بابک مینا: کتاب زمستان

کتاب زمستان


چرا ما بی‌چراغیم
در این فصلی که تاریکی نشسته بر سریر شهریاری؟


تخیل باغ سرخی بود، در خاکش حقیقت
کنون بنگر بیابانی است باطل،
در آن خورشید کاذب نیزه می‌تابد به هر سبزی
در آنجا روح بی‌الهام است
در این صحرای زرد خشک‌خو پرواز هر لفظی حرام است
و هر تالاب دنجی واحه‌ای مبهم در اوهام است

زمستان فصل مرگ است
زمستان باطنش مرگ است

چرا معنای آتش گرم و روشن نیست؟
چرا محراب آتشگاه‌ها با هیزم آلاله‌ روشن نیست؟
چرا گل‌دسته‌ها را با شقایق‌های شرقی، با گل‌ لادن نمی‌سازند؟

چه بی‌رنگ است گندم‌زار در هنگام خواب خاک
زمین بی‌یاد سبزی مرده‌زاری تلخ است

کتابی بازمی‌جوید معانی را
کتابی باز می‌کوشد به خاطر آورد
کسی در عمق می‌کوشد بخواند سرِّ خطِ ریشه‌ها را
تخیل می‌پرد تا عقل باغ
تخیل می‌دود در روح خاک
تخیل می‌تواند باز چشم‌انداز صحرا را پر از تمثال طوبی،
پر از معنا کند

صدایی نیست در اقلیم بی‌رخسار معنی
پری‌‌گون چون شراری گرم در جان می‌درخشد
مِهی پنهان، هوایی آب‌گون در روح می‌ریزد


به آن جایی که در تن نیست
به آن جایی که «نیست»
به خلوت‌گاه من
به تنها خانه‌ام
به یکتا ماه من

 مسجد خیال

معمار مسجدی خیالی در فضای آبی،
با خشت و رنگ می‌کِشد ایوان عقل را

معمار مسجدی که پیدا نیست، قوس گنبد را شهود می‌کند
با برق ذوق می‌کشد گلدسته‌‌ها را
احساس می‌کند شبستان را  که می‌نشیند در وجود او
تصویر می‌کند رواقی را که نیست در جایی

ای مرغ کوچ‌گر که با پر‌های هوش هجرت می‌کنی
تا جلگه‌های دور رؤیا می‌روی
در کوی و کنج وهم خلوت می‌کنی
باران مست صبح را می‌نوشی
با نور آفتاب وصلت می‌کنی

با من بگو که در کدامین سرزمین پنهان، در کدام خاک مستور
با من بگو که در کدامین شرق شوق
یا در کدام واحه از اشراق
معمارِ روح، مسجدی با خشت عشق می‌سازد؟

ای مرغ خوش‌خبر بگو مسجد کجاست؟
تالار رقص جان کجاست؟
جانا بگو که راه پنهان را چگونه من پیدا کنم؟
ای مرغ خوش‌صدا بگو این نغمه‌های باطن چیست؟
با من بگو که پایتخت آسمان کجاست؟

در بانگ می خوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی