خواجه افضلالدین؛ حَسّان العجم؛ سلامٌ علیکم. ماییم شیخ؛ در شب چل سالگی؛ دام نهاده و سیر از زندگی. مدتی است به خوابمان نمیآیی. مگر نمیدانی غیر از رویای تو دلخوشی دیگری نداریم؟ روزگارمان شده است دود گرفتن و دست زیر چانه گذاشتن و به گوشهای خیره ماندن. راستی به خواجه شمسالدین سلام ما را برسان و بگو که یادت است گفته بودی «آب و هوای فارس عجب سفلهپرور است»، بدتر هم شده است. آنچنان که سقراط میکشند به سفلهپروری و شاعر میهلاکند به متشاعر آوری. تو در آسمان صاحب جاه و مقامی، پیش ملکالموت پایمردی کن و بگو زودتر به مبارکبادمان بیاید. بگو اگر چنین کند، چنان مدحی گوییمش که همه مشتاق دیدارش شوند. البته نه امشب، که کسی ما را چشم در راه است. عازم یوشیم. میدانیم که میدانی چرا. قبلتر صحبتش را کرده بودیم. راستی لیلی را یادت است؟ اگر خواجه جمالالدین را دیدی، بگو گویا همهی لیلیها نصیب ابن السلامند، چون لیلی ما نیز رفت و تنهامان گذاشت. حتی وقتی میخواست برود، گفتیمش: «فدایت شویم مرو. رفتن کار تو نیست و بی تو ماندن کار ما. اصلاً چطور میخواهی بروی وقتی تماماً درون قلب مایی.»
نگاهمان کرد و دست راستمان را گرفت و فشرد، سپس لبخند زد و گفت: «چرت نگو.»
باورت میشود چنین گفت؟ از حرفش یکه خوردیم و دستمان را کشیدیم. صدایش را کمی بالا برد و گفت: «خواهش میکنم انقدر چرت نگو. خستهم کردی. با همین اراجیف زندگیمون رو به باد دادی. بس کن، فقط بس کن.»
لال شده بودیم، نمیتوانستیم هیچ بگوییم. فقط قطرهای اشک از چشم چپمان چکید. پاکش کرد و گفت: «تا کی میخوای چیز بفروشی و منظومه بنویسی؟ خستهم کردی از بس گفتی بالاخره این مردم شیخ خودشون رو میشناسن و اوضاع درست میشه… هیچکس تورو نمیخواد. قبول کن. همه از تو بدشون میاد… من دارم میرم، توام هروقت مثل بقیهی مردهای الان، شغلی پیدا کردی که صبح بری و غروب خسته برگردی، بیا دنبالم.»
نگاهش کردیم و گفتیم: «امّا ما که اهل حال نیستیم.»
سرش را تکان داد و رفت.
خواجه افضلالدین راست میگویم به ولله. ما را هم ببرید پیش خودتان. خیری از این زندگی ندیدهایم که بخواهیم بیشتر عمر کنیم. لیلی رفت، میفهمی؟ رفت. ساعتها به در خیره شده بودیم. نمیتوانستیم تکان بخوریم. زندگی بدون او برایمان ناشناخته بود. از وقتی جنس مخالف را شناخته بودیم، با او بودیم. به یکی از اعضای بدنمان تبدیل شده بود. نمیدانیم عشق بود یا عادت، اما هرچه بود، زندگی بدون او ممکن نبود. ساعتها نشستیم و به زندگیمان فکر کردیم؛ به روزهای خوش ماضی و ناخوش مضارع. هوای خانه دیگر سنگین شده بود، برای همین به احسان پیامی فرستادیم و گفتیم: «بیا دنبالمان.»
همان احسان را میگوییم که رباب مینوازد. ساعت هشت بود که رسید. هوا تاریک بود. نشستیم داخل خودرو و سلاممان کرد. علیکش نگفتیم و هنوز از این بابت ناراحتیم. حواسمان جذب خنیا شد. شاید بهخاطر همان بود که علیکش نگفتیم، آخر خنیا خیلی زیباست البته میدانی که موخرش به مقدمش میچربد. خنیا که تمام شد دوباره پخشش کردیم. پنج بار اینکار را کردیم. احسان هم دوست داشت، چون اعتراضی نمیکرد. بار پنجم بود که دیگر نتوانستیم بغضمان را پنهان کنیم و گریهمان گرفت. میگریستم چنان که تا به حال نگریسته بودیم، چون شتری که زیر سنگینی بار میگرید. احسان هم گریست. رو کردیمش و گفتیم: «آخر نسناس تو دیگر چرا میگریی؟»
گریان جواب داد: «خب شیخ تا حالا گریهت رو ندیده بودم.»
راست میگفت، هیچکس جز او گریهی ما را ندیده است. سرش را در آغوش گرفتیم و سرمان را روی سرش گذاشتیم و با هم گریه کردیم. ناگهان جفتمان به جلو پرت شدیم و سرمان به داشبورد خورد. به خودمان که آمدیم، فهمیدیم زده است به خودرو جلویی. مرد خوبی بود. صورتِ از اشک خیسمان را که دید در پی کمک برآمد و گفت فدای سرتان، اما دلمان به هر طریق راضی نشد و چیزی به او پرداختیم و رضایتش را گرفتیم.
القصه، رفتیم خانهی احسان. فوراً بساط را آماده کرد. وافور به دست نشستیم. چند پک که زدیم حالمان جا آمد و سرکیف شدیم. صوت جنگ بود آن زمان در کشور. احسان ربابش را برداشت و گفت: «خدا کنه بزنه بلکه راحت بشیم. بزنه و تموممون کنه… خسته شدیم از بس دویدیم و به هیچ رسیدیم.»
ما گفتیم: «خودمان به جهنم، داغ عزیز دیدن مگر راحت است.»
آن شب مثل همیشه تحلیل سیاسی میکردیم و گپ میزدیم. نمیدانی چقدر پای بساط افیون، تحلیل سیاسی میچسبد. احسان تحلیل میکرد و حکم میداد و هر از گاهی به تحلیلهایش میخندید. ما گوشیمان را درآوردیم تا اینستاگرام را چک کنیم. اسفندیار پست گذاشته بود که برای انتشارتشان احتیاج به ویراستار دارند. شرایط و حقوقش را ننوشته بود، فقط چیزی در مورد اینکه ویرایش این است و آن نیست نوشته بود، اما رای مفعولی را بعد از فعل گذاشته بود. در آخر هم نوشته بود اصلاً زنگ نزنید و فقط نام و شمارهتان را در دایرکت بفرستید. کامنت گذاشتیم که «وای به روزی که بگندد نمک»؛ سپس دایرکتش دادیم و گفتیم نام ما را هم بنویس. اتفاق بزرگی نبود اما بهانهای میشد برای آشتی و برگرداندن لیلی. احسان همان لحظه رو کرد به ما و گفت: «شیخ با این تفاسیری که عرض کردم، موافقی حمله کنه یا نه؟»
از فکر درآمدیم و گفتیم: «الخیر فی ما وقع.»
با سر تاییدمان کرد و گفت: «من یه جایی رو میشناسم که پر از خشخاشه.»
اخمهامان را در هم کردیم و گفتیم: «آخر این چه ربطی به حرف ما داشت نسناس.»
ـ ربطش اینه که اگه بتونیم بدزدیمشون و ترامپ حمله نکرد، میتونیم بفروشیم و پول خوبی به جیب بزنیم؛ بلکه کمکمون کنه بشکفیم. اگه هم حمله کرد، میتونیم بکشیم و از درد و رنج خلاص بشیم.
ـ مزرعه است؟
دودی گرفت و گفت: «آره… خیلی هم بزرگه.»
ـ مگر به همین سادگی میشود رفت و از کسی خشخاش دزدید. اگر اینطور بود که دیگر کسی نمیخرید، همه یا میکاشتند یا میدزدیدند.
ـ من اونجا رو دیدم. نه یه بار بلکه صدبار. راستش اون طرفها یه پارتنر دارم که میتونه بهمون آمار بده، مثلاً تعویض شیفت نگهبان رو بگه. میتونیم شبونه بریم و صندوق ماشین رو پر کنیم. اونجا انقدر بزرگه که فکر نکنم اصلاً بفهمند.
ـ پارتنر همان دوست دختر است؟
ـ دوست آره اما دختر نه.
ـ استغفرالله! نر است؟
ـ پسرِ پسر هم نیست. یعنی هم پسره و هم دختر.
ـ ای داد… مخنث است پس! مکن احسان… قباحت دارد.
ـ شیخ ول کن این حرفارو… نظرتو بگو… حکم، هر چه تو فرمایی.
تسبیحمان را درآوردیم و دانههایش را چندبار بالا و پایین بردیم. سپس گفتیم: «تحصیل مال از راه باطل، خوردن مال مردم به باطل و تصرف در اموال حاصل از باطل، حرام است و حرام است و حرام.»
این را گفتیم و دودی گرفتیم و به انتشارات و ویراستاری فکر کردیم. احسان هم سازش را کوک کرد و اصفهان نواخت و بیات راجعش را خواند.
فردای آنروز با ما تماس گرفتند و گفتند برای امتحان دو روز بعد به انتشارات برویم. همین که میخواست ما را با یک مشت پلشت بیسواد همکاسه کند خودش بیاحترامی بزرگی بود اما چه میتوانستیم بکنیم جز همین که به این خواری تن دهیم. صبح آنروز مثل همیشه زود بیدارشدیم و دوش گرفتیم و بر خلاف همیشه بالا و پایین محاسنمان را خط انداختیم و کت و شلواری پوشیدیم. از بس که گفته بودندمان ردا مپوش و درویشوار مگرد، بلکه در کارت فرجی حاصل شود. چون مردم دیگر اینطور لباس پوشیدن را نمیپسندند.
داخل شدیم و سلام کردیم. زنی سبزهرو پشت میز نشسته بود. بدون علیک السلام نگاهمان کرد و گفت: «بفرمایید؟»
ـ برای امتحان ویرایش آمدهایم.
ـ اسمتون چیه؟
خواستیم بگوییم «امروز میر ملک سخن بیسخن منم / وین خود حقیقتیست که همتای من منم» اما با خود گفتیم ولش کن، این که نمیفهمد. برای همین فقط اسم و فامیلمان را طوری ادا کردیم که متوجه بحر هزجش شود و بفهمد با هرکسی طرف نیست، ولی پلشتتر از این حرفها بود که وزن را هم بفهمد چون روی میزش کتاب تُرَّهات یکی از همین علقهمضغههای تجدد بود. چند لحظهای خیره نگاهمان کرد و سپس گفت: «تشریف ببرید طبقه بالا. امتحان اونجا برگزار میشه.»
رفتیم طبقه بالا، اسفندیار هم آنجا بود و طبق معمول زیاد تحویلمان نگرفت. چند برگه بهمان دادند تا ویرایششان کنیم. گویا قسمتی از ترجمهی کتاب «فارنهایت ۴۵۱» بود. باورت میشود زمانی دغدغۀ مردم سوزاندن کتابها بود و الان نگرانی ما این شده که درختان را میسوزانند با این حجم از خزعبلی که چاپ میکنند.
القصه خیلی ایراد داشت. ویرایشش کردیم و تحویلشان دادیم. دوباره چند برگه بهمان دادند که نمونهخوانیشان کنیم. همزمان که نمونه خوانی میکردیم ایرادهایی را هم که اصلاح نشده بود، ویرایش کردیم و تحویلشان دادیم. گفتند: «میتونید تشریف ببرید. اگر در امتحان قبول شدید فردا باهاتون تماس میگیریم تا برای مصاحبه بیایید.»
رفتیم خانه و منتظر نشستیم. راستش را بخواهی کار در انتشارات مخصوصاً ویراستاری را خیلی دوست میداریم، چون ایراد گرفتن از نثر مردم ارضامان میکند. مخصوصاً حال که نثر خوب هم نداریم. کتابی که همان روز خریده بودیم را از کیف درآوردیم و خواندیم. رمان «تنهایی پر هیاهو» اثر «بهومیل هرابال». تا صبح نخوابیدیم و کتاب خواندیم. نمیدانیم متن و ترجمهی خوب کتاب بود که نگذاشت بخوابیم یا شوق فردا و استخدام در انتشارات. هر چه بود خاری شد در چشمان خواب و منجر به بیداری ما. صبح شد و نگاهمان به تلفن بود. خبری نشد. فکر کردیم هنوز زود است و به احتمال فراوان تا ظهر تماس خواهند گرفت. به لیلی زنگ زدیم تا بگوییم که کار پیدا کردهایم. اما داییاش تلفنش را جواب داد و بدون سلام گفت: «انقدر زنگ نزن… لیلی هم بخواد بیاد من نمیذارم.»
باورت میشود؟ مردک فکر میکند چهکاره است که نمیگذارد؟ برای همین گفتیمش: «عوض کن توهم زنا ساقیات را / به برکش کلاه قرمساقیات را.»
مقطع مقطع خندید و جواب داد: «خب اینم ضبط شد و کنار بقیه بیادبیهات گذاشته شد… توی دادگاه میبینمت آقای شاعر.»
تلفن را قطع کرد. مردک باز هم نگذاشت از لیلی خبر بگیریم. در بیخبری و دلتنگی زمان گذشت و ظهر شد، امّا باز هم از انتشارات خبری نشد. با خود گفتیم موقع ناهارشان است و بعدش حتماً تماس میگیرند. ساعت دو شد و برای بار صدم از بلندگوی هندوانهفروش دورهگرد صدا آمد و از تلفن خیر. دیگر صبرمان تمام شد. گوشی را برداشتیم و تماس گرفتیم. منشی انتشارات گفت با تمام کسانی که در آزمون قبول شدهاند تماس گرفتهایم و برای مصاحبه دعوتشان کردهایم. پیشانیمان خیس شد و قطرهای تا گردنمان پایین آمد. قطع کردیم و به سمت انتشارات رفتیم.
بدون سلام گفتیم: «ما دیروز آزمون ویرایش دادهایم اما با ما تماس نگرفتهاید.»
ـ حتماً قبول نشدید.
ـ امکان ندارد قبول نشویم. دوباره بررسی کنید.
منشی بلند شد و رفت داخل اتاق اسفندیار و سپس با هم بیرون آمدند. اسفندیار چشمآغیل نگاهمان کرد و گفت: «بیا تا نشونت بدم.»
با هم رفتیم داخل اتاقش. از بین برگهها چند برگهی به هم منگنه شده را درآورد و گذاشت جلومان. گفت: «اینا چیه اینجا نوشتی؟»
ـ چیزی غریب ننوشتهایم… فقط ویرایشش کردهایم.
ـ این رو میگم… این چیه؟
ـ مستسبع.
ـ این کلمه رو منم نمیدونم یعنی چی، چه برسه به مخاطب عادی.
ـ چشمشان کور… مگر ما از شکم مادرمان درآمدیم، بلد بودهایم؟… بروند داخل لغتنامه را ببینند و یاد بگیرند.
برگهی دیگری را برداشت و گفت: «این رو دیگه چی میگی؟… ما بهت برگه دادیم که نمونهخوانی کنی؛ یعنی من قبلاً ایرادشو گرفتم و تو فقط باید بررسی کنی ببینی ایراداش رفع شده یا نه. نه اینکه برداری «دراکولا» رو بکنی «وطواط»… آخه غیر از تو کسی معنیش رو میدونه؟»
روی میزش خم شدیم و آرام در گوشش گفتیم: «مرا خواری از پوزش و خواهش است / وزین نرم گفتن مرا کاهش است… اسفندیارجان حالم خوب نیست… لیلی ترکم کرده است و تا کاری پیدا نکنم نمیآید… چیزی هم برای فروش ندارم، همه را قبلاً فروختهام.»
از پشت میزش بلند شد و کنارمان آمد و در گوشمان گفت: «من سرویراستار اینجام، صاحبش که نیستم.»
ـ ما ز یاران چشم یاری داشتیم.
ـ خب اشتباه میکردی، اما اگر بخوای میتونم به فروشگاه معرفیت کنم تا فروشنده بشی.
برگهها را به سینهاش کوبیدیم و گفتیم: «من نه آن بیمار یوشم تا نهم بر یاوه گوش.»
این را گفتیم و بیرون آمدیم. کمی پیاده قدم زدیم، سپس به احسان زنگ زدیم و گفتیم: «امشب باید نشست تا صبح.»
دام نهادیم و سرِ حقّه باز کردیم اما هر چه دود گرفتیم کیف ناکوکمان کوک نشد که نشد. آنقدر کشیدیم که ناگاه شما و نیما را هم پای بساط دیدیم. برایت یک بست روی حقه گذاشتیم. به زغال اشاره کردی و این بیت را خواندی: «طاووس بین که زاغ خورد وآنگه از گلو / گاورس ریزههای منقا برافکند.»
گفتیمت زهازه. نیما خندید. اخمش کردیم و گفتیم: «ای گرگ، اگر عاقلی از شیر حذر کن / بی خایه شود هر که به چنگم ببرد کار.»
نیما وافور را گرفت و پک عمیقی زد، سپس رو کرد به ما و گفت: «پسرجان چه کار به من داری. چه کارت کردم که انقدر با من دشمنی؟ شعرم را دوست نداری خب فدای سرم، دیگر چرا آزارم میکنی.»
ـ اگر تو نبودی ما الان بیکار نبودیم. تو تخم لق شعر نو را درون دهانشان گذاشتی.
نیما دودی گرفت و گفت: «من نمیکردم مطمئن باش چند سال بعد یکی دیگر میکرد. وقتی زنده بودم کم اذیت نشدم که مردهام و تو دست از سرم بر نمیداری.»
ـ یعنی خودت قبول نداری که ضعیفترین شاعر سبک خودتی؟ با آن صرف و نحو افتضاح.
ـ پسرجان، بگویم غلط کردم که شعر گفتم دست از سرم برمیداری؟… در ضمن صرف و نحوت هم بخوره توی سرت.
ناگاه احسان تکانمان داد و با خنده گفت: «شیخ چرا داری واسه خودت شعر میخونی و با خودت حرف میزنی؟ خوبه حالت؟ چرا به من میگی خاقانی؟ نیما دیگه کیه! نیمایوشیج منظورته؟»
بلند بلند خندید و ادامه داد: «فکر کنم آنجا رفتهای که شراب هم نمیبرد.»
سرمان را پایین گرفتیم و تکان دادیم. گفتیم: «میدانستی خداوند اعلم العالمین است؟»
ـ چطور؟
ـ چون میدانست روزی به خودکشی خواهیم رسید و زین سبب خودکشی را حرام فرمود.
ـ شیخ ازین حرفا نزن که پکرمون میکنی…بذار اینو بگم بلکه از پکری دربیای… شاهمراد رو که میشناسی؟
ـ ها… صدای خوبی هم دارد.
ـ از من خواسته آهنگی واسه ایران بسازم تا بخونه، به نظرم تو هم شعرش رو بگی خیلی خوب میشه… مثلاً یه چیزی بالاتر از شعر وطن ملکالشعرا. همون که ایرج بسطامی هم خونده.
ـ وطن!… چه گلی به سرمان زدهاست که بخواهیم مدحش را بگوییم. وطن برای بهار وطن بود که ملکالشعرا بود نه برای ما که فقیرالشعراییم. هجوش هم تغوط است به کود چه برسد به مدحش، دیگر خرابات وطن ماست.
راستی به بهار سلام برسان و بگو دلخور نشود. چه میشود کرد؟ عین حقیقت است. سپس صدامان را داخل گلو انداختیم و گفتیم: «تحصیل مال از راه باطل اگر به قصد لذت نباشد و خمس و زکاتش هم داده شود و از مفسد فیالارض تحصیل شود، مانعی ندارد.»
احسان خندید و زد روی شانهمان و گفت: «پس نقشهش رو بریزیم.»
سه روز بعد وسایل سفر را مهیا کردیم و به دل ماجرا رفتیم. مزرعه نزدیک اراک بود. سه ساعتی راند تا به آنجا رسیدیم. دیگر شب شده بود. احسان به جادهای فرعی اشاره کرد و داخلش پیچید. حدود دو کیلومتر ادامه داشت. ابتدایش مزرعه گندم بود اما بوی خوش افیون را حس کردیم و چنان نشئهمان کرد که تا آخر جاده آواز خواندیم. به آخر جاده رسیدیم. آنقدر تاریک بود که گویی نور هیچوقت گذرش به آنجا نیافتاده است و نخواهد افتاد. پیاده شدیم و گشتی زدیم. وقتی خیالمان راحت شد که هیچکس آنجا نیست، داخل مزرعه شدیم. احسان میدوید و به هوا میپرید، گویی وارد بهشت شده و حوریان منتظرند. با چراغقوهای که دستمان بود به صورتش نور گرفتیم و گفتیم که درست است کسی نیست ولی احتیاط شرط عقل است. نزدمان آمد و تیغهامان را از جیب درآوردیم. گرزها هنوز همهشان کاملاً نرسیده بودند برای همین خیلی باید میگشتیم تا گرز رسیدهای را پیدا کنیم. گرزهای رسیده را تیغ زدیم و تا صبح همانجا منتظر ماندیم تا شیرهاش را جمع کنیم. داخل ماشین نشستیم و هر سه ساعت یکیمان نگهبانی داد و پشت فرمان نشست تا اگر کسی سر رسید، گازش را بگیرد و فرار کنیم. حدود شش صبح بود و آخرین پست از آن ما، که صدایش کردیم. به زور بیدار شد و با هم سراغ شیرهها رفتیم. هرچه میتوانستیم جمع کردیم و داخل صندوق عقب جاساز کردیم.
باورت میشود اگر بگوییم حتی یک بستش را هم نخریدند؟ به هر که میشناختیم زنگ زدیم اما گفتند نه. گویا همه وافورها را شکستهاند و پایپ خریدهاند. فکر نمیکردیم تجدد در افیون هم نفوذ کرده باشد. چارهای نیست. همهاش قسمت خودمان شد. این بستی که الان روی حقه هست هم از آن است. خدا را شکر دیگر مهمان و شرمندهی احسان نیستیم. خودکفا شدهایم. نمیدانی چه متاع نابی است.
بیش از این سرت را درد نیاورم که غم زیاد است و مجال سخن نیست. کم کم احسان هم خواهد رسید. عازم یوشیم. باید برویم به سرآغاز تجدد و عقیمش کنیم و چنان که خایههایش در دستمان است، فریاد بزنیم: «ما شیخالشعرا در حالیکه حتی پول خریدن سیگار را هم نداریم، مرگ شعر نو را اعلام میفرماییم.»
هرچند کم آرند ادیبان پس من را / زودا که ببینیم من و تو، تو و من را.
قربانت شیخ.
بیشتر بخوانید:
محمد رضا شادگار: استاد