان چنین استنتاج کرد که تنها دوبار تقابل دو وضعیت منجر به شکل گیری وضعیت جدیدی در ایران شده که پس از مشروطه، آن وضعیت را می توان به دلیل آشنایی با فرهنگ مدرن غرب و تأثیرپذیری از آن، وضعیتی التقاطی نامید که مختص شرایط ایران و ادبیات ایران نیست، اما دستاوردش مختص ایران است، چراکه التقاطی است میان ادراک ایرانیان از جهان پیرامون با ادراک اروپاییان آن زمان. قطعه قطعه شدگی، شکستن ها، فروریختن ها و درهم شدن هایی که با الهام از شرق وارد غرب شد و بعد در شرق به شکلی دیگر به دلیل تقابل های جدید از نو شکل گرفت، از آن زمان به بعد مربوط به همه قلمروها، اعصار و صداهای متفاوت می تواند باشد، به گونه ای که می توان گفت وضعیتی که در غرب به دلیل فرایند عقلانی حرکت از مدرنیته به اکنون به معنای «بعد از مدرن» فهمیده می شود، در شرق به دلیل التقاط و نه حرکتی تدریجی رخ می دهد. غرب به دلیل تجربه تاریخی خود، این وضعیت را پس از مدرنیته قرار می دهد، درحالی که این وضعیت به باور براهنی، در کشورهای غیراروپایی از پیش وجود داشته و چیزی نیست که حاصل عبور از مدرنیته باشد، بلکه حاصل تقابل جهان های متخاصمی است که به جای کشتن یکی دیگری و یا زایش از پس تلفیق، به هم از پاشیدگی و نظم گسیختگی می رسد. به بیان روشن تر، در طول تاریخ راکد ایران همواره یک نوع ثبات کامل و مطلق وجود داشته که نظام اجتماعی، ادبیات و هنر را نیز تحت تأثیر خود قرار داده و به نقل از براهنی[۴]، در چنین تاریخی، «تغییر در سطح های بالای اجتماع صورت» می گرفته، و «فردی در سطح بالای اجتماع، جانشین فردی دیگر می شود ولی در این جانشین شدن، هیچ اتفاق بزرگ و تغییر و تحول اجتماعی صورت نمی گیرد»، اما از آنجایی که «اجتماع از مردم ساخته شده است و نه از چند فرد»، به همین دلیل ادبیات ایران به لحاظ هستی شناختی که پیش تر در بستر سنت های مطلق حرکت می کرده، به یکباره در عصر مشروطه در مواجهه با تاریخ موزون اروپا، به تلنبارشدگی و قطعه قطعه شدگی دچار شده و از بستر اصلی خودش جاکن شد. درواقع، قطعه قطعه شدن سنت به تدریج در همه جای حیات ایرانیان رسوخ کرد و این درحالی است که دگرگونی در ایران نه کامل بود و نه پایان یافته و نه پایان پذیر[۵].
گذشته از تقابل سنت و مدرنیته در کشورهای غیراروپایی که منجر به وضعیتی التقاطی می شود، تقابل تاریخ موزون اروپایی و تاریخ ناموزون غیراروپایی در عرصه جهان که با گسترش سیل مهاجرت ها، گسترش امکانات مجازی و شبکه های ارتباطی و جنگ های سایبری و غیره تشدید و تسریع می شود، خود می تواند به وضعیت های متکثر، چندمعنا، مبهم و جدیدی منجر شود که بر مبنای تفکر هگلی، سنتز دیگری تلقی می شود اما فارغ از وضعیت آرمانی امور. به عبارتی، در صد سال گذشته مواجهه با فرهنگ غرب برای شرق همراه بوده است با قطعه قطعه شدگی و هم اکنون، نظم و حرکت عقلانی غرب به سمتی حرکت کرده که با بنا نهادن زیرساخت های دموکراتیک و چندصدایی امکان هم حضوری فرهنگ های متفاوت در اقلیم خود را تا جایی فراهم کرده که هم زیستی تفاوت ها به تناقض هایی رسیده که دوباره در حال تبدیل شدن به نیروهای متخاصم است. به باور هراکلیتوس، فیلسوف پیشاسقراطی قرن ششم پیش از میلاد که نظریاتش در فلسفه معاصر نیز ادامه پیدا کرده، از تناقض گریزی نیست، چرا که ماهیت جهان بر مبنای همین تناقض ها شکل می گیرد[۶]، درنتیجه در شرایط این چنینی باید منتظر شکل گیری عصر جدیدی باشیم که در پی ثبات وضعیت پسامدرن در غرب، به سنتز جدیدی بیانجامد، وضعیتی که در آن برخی ویژگی های کهن از دست می روند و در قبال آن، برخی ویژگی های جدید ناشی از تناقض با دیگری مهاجر، به «خودی» تبدیل می شوند. به عبارتی دیگر، رسیدن به وضعیت قطعه قطعه در غرب و شرق، به دو شیوه متفاوت رخ داده، یکی به واسطه حرکت عقلانی یا تاریخ موزون و دیگری درنتیجه تناقض شرق با غرب که هر دو به از خودبیگانگی منجر می شود، اما دومی دچار ازخودبیگانگی مضاعف[۷]، چراکه شرق ماشین را نساخته است و صنعتی شدن شرق به صورت تقلیدی و نه عقلانی رخ داده و نظام اجتماعی در شرق به صورت خودجوش به سمت ساخت ماشین حرکت نکرده است. درنتیجه، وضعیت التقاطی (پسامدرنیته) چه در غرب و چه در شرق، که به دلیل تقابل نیروهای متضاد شکل گرفته، وضعیتی است که به باور براهنی وضعیت نهایی یا آرمانی امور است و او شعر زبان را محصول چنین وضعیتی می داند، اما به باور نگارنده، در صورت تثبت، امکان تغییر در آن فراهم می شود و گریزی از این تغییر نیست، چرا که تنها قانون ثابت در جهان، قانون دگرگونی کائنات است که در ادامه به آن خواهم پرداخت.
ریشه قانون دگرگونی کائنات به لحاظ فلسفی به پیشاسقراطیان و نظرات کسانی چون آناکسیماندروس و امپدوکلس می رسد. به باور امپدوکلس، عناصر اربعه (آب، خاک، باد و آتش) «سرچشمه» زندگی مادی هستند که به نسبت های مختلفی با هم آمیخته می شوند و مواد مرکب موجود در طبیعت را به وجود آورند. دگرگونی به باور او، به واسطه درآمیختن و جداشدن مواد ایجاد می شود، بنابراین به باور او، عامل دگرگونی به صورتی که هراکلیتوس باور داشت، تنها تخاصم نیست؛ بلکه «مهر» یا «عشق» نیز می توانند دگرگونی را پدید آورند. درواقع، تخاصم و تفاهم در رابطه «عناصر اربعه» می تواند به جدا شدن یا هم جوشی آن ها منجر شود و این دو خود ریشه دگرگونی هستند[۸] که تنها تخاصم در نگاه هگل و به تبع آن مارکس مطرح شده است. اما آناکسیماندروس با او هم عقیده نبود و بر این باور بود که اجسام موجود در طبیعت در ابتدا در بی نظمی در هم آمیخته بودند و ذهن جهانی آن ها را به حرکت در آورد. او در توضیح وجود دائمی اضداد، سخن از نوعی جبران و تلافی به میان آورد. اگر عنصری از قلمرو خودش افزون تر شود، گونه ای عدالت طبیعی با کمک ضد آن عنصر این افزایش را جبران میکند تا توازن طبیعت برقرار شود[۹] و این همان توازنی است که در فلسفه هگل به وضعیت آرمانی، در فلسفه مارکس به عدالت اجتماعی و در نگاه براهنی به توازن تاریخی درونی شده از سوی هنرمند تعبیر می شود. اما نباید فراموش کرد که در قرن هجدهم به مرور زیرساخت های علمی برخی از نظریات فلسفی را تأیید کرد و برخی نیز با سوء برداشت هایی به جهت خاصی حرکت کردند که بعدها منتقدان آن دیدگاه ها شرایط اصلاح و تعدیل آن نظریات را فراهم آوردند. بر مبنای نظریه زیست شناسی تکاملی داروین و آلفرد والاس که تاریخ علم و فلسفه در اروپا را متحول کردند، تغییر از یک وضعیت به وضعیت دیگر، علت پدیده گونه زایی است؛ که طی آن یک گونه اجدادی به دو یا چند گونه متفاوت تقسیم می شود و هیچ گونه ای در جهان از همه نظر شبیه گونه دیگر نیست. فرگشت یا تغییر وضعیت وجودی (تکامل) چه به صورت درون جمعیتی و چه به صورت گونه زایی میان جمعیت ها، آهسته و پیوسته از طرق گوناگونی یا به عبارتی تعادل نقطه ای روی میدهد[۱۰]. گویا همان گونه که هراکیلیتوس باور داشته، همه چیز فرایند است و آدمی همیشه در پی چیز پاینده ای است که بدان ایمان ورزد، چیزی که دوام آورد و از میان نرود و به همین دلیل در دین، فلسفه و اخلاق همواره به دنبال مرکز ثقل بوده است، هگل، مارکس، مذهبیون، عرفا و بسیاری از نحله های دیگر در تلاش برای یافتن چیزی ثابت در زندگی بشر بوده اند که همان نقطه ی تعادل یا آرامش به شمار آید، چیزی که در نگاه های متفاوت با عنوان وضعیت آرمانی، عدالت اجتماعی، بهشت، خدا و غیره نامیده شده است. اما همان گونه که هراکیلیتوس باور داشت، تنها قانون موجود قانون دگرگونی است که در نظریات علمی و امروزه علوم شناختی نیز بر آن تأکید می شود. همچنین همان گونه که امپدوکلس بیان کرده بود، سرچشمه دگرگونی تنها تخاصم نیست، بلکه تفاهم نیز می تواند باشد که مارک ترنر، زبانشناس شناختی، در الگوی خود برای ساخت معنا با نام ادغام مفهومی ادامه دهنده چنین سنت فکری است، مبنی بر اینکه دو درونداد متفاوت در تلفیق با یکدیگر، منجر به دروندادی دگرگونه می شوند که کاملن بکر و تازه است. این درونداد تازه (فرزند) ویژگی های دروندادهای قبلی را تکرار نمی کند، بلکه ترکیب یا التقاطی از دو درونداد قبلی است[۱۱]. به باور داروین هیچ موجودی اعم از گیاه، حیوان یا انسان در جهان وجود ندارد که کاملن شبیه موجود دیگری باشد و حتمن در یکی از کیفیت های موروثی خود از دیگر گونه ها متفاوت است، درنتیجه هر موجودی منحصر به خودش است. در زبان نیز هیچ واژه ای نیست که کاملن مترادف و هم معنای واژه دیگر باشد و همواره یک تفاوت کوچک میان واژه های هم معنا وجود دارد. به باور شناختی ها، زبان در سرشت خود استعاری است و استعاره ها درنتیجه ادغام یا التقاط دو مفهوم بنیادین شکل می گیرند و بسته به بافت، می توانند تازه یا کهنه باشند. درنتیجه رشد جمعیت از نگاه زیست شناسان تکاملی به «تنازع بقا» یا همان تقابل امور از نگاه فلسفی منجر می شود و در این رقابت ها، زاده های با مطلوبیت بیش تر (که نتیجه تقابل تز و آنتی تز هستند)، برای بقا بر دیگران برتری خواهند داشت و ژن هایی به نسل های بعد منتقل می شوند، که برای بقا انعطاف بیشتری در تطابق با امور از خود نشان دهند، اما از سوی دیگر، تنازع بقا بر سر هم آمیزی و ترکیب با دیگری رخ می دهد، درنتیجه همان گونه که در سنت فلسفی پیشاسقراطیان نیز بیان شده بود، تنازع و تفاهم هر دو باعث دگرگونی یا به عبارتی فرگشت حیات می شوند و با نگاهی زبانشناسانه، واژه هایی در زبان دوام خواهند یافت که مدام تغییر کنند و معناهای جدیدی را که درک انسان از طبیعت بر آن ها وارد می کنند، در قلمروی خود بپذیرند، به همین دلیل معنای واژگان از دیدگاه شناختی دایره المعارفی است و هیچ معنای ثابتی وجود ندارد، همان گونه که هیچ ذات قائمی در شکل گیری معنای حیات نمی تواند وجود داشته باشد.
از این رو، در پی تبیین حرکت از یک وضعیت به وضعیت دیگر بر مبنای زیست شناسی، این نظام فکری به روانشناسی، جامعه شناسی، زبان و ادبیات و همچنین دیگر حوزه ها راه پیدا کرد، به صورتی که به لحاظ ادبی هر سنتی در مواجهه با نیروهای تازه تغییراتی به خود می بیند و به وضعیتی جدید تبدیل می شود، که در ایران پس از مشروطه شعر سنتی به شعر نیمایی تغییر شکل داد، شعر نیمایی به شعر سپید، به شعر حجم، به شعر زبان و البته در اینجا باید کمی تأمل کرد که آیا شعر زبان، آنگونه که رضا براهنی بر آن پافشاری می کرد، همان وضعیت آرمانی هگلی یا نقطه تعادل مارکسیستی است. اینکه هر وضعیتی خود به مرور کهنه می شود و از پی نو شدگی، یک کهنگی دیگر به بار می آید، چرا به باور براهنی در شعر زبان اتفاق نمی افتد و چرا او این نقد را بر نیما، شاملو و دیگران روا می دارد، اما شعر زبان را از این کهنگی مستثی می کند؟ به نقل از براهنی،
نیما مثل هر شاعر انقلابی، به دنبال برانداختن نهادی است که پیش از او وجود داشته است، ولی پس از آنکه آن نهاد را برانداخت، ضدنهادی را به جای آن پیشنهاد می کند. آن ضدنهاد هم جهان بینی تئوریک اوست و هم اجرای شعری او. ولی نیما با ایجاد ضدنهاد دربرابر نهاد قبلی، تسلیم اصل ایجاد ساختار و ساختارزدایی ادبی می شود؛ به این معنی که حالا که او در جهت سرنگون کردن نهادی، ضدنهادی را پیشنهاد کرده است، باید قبول کند که ضدنهاد او نیز خود یک نهاد است که نهایتا توسط دیگران سرنگون خواهد شد. برای مدرن بودن نفی تاریخ گذشته و گذشتگی ضروری است. سلاحی که جدیدی علیه قدیم به کار می گیرد، زمانی یک جدید دیگر علیه آن جدید قبلی به کار خواهد گرفت. و همه تناقض های نیما برخاسته از همین موقعیت پرتناقض او به عنوان شاعر منقرض کننده ای است که بر انقراض خود صحه می گذارد[۱۲].
او همین نظر را درباب شاملو، سپهری، فروغ و رویایی دارد، چنانچه درباب رویایی می گوید: «وقتی که دید شکلی عادت شد، دید شکلی کهنه شده است و دید شکلی احتیاج به حدوث مجدد دارد و نیاز به ضداتوماتیزاسیون»[۱۳]. اما با توجه به زیرساخت های علمی امروز و نظریه تجربی فرگشت می توان گفت هیچ وضعیتی حتا وضعیت پیشنهادی شعر زبان امکان ثبوت ندارد، چراکه تنها «اصل دگرگونی» است که در جهان همچنان از دیرباز تا به امروز در قلمروهای گوناگون پابرجا بوده است و شعر براهنی خود نیز از این اصل مستثنی نیست. براهنی خود وقتی از شکستن قراردادهای پیشین در شعر خود صحبت می کند، از «بیگانه گردانی زبان شعر منثور با تقطیع صوری غیرعادی آن»، «ترکیب وزن و بیوزنی و دیالوگ»، «استفاده از زبان شکنجه گرها، لومپن ها، جاهل ها، و زبان زندان و زبان طنز سیاه»، استفاده از «زبان های جنگ و زندان و مرثیه»، استفاده از «چندشکلی و چندوزنی کردن بیان»، استفاده از «زبان واقعیتگرا در جهت ساختن شعرهای «ضدشعر» و شعرهای «ضد شاهکار»، «خراب کردن عمدی زبان برای جداکردن آن از فنون بلاغت دستمالی شده و فنون قرائت رمانتیک شعر»، استفاده از «شعر دشنام و شعر سیاسی، رفتن به سوی عرفان اصوات و دستگاههای صوتی انسان و ابزارهای موسیقی, استفاده از بیانهای ابتدایی، بیان های پیشگویانه و مکاشفه ای و اسطوره ای»، «چند شاعره کردن یک شعر و چند راویه کردن یک بیان»، «ایجاد تقدم و تأخر در زمان روایت شاعرانه، برای روایت زدایی از شعر»، «به هم زدن یکپارچگی و شکل ذهنی شعر»، «استفاده از هیجان های تصویری از طریق اصوات در یک جا و استفاده از بی هیجانی و بی صدایی در جای دیگر»، استفاده از «استفاده از طرح و توطئه رمان در شعر از طریق دگرگون کردن طرح و توطئه به سود شعر روایی ناب» حرف می زند[۱۴]. همه این موارد، در صورتی که در شعر عصر خود چنان رایج شوند که به بخشی از طرح واره های زبانی، متنی یا مفهومی مخاطب تبدیل شوند، دیگر تازه نیستند و برای تازه سازی آن ها نیاز به سنتز جدیدی هست که آن کهنگی را بشکند و چیزی نو را جایگزین آن کند. پس، شعر براهنی درصورتی می تواند همچنان تازه بماند و جریان شعری او در صورتی می تواند دارای طرح واره هایی همیشه نو باقی بماند که به جریان شعر معاصر تبدیل نشود. گرچه او شعر را سلطان بلامنازع اجرای زبانی می دانست و در خدمت هیچ چیز و هیچ کس قرارش نمی داد، اما نباید فراموش کرد که زبان مبدأ و مقصد هر حرکتی نمی تواند باشد، به گونه ای که در نظریه فیلسوفانی همچون هایدگر بیان شده بود و امروزه با رشد نظریات شناختی به چالش کشیده شده است. به باور شناختی ها، زبان تجلی شناخت انسان از جهان پیرامون است و تنها انسان بخشی از شناخت خود را به واسطه زبان به عرصه وجود می آورد. از سوی دیگر، آیا زبان ثابت است و ابداعات زبانی همیشه نو باقی می مانند؟ در پاسخ به این پرسش باید گفت که راز زنده ماندن زبان، دگرگونی آن است و طرح واره های زبانی که کوچک ترین واحدهای شناختی هستند، در صورتی که تغییر نکنند، فسیل می شوند و همچون ماموت ها از عرصه کنونی حیات معنایی خارج می شوند و به تاریخ می پیوندند.
نکته دیگری که درباب نظریات رضا براهنی جای بررسی بیشتر دارد، تقسیم بندی او درباره لایه های تاریخ است. او تاریخ را دارای دو لایه ساختی می داند که یکی ساخت صوری و دیگری ساخت عمقی آن است. او روساخت تاریخ را ظاهر آن قلمداد می کند و ژرفساختش را واقعیت تاریخ که این نگاه یادآور نگاه سوسوی به تاریخ نیز هست، اما از آنجایی که این نامگذاری ملهم از نظریه زبانی چامسکی است (که خود متأثر از دکارت بود)، مبنی بر اینکه زبان دارای دو لایه روساخت و ژرفساخت است، درنتیجه با زیر سوال رفتن بسیاری از نظریات دکارت و تغییراتی که چامسکی مدام برای اصلاح نظریات خود در واکنش به منتقدانش ارائه می داد (از نظریه معیار و سپس حاکمیت و مرجع گزینی به سمت نظریه کمینه گرا حرکت کرد که در پی آن دوگانگی روساخت و ژرفساخت را به کناری وانهاد)، دیگر نگاه دکارتی براهنی به تاریخ قابل تبیین نمی تواند باشد، چراکه نگاه دوگانه به امور با پیشرفت علوم تجربی که خود همواره زیرساخت فهم علوم انسانی بوده، سندیت خود را از دست داده است. به نقل از لیکاف و جانسون[۱۵]،
آنچه امروزه درباره ذهن میدانیم، با دیدگاه فلسفی سنتی درباب فرد متفاوت است. به عنوان مثال، هیچ دوگانگی دکارتی در فرد وجود ندارد… انسان کانتی خودمختار با آزادی تقریبی و دلایل متعالی که اخلاقیات را به او دیکته می کنند، وجود ندارد. انسان ابزاری که عقلانیت او یک عقلانیت اقتصادی است، تا سرحد ابزارگرایی، دیگر وجود ندارد… انسان پدیدارشناختی که از خلال مکاشفه پدیدارشناختی می تواند همه چیز را درباره ذهن و ماهیت تجربه دریابد، یک خیال واهی بیش نیست… هیچ انسان کاملن پساساختگرایی که همهی معناها برای او قراردادی، نسبی، یا از لحاظ تاریخی مشروط یا از لحاظ بدنی-مغزی غیرساختمند باشد، وجود ندارد. هیچ انسان فرگه ای وجود ندارد که برای او تفکر از بدن جدا باشد… هیچ چیزی به نام انسان محاسبه گر که ذهنش مانند رایانه قادر به محاسبه باشد، وجود ندارد… و در آخر، هیچ انسان چامسکیایی وجود ندارد که زبان برای او یک نحو یا یک فرم خالص و فارغ از معانی، بافت، ادراک، احساس، حافظه، توجه، کنش و ماهیت پویای ارتباط باشد.
درنتیجه، دیگر نمی توان به جهانی قائل شد که در آن صورت درمقابل معنا، عین درمقابل ذهن، تجربه در مقابل عقل، شناخت در مقابل احساس، بدن درمقابل روح یا دال جدای از مدلول باشد، نمی توان گفت که واقعیت تاریخ از عمق آن فاصله دارد یا روساخت جمله با ژرفساخت آن متفاوت است، چراکه براساس نظریه بدن مندی که محصول تقابل با آرای دکارت مبنی بر جدایی ذهن از بدن است، «ماهیت مغز، بدن و محیط انسان می تواند چگونگی و چیستی آنچه را که انسان می فهمد و استدلال می کند، شکل دهد و محدود کند»[۱۶]. تعامل بدن انسان با جهان پیرامون و ایجاد تجربه هایی که بهواسطه بدن انسان عینیت پیدا می کنند، موقعیت بدن مند است که جهان و تجربه انسان از جهان آن را ممکن می کند. پس همه تجربهها، باورها، دانش و آرزوها از خلال الگوهای زبانی قابل دسترس هستند، زیرا صورت زبانی انعکاس دهنده زیرساخت های مفهومی است که ریشه در وجود مادی انسان دارد. از این رو، تقسیم بندی براهنی نه تنها دیگر نمی تواند در تعریف او از توازی مورد استفاده باشد، بلکه پایگاه های نظری او نیز که التقاطی از نظریات عصر خود بوده، گاه با شکافی مواجه می شود که نیاز به بازنگری و تعدیل پیدا می کند، به شکلی که دیگر نمی توان ایده های او درباب تاریخ موزون، توازی یا عصر پسامدرن را به طور کامل پذیرفت.
به باور براهنی، ناموزونی تاریخی به آن صورتی که وجود دارد، در ادبیات عرضه نمی شود، بلکه روح آن عرضه می شود. به عبارتی، جسم «ناموزونی تاریخی» از طریق وجود مکانیسم های ادبی به ظهور می رسد تا روح آن دریافت شود. درواقع تاریخ، خاکی است که در ادبیات به کیمیا بدل می شود، زیرا تاریخ ساخت خود را در وجود نویسنده نفوذ می دهد. نویسنده ساخت ناموزون تاریخی را درونی می کند و توازی تاریخی شکل می گیرد. توازی تاریخی یعنی که ادبیات به جای استفاده از تاریخ، از درونی شده آن استفاده کند، به صورتی که از یک شخصیت در برابر شخصیت دیگر یا از یک استعاره در برابر یک استعاره دیگر و از یک زبان در برابر یک زبان دیگر استفاده کند[۱۷]. به باور براهنی، ادبیات ایجاد توازی تاریخی از طریق درونی سازی ساخت های تاریخی و فرافکنی آن ساخت ها به صورت مکانیسم های ادبی با موازین ادبیت ادبیات است. ناموزونی تاریخی بین ظاهر و واقعیت قضایا شکاف عمیقی ایجاد می کند. اما از آنجایی که دیگر تاریخ را نمی توان به دو سطح روساخت و ژرفساخت تقسیم کرد تا بر چنین شکافی قائل شد، به نظر می رسد درونی سازی مفهوم ناموزونی تاریخی نیز جایگاه نظری خود را از دست می دهد. تاریخ دیگر به آن شکلی که براهنی ساخت صوری و عمقی تاریخ را در برابر همدیگر قرار می دهد، در نگاه امروزی نمی تواند کارکردی داشته باشد، چراکه کارکردهای شبکه ای و نه دوگانه در بازتعریف تاریخ می بایست جایگزین شوند. ساخت های تاریخی که به باور براهنی در ادبیات از طریق درونی شدن در اعماق ذهنیت، استعداد، اندیشه و سلیقه ادبی و هنری نویسنده، جهان و جریانی موازی را خلق می کند، نه به صورت گزارش و نمایش وقایع، بلکه به صورتی درونی شده (ادبی شده) در مکانیسم های ادبی شکل می گیرند. درحالی که برای بازآفرینی جهان در ادبیات، می بایست به جهانی قائل باشیم که به صورت شبکه وار نویسنده، مخاطب و متن را به یکدیگر متصل کند تا جهانی نو را بیافریند. این اتصال به واسطه ذهن بدن مند انسان و طرح واره های ذهنی او و همچنین دانش دایره المعارفی مشترک میان نویسنده و مخاطب در نوسان است، دانشی که قطعیت به معنا را از متن می زداید و به ویژگی انسان تبدیل می کند، چراکه قلمروهای معنایی متغیرند، طرح واره های شناختی که مبنی بر ادراک فرد از جهان شکل می گیرند، همواره در حال تغییر شکل هستند و همانطور که پیش تر اشاره کردیم، تغییر تنها قانونی است که همیشه در کائنات اعمال شده است.
درواقع، نه با نگاهی فرایندی، بلکه با نگاهی شبکه ای به تاریخ، که ریشه در عملکرد شبکه ای مغز انسان در ساخت قلمروهای معنایی دارد، می بایست به مفهوم ذهن، زمان و مکان برای تعریف تاریخ اشاره کرد که چگونه انسان به عنوان موجودی تاریخی به واسطه تاریخ فرهنگی و تاریخ تکاملی خود شکل می گیرد و تفکر به عنوان ماحصل تاریخ تلقی می شود. تفکری که در تعامل شبکه ای میان مغز، محیط، زبان و فرهنگ تحول پیدا کرده و به عصر کنونی منجر شده است[۱۸]. تغییرات تاریخی درواقع نتیجه تغییرات فرهنگی و رخدادهای فردی هستند که در طی هزاره ها ایجاد شده و التقاط فرهنگ های متفاوت خود به شکل گیری فرهنگ جدیدی ختم شده و پیوسته می شود که شناخت جدیدی از انسان را شکل می دهد و حتا برای انسان شناخت جدیدی از جهان به وجود می آورد. تفاوت ها، تناقض ها، تمایزها و تخاصم ها هر یک به نوعی منجر به جهش های ژنتیکی و تغییرات ساختاری در انسان و درنتیجه تاریخ می شوند، که البته یکی به پدیده جدید منجر می شود و دیگری به انقراض یک پدیده و جایگزینی پدیده دیگر. بدین سان، برخلاف انتظار انسان که تمایل رسیدن به تعادل او را واداشته که به فرضیه سازی و اسطوره پروری درباب آرامش آخرالزمانی (وضعیت آرمانی) دست بزند، تفاوت ها در صورتی که جنبه التقاطی پیدا کنند، همواره به سنتزهای جدیدی منجر می شوند. هیچ حرکتی به تعادل نمی رسد و تکثیرهای سلولی تا بی نهایت ادامه دارند. تعادل به عبارتی دیگر، معادله ای است که بین ماده و انرژی برقرار می شود و به باور انیشتاین، جرم و انرژی، هردو نمودی متفاوت از یک چیز واحد هستند»، درنتیجه رسیدن به تعادل به معنای مرگ ماده یا به عبارتی تبدیل آن به انرژی تلقی می شود. درواقع، ابطال دوگانگی های دکارتی در فیزیک نیز اتفاق افتاد، به شکلی که انیشتاین دنیا را تکان داد و بیان کرد،ماده برابر است با انرژی و این اصل گریزناپذیر حیات و حرکت بود.
از یک طرف، براساس نگاه براهنی، تفاوت هایی که به صورت متخاصم به نیروهایی از بین برنده تبدیل می شوند، منجر به قطعه قطعه شدگی خواهند شد، اما از طرف دیگر، تفاوت هایی که با هم ترکیب می شوند، منجر به ساخت معناهای چندگانه، بدیع و لذت بخش می شوند. در فرهنگ قطعه قطعه که می توان گفت فرهنگی است شکل گرفته بر پایه تخاصم میان نیروها، تسلط یک نیرو یا فکر که خود به نظامی تمامیت خواه منجر خواهد شد، همواره نیروهایی دیگر نیروها را سرکوب می کنند و تکثر معنایی ناشی از تفسیر رابطه میان قطعه های متخاصم یا حتا در اقلیت شکل می گیرد، درحالی که در فرهنگی که تفاوت ها، تمایزها و تغییرها مورد پذیرش جامعه قرار می گیرند، داده های متفاوت به شکل گیری استعاره به عنوان پدیده ای نوظهور می انجامد، و درنتیجه به جای تکثر معنایی، چندمعنایی و همزیستی معنایی به وجود می آید. انسان یک پدیده فرهنگی زنده و متفکر است که درنتیجه همزیستی فرهنگی میان افراد به وجود آمده و توانایی های شناختی او درخلال تعامل ذهن و محیط تکامل پیدا کرده است. ذهن انسان با انطباق با چالش های خاص، مانند بازتولید و تلاش برای زنده ماندن، تکامل یافته است، همان گونه که انسان های اولیه تجربه کرده اند، و این بدان معناست که تفکر انسان و مغز او، ابتدا با شرایط مادی و زیستی منطبق شده که خود باعث به وجود آمدن توانایی قرار گرفتن در مکان خاص، فهم و تفسیر آن، تعامل با آن و تغییر آن شده است[۱۹]. همچنین مغز انسان با مغز دیگر انسان ها، طرز فکر آن ها و فرهنگشان نیز انطباق پیدا کرده تا بتواند احساس، فکر و انگیزه های آن ها را درک کند[۲۰]. این تعاملی که در خلال میلیون ها سال میان ذهن، محیط و فرهنگ یا تعامل اجتماعی بیناذهنی وجود داشته، به جایی رسیده است که امروز در آن قرار داریم: وضعیت جاری که همواره در حال تغییر خواهد بود. پس انسان تنها محصول گفتمان زبانی، قراردادهای اجتماعی و ایدئولوژی های سیاسی نیست، بلکه انسان به عنوان موجودی دارای گوشت و خون در جهانی قرار می گیرد که به واسطه مکان و زمان تعریف می شود و انسان برای زندگی در چنین جهانی به تدریج توانایی های خود را برای فهم و دست و پنجه نرم کردن با محیط افزایش می دهد، از توانایی های خود برای درک مکانی، ادراک، مقوله بندی، مفهوم سازی، روابط بینافردی و ارتباطی استفاده می کند و همین توانایی های شناختی در ارتباط با محیط است که در رویکرد شناختی به تاریخ می تواند کانون توجه قرار بگیرد. درنتیجه، تقسیم تاریخ به دو سطح روساخت و ژرفساخت به نظر می رسد تفسیمی تقلیدی و تحمیلی باشد از یکی از نظریه های از کار افتاده که پاسخگوی نیازهای تاریخی بشر نیست. انسان به واسطه بدن خود فکر می کند و نه صرفن با مغز خود و ذهن انسان جدای از بدن او نیست. «تفکر انسان به واسطه بدن او ساختمند می شود»[۲۱]. خودآگاهی چیزی جدای از بدن و تجربه های او نیست. انسان به شکل خاصی فکر می کند چون بدن او شکل خاصی دارد و در شرایط محیطی خاصی قرار گرفته است. پس می توان گفت که به دلیل دگرگونی مدام جهان پیرامون، درک انسان از جهان نیز به صورت مداوم تغییر می کند و همواره آنچه که پشت سر گذاشته می شود، به لحاظ شناختی چیزی است که کهنه شده است، چیزی که تجربه شده و به دانش پیش انگاشتی مخاطب بدل شده. از این منظر، شعر زبان نیز شعری است که پس از تکرارهای مداوم، به بخشی از سنت پشت سر تبدیل می شود و نیاز به تازه سازی دارد.
از آنجایی که همه چیز فرایند است و همواره در حال شدن، نظریه براهنی نیز نیاز به «شدن» دارد و علی رغم باور او، زبانیت نمی تواند آن چیز پاینده ای باشد که بدان ایمان بورزیم، چیزی که دوام داشته باشد و از میان نرود، چراکه چنین چیزی به لحاظ قانون طبیعت ممکن نیست. تنها قانونی که در بودن خود در جهان ثبات دارد، قانون دگرگونی کائنات است. براین اساس، انتقاد براهنی بر شعر کهن، بر شعر نیمایی، بر شعر سپید و حتا شعر حجم وارد نیست، نه به دلیل ویژگی های نظری شعر آن شاعران، بلکه به دلیل قانون کائنات و شعر زبان نیز از آن گریزی ندارد. به واقع، آنچه در نظریات براهنی اهمیت دارد، خود آن نظریات نیست، بلکه چالش هایی است که نظریات او می توانسته ایجاد کند تا بستری مناسب برای تغییر از یک مرحله به مرحله دیگر را فراهم کند. براساس نظریه تکامل، که برای رفع سوء تفاهم بعدها نام «فرگشت» را بر او نهادند، تغییرات به سوی وضعیت آرمانی حرکت نمی کند، چراکه تکاملی در کار نیست، بلکه تغییرات به سوی نامتناهی بودن ادامه دارند و این چیزی است که قانون حرکت آن را تأیید می کند، به شکلی که کهکشان ها همواره در حرکتی دورشونده نسبت به یکدیگر قرار دارند و نهایتی بر این حرکت نمی توان قائل شد. به گمانم بازنگری نظریات براهنی برای رسیدن به وضعیت جدیدی از امور، لازمه یک حرکت عقلانی است، حرکتی که شعر امروز را نه به واسطه سلایق شعری متفاوت و خط بطلان کشیدن های بی منطق از جمله آنچه ساده نویسان امروزی در عرصه شعر پیشنهاد می کنند، بلکه با بحث های نظری و اصلاح و ادامه سنت فکری و فلسفی براهنی می توان در مسیر عقلانی تحول قرار گرفت، اینکه زبان بودن زبان در هر مقطعی می تواند تغییر کند و آنچه در زبان اهمیت دارد، طرح واره های زبانی و شکست آن طرح واره هاست که امکان پویایی در هر برهه ای را ایجاد می کند، چراکه طرح واره های شناختی خود در طول زمان براساس ادراک انسان از جهان در حال تغییرند و هر شعری بنا به امکاناتی که برای شکستن طرح واره های زبانی، مفهومی و جهانی ارائه می دهد، راه جدیدی را در حرکت پویای شعر می تواند پیشنهاد کند.
پانویس:
[۱] زرهی، حسن (۱۳۹۸)، گفت و گوی حسن زرهی با رضا براهنی، نروژ: آفتاب.
[۲] Leon Trotsky, “Peculiarities of Russia’s development”, chapter 1 in History of the Russian Revolution, Vol. 1: https://www.marxists.org/archive/trotsky/1930/hrr/ch01.htm
[۳] زرهی، حسن (۱۳۹۸)، … .
[۴] براهنی، رضا (۱۳۶۲)، قصه نویسی، تهران: نشر نو، ص. ۲۴.
[۵] براهنی، رضا (۱۰/۱۲/۱۳۷۷)، انقلاب و ادبیات در ایران، مجله ی شهروند کانادا.
[۶]مگی، برایان (۱۳۸۶)، سرگذشت فلسفه، ترجمه حسن کامشاد، تهران: نشر نی.
[۷] براهنی، رضا (۱۳۹۳)، تاریخ مذکر، انتشارات نگاه، نسخه طاقچه، ص. ۳۳۷.
[۸] هالینگ دیل، رجینالد (۱۳۸۷)، تاریخ فلسفه غرب، ترجمهٔ عبدالحسین آذرنگ، فصل هشتم: فلسفه یونانی، تهران: انتشارات ققنوس، ص. ۱۰۰.
[۹] هالینگ دیل، رجینالد (۱۳۸۷)، تاریخ فلسفه غرب،
[۱۰] Bowler, Peter (2003), Evolution: The History of an Idea, University of California Press.
[۱۱] Turner, Mark & Gilles Fauconnier (2002), The Way We Think: Conceptual Blending and the Mind’s Hidden Complexities, Basic Books.
[۱۲] براهنی، رضا (۱۳۷۴)، خطاب به پروانه ها: چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم، تهران: نشر مرکز، ص. ۱۳۷.
[۱۳] همان: ۱۸۳.
[۱۴] همان: ۱۹۵.
[۱۵] Lakoff, George and Mark Johnson (1999), Philosophy in the Flesh: The Embodied Mind and Its Challenge to Western Thought. New York: Basic Books, p. 3-6.
[۱۶] Johnson, Mark (2005). “The philosophical significance of image schemas.” From Perception to Meaning: Image Schemas in Cognitive Linguistics. Ed. Beate Hampe. Cognitive Linguistics Research ۲۹. New York: Mouton de Gruyter, p. 16.
[۱۷] زرهی، حسن (۱۳۹۸)، گفت و گوی حسن زرهی با رضا براهنی، نروژ: آفتاب.
[۱۸] Dunér, D., & Ahlberger, C. (Eds.) (2019), Cognitive History: Mind, Space, and Time, De Gruyter, p. vii–viii.
[۱۹] Dunér, D., & Ahlberger, C. (Eds.) (2019), Cognitive History: Mind, Space, and Time, De Gruyter, p. vii–viii.
[۲۰] Ibid.