شهرام رحیمیان: سگ‌ها و شوهری برای شهلا

با چشم بصیرت می‌توان دید که نرمه بادى برگ‌های زرد شاخه‌ی درخت توتی را که دزدکى از بالاى دیوار خانه‌ای به کوچه سرک کشیده، می‌چیند و بر سر غالب و مغلوبین می‌پاشد… اکنون برای مشتاقانی که شاهد آن روز دلپذیر پاییزی نبوده‌اند، کنجکاوانی که حتا از مشاهده‌ی حشمت عکسش محروم‌اند، صفحات تاریخ خیابان عزیزاباد را تند تند رو به عقب ورق می‌زنیم….

سگ‌ها و شوهری برای شهلا
شهرام رحیمیان

پس از آن روزهاى ملال‌آور و طولانى، صلات ظهر روزی از روزهای شورانگیز پاییزى، در انتهای کوچه‌ای بن‌بست، در جایی دنج و دلچسب، قصاب خیابان عزیزاباد، بسان تندیس مفرغی جنگجویان تنومندی که نظام‌های سرکوبگر وسط حوض میدان‌هاى شهرهای پر‌جمعیت می‌گذارند تا در دل مردم وحشت ایجاد کنند، یک پایش را روى نقطه اتصال لاشه‌ی سگ‌ها گذاشت، شانه‌های باریکش را عقب داد، سنیه‌اش را که به زور روتوش هم ستبر نمی‌شد سپر کرد، گردن باریکش را بالا کشید و بی‌اعتنا به سیل جمعیتى که هلهله‌‌کنان کوچه را بند می‌آورد، نگاه ظفرمندش را به عدسی دوربین عکاسی دوخت و به غلام عکاس‌باشی گفت:«معطل چی هسی؟ بیگیر دیگه!»

دریچه‌ی عدسی با صدای تیک تاک باز و بسته شد و غلام عکاس‌باشی با صدای نازک و زنانه‌اش گفت: «گرفتم. خلاص!»

در این تصویر با ابهت، که در قابی طلایی تا ابدالاباد نه به دیوار قصابی که به دیوار عکاسخانۀ خیابان عزیزاباد آویزان خواهد ماند، از لبه‌ی تیز ساطور قاتل خون می‌چکد و با چشم بصیرت می‌توان دید که نرمه بادى برگ‌های زرد شاخه‌ی درخت توتی را که دزدکى از بالاى دیوار خانه‌ای به کوچه سرک کشیده، می‌چیند و بر سر غالب و مغلوبین می‌پاشد… اکنون برای مشتاقانی که شاهد آن روز دلپذیر پاییزی نبوده‌اند، کنجکاوانی که حتا از مشاهده‌ی حشمت عکسش محروم‌اند، صفحات تاریخ خیابان عزیزاباد را تند تند رو به عقب ورق می‌زنیم تا به زمانی برسیم که دختر یغور و نچندان زیبایی به نام شهلا، به رغم آروزى مادرش مرضیه خانم، دو سال در کلاس نهم دبیرستان درجا زد و از ادامه‌ی تحصیل باز ماند و خواب و خیا‌ل‌های مرضیه خانم را به باد فنا داد.

پیش از ترک تحصیل شهلا، دل مرضیه خانم به این خوش بود که دخترش دیپلم می‌گیرد، دانشگاه می‌رود، براى خودش خانمی اداره‌جاتى می‌شود، شب‌ها موهایش را بیگودى پیچ می‌کند، صبح‌ها پیش از بیرون رفتن از خانه هفت قلم آرایش می‌کند، با هزار افاده سر کار می‌رود، از مهندس یا ترجیحا دکتری برای ازداواج دل می‌برد و مرضیه خانم بعد از آن همه بدبختی کشیدن از زندگی اینجا و آنجا می‌نشیند و پزش را می‌دهد. تا وقتى شهلا دبیرستان مى‌رفت، پدر قلدر و نره‌غولش، نعمت آقا، قصاب خیابان عزیزاباد، دندان روی جگر می‌گذاشت و از بى‌حجابی دخترش ایراد نمی‌گرفت، ولی از روزی که شهلا خانه‌نشین شد، ناموس پرستی پدر با غیرت گل کرد و دو پایش را توی یک کفش که الا و بلا دخترش باید مثل اغلب دخترهای پدر و مادردار خیابان عزیزاباد چادر سر کند تا او جلو دروهمسایه خجالت نکشد و عرق شرم بر پیشانی‌اش ننشیند:« ناسلامتی قصابما!»

مرضیه‌ خانم خودش چادری بود و سفت و سخت پایبند به شعائر مذهبی و اهل نماز و روزه، ولی چون اهل خواندن مجله‌های جنجالی و خواندن مقاله‌های آبکی و خبرهای الکی درباره‌ی ازدواج و طلاق و زندگی خصوصی خواننده‌ها و هنرپیشه‌های باب روز بود، بوی دنیای شیک و پیک و متمدن هم به مشامش خورده بود و می‌خواست تا حدی که شرایط زندگی و زن قصاب خیابان عزیزاباد بودن اجازه می‌داد، ادای بانوان متجدد را در هم آورد. به شوهر متعصبش می‌گفت:« زمونه عوض شده و دختر چادری تو سری‌خور شوهرش می‌شه!»

نعمت آقا، که در ایام شباب نان توی کاسه‌ی عرق سگی ترید می‌کرد و وصف نفس‌کش طلبیدن‌ها و کتکاری‌ها و جنده‌بازی‌هایش هنوز ورد زبان قوم و خویش و در و همسایه‌ها بود – البته بعد از ازدواج توبه کرده بود و دیگر لب به مشروب نمی زد و اهل خیرات و مبرات شده بود- با شنیدن حرف‌های نامربوط زنش رگ‌های گردنش ورم می‌کرد، چشم‌هایش از حدقه بیرون می‌زد، دست‌هایش موقع حرف زدن هوا را می‌شکافت و طنین صدایش پرده‌ی گوش‌ها را می لرزاند :« مگه تو که چادری هستی و مثلا زنمم هستی و دم به ساعتم روی سرم سواری، دائم از من تو‌سری می‌خوری که این حرفو می‌زنی؟ زن، تموم تیره و طایفه‌ی ما چادری‌ان. حالا دخترمن، اونم چه کسی ، من! سر و کون برهنه از خونه بره بیرون که پسرا حالی به حالی بشن ؟ این خط، این نشون! این دختر تا چادر سرش نذاره، شوهر گیرش نمی‌آد. همه‌اش اصرار تو بود که اسمشو شهلا بذاریم. حالا نتیجۀ کاراتو می‌بینی زن؟ اگه اسمش سکینه و رقیه و زهره بود تا حالا صد بار شوهر کرده بود. شهلا و شیدا و ژیلا و این و اون از این اسمای سوسولی و کوفت زهرماری هم شد اسم که رو این دختر گذاشتی؟ شهلا اسم رقاصه‌های کافۀ عرق خوراس.»

مرضیه خانم هم حاضر جوابی می‌کرد و می‌گفت:«خبه خبه! فقط لات و لوتای دبنگی که سر و ته‌شونو بزنی تو این عرق فروشیا پلاسن فکر می‌کنن شهلا اسم زنای خرابه. برو ببن اسم اصلی اون فاحشه‌ها چیه. »

همزمان با آغاز مشاجره‌های نعمت آقا و مرضیه خانم، کشاورز جوانی به نام رضا با جثه‌ای ریز و جانی بی‌رمق و سری که به سرعت رو به بی‌مویی می‌رفت از ولایت کم‌آب و بی‌رونقی به پایتخت آمد تا در زمستانی سرد و بی‌پیر جیبش را با فعلگی پر از پول کند و به زادگاهش برگردد. سرنوشت دست رضا را، البته بعد از مدتی آلاخون والاخونی در خیابان‌های شهر بی در و پیکر تهران، توی دست کاشیکار پیری به نام اوس جعفر گذاشت که هم ساکن خیابان عزیزاباد بود و هم در آن زمان کاشی کردن دیوارهای دکان نعمت آقا را به عهده داشت. ناگفته نماند که در آن زمان، شهرداری به قصاب‌ها فشار آورده بود که برای حفظ بهداشت دیوارهای مغازه‌شان را کاشی سفید کنند و کار رضا این بود که ماسه سرند کند و ملات بسازد و هروقت اوس جعفر از نردبام بالا ‌رفت تا کاشی به دیوار بچسباند، ماله و استانبولی و تراز به دستش بدهد، و هر بار که دست از پا خطا کرد، فحش‌های ناموسی بشنود. همکاری رضا و اوس جعفر در چند دکان و حمام همین طور ادامه داشت تا آنکه زمستان آخرین نفس‌هایش را کشید و رضا با جیب نیمه‌پر و مقداری بنجل به ولایت برگشت، بی‌انکه طلیعۀ پایان مناقشۀ نعمت آقا و مرضیه خانم بر سر چادری شدن یا نشدن شهلا در افق زندگی زناشویشان پدیدار شود. جر و بحث‌های هرروزه‌ی نعمت آقا و مرضیه خانم روز به روز بیشتر به اختلاف آنها دامن می‌زد و نزدیک بود شیرازه‌ی زندگی‌شان از هم بپاشد که بهار به نیمه رسید و نعمت آقا از خر شیطان پایین آمد و با آنکه از فرط غیظ و غضب مدام نوک سبیل پرپشت و آویزانش را می‌جوید و شبانه روز عنق منکسر بود، مدتی خاموشی گزید تا زمستان سرد دیگری فرارسید و باز هم “هیچ قرمساقی” به طلب شهلا کوبه‌ی در خانه را به صدا درنیاورد.

بعد از یک سال سکوت، نعمت آقا دوباره با سمبه‌ی پرزور وارد میدان مخاصمه با مرضیه خانم شد. در جمعه‌ای آفتابی و سرشار از بغبغوی سرسام آور کبوتران، نعمت آقا بعد از آنکه بی‌شوهر ماندن شهلا را مصیبتی عظیم خواند، گفت:« نگفتم دختر بی‌حجاب یه عمر ور دل ننه‌اش تو خونه می‌مونه ؟» و برای نشان دادن عزمی که جزم بود، با دستان قدرتمندش، که به راحتی لاشه‌‌ی گوسفند را با دو انگشت از زمین بلند می‌کرد و به قناره می‌آویخت، زد چند تا ظرف چینی را شکست تا حرفش را به کرسی بنشاند. مرضیه‌خانم متقاعد نشد، اما به امید اینکه خواستگارها پشت در خانه صف بکشند، تسلیم خواستۀ شوهر قلچماقش شد. یک سال پر التهاب و انتظار گذشت و یک بار دیگر رضا به پایتخت آمد و با جا به جا کردن کیسه‌های سنگین سیمان و بالا بردن آجر از پله‌های ساختمان‌های نیمه کاره چندرغازی جمع کرد و سوغاتی خرید و به ولایت برگشت، ولی باز هیچ “الدنگی” در خانه‌ی قصاب خیابان عزیزاباد را برای خواستگاری شهلا به صدا درنیاورد. کم کم، با گذشت زمان و ازدواج دختر عمه‌ها و دختر خاله‌های همسن و سال شهلا و بی‌شوهر ماندن او، نگرانی مرضیه خانم از حد گذشت و نعمت‌آقا به عذابی طاقت‌فرسا دچار شد، چون دختر دلبندشان رفته رفته مایه‌ی خفت و خواری می‌شد. این شد که نعمت آقا از فرط فشار روحی بنا کرد راه رفتن و به زمین و زمان و کائنات ناسزا گفتن و مرضیه خانم به نذر و صدقه و دعا و جادو و جنبل متوسل شدن تا هرچه زودتر مردی به خواستگاری دخترشان بیاید و آبرویشان جلو بستگان و در و همسایه‌ها حفظ شود.

روزى از آن روزهاى مملو از تشویش و نگرانى، دعاهای مرضیه خانم مستجاب شد و رضا، که بعد از دو بار اقامت کوتاه در پایتخت، زرق و برق این شهر بزرگ چشمش را گرفته بود و دیگر به کار طاقت‌فرسای کشاورزی و زندگی محدود دهکد‌ه‌ی بی‌رونق زادگاهش تن نمی‌داد، تصمیم گرفت بار سفر ببندد و برای همیشه به پایتخت مهاجرت کند. درست سه روز بعد از این تصمیم بود که رضا زیر سایه‌ی درخت کهن‌سال گردوی ده، با چشم‌های اشک آلود از هفتاد و سه نفر ایل و تبارش خداحافظی کرد، پشت وانت باری سوار شد و راهی تهران شد.

پای رضا که به تهران رسید، اول رفت سراغ اوس جعفر. از بخت بد، اوس جعفر مرده بود و ورثه‌اش به جان هم افتاده بودند برای چندغاز ماترکش. رضا دست از پا درازتر در جستجوی کار چند روزی ولگردی کرد و شب‌ها توی پیاده روها خوابید تا گذارش به دکان نعمت آقا افتاد. نعمت آقا به قد کوتاه و دست‌های نحیف و بی‌جان رضا نگاهی انداخت و هیچ تناسبی بین او و شغل قصابی ندید. گفت:« تو به درد این کار نمی‌خوری. قصابی که کاشیکاری نیست.» اما بعد از لحظه‌ای تامل فکری به ذهنش خطور کرد و گفت :« اگه کار نداری ، دنبالم بیا بریم خونه بدم آب حوضو بکشی‌!‌»

رضا، سر به زیر و محجوب، در معیت نعمت آقا وارد خانه‌ای شد که شاخه‌های درخت خرمالوی بد قواره‌ای نیمی از آسمان حیاطش را پوشانده بود. نعمت آقا با صدای نتراشیده و نخراشیده‌اش عربده کشید :« پس کدوم گوری هستین؟»

مرضیه خانم سراسیمه از اتاق بیرون آمد و با اوقات تلخی گفت:« هنوز نیومده بازم داری داد می‌زنی که. مگه عقرب نیشت زده؟»

نعمت آقا گفت:« نخیر، عقرب نیشم نزده، زخم زبون تو نیشم می‌زنه که از نیش هزارتا عقرب بدتره!

” حالا چیه دور گرفتی داد می‌زنی؟”

” داد می‌زنم چون اگه دزدم بیاد توی این خونه، شماها خبردار نمی‌شین.»

مرضیه خانم چادرش را روی سر مرتب کرد و در حالی که به شوهرش و رضا نزدیک می‌شد، گفت: «حالا چرا انقدر توپت‌ پره‌؟ مگه سر آوردی؟»

نعمت آقا ساکت شد تا مرضیه خانم آمد کنارش ایستاد. بعد دهانش را به گوش او نزدیک کرد و چیزی گفت که رضا نفهمید. بعد مرضیه خانم زیر گوش نعمت آقا چیزی گفت که اخم‌های نعمت آقا توی هم رفت و داد زد: «پس چی ؟» آن وقت نعمت آقا به رضا تشر زد: «معطل چی هستی؟ اون سطلو از کنار باغچه بردار مشغول شو ببینم !» بعد زن و شوهر به اتاق رفتند و در را پشت سرشان بستند . رضا همانطور که پاچه‌های شلوارش را تا زیر زانو لوله می‌کرد، مدام گردن می‌‌کشید و گوش تیز می‌کرد تا بشنود زن و شوهر پشت آن در شیشه‌ای چی بیخ گوشم هم پچ پچ می‌کنند. مرضیه خانم ابرو بالا انداخت و به رضا اشاره کرد و به شوهرش گفت :« ببین چقدر موذیه ! گوشاشو تیز کرده ببینه ما چی می‌گیم .»

نعمت آقا گفت:« ولش کن! اگه گوشاشو دراز کنه و بیاره به این شیشه‌ام که معلومه یه ماهه پاک نشده بچسبونه، بازم نمی‌تونه حرفامونو بشنوه .»

مرضیه خانم گفت:« وا! همین دیروز شیشه‌هارو پاک کردم. بس که گرد و خاک زیاده که زود کثیف می شن.”

“دیروز دیروزم که نبوده. شاید دو سه هفته پیش پاک کرده باشی.”

” تو امروز چته؟ چرا هی پاچۀ منو می‌گیری؟”

نعمت آقا با لبخندی که حاکی از افسوس وناسزا بود، به رضا که داشت آب حوض را می‌کشید اشاره کرد و گفت:«نظرت با این شادوماد چیه؟ به هر حال کاچی بعض هیچیه.»

«مایه‌ی خنده‌ی مردم می‌شن. این یارو قدش به شونه‌ی شهلا هم نمی‌رسه. تازه شهلا با اون طبق طبق افاده‌ها که داره، سرشم ببری زن این نمی‌شه.»

نعمت آقا عصبانی شد و داد زد:« چی کار کنم، برم به نجار و آهنگر بگم یه شوهر قلچماق برای شهلا بسازن؟ شوهر برای شهلا می‌خوای ، بفرما! از این بهتر گیرش نمی‌آد.»

مرضیه خانم گفت:« آخه …»

نعمت آقا گفت:«آخه و اوخه نداره، زن. اینم از دستمون بره، دیگه واسه‌ی شهلا شوهر پیدا نمی‌شه. چشه مگه ؟» نعمت آقا پوزخندی زد و به طعنه حرفش را ادامه داد:« ببین چه قشنگ آب حوض می‌کشه!» بعد لبخندش محو شد و با تاسف گفت:« بخشکی شانس! همه رو مار می گزه ، مارو خرچسونه . تورو خدا دامادمونو ببین! عین هندونه‌ای می‌مونه که کامیون از روش رد شده باشه.»

مرضیه خانم از این مصیبت اشکی به چشم آورد و با غیظ در اتاق را باز کرد و فریاد زد :« آهای ، آبو نریز تو پاشوره، بریز تو باغچه. پای اون درخت خرمالو.» بعد رو کرد به شوهرش و آهسته گفت:« مگه زن جواد یادت رفته ؟ یادت نیست چه آبروریزی‌ای شد؟ آخرشم دختره داغشو به دل جوادمون گذاشت.»

نعمت آقا خندید و آهسته گفت :« والله اگه منم به زور به اون داداشِ خل وضعت می‌دادن، یه کاری دست خودم می‌دادم.»

مرضیه خانم اخم کرد و گفت :« دیگه چی؟ دادش من خله، یا اون داداش دیوونۀ خودت که با سنگ شیشه‌های ده خونه‌رو زد شکست؟»

نعمت آقا گفت:« حالا یه شوخی‌ای کردیما. به شهلا بگو بیاد طرفو ببینه و بپسنده که باید برم مغازه تا گوشت نگندیده.»

مرضیه خانم به دلیل شم قوی مادری‌اش جواب داد :« فعلا صداشو درنیار تا خودم یواش یواش نرمش کنم . با توقعی که اون داره، اینو ببینه دق می کنه.»

« آخه نه اینکه خودش…لا اله اله الله. زن نذار دهنمو باز کنم.»

« مرد، تو شهلارو نمی‌شناسی. وقتی می‌گرم بذار نرمش کنم، دندون رو جیگر بذار برو اون گوشت فاسد و بو گرفته‌رو بنداز به مردم.»

حرف مرضیه خانم به دلیل شناختی بود که از روحیه‌ی شهلا داشت، چون شهلا، برخلاف شکل و شمایل زمختش، طبعی نرم و لطیف داشت و با این سرشت شاعرانه عشق را گردش زیر باران گلبرگهای نسترن و لاله عباسی می‌پنداشت و، در فوران احساسات عاشقانه‌اش، گاهی با ترکیب کلماتی چون سقف و دیوار و سایه و دل و خزان و اطلسی و بلور و موج و … ترانه‌های شورمندانه در وصف عشق و فراق عاشق می‌سرود. بله، مقدر بود که این دخترِ زشت، که دور از چشم پدر و مادرش به جمال بی‌مثال معروف بود، خواننده‌ی همیشگی داستان‌های عشقی مجله‌ها ی پرفروش هفتگی و طرفدار پر و پا قرص سریال‌های پربیننده‌ی تلویزیونی باشد و، مهمتر از این، اغلب خودش را در قالب زن‌های زیبا و فریبای داستان‌ها و فیلم‌های عشقی مجسم کند و لایق مردهای ثروتمند و خوش‌ پوش و پرمو و قد بلند و قوی‌هیکل و کراواتی و خوش‌قیافه بداند‌. شهلا شنونده‌ی ترانه‌های سوزناک عاشقانه‌ای بود که شبانه روز از رادیو پخش می شد، و چون اغلب خواننده‌های مرد این ترانه‌ها گیسی بلند و سبیلی پرپشت و صدایی بم داشتند، او نیز چنین مردانی را می پسندید و حتا شاید می پرستید. کمال مطلوبش خواننده‌ی غول‌پیکری در هیئت و لباس جوکیان هندو بود که دو متر قد و گیسی بلند و ریشی پهن داشت، چون از نظر هیکل با او سازگاری داشت؛ این خوانندۀ تنومند وقتی روی صفحه‌ی تلویزیون برای خواند آواز ظاهر می‌شد، چنان هیکل گنده‌اش را هنگام رقص تکان تکان می داد که انگار فیلی روی اجاق داغی بالا و پایین می پرید.
و اما رضا! او نه تنها سر و شکلش شبیه مردهای خوش پوشِ داستان‌های دنباله‌دار مجله‌ها نبود، نه تنها نگاه معصوم و نوکرمابانه و لپ‌های سرخ و صدای نازکش با خواننده‌های وقیح و جفا دیده‌ی ترانه‌های غم‌انگیز تناسبی نداشت، که بدتر از همه کچل هم بود، و شهلا از مردان کچل تنفر داشت. مرضیه‌خانم از این موضوع بی‌خبر نبود و به همین دلیل اگرچه به نعمت آقا در انتخاب رضا خرده گرفت، اما می‌دانست چارۀ دیگری هم نیست.

وقتی آن روز نعمت آقا به دکانش برگشت، کله‌اش را به کار انداخت و تصمیم گرفت رضا را با حقوقی بخور و نمیر به شاگردى بپذیرد و به او اجازه بدهد شاگرد ساکت و سر به زیرش حتا سر سفره‌ی شام خانواده بنشیند و شب‌ها توی هشتی خانه بخوابد. مرضیه خانم بازهم از رو نرفت و در خلوت شب زیر گوش نعمت آقا غر زد :« نه شکل و شمایل و پول داره، نه تحصیلات. تنها چیزی که داره یه جفت چشم هیز و موذیه.»

نعمت آقا به شوخی گفت :« برو خدارو شکر کن که شوهر قد‌کوتاه گیر شهلا می‌آد. فکرشو بکن، اگه قد شوهرش بلند بود، لابد سر دخترشون می‌خورد به تاق. لابد اسمشو می‌ذاشتن مهلا، بعد اون وقت خر بیار و باقالی بار کن و برو واسه‌ی اونم شوهرگیر بیار! »

البته نعمت آقا، هرچند این لقمه را برای شهلا گرفته بود، ته دلش به داشتن چنین داماد ریغونه‌ای راضی نبود و حتا یک بار پیش زنش اعتراف کرد که از ناچاری تن به چنین افتضاحی می‌دهد، چون داماد ریغونه داشتن بهتر از دختر ترشیده داشتن است. گفت:« کارو باید یه سره کرد و شهلا رو به خونه‌ی بخت فرستاد. »

مرضیه خانم گفت:«ترکمونیه!»

نعمت آقا نظرش را برای خالی نکردن دل مرضیه خانم عوض کرد و گفت :« فکر و خیال الکی نکن! پسر به این خوبی، چشه ؟ خدارو شکر کن که همچین شوهری گیر شهلا می‌آد. برو ببین مردم دختراشونو به چه جونورایی می‌دن .»

«خدا از زبونت بشنوه! حالا زودتر بکپیم که به یه چشم بهم زدن آفتاب می‌زنه.»

رضا رفته رفته دلیل لطف و مهربانی نعمت آقا را فهمید و حتا شهلا را کم و بیش پسندید؛ چون فکر می‌کرد شرط داشتن فرزندان ذکور قوی و درشت‌هیکلی که روزی روزگاری بتوانند با اهالی ده بالا دربیفتند و انتقام خانواده را از آنها بگیرند، ازدواج با دختر درشت اندامی مثل شهلا است. با گذشت زمان، مرضیه‌خانم کم کم به این وصلت تن داد و رخت‌های قدیمی نعمت آقا را طوری مناسب اندام رضا کوتاه و تنگ کرد که انگار آنها را به خیاط سفارش داده‌اند. نعمت آقا هم فوت و فن قصابى و رتق و فتق امور دکان را در عرض چند ماه به شاگرد باهوشش یاد داد؛ حتا چندین و چند بار گوسفند زنده‌ای را به زمین کوبید، زانویش را روی گردن حیوان گذاشت و باتیغه‌ی تیز چاقو تروفرز حیوان بی‌زبان را سربرید و دل و روده‌اش را از شکمش بیرون کشید و پوست زبان بسته را کند. رضا با دیدن سلاخی نعمت آقا رنگ از رخسارش می پرید، چشم‌هایش کلاپیسه می شد، نفسش می‌گرفت و زبانش به لکنت می افتاد. در این مواقع، لبخندی کنج لب‌های نعمت‌آقا می‌نشست و به شوخی رضا را تهدید می کرد :« نترس جوون! اگه خواستم سرتورو ببرم، این جوری نمی برم . همچین آروم سرتو پخ پخ می کنم که خودتم نفهمی.»

مرضیه خانم که از ترفندها و تهدیدهای شوهرش آگا نبودف گاهی از شوهرش می‌پرسید :«اگه نیاد خواستگارى و بذاره بره چى؟» و نعمت آقا با شناختی که از ذات ترسوی رضا داشت، اخم‌هایش را درهم می‌کشید و می‌گفت:« به خدا اگه بال دربیاره و بره نوک کوه قافم بشینه‌ها، می‌رم گیرش مى‌آرم و خودش خوب می‌دونه چه جوری ننه‌شو به عزاش مى‌شونم. مگه الکیه ؟ نفوس بد نزن ، زن! مسلمه که می‌آد شهلا رو می گیره! »

روزها در پی هم گذشت تا روزی رسید که مرضیه خانم با توجه به هشدارهای نعمت آقا خواستگاری رضا را نزدیک دید. طبیعی بود که سکوت دیگر جایز نبود و باید سر صحبت را با دختر احساساتی‌اش باز می‌کرد. البته شهلا موضوع را از ایما و اشاره های پدر و مادرش فهمیده بود، اما چون برخلاف نظر عموم خودش را دختر زیبایی می‌پنداشت، رضا را شایستۀ خود نمی‌دانست و به همین دلیل هیچ به روی خودش نمی آورد. وقتی حرف مرضیه خانم تمام شد، شهلا نه و نو کرد و گریه سر داد و التماس کرد و گفت که رضا را با آن لهجه و سر و شکل نمی‌خواهد که نمی‌خواهد. شهلا ژست هنرپیشگان را گرفت، اخم کرد و گفت:«مرگو بر این ننگ ترجیح می‌دم.»

آن روز مرضیه خانم سیاست به خرج داد و حرف را کش نداد، اما چند روز بعد دوباره شروع کرد و با زبان اندرز و نصیحت به دخترش فهماند که عقربه‌هاى زمان تند تند و به ضررش می‌ چرخد و اگر به همین رضا دهاتى راضی نشودف باید یک عمر بی‌شوهر بماند و حرف کس و ناکس را بشنود. مرضیه خانم حرفش را لای پنبه پیچید و بی آنکه زشتی دخترش را به رخش بکشد، گفت:« می‌دونم تو از اون سری، ولی یادت باشه که تو این دوره زمونه قحطی شوهره. سر و وضع رضارو با هزارتومن می شه درست کرد، اما در دهن مردمو با یه مشت طلا همی نمی‌شه بست. یه کت و شلوار خوش‌دوخت کمر‌کرستی و یه پیرهن مغز پسته‌ای یقه خرگوشی و یه کراوات راه راه سفید و نارنجی براش می خرم که حظ کنی. یکی دو سالم که توی شهر زندگی کنه ، لهجه‌اش از من و تو شهری‌تر و تهرونی‌تر می شه. مگه یدالله و شیرعلی و چراغ‌علی و فلانی و بهمانی نیستن ؟ چرا راه دور بریم، آقاجونت، همین بابات جلو چشمت باشه! کی بود؟ یه لات بی‌سر و پا. آدمش کردم! غصه نخور، خودم به رضا خوندن و نوشتنم یاد می‌دم و به همه‌ام می‌گم دیپلم داره. تازه یه مدت وردست اوس جعفر کاشیکارم کار کرده، می گم فوق‌دیپلم ساختمون داره، ولی از شغل آزاد خوشش می‌آمد واومده تو قصابی. کی به کیه؟ برو ببین مردم با اون دامادای تریاکی و شیره‌ایشون چه دروغایی سرهم می‌کنن!برو خدارو شکر کن که رضا اهل مواد و این حرفا نیست.»

شهلا اخم کرد و گفت :« اگر قرار باشه این یارو حتا تنها مرد این دنیام باشه ، بازم زنش نمی‌شم.»

مرضیه‌خانم از کوره دررفت و گفت :«مگه دست توست؟ یا با صلح و صفا زنش می شی، یا اینکه بابات می‌آد باباتو درمی‌آره و به زور می‌هدت به رضا . حالا خود دانی.»

همان شب، وقتی نعمت آقا به خانه آمد، مرضیه‌خانم چغلی شهلا را کرد و برای محکم کاری به شوهرش گفت برود شهلا را تهدید کند که نعمت آقا رفت و کرد:«اگر یه بار دیگه بشنوم گفته باشی رضارو نمی‌خوام، گوشتو می‌گیرم می‌ندازمت از خونه بیرون که بری خودت برای خودت شوهر پیدا کنی و دیگه‌ام اینجا پیدات نشه.»

روز بعد تا نعمت آقا پایش را از خانه بیرون گذاشت، شهلا به مادرش گفت «من این رضارو نمی‌خوام که نمی‌خوام» و مرضیه‌خانم به او پرید و اخطار کرد:«بابات می‌آد سرتو لب همین باغچه می‌بره. یا این یا اون، انتخاب با خودته.»

شهلا در ظاهر تسلیم سرنوشتی شد که پدر و مادرش برایش تعیین کرده بودند و چون هرگز مردی عاشقش نشده بود و خیلی دلش می‌خواست مزه‌ی عشق و عاشقی‌های داستان‌های مجله‌ها را بچشد و چون کسی جز رضا دم دستش نبود و به ناچار داشت سرنوشت زندگی‌اش به زندگی او گره می‌خورد، تصمیم گرفت رضا را آلت دست قرار دهد و نقش دختران عاشق‌پیشه را برایش بازی کند تا یک بار هم که شده مردی جلو پای او به زانو دربیاید. به این ترتیب، شهلا وانمود کرد به رضا دل باخته و هربار که نگاهش با نگاه رضا تلاقی کرد، چشم‌های ریزش را خمار کرد و عشوه آمد و نگاهش را آهسته به زمین انداخت. رضا هم با اینکه از دخترهای عشوه‌ای متنفر بود و از غمزه‌های خرکی شهلا دل خوشی نداشت و تمسخر را به وضوح در لبخندهای او می‌دید، از ترس از دست دادن کارش و به دلیل وحشتی که از نعمت آقا داشت، نقشش را خوب بازی می کرد و هرچند به خواستگارى شهلا نمی‌رفت، با لبخندهای نمکین دهاتی‌وار، قند در دل مرضیه خانم و نعمت آقا آب می کرد.

اهالی خیابان عزیزاباد، به خصوص زنها، که از ظواهر امر به نقشۀ نعمت آقا و مرضیه خانم پی برده بودند، در ظاهر با آرزوی سعادت و خوشبختی برای شهلا و در نهان با اندیشه ‌های پلید سعی داشتند مرضیه خانم را به حرف بکشند تا ته و توی قضیه را بیشتر دربیاورند؛ در واقع هم عطش کنجکاویشان را ارضا کنند هم، در صورت امکان، نقشه‌اش را نقش بر آب. مرضیه خانم هم که می‌دانست خیلی‌ها برای دخترهای دم بختشان شوهری نمی یابند و از روی چشم و همچشمی هم که شده چشم نداردند ببینند شهلا به خانۀ شوهر برود، از هر توضیحی طفره می‌رفت و جواب درست و حسابی به احدی نمی‌داد. اهالی هم تا چشم مرضیه خانم را دور می دیدند، درگوشی براى ساده‌دلی رضا دل می‌سوزاندند و خیلی دلشان می‌خواست که از نعمت آقا نمی‌ترسیدند و می توانستند بروند پیش رضا و او را از ازدواج با زشت‌ترین دختر خیابان عزیزاباد بازبدارند. مرضیه خانم و نعمت آقا از جنس خرابی اهالی خبر داشتند، اما ککشان هم نمی‌گزید ، چون اصل این بود که به کوری چشم حسودها خرشان از پل می‌گذشت و دخترشان با هر خفت و خواری به خانه‌ی بخت می‌رفت و آبرویشان حفظ می‌شد. در یک شب مهتابی که سایه‌های عجیب و غریب شاخه‌های خرمالو روی دیوار اتاق خواب به هم گره خورده بود، مرضیه خانم به شوهرش گفت :« این در و همسایه چشم ندارن ببینن واسه شهلا شوهر پیدا شده . میان اینجا می‌تمرگن و مدام بهم می‌گن که دخترشونو به مهندس و دکتر کمتر نمی‌دن.»

نعمت آقا پرسید :« مگه بهشون حرفی زدی ؟»

مرضیه خانم پشت چشم نازک کرد و گفت:« نه والله . چه حرفی؟»

نعمت آقا گفت:« پس از کجا می دونن ؟»

مرضیه خانم گفت:« به ، تو این خونه آب بخوری ، مردم می‌فهمن. گوش و چشمشون اینجاس، دست و پاشون تو خونه خودشونه.»

نعمت آقا گفت:« گور پدر همشونم کرده. انقدر حسودی کنن تا چششمشون از کاسه درآد.»
با وجود استیصال نعمت آقا و مرضیه خانم، که در برزخ بیم و امید گرفتار بودند، رضا این دست و آن دست می‌کرد به خواستگاری شهلا نمی‌رفت. بازهم زمستان سردی آمد و رضا به خواستگاری نیامد؛ برای همین زن و شوهر نشستند با هم مشورت کردند و قرار گذاشتند که اگر رضا تا بهار چشم سفیدی کرد و پا پیش نگذاشت، نعمت آقا پیش‌قدم بشود و او را وادار به خواستگاری کند.

زمستان به نیمه رسیده بود که برف سنگینی خیابان عزیزاباد را سفید‌پوش کرد. فکر و خیال نعمت آقا به قدری مشغول آیندۀ دخترش بود که وقتی با حواس پرت از دکان عازم خانه بود، پایش روی چیزی سر خورد و با آن هیکل گنده به زمین افتاد و سرش به لبه‌ی جدول خیابان خورد و جا به جا مرد. مرضیه خانم ماند با شهلا و پسر هشت ساله‌اش، اکبر یا به قول همکلاسی‌های بدجنسش، اکبر شلى. خوشبختانه وقتى نعمت آقا به سرای باقى شتافت، برای لنگ نماندن چرخ زندگی بازماندگان صغیر و کبیرش سه خانه و دو دکان در جهان فانى باقی گذاشت. مرضیه خانم هم که می‌دانست مدم دنبال بهانه هستند تا حرف دربیاورند، دیگر صلاح ندید رضا شب‌ها در هشتی خانه بخوابد و به او گفت فعلا توی قصابى بخوابد تا تکلیف روشن شود. مرضیه خانم که به دلایلى واضح و مبرهن نمی‌توانست بعد از عمرى خانه‌دارى وارد کسب پر دردسرو مردانه‌ی قصابی شود، چهل روز بعد از مرگ نا بهنگام نعمت آقا دکان قصابی را به مبلغی ناچیز و ظاهری به رضا اجاره داد و به این ترتیب رضا نامزد ضمنی شهلا و قصاب رسمی خیابان عزیزاباد شد. از دیگر ابتکارهای مرضیه خانم ، این کدبانوی زیرک و مدبر دعوت کردن رضا به ناهار جمعه‌ها بود تا هم در فقدان هیبت وحشتناک نعمت آقا نمک‌گیر غذاهاى لذیذ شود، هم بین خنده‌ها و غمزه‌های دو دلداده وقفع نیفتد. از تدبیرهای دیگر مرضیه خانم این بود که شهلا را کشف حجاب نکرد و خرید گوشت خانه را به دخترش سپرد و به او سفارش کرد :« همیشه رنگین و سنگین باش ! یادت باشه که دختراى جلف خیلى زود از چشم مردا می‌افتن . »

چند ماه بعد از مرگ نعمت آقا و کم شدن سایۀ سنگین و تهدیدآمیزش، اقدس خانم، همسایه‌ی دیوار به دیوار مرضیه خانم و در ظاهر دوست و در باطن رقیب سر سخت او، که داشت از شدت حسادت می‌ترکید، چون دختر خودش هم روی دستش مانده بود، گوش زن‌های محل را پر می‌کرد:« چه بی‌معنی. دختره‌ی اکبیری‌ رو می‌خوان به این دهاتی زبون بسته غالب کنن که چی بشه؟» صادق‌خان، شوهر اقدس خانم، که در پاچه‌ورمالیدگی چیزی زنش کم نداشت اما از زن ذلیل‌های معروف خیابان عزیزاباد بود، به دستور اقدس خانم هفته‌ای سه روز برای اصلاح سر طاسش به سلمانی رفت تا در میان مشتری‌ها و هماهنگ با چق چق قیچی سلمانی بگوید:« برداشتن طرفو از دهات اوردن که سرش شیره بمالن. خدارو آخه خوش می‌آد؟»

طولی نکشید که این اخبار مثل آتش توی خرمن کاه افتاد و شایعات به سرعت کاه و کاهدان را سوزاند. طوری که عده‌ای از اهالی خیابان عزیزاباد موقع خریدن گوشت کم کم توی گوش رضا خواندند که :« حیف تو نیست! …این همه دختر خوشگل، تو هم با اون سلیقه‌ات!… بپا گول نخوری!… زیاد عجله نکن . چیزی که تو این شهر زیاده، دختره!… مگه چی ت از سلمونی این خیابون کمتره که همین پارسال یه زن گرفت عین پنجه‌ی آفتاب!…حواستو جمع کن که می خوان دختره‌رو بهت قالب کنن!…» و عده‌ای از اهالی لوده، از قبیل سلمانی و رادیو ساز و جوشکار، بی آنکه اسمی از شهلا ببرند یا اصلا حرفی دربارۀ ازدواج بزنند، می‌آمدند از جلو قصابی رد می شدند و، طوری که رضا بشنود، با صدای بلند و لهجه‌ی مضحک می‌گفتند:«بع خداع که دلوم بِرات می‌عسوزه» …

رضا گول همین حرف‌ها را خورد و رفته رفته چنان ارزشی برای شخص شخیص خودش قائل شد که خود را به مراتب بالاتر از شهلا انگاشت و نخواست براحتی دُم به تله بدهد و متاع گرانبها را ارزان بفروشد. به این ترتیب، او که قاعدتاً باید به خواستگارى راضیه مىرفت، نرفت و دل مرضیه خانم به شور افتاد که نکند رضا پشیمان شده باشد و دختری که نعمت آقا برای شوهر دادنش آن همه خون دل خورده بود، روی دستش بماند و آبرویش جلو دروهمسایه و فک و فامیل برود. این بود که شش ماه بعد از مرگ نعمت آقا ، در حالی که شهلا هنوز تلاش می کرد با لبخندهای نمکین احساسات رضا را به بازی بگیرد و او را دلباختۀ خود کند، مرضیه خانم دید باید سادگی و حماقت را کنار بگذارد و خودش دست به کار شود. در یکى از دیدارهاى جمعه‌ها بود که مرضیه خانم با زبان بی‌زبانی ، اما لحنی پر تکبر، به رضا حالى کرد که درست نیست جوانى مثل او ” عزب اوغلى” بماند . رضا فهمید مرضیه خانم می‌خواهد به کجا بزند. سرش را پایین انداخت و سربسته گفت تا مالک مغازه‌ای با درآمد مکفی نباشد زن نمی‌ستاند. مرضیه خانم کنایه زد که خب، رضا باید زنى بگیرد که تا حدى دستش به دهانش می‌رسد. رضا هم اشاره کرد که اهل دریوزگی از زن جماعت نیست و باید برای خودش دکانی داشته باشد تا مدام از عیالش سکوفت نشنوید… حرف همین طور حرف آورد و بی‌آنکه اسمى از شهلا به میان بیاید؛ چون رک و راست حرفشان را نمی‌زدند و قال قضیه را نمی‌کندند، جمله‌هایشان دائم در مدار ایهام و ابهام می‌چرخید. وقتی فکشان خسته شد و دهانشان کف کرد، حرف را درز گرفتند و به این نتیجه رسیدند که روز بعد مرضیه خانم، به خیال اینکه مال و منال دخترش جاى دورى نمىرود، به اتفاق رضا به محضر برود و دکان قصابى را مفت و مجانی به نام رضا به ثبت برساند. توی محضر، موقع خداحافظی، مرضیه‌خانم به رضا که گل از گلش شکفته بود، گفت‌:«‌ منتظرم همین امروز و فردا بیایی‌ها. دیر نکنی‌!»

مرضیه خانم با خوش بینی ساده‌ دلانه‌اش منتظر شد تا حالا نه و کى رضا قصاب کوبۀ در خانه را به طلب شهلا به صدا دربیاورد. ولى واقعیت این بود که آن برف و آن مرگ محاسبه‌ها را به هم زده و ،برخلاف نظر همگان، رضا آن قدرها هم هالو نبود که براحتی گول بخورد. اگر هم روزى تصمیم داشت راضیه را به زنى بگیرد، با تصاحب دکان عقیده‌اش به کل عوض شده بود و و رویاهای شیرین‌تری برای آینده‌ اش در سر می‌پروراند. به خصوص با حرفهای پنهان و آشکار اهالی، هم ترغیب شده بود از عهد پیمان خود برگردد ،هم اهالی را پشتیبان خود بداند. بیچاره مرضیه خانم، غافل از سودایی که در مخیله‌ی رضا جا گرفته بود، چنان در خواب خوش خرگوشی فرو رفته بود که دلیل تاخیر او را نمی‌فهمید. رضا هم که به مقصودش رسیده بود، گذاشت مرضیه خانم در خیال واهی خود باقی بماند و یک ماه بعد از تصاحب دکان، خانه‌ی کوچکى در خیابان عزیزاباد کرایه کرد و دیگر به بهانه‌های گوناگون دعوت‌های مرضیه خانم را نپذیرفت و وقاحت را به جایی رساند که نه تنها ولی‌نعمت‌هایش را به خانۀ جدید دعوت نکرد ، بلکه از فروختن گوشت پرچربی به شهلا هم ابایی نداشت. رفتار سرد رضا مرضیه خانم را بد گمان نکرد، چون او به خود می‌گفت داماد آینده‌اش دارد خانه را براى بردن عروس آماده می‌کند و چون غیر از جمعه‌ها فرصتى براى تعمیر آنجا ندارد، دعوت او را نمی پذیرد. با همین گمان بود که مرضیه خانم برای تهیه‌ی جهیزیه شتاب کرد و هرروز به بازار رفت و عصرها با دست پر به خانه برگشت و از مرغوبیت جنس‌ها که می‌خرید تعریف‌ها کرد و به خود دست مریزاد گفت و یکریز به شهلا سرکوفت زد که:« دارم اسباب و اثیثه شاهونه برات تهیه می کنما، بازم بگو که مادر بدی هستم.»

شهلا می‌گفت:« من زن این رضا نمی شم.»

مرضیه خانم می‌گفت:«گه می‌خوری که نمی‌شی! حالا می‌بینیم.»

شهلا جواب می‌داد:«می‌بینیم.»

در حالیکه یکی از اتاقهای خانۀ مرضیه خانم تا سقف از جهیزیه پر شده بود، رضا در پنج‌شنبه‌ شبی ،ملول، پیاده تا میدان عزیزاباد رفت. مدت‌ها بود که عرق فروشی خیابان وسوسه‌اش می‌کرد که داخلش بشود و مزه‌ی مشروب را بچشد. بعد از مدتی دودلی جسارت کرد وارد عرق فروشی شد و به زور ساندویچ کالباس مقداری عرق توی معده جا داد. از عرق فروشی که بیرون آمد، چنان بی عاری و شنگولی بر او چیره شد که وقتی تلو تلو خوران به طرف خانه می‌رفت، تصمیم گرفت روز بعد خودش را از چنگ مرضیه‌خانم راحت کند.

فردای آن روز، با نیت اینکه حرفش به گوش مرضیه‌خانم می‌رسد، برای اقدس خانم فاش کرد تا چند وقت دیگر به ولایت می‌رود و دست دختر عمویش را می‌گیرد و به شهر می‌آورد.

وقتى اقدس خانم با خبث طینت ولی ظاهری معصوم خبر زن گرفتن رضا قصاب را در اتاق نشیمن به گوش مرضیه خانم رساند تا دل رقیب دیرینه‌اش را بسوزاند، طبیعاّ توهمات مادر دلسوز و فدارکار پایان یافت و نهال امیدش درخت تنومندی نشده در همان لحظه خشکید. خبرچین منتظر بود تا گریه و زاری او را ببیند و برود توی محل جار بزند، اما مرضیه خانم با وجود بغضی که گلویش را سفت گرفته بود و آتش خشمی که در دلش شعله‌ می‌کشید، بر خود مسلط شد و آبرو داری کرد و واکنش نامطلوبی از خود نشان داد؛ حتا با آن حال و روز خرابش، الکی خندید و از سروسامان گرفتن رضا ابراز خوشحالی کرد. اقدس خانم، که توقع داشت مرضیه خانم قشقرق به پا کند و با گریه و زاری آبروی خودش و دخترش را ببرد، وقتی خونسردی او را دید، با لب و لوچۀ آویزان مرضیه خانم را دلداری داد. هنگام رفتن، مرضیه خانم تا دم در همراه اقدس خانم رفت و در حالی که دلش می‌خواست گیس زنک را بگیرد و بکشد و یک مو به سرش باقی نگذارد، دم در به او گفت:« بازم تشریف بیارین ! این که خیلی بد شد! کاشکی اقلاّ برای ناهار می موندین.»

مرضیه خانم به اتاق که برگشت، دختر و پسرش را از حیاط صدا کرد و با حوصله و وسواس در و پنجره را بست، پرده را هم کیپ کشید، جعبه‌ی دستمال کاغذی را گذاشت جلوش، خبر ناگوار را با بغض به اطلاع فرزندانش رساند و بعد با صداى بلند های های گریست و رضا را لعن و نفرین کرد. دو دستى توی سرش کوبید و گفت :« حالا جواب این فک و فامیل عوضی رو چى بدم ؟ جواب این دروهمسایۀ پدرسوخته رو چى بدم؟ نور به قبرت بباره ، نعمت آقا، آخه این چه وقت مردن بود؟ نمىتونستى تا تابستون صبر کنى و خبرت بعد از شوهر دادن دخترت بمیری؟» راضیه، که تا آن موقع خیال می کرد با احساسات ساده‌ رضا بازی می کند، با شنیدن تغییر رای او غرورش چنان جریحه‌دار شد که بلند شد برود سروقتش و دمار از روزگارش دربیاورد. مرضیه خانم با تغیر پرسید:« خبر مرگت داری کجا می ری؟»

شهلا گفت:« می‌خوام برم دم در قصابى ازش بپرسم چرا با حیثیتم بازى کرده.»

مرضیه خانم گفت:« تو گه مىخورى دیگه پاتو بذارى اونجا . قلم پاتو خورد می‌کنم. هرچى می‌کشم، از دست تو می‌کشم . هی گفتم نرو جلف‌بازی جلوش دربیار! هی گفتم عشوه شتری جلوش نیا! حالا چشمت کور، دندت نرم!»

شهلا شروع کرد به جیغ زدن و گفتن اینکه:« من کی جلوش جلف بازی دراوردم؟ »

در حالیکه شهلا زارزار گریه می‌کرد، مرضیه خانم، رو به او، اما انگار با خودش حرف می‌زند، یکریز بالا تنه‌اش را عقب ‌برد و جلو ‌آورد و گفت:« هی گفتم عقل داشته باش و زیادی از خودت شور و شوق نشون نده. هی گفتم براش طاقچه بالا نذار، دلشو به دست بیار…» و وقتی اکبر شلى شمشیر چوبی‌اش را برداشت که سراغ رضا برود، مرضیه خانم بلند شد تو سرى محکمى به او زد و گفت: « بشین سرجات، گه لوله . اینم واسه من آدم شده.»

کلاه گشادی سر مرضیه خانم رفته بود، ولی دوراندیشى حکم می‌کرد از به پا کردن آشوب و هر گونه درگیرى لفظى با رضا خودداری کند تا آبرویش توی محل نرود؛ البته خبر نه تنها در خیایان که در خیابان‌های اطراف هم مثل صدای توپ پیچیده بود. مرضیه‌خانم، این زن رنج کشیده که کوهى از غم و کینه در سینه داشت، برای بستن دهان یاوه گویان خیابان عزیزاباد، از خانه خارج شد و حتی براى ایز گم کردن به قصابی رفت و با روى خوش به رضا تبریک گفت و حتی به شوخى گفت:«‌یادت نره ماروهم عروسیت دعوت کنى !» از آن مهمتر، نزدیک شدن به قصابى را براى دخترش ممنوع کرد، ولی خودش همچنان از رضا گوشت می‌خرید تا شاید به این ترتیب بتواند دهان اهالی را ببندد. این مادر زخم خورده از تک و تا نیفتاد و بیش از پیش برای خرید روزانه از خانه خارج بیرون رفت و با زن‌های خیابان گرم گرفت و براى کسانی که می‌خواستند دلداری‌اش بدهند، ابرو بالا انداخت و با تأنی گفت:« من نمىفهمم شماها چى مىگین. آخه من میآم دخترمو بدم به یه دهاتى که چی بشه ؟ این پسره شاگرد نعمت آقا بود و حتی اون موقع که اون خدا بیامرز زنده بود چند بار لب تر کرد که نزدیک بود نعمت آقا بزنه لت و پارش کنه. شمام چه حرفایی می زنینا. کی گفته می‌خواستم شهلا رو بدم به این پسره‌ی چلغوز ؟ اینم از اون حکایتاستا. شهلا محل سگم به این نتربوق نمی‌ذاره. چی خیال کردین؟»

بعد از آنکه رضا دست رد به سینه‌ی شهلا گذاشت، شهلا با بحران روحی عجیب و غریبی دست به گریبان شد. او که تا آن موقع حتی در حقیرترین و مضحک‌ترین تصوراتش هم فکر ازدواج با رضا را در مخیله‌اش راه نداده بود، با تلنبار شدن روزهای سرخوردگی در تقویم خالی از شور و حال زندگی‌اش آن قدر به عمل نفرت انگیز رضا فکر کرد که ناگهان این مرد ریزه میزه‌ی طاس در نظرش مظهر عشق شد. در آشفته حالی، ناگهان رضا مرد رویاهایش شد. کار به جایی کشید که رضا جای مردان آرزوهایش را گرفت و رشیدتر از او در خیالش مردی پیدا نشد. به نظرشهلا، رضا درست همان مردی بود که خوانندگان زن در وصف و فراقش ترانه‌های سوزناک می‌خواندند. به این ترتیب، شهلا چنان عاشق دلخسته‌ی قصاب خیابان عزیزاباد شد که در اوج اندیشه‌های مالیخولی‌ایش آرزو کرد، مثل اغلب زن‌های داستان‌های عاشقانه، پس از کلی مشاجره و سوءتفاهم سرانجام به وصال رضا برسد. وجود دختر عمو هم، که در خیال شهلا زیباترین زن جهان بود، قوز بالا قوز شد و شهلا را چنان در تنگنای حسرت و حسادت گرفتار کرد که از زندگی بیزار شد و در آستانه‌ جنون و خود ویرانی قرار گرفت؛ هرچی می‌خورد استفراغ می‌کرد و در مدت کوتاهی پانزه کیلو وزن کم کرد.

اقدس خانم، که از بالای پشت بام زاغ سیاه اهل خانه‌ی مرضیه خانم را چوب می‌زد، تا مدتی ازاندوه و سرشکستگی مرضیه خانم خوشحال بود، اما ناگهان ترسید گرفتار خشم و انتقام الهی شود و آفریدگار جهان از دخترهای خانه مانده‌اش انتقام بگیرد و آنها رنگ بخت در خانه‌ی شوهر را نبینند. این بود که دلش به رحم آمد و، برای جبران مافات، اندوه بی‌پایان شهلا را در لبنیاتی و نانوایی و خرازی و سبزی‌فروشی طوری با آب و تاب به اهالی رقیق‌القلب خیابان گزارش داد که اندک اندک دل آدم‌های سلیم‌النفس به درد آمد و وجدان‌ها معذب شد. بعد از آنکه اقدس خانم گوش اهالی را پر کرد که شهلا دو بار رگ دستش را زده و دکتر از مرگ حتمی نجاتش داده، و علاوه بر این، اهالی از منبعی نامعلومی آگاه شدند که رضا بنا به شرایطی صاحب دکان بیوه و یتیمان شده و به عهدش وفا نکرده، رگ مظلوم‌پرستی همگان گل کرد و به دلیل ظلمی که رضا در حق شهلا روا داشته بود، جملگی از رضا متنفر شدند؛ به خصوص آنهایی که قبلا به مرضیه خانم و نعمت آقای مرحوم تهمت زده بودند و تصور می‌کردند آنها مفت و مجانی برای دخترشان شوهر پیدا کرده اند، چنان مثل سگ پشیمان شدند که شب‌ها نعمت‌آقا به خوابشان می‌آمد و تهدیدشان می‌کرد:«مگر اینکه پاتونو نذارین به این دنیا. خار مارتونو…»

اهالی متوجه شدند نعمت‌آقا از خواب‌هایشان نمی‌رود، مگر اینکه علیه رضا اقدامى کنند. نهال شایعات در مدت کوتاهى درخت تنومندی شد که ثمرات تأسف باری داد:« مرضیه خانم روزی ده بار غش می کنه… شهلا روزی سه بار رگ دستشو می زنه…اکبرشون که خل بود، خل‌ترم شده و به در و دیوار خط می‌کشه …» بله ، همه‌ی کسانی که روزگاری رضا به چشمشان صید مرضیه‌خانم بود، ناگهان صیاد شیاد مال بیوه زن شد که باید از او انتقام گرفت. البته مرضیه خانم پرده پوشی می‌کرد و می‌گفت:« والله همتون اشتباه می کنین ، از اولش خبری نبود»،اما اهالى دل‌نازک خیابان عزیزاباد آن‌قدرها خام‌خیال و زود باور نبودند که ندانند مرضیه‌خانم دلش خون است و به دروغ متوسل می‌شود تا به حقیقتى که به زبان آوردنش برای مادران از محالات است، اعتراف کند. مرد و زن، پیر و جوان، با این زن بدبخت همدرد می‌کردند و اگر جلو رویش اسم رضا را نمی‌آوردند و حرف ازدواج دخترش را پیش نمی‌کشیدند ، براى آن بود که بر اندوه این مادر رنج دیده نیفزایند. این شد که اهالى خیابان عزیزاباد مترصد شدند دستاویزى براى تنبیه رضا پیدا کنند؛ روزى نبود که بگذرد و آنها حرف مرضیه خانم و راضیه را پیش نکشند و دل برای مادر و دختر نسوزانند.

رضا با فروش گوشت کم کم به نان و نوایی رسید، برای دکان رادیویی خرید، شلوار پاچه گشاد برزنتی و پیرهن یقه خرگوشی صورتی پوشید، سیگار وینیستون گوشۀ لب گذاشت و افزون بر این با رضایت خاطر جلو دکان ایستادنش، با تکبر گوشت بریدن وزن کردنش، درکمال بی سوادی مجله ورق زدنش…خلاصه غرور بر رفتار و گفتار رضا سایه افکنده بود و همین خود بزرگ بینی اهالی را کفری‌تر می‌کرد. به این ترتیب اهالی تصمیم گرفتند رضا را وادار به ازدواج با شهلا کنند، یا بلایی سرش بیاورند که شهر را به قصد ولایت ترک کند. اما چگونه؟

تا تابستان همه‌ی کین خواهی‌ها حرف بود و کسی به طور جدی علیه او اقدامی نکرد. با آغاز تابستان، رضا که یک عمر گرسنگى و محرومیت کشیده بود و حالا با درآمد سرشاری که داشت جیب‌هایش پر از پول شده بود، آن قدر راه به راه شیرینی و قطاب و تنقلات و نان بربری و کانادادرای و موز و خرما خرید و خورد که سرانجام قواى شهوت‌زای اغذیه‌ها و اشربه‌ها گریبانش را گرفت. یک هفته از تابستان گذشته بود که جانور لاى پایش به طور آزارنده‌ای شروع کرد زود از خواب پریدن و دیر به خواب رفتن. هفته‌ى دوم دیگر کلافه و مستأصل بود و هوای نفس چنان بر وجودش مستولی شد که حتی لاى پاى لاشه‌ی گوسفندى که به زور به قناره می‌آویخت، میل جنسی را در او تحریک می‌کرد. در روز آغاز قیل و قالی که هفته‌ها فکر اهالی را به خود مشغول کرد، رضا در اوج شهوت بود و با حالی شوریده داشت و هنوز نمی دانست هله هوله‌هایی که تناول می‌کند، باعث زبانه کشیدن آتش نفسش می شود. از قضای روزگار، در همین روز مرضیه خانم کسالتى پیدا کرد و اکبر شلی رفت دکتر سمیعی را به بالین مادر رنجورش آورد. پزشک خوش بو و بذله‌گوی خیابان عزیزاباد خوراک ماهیچه‌ی آب پز تجویز کرد و خنده‌کنان به بیمار گفت :« در ضمن، شما یه شوهر خوش‌بنیه هم لازم داری!» پزشک که از خانه بیرون رفت، نیم ساعت به ظهر مانده بود و هوای شهوت بر تار و پود وجود رضا غالب بود؛ بی‌آنکه بداند فتنه‌ای در شکاف زمان کمین کرده. این پا و آن پا می کرد تا هر چه زودتر ساعت یک بشود و ساعتی در دکانش را ببندد و به خانه‌ برود و توی مبال با خودش وربرود. موقعی که رضا دم در دکانش ایستاده بود و به دور و بر نگاه می کرد و مشغول چشم‌چرانی و جمع کردن سوژه‌ی خلوتش بود، مرضیه خانم در بستر بیماری آروغ بلندی زد و اول گفت :« این دکتره چقدر لیچار می‌گه!» و بعد راضیه را، که به ظاهر نمی‌خواست پا از خانه بیرون بگذارد، براى خرید ماهیچه به قصابی دو خیابان آن طرف‌تر خیابان عزیزاباد فرستاد و سفارش کرد:« به هیچ وجه من الوجوه سراغ این رضاى پدرسگ نرو! یادت باشه‌ها!»

یک شب پیش از اینکه مرضیه خانم بیمار شود، شهلا خواب دید از خانه بیرون رفته ، کوچه را پشت سر گذاشته، خرامان از عرض خیابان رد شده، جلو دکان قصابی ایستاده و نگاهش با نگاه رضا تلاقی کرده. در خواب شهلا ، رضای با قدی دو وجب بلندتر و شانه‌هایی به مراتب پهن‌تر از اصل، جلواش ایستاد و با چشم‌های پر از اشک از او پوزش خواست و گل سرخی تقدیمش کرد. همین خواب بود که شهلا را به دیدن رضا ترغیب کرد و به محض آنکه از خانه بیرون آمد، وسوسه سراغ رضا رفتن به جانش افتاد. دلش خواست وارد حوزه‌ی ممنوعه شود و چشم به چشم رضا بدوزد تا هم او را شرمنده کند و هم دل شکسته‌اش را تسکین بدهد. شاید هم خوابش تعبیر می‌شد و شاخه گلی از او می‌گرفت. هر شهلا هر قدمی که برمی‌داشت، رویای خواب شب قبل پررنگ‌تر در ذهنش نقش می‌بست. با اینکه پاهایش لحظه به لحظه از شدت هیجان سست‌تر می‌شد، بندهای نامرئی وسوسه او را بیشتر به سوی قصابی می کشاند. اما وسط راه ،ناگهان چهره‌ی برافروخته‌ی مادر پیش چشمش ظاهر شد و لرزه بر اندامش افتاد. پیش از آنکه شیطان زیر جلدش برود، مسیرش را عوض کرد، اما دقیقه‌ای بعد دوباره در عالم خیال فرو رفت و رضا را دید که آمد جلواش زانو زد و والا و شیدا از او تقاضای ازدواج کرد. راضیه ، تحت تأثیر جراحات التیام نیافته‌ی روح، دست رد به سینه‌ی رضا زد و رضا از شدت شیدایی رفت صدتا قرص آسپرین خورد و آن دو پیش از مرگ رضا، در بیمارستان به وصال هم رسیدند و افسانه‌ی عشقشان زبانزد خاص و عام، به خصوص داستان‌نویسان مجله‌های بانوان پسند و کارگردان‌ای فیلمفارسی. در رویای شیرین شهلا، رضا داشت جان می‌داد که شهلا خسته و کوفته و عرق ریزان خود را توی قصابی و در برابر رضای واقعی دید. او که زیر ضربات احساسات از رضا موجودی ملکوتی ساخته بود و در فراق او تصویر مردی شبیه قهرمانهای خوش‌اندام و خوش‌قیافه‌ و عاشق پیشه‌ی قصه‌ها را در ذهن پرورانده بود، از دیدن هیکل ریزه و کله‌ی کچل معشوق جا خورد و از توهم بیرون آمد. در همان لحظه‌ی اول دیدار و از اینکه در افکار موهومش عاشق این دیو کوچک شده بود هم حیرت کرد هم شرمنده شد. در همان زمان که حس کرد آب نفرت بر آتش عشقش ریخته‌اند، بر خود مسلط شد و با صدایی که از فرط هیجان دو رگه شده بود، پرسید :« آقا رضا ، گوشت ماهیچه دارى ؟»

رضا قصاب اول بهت‌زده به شهلا خیره شد و بعد سر تا پای او را با نگاه گز کرد. آن وقت خودش را توجیه کرد که لابد شهلا هم گرفتار خواهش نفسانی شدیدی است که بعد از آن رسوایی یک‌کاره به دیدارش آمده است. لبخند بر لب‌هایش نشست و دوباره نگاه خریدارنه اى به سر تا پاى شهلا در زیر چادر انداخت و گفت : « داروم، صبر بَکُن!» بعد بلافاصله رویش را برگرداند و ن دکمه‌هاى روپوش و شلوارش را با دستپاچگی باز کرد و با چند پیچ و تاب آلتش را از لای شلوار بیرون آورد و یکهو به طرف شهلا چرخید و گفت :« این مائیچه خوبه؟»

شهلا که انتظار داشت آثار شرم و پشیمانی در چشمان رضا ببیند و احیاناَ شاخه گلی از او بگیرد، از عمل شنیع و غافلگیرانه‌ی او، که هیچ ربطی با رفتار مودبانه‌ی قهرمانهای داستانهای مجله‌ها نداشت، مات و مبهوت سر جایش خشکش زد و زبانش بند آمد. وقتی رضا گفت :«خب؟»، شهلا به خود آمد و خودش را جمع و جور کرد و برافروخته از دکان گریخت و هاى هاى کنان و هوار کشان ، پیش چشم‌های کنجکاو کاسبان و رهگذران سوی خانه دوید. وقتى نفس نفس زنان وارد حیاط شد ، چادرش را به گوشه‌اى پرت کرد و رفت کنج حیاط، در ظل آقتاب، چمباتمه زد و با چشم گریان ماوقع را بریده بریده براى مادرش تعریف کرد که روى تخت چوبى در سایه‌ی درخت خرمالو دراز کشیده بود. وقتی حرفهای شهلا تمام شد، اکبر که کنار باغچه نشسته بود و ماشین بازی می‌کرد، از جا پرید و شمشیر چوبی‌اش را برداشت که سراغ رضا برود، که البته با تشر مادر سر جایش نشست. برخلاف نظر پزشک، علاج حال مرضیه خانم خوراک ماهیچه نبود، شنیدن همین حادثه‌ی به‌غایت ناگوار بود. مرضیه خانم با شنیدن حرفهاى دخترش جانی تازه گرفت و در بستر نشست. اول تصمیم گرفت قضیه را به سکوت برگزار کند و به همین بسنده کند که به دخترش بگوید : « تو گه خوردى رفتى اونجا. مگه من بهت نگفته بودم نرو؟» اما بعد از لحظه‌ای تأمل متوجه شد رسوایی بیشتر از آن است که بتواند با تشر زدن به دخترش از آن بگذرد. شهلا توى خیابان جلو چشم مردم گریه کنان از دکان قصابى خارج شده بود و رضا می‌توانست پیش‌دستی هزار حرف برای شهلا دربیاورد. اگر می‌گفت شهلان آمده بود به ابراز عشق کند چی؟ اگر می‌گفت غیرتم اجازه نمی‌داد و از دکان بیرونش کردم چی؟ اگر می‌گفت گریه‌اش به این دلیل بود که … وقتی این فکرها شروع کرد مخ مرضیه خانم را مثل خوره بخورد، مثل فنر از جا پرید و محکم توی سر خودش زد و رفت دو مشت هم توی سر شهلا کوبید و گفت :« واى ، خدایا ،خودت به فریادم برس! گور به گور بشی نعمت آقا که این دو تا ولدچموشو رو دست من گذاشتی و خودت رفتی.»

بد‌نامی در راه بود و این دست و آن دست کردن جایز نبود. مرضیه خانم فوری چادرش را روی سر انداخت و با شتابی که با بیماری‌اش مرموزش جور درنمی‌آمد رفت دم دکان و چنان الم شنگه‌ای به پا کرد که صدای فریاد عاجزانه‌اش توی خیابان پیچید و اهالی را از خانه‌هایشان بیرون کشید و عده‌ زیادی را دور خود جمع کرد. هرچه رضا قصاب جلز و ولز کرد و قسم و آیه خورد و خدا و پیغمبر را شاهد آورد که تمام حرفهاى شهلا بهتان است و « این دختره از خدایَشه که مِن دستى به سر و گوشش بکشوم »، به گوش مرضیه خانم نرفت که نرفت و حتی او را خشمگین‌تر کرد. در آن محشر کبرا مرضیه خانم با انگشت اشاره در هوا خط و نشان می کشید و با دهان کف آلود می گفت :«‌کارى می‌کنم که حتی یه نفر پاشو تو این قصابی نذاره، مرتیکه‌ى نکبتی.»

عاقبت رضا قصاب هم از کوره دررفت و فریاد زد:« خِستِه یوم کِردى . برو هِر کارى دلوت مىخواد بَِِکُن !هرکس داخل دکانم شَوه قِدِمَش روى تخم چُشمانُم .» بعد با دست راستش به وسط پاهایش اشاره کرد و ادامه داد:« هر کِسُم که نِیومد به تخم چِپُم. چه خیال کِردى؟ یادت رِفته مىخوستى دختر بد ترکیبتو به زور با ما وصلت بدهی ؟ »

داد و فریاد مرضیه خانم و حرف‌های درشت رضا قصاب اهالى را براى حمایت از مرضیه خانم و زهر چشم گرفتن ازقصابی که بر اورنگ غرور و خودپسندی نشسته بود، بسیج کرد ؛ طوری که باقر ملامین، که سه سال قبل از این چهار دکان پایین تر از قصابی، با قرض و قوله و هزار بدبختی یک باب دکان کوچک پلاستیک‌فروشی باز کرده بود و درآمد چندانی نداشت و پیشرفت سریع رضا خاری در چشمش بود، به طرفداری از مرضیه خانم وارد بگو مگوی آن دو شد و کتک مفصلی به رضا زد و دق دل وضعیت اسفبار مالی و لاجرم روحی‌اش را سر او خالی کرد. روز بعد، رضا بی‌خبر از طغیان پنهان اهالی و به خیال اینکه بعد از کتکی که خورده بود آتش خشم حسودانش خاموش شده، مثل همیشه لاشه‌ی گوسفند خرید و به چنگک یخچال دکانش آویخت. آن روز، وقتی بیشتر از چهار مشترى وارد دکانش نشدند، بد به دلش راه نداد ، چون خیال نمی‌کرد اهالى به خاطر دختری که آن همه پشت سرش بد گفته بودند، جداَ کینه‌ی از او را به دل گرفته باشند و قهرشان طولانی شود. خوش خیالی رضا روزهای دوم و سوم ادامه داشت ، تا آنکه با گذشت کسالت‌بار زمان و بی‌مشتری ماندن لاشه به قناره‌ها وبوی گند گرفتن دکان فهمید انگار کاسه‌ای زیر نیم کاسه است و اهالی تحریمش کرده‌اند. در دل چند فحش آبدار نثار شهلا و مرضیه‌خانم می‌کرد که صاحبخانه‌اش وارد قصابی شد و گفت دیگر نمی‌خواهد به مرد عزب خانه اجاره بدهد و سه روز به او مهلت داد تا خانه را تخلیه کند. به این ترتیب رضا شب‌ها در دکان می‌خوابید و چون نانوا و بقال به او جنس نمی‌فروختند، مجبور بود از خیابان‌های اطراف خرید کند.

فصل هلو و زردالو به این منوال گذشت و کمر گرما شکست و نوبت به بازار آمدن انواع و اقسام انگورهای شیرین و آبدار رسید. عمر انگورها هم به دنیا نبود و اغلب پیش از مویز شدن قربانی اشتهای آدم‌ها شده بودند که خرمالوهای حیاط مرضیه‌خانم سارها را نزد خود خواندند. اهالى خیابان از فلاکت رضا خیلی خوشحال بودند. .وقتی اهالی انتقامجوی خیابان می دیدند رضا از صبح تا شب جلو در مغازه‌اش روى چهار‌پایه نشسته و چشم به این سو و آن سو می‌دواند و سرش را می‌خاراند و خواب روزهاى پربرکتى را می‌بیند که مشتری‌ها براى خریدن گوشت جلو دکانش صف مى‌کشیدند، کیف می‌کردند. رضا، که از این موضوع اطلاع داشت، در آن روزهای یأس آور و با دیدن بى‌عنایتى اهالی، رفته رفته حساس شد وبازتاب این حساسیت به صورت انداختن آشغال گوشت و استخوان جلو سگ ولگرد خیابان عزیزاباد بروز کرد؛ آشغال گوشت و استخوانی که از قصاب چند خیابان آن طرفتر می‌گرفت . اهالی، که خوب می‌دانستند او با ترحم به سگ ولگرد خیابان هم مظلوم‌نمایی می‌کند و هم دل برای خودش می‌سوزاند، اعتنایی به مهربانی او نداشتند.

پفک اسم سگ ولگردی بود که مورد محبت و توجه رضا بود. پفک نه ماه پیش از آغاز این قشرق، زیر ماشین اسقاط بی‌صاحبی که زمانى کنار خیابان عزیزاباد پارک بود، به دنیا آمده بود. شش ماه پیش از آغاز فتنه علیه رضا، پفک شیره خواره بود که مامورهای شهردارى مادر و پنج خواهر و برادرش را مسموم کردند و لاشه‌هایشان را توی کامیونی انداختند و به بیابان‌های اطراف شهربردند. از قضای روزگار یک لحظه اى پیش از آنکه سر و کله‌ی مامورهای شهرداری پیدا شود، اکبر توله‌سگ را بغل کرد و از کوچه به خانه برد؛ پنهان از چشم مرضیه خانم که برای خرید جهیزیه برای شهلا به بازار رفته بود. داشت گوشه‌ی حیاط با پفک بازی می‌کرد که مرضیه خانم از خرید بازگشت و تا چشمش به توله‌سگ افتاد، با گفتن :« تمام زندگیم نجس شد » توله‌سگ را از خانه بیرون انداخت و گوشه‌ی حیلط را شست و به اکبر ناسزا گفت. سگ‌توله که آن روز از مرگ حتمى نجات یافته بود، به دنبال مادر و خواهرها و برادرش، ه سر تا سر خیابان را بو کشید و چون اثرى از آنها نیافت، به بچه‌های خیابان پناه برد. بچه‌ها هم به دلیل کوچکى و شیرینی‌اش اسمش را پفک گذاشتند و سرپرستیش را به عهده گرفتند. ته کوچه‌ای، خانه‌ای مقوایی برایش ساختند و اول با شیر و بعد با آشغال گوشت و استخوان و ته مانده‌ غذاها بزرگش کردند. اما کم کم موهای زبر جای کرک‌های نرم تن پفک را گرفتند و و هیکل کوچکش هیبتى خطرناک پیدا کرد و نگاه گنگ و معصومانه‌اش رنگ درنده خویی به خود گرفت. به در و دیوار و درخت می‌شاشید، گاهی پاچه‌ی شلورای هم می‌گرفت و دنبال زنان چادری راه می‌افتاد و پارس می‌کرد. بچه‌ها که از او دل کندند، بزرگتر‌ها او مخل آرامش خیابان کردند و همه با هم تصمیم گرفتند به او دیگر غذا ندهند تا شرش را از خیابان کم کند. البته رضا از این موضوع خبر نداشت و نمی‌دانست با غذا دادن به پفک اهالی را بیشتر عیله خود تحریک می‌کند. سه هفته از غذا دادن به پفک می‌گذشت که پفک گرفتار حسى مرموز و تمنایی غریب شد و ناگهان بدنش نه از گرمای تابستان که از گرمای درون چنان به خارش و سوزش افتاد که خودش را به دیوارها و تنه‌ی درخت‌ها می‌مالید و دمش را بالا می‌گرفت و شب‌ها زوزه می‌کشید. اهالى، که آثار مستی شهوت را در پفک تشخیص نمی‌دادند، چشم‌های درخشان او، توی خاک و خل وول خوردن او را می‌دیدند و این را نشانه‌ی هار شدن او می‌انگاشتند.

پفک هار نشد، ولی وضع مالی رضا چنان رو به وخامت گذاشت که مجبور شد چاره‌ای بیاندیشد. رفت سراغ قصاب چند خیابان بالاتر و از او خواست که بین او و مرضیه‌خانم وساطت کند. قصاب گفت سلاخی و قصابی بلد است، اما وساطت بلد نیست، اما مادر چرب زبانی دارد که مار را با حرف از سوراخش بیرون می‌کشد. رضا قبول کرد و برای همین پیرزنى را که تنش همیشه بوی تند ادویه می داد واسطه قرارداد تا مخفیانه برای مرضیه خانم پیغام ببرد که قصد دارد دکانش را بفروشد و از خیابان عزیزاباد برود و بعد از فروش نیمی از بهای دکان را برمی‌دارد و نیمی از پول فروش را به مرضیه‌خانم برمی‌گرداند. مرضیه خانم با همان وسیله برای رضا پیغام فرستاد که خر خودتی چون هیچ الاغی بدون تحقیق محلی آن خراب شده را نمی‌خرد و هر گاوی بعد از تحقیق می‌فهمد که تحریم در مورد صاحب جدید، که رفته مال دزدی خریده، نیز معتبر است. مرضیه‌خانم به پیرزن گفت:«به انتر بگو، در حال حاضر اون دکون یه پاپاسی ارزش نداره. باید اونجارو به اسم بچه‌هام کنه و با جیب خالی اومده و با جیب خالی گم شه بره سر قبر باباش.»

رضا دید در بد مخمصه‌اى گیر افتاده و نه راه پس دارد نه راه پیش. دو روز بعد با خواهش و التماس بازهم پیرزن را براى مذاکره به خانه‌ی مرضیه خانم روانه کرد. غروب روز پنجاهمین تحریم بود که پیرزن سرزده با جعبه‌اى شیرینى به دیدن مرضیه‌خانم رفت تا از قول رضا بگوید غلط کرده و از کرده‌ی خود پشیمان است . مرضیه خانم سرسنگین گفت :« پس بیاد وسط خیابون با صداى بلند اعلام کنه که غلط کرده !» پیرزن گفت رضا قادر به انجام چنین کاری نیست، چون بعد از آن دیگر نمی‌تواند سرش را در خیابان بلند کند. مرضیه خانم گفت :« دخترمو بدنام کرده ، مغازه‌رو بالا کشیده، هنوزم دو قورتونیمش باقیه؟» پیرزن اصرار کرد که مرضیه خانم قیمت عادلانه‌اى بابت دکان تعیین کند تا رضا به اقساط بپردازد . مرضیه خانم، که نزدیک بود از کوره دربرود، گفت :«مشکل فقط مغازه نیست. بگو خودش بیاد تا باهاش حرف بزنم .» پیرزن گفت رضا نمی‌تواند از ترس آبرو جلو چشم انظار وارد این خانه شود.مرضیه خانم اخم کرد و با بی‌حوصلگی گفت:«کوفت بگیره الهی. بهش بگین نصف شب بیاد که کسى توى خیابون نیست.» آن وقت برای آنکه به پیرزن سمج که شوهرش هنوز با رضا در مراوده بود توهین کند و لجش را دربیاورد ، به اکبر گفت:« در اتاقو بازکن یه کم هوا بیاد تو اتاق! تمام خونه بوی گند بازار ادویه‌رو گرفته!» و بعد از کمی پیف پیف به حرفش ادامه داد:« من دیگه حرفى براى گفتن شهلارم . در ضمن ما هیچ کدوممون شیرینى خور نیستیم. جعبه‌ی شیرینیتونو بردارین تشریف ببرین با همون رضا بشینین دو تایی تو پستوی قصابی بخورین .»

پیرزن گفت :« وا!»

مرضیه خانم چشمهایش را گشاد کرد و گفت :« وا نداره!»

با شنیدن حرف‌های پیرزن مغز رضا اول سوت کشید، اما بعد حساب‌هایش را کرد و دید بهتر است اول شهلا را به زنی بگیرد و بعد دکان را بفروشد و شهلا را طلاق بدهد و برود یکی از همین دختر مدرسه‌ای‌ها را بگیرد که با کپل‌های برجسته‌ی مواج و پستان‌های بزرگ و لرزان از جلو دکانش رد می‌شدند و هوش و حواسش می‌ربودند. دروغی هم بلافاصله توی ذهنش سرهم کرد و به خودش گفت می‌رود نه پیش مرضیه خانم می رود و می‌گوید به این دلیل از ازدواج با شهلا منصرف شده بود که بارها دیده بود دخترهای شهری از گرمای ظهر و خلوت بودن خیابان‌ها استفاده می‌کنند و با دوست پسرشان توی کوچه‌ها راه می‌روند و دل می‌دهند و قلوه می‌گیرند و او هم فکر می‌کرده شهلا از قماش این دخترهای پتیاره است تا اینکه در روز آغاز فتنه نجابت شهلا به او ثابت شده و اگر زمان به عقب بر می‌گشت و مرضیه خانم جنجال راه نمی‌انداخت و کار به کشمکش و لجبازی نمی‌کشید، چه بسا عصر همان روز با جعبه‌ای شیرینی و پاکتی پسته به سراغ مرضیه خانم می‌آمد و شهلا را از او خواستگاری می‌کرد.

شب شد و خیابان عزیزاباد خالی و تاریک. رضا مثل دزدها از دکانش بیرون آمد و پاورچین پاورچین ، در حالى که شش دانگ حواسش به دور و برش بود و با کوچکترین صدایی تنش می‌لرزید، قدم به کوچه‌ای گذاشت که خانه‌ مرضیه خانم در آن واقع بود. طول کوچه را نوک پا نوک پا طی کرد و به جای آنکه کوبه‌ی در را به صدا دربیاورد، خیلی آهسته با انگشت به در چوبى خانه زد. مرضیه‌خانم که مطمئن بود او می آید و پشت در منتظرش بود، با شنیدن صدا در را باز کرد و راه داد تا او وارد حیاط بشود. توى حیاط، رضا به پاى مرضیه‌خانم افتاد و با صدایی خفه معذرت‌خواهی کرد. مرضیه خانم هم معطل نکرد و با مشت محکم توی سر رضا کوبید و گفت :« دیدى بالاخره گذر پوست به دباغ خونه می‌افته.» رضا اشاره کرد که به اتاق بروند تا همسایه‌ها به حضور او در آنجا پی نبرند. مرضیه خانم اول خواست داد و بیداد راه بنیدازد تا همسایه‌ها، به‌خصوص اقدس خانم و دخترهای خیره سرش، خبر شوند، اما بعد فکر دیگری به ذهنش رسید و همراه رضا به اتاق رفت. رضا رفت مثل موش کنج اتاق ایستاد و سرش را پایین انداخت و اظهار ندامت کرد. خواست به پای شهلا بیفتد ، که شهلا اشکش درآمد و از اتاق بیرون دوید و در تاریکی حیاط پنهان شد . اکبر دنبال شمشیر چوبی‌اش می‌گشت که با تشر مرضیه‌خانم او هم به حالت قهر اتاق را ترک کرد. رضا قیافه‌ دست و پا چلفتی و مظلومی به خود گرفت و حرف‌هایی را که درباره‌ی دختران ورپریده‌ی شهری از بر کرده بود بر زبان آورد. مرضیه خانم حرف رضا را قطع کرد و گفت :« خودتو بی‌خود به موش مردگی نزن ! من تورو خوب شناختمت . حالا بگو برای چی اومدی اینجا ؟ »

رضا منظور مرضیه خانم را فهمید و گفت:« خواستگاری شهلاخانم.»

مرضیه خانم یک ابرویش را بالا انداخت و سر تا پاى رضا را برانداز کرد و گفت :« مگه من سر گنج نشسته بودم که اومدی دکونو از چنگم دراوردی، ولدچموش؟ فکر می‌کنی خرم؟ وعدۀ سرخرمن برو به اون بابای رعیتت بده، بی‌شرف…»

رضا مهلت نداد حرف مرضیه خانم تمام شود. بلافاصله شهلا را از او خواستگارى کرد. مرضیه خانم حرف رضا را باور نکرد و در سکوت چپ چپ نگاهش کرد. رضا قسم خورد و مرضیه خانم بو برد رضا چه نقشه‌ای در سر دارد، ولی در دل ذوق کرد، چون همان لحظه فکر بکری وارد سرش شد: رضا دخترش را بگیرد و شهلا زرنگی کند و سریع چند بچه پس بیندازد و از همان اول هم نرخ مهریه طوری بالا باشد که دست رضا تا ابدالدهر توی حنا بماند. مرضیه خانم، با دلی خوشحال و رویی عبوس، به رضا گفت :«دیگه چی مرتیکۀ چاخان؟»

رضا پشت چهرۀ تلخ مرضیه خانم اشتیاق را که دید، دستش را دراز کرد و به قبله‌ی حاجات قسم خورد که این بار از تصمیمش عدول نخواهد کرد و تا عمر دارد نوکر شهلا و مرضیه خانم خواهد بود. مرضیه خانم با چشم‌های تنگ شده و پیشنهاد کرد در و همسایه را از خواب بیدار کند تا شاهد این خواستگارى باشند . رضا مخالفت کرد و گفت که در آن موقعیت چنین کاری مصلحت نیست . مرضیه خانم فکر کرد و دید حق با رضاست. گفت :« زر بزن بگو پس باید چی کار کرد؟» رضا خاضعانه از مرضیه خانم خواست که دروغى سرهم کند تا بهانه‌ای باشد برای آنکه اهالی دوباره از دکان او گوشت بخرند و پیش از آنکه دهان مرضیه خانم به ناسزا گفتن باز شود، زرنگی کرد و قرار ازدواج را منوط به رفع تحریم کرد. مرضیه خانم گفت:« بازم که خر گیر اوردی‌، ذلیل مرده ‌ دغل باز!»

رضا گفت:« می گوم به خدا. دور از جان شما، خر چی‌چیه‌؟»

از طرفی، هتک حرمتی شده بود و کار به آن آسانی که رضا خیال می کرد نبود و مرضیه خانم نمی‌توانست الکی حکم به برائت او بدهد. از طرف دیگر، مشکل بی‌شوهر ماندن شهلا مطرح بود و مرضیه خانم باید طوری می‌برید و می‌دوخت که اهالی خیابان عزیزاباد رضا را به دلیل ندامتش ببخشند تا وصلتی صورت می‌گرفت و هم او از بلاتکلیفی درمی‌آمد. مرضیه خانم بعد از آنکه خوب فکرهایش را کرد، گفت :« می‌تونم به مردم بگم نعمت آقاى خدا بیامرز به خوابم اومده و با قیافۀ گرفته نشسته کنج حیاط و گفته مرضیه ، خدا ازت نمی‌گذره که باعث و بانی بدبختى رضا قصاب شدى . حالا اون ولدزنا یه گهی خورد، تو چرا ظلم می‌کنى؟ اون شهلارو خیلی دوست داره و خدارو خوش نمی‌آد دوتا جوون عاشق به هم نرسن. تا چند روز دیگه یه اتفاقى می‌افته که رضا می‌تونه غیرتشو ثابت کنه و معلوم می‌شه که عوض شده. اگه این عوضی نشون داد عوض شده، بی‌معطلی ببخشش و بذار این دو عاشق به هم برسن!» و برای آنکه راه فرار او را ببندد گفت:«یادت باشه که اگه خوابی بتونه م نجاتت بده، یه خواب دیگه می‌تونه به زمین داغت بکوبه!»

رضا پرسید:« چه اتفاقى بیفته که غیرتم را نشان بدم؟»

مرضیه خانم گفت:« از من می‌پرسى، بی‌شرف؟من چه می‌دونم. باید یه جورى غیرتتو نشون بدى تا وقتى جلو در و همسایه اومدى خواستگارى، بتونم به مردم بگم یه آدم دیگه شدی و قبول کنم. الکی که نمی شه، الدنگ!»

رضا، خیره به گل‌های قالی، به فکر فرو رفت و دید از نعمت‌های خیابان عزیزاباد وفور حادثه‌های ریز و درشت ناموسی است؛ می‌توانست یکى از همان‌ها را انتخاب کند و قضیه را به نفع خودش بچرخاند و از گرفتاری خلاص شود. رضا تدبیر مرضیه خانم را پسندید و سبک‌بال و شنگول خداحافظى کرد و بی سر و صدا به دکانش برگشت. با خیال راحت سرش را روی بالش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت. بعد از رفتن او، هرچه شهلا به مادرش گفت که نمی‌خواهد زن رضا بشود و اصلاٌ نمی‌خواهد شوهر کند، مرضیه خانم گوش نداد و سعی کرد در کمال خونسردی به دخترش حالى کند که بی‌شوهر ماندنش مایه‌ی سرشکستی است . شهلا قانع نشد و بین مادر و دختر جدال لفظى سختى درگرفت که مادر با زدن دو سیلی محکم به صورت دختر بگومگو را تمام کرد. مرضیه خانم نفس نفس زنان گفت :« تو غلط می‌کنى که می‌گى من اینو نمی‌خوام. مگه شوهر مثل میوه از درخت آویزونه؟ عنترکیب برو خودتو اول تو آینه نگاه کن، بعد بگو اینو نمی‌خوام. من هیچی نمی‌گم، تو هم دیگه خودتو زیاد لوس نکن و اون رومو بالا نیار! زر زر نکن! من آبرو دارم، نمی‌تونم به خاطر بی‌شوهر موندن تو مدام از کس و ناکس سرکوفت بشنوم!»

مدتی بود که مرضیه خانم وقتی بی‌حوصله می‌شد با زخم زبان زشتی شهلا را به رخش می‌کشید و هر بار دل دخترش را می‌شکست و اعتماد به نفس او را ویران می‌کرد. حرف‌های گزندۀ مادر بیشتر روح شهلا را زخمی می‌کرد تا همکلاسی‌های سابقش که مدام بدترکیبی او را به سخره می‌گرفتند. آن شب، دوباره حباب بلوری توهمات شهلا با شنیدن “عنترکیب” ترکید. رفت جلو آینه‌ی شکسته‌ی دستشویی ایستاد و به صورتش نگاه کرد و گریست. همان شب در اوج درماندگی تصمیم گرفت به هر قیمتی شده تا آخر عمر تارک دنیا شود، ولی زن رضا نشود.

روز بعد، مرضیه‌خانم، بدون ‌توجه به شرایط روحی شهلا، به وسیله‌ اکبر تعدادی از ولنگارترین و هوچی‌ترین و خرافاتی‌ترین زن‌های خیابان عزیزاباد را برای مولودی در روز بعد دعوت کرد و به اکبر سفارش کرد:«بگو حتما تشریف بیاورید!»

اقدس خانم که دو هفته پیش از این یکی از بچه پولدارهای بازاری به خواستگار دخترش آمده بود، از ترس آنکه آه دختر یتیم و نفرین زن بیوه شامل حالش بشود و دخترش تقاص سختی پس بدهد، زودتر از همه با گفتن “قربونت برم مرضیه‌جون” وارد خانه شد. وقتی زن‌ها آمدند و دور تا دور اتاق نشستند، مرضیه خانم گفت “از شما چه پنهان” سه روز پیش رضا به خواستگاری شهلا آمد که ردش کردم. بعد خوابی را که برای زن‌ها دیده بود شرح داد و سرآخر گفت:« اگه رضا با اثبات غیرت و ناموس پرستیشو ثابت کرد و نشون داد که خودشو اصلاح کرده، من خودم اولین کسى هستم که می‌رم ازش گوشت می‌خرم و به امر نعمت‌آقا دست دو عاشق را تو دست هم می‌ذارم.»

مدعوین هوشیارتر و نیرنگ‌بازتر از آن بودند که نفهمند کاسه‌ای زیر نیم کاسه است و پشت این همه لطف و التفات دوز و کلکی نهفته است، اما برای آنکه جبران مافات کرده باشند و هر چه زودتر شهلا را روانۀ خانه‌ی شوهر بی‌آبرویی مثل رضا کنند، هیچ به روی مرضیه خانم نیاوردند. حتا پروین خانم، زنی میان سال و ورپریده و وراج، به دفاع جانانه‌ای از مرضیه‌خانم پرداخت و به حضار ثابت کرد که مهین، زن جوان و زیبایی که در آن گردهمایی حضور نداشت و در هیچ یک گردهمایی‌های زنان خیابان شرکت نمی‌کرد، به خاطر شوهر تریاکی و بی‌بنیه‌اش با چند جوان، از جمله پسر حسین بقال، سر و سری دارد. معصومه خانم، کلانتر محل، هم حرف‌هایی پشت زهره خانم، زن بی‌چادر و شاغل بانک، گفت و خلاصه در انتهای آن جلسه‌ی محرمانه همه راضی و خوشحال در راه عملی خیر پا پیش گذاشتند.

خبر آمدن نعمت آقا به خواب مرضیه خانم در خیابان عزیزاباد پیچید و اهالی هم وانمود کردند که دروغ شاخ‌دار مرضیه خانم را باور کرده اند و موظف هستند از هر راهی به این زن بیچاره کمک کنند تا دختر زشتش را شوهر بدهد. به دو روز نرسید که پچ پچ‌ها شروع شد:« اگه رضا ثابت کنه غیرت داره، می‌ریم ازش گوشت می‌خریم و در عروسی‌اش هم شرکت می‌کنیم. در عفو لذتی ست که در انتقام نیست.»

شصت و سه روز بعد از آغاز غائله، اهالی ریز و درشت خیابان عزیزاباد، بى‌صبرانه در انتظار حادثه‌اى بودند تا به بهانه‌ی آن تحریم رضا را رفع کنند و شهلا را به خانه‌ی شوهر بفرستند. رضا هم از همان روز چند کیلو گوشت می‌خرید و در دکانش می‌گذاشت تا به محض پایان تحرم، گوشت برای فروش داشته باشد. خیلی‌ها اتفاق نظر داشتند که رونق خیابان عزیزاباد در گرو اتفاق‌های بزرگ و کوچکی‌ست که فت و فراوان در آن رخ می‌دهد و به دو روز هم نمی‌کشد که حادثه‌ای به نفع رضا اتفاق می‌افتد. روز شصت و چهارم آمد . روز شصت و پنجم آمد و روز شصت و ششم… بیهوده صبح می‌شد و بیهودتر از آن شب. مدرسه‌ها باز شد، برگ درختان رو به زردی گذاشت، پیرهن‌های آستین کوتاه کم کم از نظرها ناپدید می‌شد، قار قار کلاغ‌ها سرسام‌آورتر شد، چرت قمری‌ها کمتر شد، اما حادثه‌ای برای سرگرفتن وصلت رضا و شهلا اتفاق نمی‌افتاد که نمی افتاد. از روز هفتاد و هشتم خوشبینی‌ها کم کم جای خود را به یاأس داد و خُلق رضا قصاب تنگ‌تر شد. اهالى دلشان می‌خواست می‌توانستند بدون دستاویزی به قصابی بروند و به تحریم پایان بدهند و عروسی را جلو بیندازند، اما پیش شرطی تعیین شده بود و نمی‌توانستد حرفشان را به سادگی زیر پا بگذارند. مرضیه خانم بیش از هم از قحطی حادثه به ستوه آمده بود. می‌ترسید تاخیر وقوع حادثه موجب تغییر عقیده‌ی رضا شود و او دیگر تن به گرفتن شهلا ندهد. از این‌که حرف اثبات غیرت را پیش کشیده بود سخت پشیمان بود، اما شرطی بود که تعیین شده بود و عدول از آن و سرهم کردن دروغی دیگر کار را خراب‌تر از خراب می‌کرد. در چنین حال و هوایی، باید اتفاقی می‌افتاد تا رضا و شهلا به هم می‌رسیدند؛ همه قانع شده بودند که چون به این زودی‌ها اتفاقی نمی‌افتد، هر چیزی که حتا بوی حادثه‌ی ناموسی بدهد جایز است. رضا، که شب به شب گوشت را برای پفک جلو مغازه می‌انداخت، پیوسته به در و دیوار دکانش مشت می‌کوبید و می‌گفت:« لعنت به این شانس! » و مرضیه خانم توی اتاق‌های خانه‌اش راه می‌رفت و به خودش سرکوفت می‌زد که:« خودم کردم که لعنت بر خودم باد!»

روزهاى بی‌حادثه، به اضطرابی عذاب‌آور آمیخته بود که آفتاب هشتادمین روز تحریم دمید و دو ساعت مانده به ظهر سگ نرى دور میدان عزیزاباد سلانه سلانه گشتی زد و وارد خیابان شد. از راه رفتن توأام با احتیاط و نگاه نگرانش معلوم بود که به آدم‌ها مظنون است، چون شش دانگ حواسش متوجه‌ى دوروبرش بود تا کسى با چوب و سنگ غافلگیرش نکند. در آن صبح پائیزی رضا مطابق معمول روی چهارپایه‌ی جلو در دکانش نشسته بود، ولی فکر و خیالش چنان در آینده‌ی تاریک سیر می‌کرد که متوجه عامل حادثه‌ای نشد که با پای خودش وارد خیابان شده بود. سگ نر هر قدم که به قصابى نزدیک‌تر ‌شد، بوى اشتهاآور گوشت معده‌ی خالی‌اش را بیشتر تحریک ‌کرد. جلوتر که آمد، در باغچه‌ی پیاده رو جلو قصابى چشمش به پفک افتاد که وسط خاک و خل دراز کشیده و سرش را روی دست‌هایش گذاشته و خوابیده بود. جلو پفک چند استخوان دید. گرسنگی شدید اجازه نداد جانب احتیاط را رعایت کند و جلوتر نرود. بوی سگ نر که به مشام پفک خورد، ناگهان چشم‌هایش را باز کرد و از جا پرید و شروع کرد به پارس کردن. سگ نر با شامۀ قوی خود مستى سگ ماده را حس کرد و متوجه شد که و پارس کردن او نه براى دور کردن خطر، بلکه التماس براى جفت‌گیری است؛ به خوبى با واق واق‌هاى شهوت‌آلود ماده‌ سگ‌ها آشنا بود و بارها و بارها در خرابه‌ها و کوچه‌هاى خلوت و تاریک، عطش شهوت آنها را فرونشانده بود. اما این را هم به به تجربه می‌دانست که تاوان شهوت‌رانی در روز روشن ، در خیابانى که دکان‌هایش باز بود و آمد و شد در آن زیاد، چیزی جز کتک خوردن نخواهد بود. به همین دلیل هم از جفت‌گیرى فوری با سگ ماده چشم پوشید و، بی‌اعتنا به پفک، استخوان‌هاى گاز زده‌ی جلو او را به دندان گرفت و سرگرم خوردن شد. قاسم مسگر که دید رضا توی باغ نیست و درک نمی‌کند که حادثه‌ای در شرف وقوع است که او را از مخمصه نجات می‌دهد،آمد کنارش ایستاد و گفت: « پس منتظر چى هستى‌؟»

رضا خودش را به آن راه زد و پرسید:« با منی ؟»

قاسم مسگر گفت:« نه پس ، واسۀ خودم تو پیت می گوزم! خوب معلومه که با توام. مگه غیر از تو کس دیگه‌ای هم اینجاست؟»

رضا با دلخوری پرسید:« یعنی چى که منتظر چى هستم؟.»

مسگر شبکلاهش را روی سرش عقب و جلو کرد و قبل از اینکه به دکانش برگردد، گفت :«مگه دنبال یه اتفاق نمی‌گردی تا از این فلاکت نجات پیدا کنی ، بدبخت ؟ مگه کوری، نمی‌بیینی ؟ بفرما! اگه نره گیر داد به مادهه، لفتش نده. حالا دیگه میل ، میل خودته.»

رضا قصاب با هوش و درایت خود، به تدبیر قاسم مسگر پی‌برد و نگاهی به سگ نر انداخت و فکر کرد:ولی پفک چی؟ پفک در تمام آن روزهاى یأس‌الود تحریم یار غارش بود و در آن تنهایی هولناک انس و الفتی بینشان به وجود آمده بود. چطور دلش می‌آمد به او صدمه بزند؟ مگر نذر نکرده بود که اگر اهالى دوباره از او گوشت بخرند و کسبش رونق بگیرد، هرگز او را گرسنه نگذارد و به کسی اجازه آزار رساندن به او ندهد؟ از خود پرسید بهتر نیست به عهدی که با خود بسته بود وفا‌دار بماند و، به جای قربانی کردن پفک، منتظر حادثه‌ی دیگری بنشیند؟ اما اگر روزها از پس هم می‌آمدند و حادثه‌ای روی نمی‌داد چه؟ غرق در تماشای پفک بود که یادش افتاد به زودی زمستان و سرمایی بی پیر فرا می‌رسد و در این فصل اتفاقات ناموسی به صفر می‌رسد و او باید برای سیر کردن شکمش به نوکرى و فعلگی برود. خوب که زوایای ذهنش را کاوید، دید هر اندازه هم پفک را دوست داشته باشد، بیشتر از خودش که او را دوست ندارد. ولی با عهدی که به خود و خدای خود بسته بود چه می‌کرد؟ به این ترتیب، رضا گرفتار تردید شد و نمی‌دانست باید آن فرصت طلایی را از دست بدهد و منتظر فرصت دیگری بنشیند یا نه. سرش را که به طرف قاسم مسگر چرخاند، دید او به سگ‌ها اشاره می‌کند و زیر لب می‌گوید:« لفتش نده !»

رضا مدتی در خود فرورفت تا وجدانش به خواب برود و ندایی در گوشش بگوید:« گور پدر پفکم کردن. پفک کیه؟» بعد رفت از توى یخچال دکانش تکه گوشتى برداشت و آورد جلو سگ‌ها انداخت. سگ نر به خیال آنکه رضا سنگی به طرفش پرتاب کرده، رفت دورتر ایستاد و به چشم‌های ریز و موذی رضا خیره شد تا نیت قصاب را در قعر آن تیله‌هایِ کشف کند. بعد از بدبختی‌ها و آوارگی‌هایى که در زندگى سگی‌اش کشیده بود، نه می‌توانست و نه می‌خواست به آدم‌ها اعتماد کند. حس ششمش به او می‌گفت که رضا قصاب برای آسیب رساندن به او نقشه‌ی شومی در سر می‌پروراند. رضا هم با با تیله‌های اغواگر سیاه چشم‌هایش، که آمیزه‌ای از مهربانی و التماس در آنها موج می‌زد به چشم‌های درشت سگ نگاه کرد تا اعتمادش را جلب کند. با لحنی گرم و محبت‌آمیز به سگ نر گفت که جلو بیاید و گوشت را بخورد. سگ نر اول به گوشت و بعد به قصاب و سپس به دوروبرش نگاهى انداخت و بازهم از کار خیرخواهانه‌ی رضا سر در نیاورد. رضا قصاب با لحن ملایم و دوستانه‌اى حرفش را تکرار کرد. سگ که در سایه روشن خاطره‌های دور و نزدیکیش اثری از این جور محبت‌ها نبود، باز هم به مهربانی قصاب اعتماد نکرد و جلو نیامد. رضا که دم به دم التهابش بیشتر می‌شد، آرام آرام به میان درگاهی دکانش برگشت تا نشان بدهد آدم بی‌آزاری است. با عقب رفتن رضا از ترس سگ‌نر تا حدی ریخت، ولی باز هم جانب احتیاط را رها نکرد و جلو نرفت. اما وقتی پفک روی گوشت پرید و با ولع مشغول خوردن شد، او هم براى این که گرسنه نماند به طرف گوشت یورش برد و با پفک به جدال پرداخت. نزاع دو سگ رهگذران را به تماشا واداشت . سرانجام سگ‌ها گوشت را دو پاره کردند و هر یک پاره‌اى را به دندان گرفت و برد گوشه‌اى نشست و مشغول خوردن شد. رضا، براى آنکه آن دو هر چه زودتر سیر شوند و میل به جفت‌گیری در وجودشان بیدارشود، رفت از دکانش دو تکه گوشت دیگر آورد و جلو انداخت. سگ‌ها گوشت را خوردند. آن وقت پفک که مدت‌ها بود با رضا قصاب اخت شده بود و از او نمی‌ترسید، جلو رفت تا رضا دست نوازشی به سرش بکشد. اما سگ نر که به آدم‌ها بد‌بین بود، از جایش تکان نخورد و ترجیح داد همان جا بایستد و آنها را از دور تماشا کند. رضا قصاب که احتیاط سگ نر را دید ، براى فریب دادن او دوباره رفت از دکانش دو تکه گوشت دنده آورد و توى باغچه انداخت. سگ‌ها به استخوان‌های دنده‌ها هجوم بردند و مدتی با آنها سرگرم بودند. این بار رضا رفت برایشان توى کاسۀ مسى آب آورد و آهسته توى باغچه گذاشت. وقتی رضا جلو آمد، سگ نر کمى فاصله گرفت، اما به دلیل تشنگى و با توجه به سابقه‌ی خوب رضا، جلو رفت و پوزه‌اش را توى کاسه کرد. رضا هم بی‌معطلی دستى به سر سگ نر کشید و با لحنی محبت‌آمیز با او حرف زد.

در این بین عده‌ای که در خیابان عزیزاباد حضور داشتند، به نقشه‌ی رضا پی بردند و فهمیدند حادثه‌ای در شرف وقوع است که همه را از کسالت درمی‌آورد و به کدورت‌ها پایان می‌دهد. این بود که رفتند به آنها که خبر نداشتند خبر دادند که به زودی در خیابان اتفاقی تماشایی می‌افتد. به دنبال این حرف‌ها ده‌ها کنجکاو آمدند سر کوچه‌ها و توى پیاده‌روهاى نزدیک دکان قصابی جمع شدند. در این حیص و بیص، غلام عکاس‌باشی از فرصت استفاده کرد و آمد سراغ رضا و گفت حاضر است درازای مبلغی ناچیز او او حین انجام عمل جسورانه و غیورانه اش عکس بسیار قشنگی بگیرد تا بعدها مشتریانش آن را بر دیوار قصابی ببینند. بعد از آنکه رضا و غلام چک و چانه‌هایشان را زدند و غلام به عکاسخانه‌اش رفت تا توی دوربینش فیلم بگذارد و برگردد، محسن خراز رفت از روى لودگى یک جعبه شیرینى خشک خرید و در حالیکه به سگ‌ها اشاره می‌کرد،جعبه را جلو تماشاچیان گرفت و گفت :« بفرمایین کامتونو شیرین کنین که این سگ بی‌ناموس می‌خواد پفک خانومو بی سیرت کنه!»

رضا با شناختی که از سگ‌های ده داشت، خیال می‌کرد بعد ازآنکه سگ نر سیر شد، کم م آتش شهوتش تیز می‌شود و به جفت‌گیری با پفک تمایل پیدا می‌کند. غافل از اینکه تجربه چنان سگ نر را هوشیار کرده بود که به سادگی تن به خطر نمی‌داد. هر وقت میل به جفت‌گیرى در وجودش بیدار می‌شد، زخم‌های کهنه‌ تنش درد می گرفت و او را از اجابت خواهش نفس بازمی‌داشت. این سگ بد دک و پوز و زیرک خوب می‌دانست موجودات دو‌پایی که دور و برش را شلوغ کرده‌اند، جفت‌گیرى او را برنمی‌تابند و هنگام وصال کتکش می‌زنند. بر خلاف سگ نر، پفک سراپا تمنا بود و غریزه و شور جوانی دست به دست هم داده بودد و چنان عقلش را زایل کرده بودند که خطر را حس نمی کرد. به همین دلیل بی‌اعتنایی سگ نر را نمی‌فهمید و رام و مطیع دنبال سگ نر راه می‌رفت، او را می‌بویید و تنش را به تن او می‌مالید و با ملایمت گوشش را گاز می‌گرفت و روى سر و کولش سوار می‌شد، ولی سگ نر با اکراه کنار پفک راه می‌رفت و همه چیز را به تاریکی و خلوتی خیابان موکول می‌کرد.

در این بین، رضا که خیال می‌کرد نقشه‌اش به سرعت عملی می‌شود و انتظارش به پایان می‌رسد، از لجاجت سگ نر کارد به استخوانش رسیده بود. وقتى ىدید سگ نر، با وجود تمنای پفک، با خونسردی خیابان را ته می‌رود و بازمی‌گردد و داخل هیچ کوچه‌ای نمی‌شود، دلش می‌خواست با چوب و چماق به جانی بیفتد و زجر کشش کند. در وضعیت بحران و انتظارطاقت فرسا، رضا سرش را می‌خاراند و با نگاه سگ‌ها را تعقیب می‌کرد و لحظه به لحظه حوصله‌ش کمتر و خلقش تنگتر می‌شد؛ به در و دیوار مشت و لگد می زد و در دل مرضیه خانم را نفرین می‌کرد.

پفک بی‌خیال جهان پیرامونش بود. گاهى با ملایمت و گاهى با خشونت به سگ نر نزدیک می‌شد، دمش را بالا می‌گرفت و ماتحتش را به پوزۀ سگ نر می‌چسباند و با زبان بی‌زبانیبه او حالی می‌کرد که آماده‌ی هر کاری هست. اما سگ نر از سگ‌های نری نبود که به راحتی گول ماده سگ ننر و بی‌عقلی مثل پفک را بخورد و برای خودش دردسر درست کند. به دل او برات شده بود که آدم‌ها حرکاتش را زیر نظر دارند و منتظر فرصت مناسبی هستند تا خطایی از او سربزند و بر سرش بریزند. به همین دلیل عزم کرده بود در انتظار تاریکی و خلوت شب بماند و غمزه‌های پفک را بی‌پاسخ بگذارد.

نبردى فرسایشى آغاز شده بود و جان رضا کم کم داشت به لبش می‌رسید. نمی‌دانست چه خاکی بر سرش کند که قاسم مسگر با ایما و اشاره به او فهماند تماشاچیان مزاحم وقوع حادثه هستند. رضا رفت وسط خیابان ایستاد و از خیل عظیم کنجکاوان، که گله به گله اینجا و آنجا در انتظار جفت‌گیری سگ‌ها ایستاده بودند، خواست تا خیابان و کوچه‌ها را خلوت کنند. وقتى مرضیه خانم که در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود، از طریق دختر اقدس خانم از استیصال و درماندگی رضا با خبر شد، چادرش را سر کرد و سراسیمه و به خیابان آمد و از اهالى خواهش کرد متفرق بشوند. اینجا بود که همدلی و همبستگی اهالی به قله‌ی از خود گذشتگی رسید: هشت نفر با ماشین‌هایشان دو سر خیابان عزیزاباد را با تصادف ساختگی بستند؛ حاج حسین آقا و حاج غلامرضا خان، دو خرپول، و ممد بادی و حسن روغنی، دو کله خر، از نفوذ کلامشان استفاده کردند و به اهالی دستور دادند به داخل خانه‌هایشان بروند و سربزنگاه و در اوج نقطه‌ی ماجرا برای تماشا به محل حادثه بیایند؛ کاسب‌ها کرکره‌ها را تا نیمه پایین کشیدند و دکانهایشان را پناهگاه کسانی کردند که توی خیابان ویلان بودند؛ سرپاسبان مختاری باطومش را بالای سر چرخاند و عربده کشان بچه‌های پررو و حرف گوش نکن را به طرف خانه‌هایشان تاراند… بله ، با همکاری و همدلی اهالی، خیابان عزیزاباد در مدت کوتاهی خالی از آدم شد و چنان سکوت قبرستانی در آنجا حکم راند که پرنده‌ها هم لالمونی گرفتند و جیکشان درنیامد. مرضیه خانم پشت در حیاط دست به دعا برداشت تا حادثه‌ی در شرف وقوع هرچه زودتر روی دهد.

سگ نر نفهمید چطور خیابا ناگهان مثل شب‌ براى جفت‌گیرى وسوسه انگیز شد و آرامش اطمینان‌بخشی در سرتاسر آن برقرار. شهلا با چشم‌های اشک‌آلود، آینه‌ی کوچکی را به زمین اتاق مهمانخانه کوبید. سگ نر به همراه پفک سرتاسر خیابان را دو بار پیمود و توی کوچه‌ها سرک کشید. شهلا صورتقسیم شده‌اش را در خرده آینه‌های روی زمین دید.پفک خودش را پیوسته به سگ نر مالید و نفس‌های شهوت‌آلودش را به پوزه‌ی او می‌دمید. شهلا خرده آینه‌ای برداشت. خورشید با گام‌های بلند به وسط آسمان می‌رسید که سگ نر با مشاهدۀ خلوتی خیابان دو‌دل شد. شهلا با خرده آینه‌ سمت راست صورتش را خراشید. سگ‌ها وارد کوچه‌ای بن بست و سوت و کوری شدند که شاخ‌های بازیگوش دخت توتی از بالا دیواری به بیرون سرک کشیده بود. غلام عکاس‌باشی دوربین به دست و رضا ساطور در دست دولا دولا از سر کوچه‌ای به سر آن کوچه دویدند و پشت دیواری کمین کردند. شهلا در تصویرهای مه آلود و پراکنده‌ی یادها گم می‌شد که وسط کوچه پفک ماتحتش را برای صدمین بار نزدیک پوزۀ سگ نر برد و خرناسه‌ی بلندی کشید. شهلا با لبۀ تیز آینه‌ی شکسته شیار عمیقی روی بینی بزرگش انداخت و درد لذت‌بخشی تا عمق وجودش دوید. سگ نر تسلیم شرایط استثنایى خیابان شد و به مخاطره‌ی جفت‌گیری تن داد. در آن لحظه‌های داغ و رخوتناک، سگ نر بازى عاشقانه‌اش را با سگ ماده آغاز کرد، روى سر و کول معشوق پرید و به جست و خیز پرداخت. خون صورت شهلا را پوشاند. مرضیه خانم بی خبر از حادثه‌ای که داشت در خانه اتفاق می‌افتاد، پشت در حیاط ایستاده و منتظر بود. سگ نر مست، سگ ماده مست، شهلا رگ دستش را برید و چشم‌هایش را بست. سگها یکدیگر را می‌بوییدند که خون روی فرش نشت کرد . خورشید به وسط آسمان رسیده بود که سگ‌ها به وصال هم رسیدند. درست همین هنگام بود که رضا با ساطور وارد کوچه شد و بی‌ناموس گویان به طرف سگ‌ها حمله برد. بله، درست در لحظه‌ای که خورشید وسط آسمان بود.

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی