محمد رضا شادگار: استاد

بنده‌ هنوز که‌ هنوز است‌، نفهمیده‌ام‌ این‌ چه‌ دور است‌ که‌ درختِ چناری‌ جانی‌ را چنگ‌ بزند و بعد هم‌ در مندلِ آتشش‌ خود بسوزد، و دیگرانی‌ کَکشان‌ هم ‌نگزد که‌ نه‌ انگار آدمی‌، در همان‌ حلقه‌ که‌ گِردش‌ بودند، زمانی‌ زنده‌ بوده است.

محمد رضا شادگار (کاری از همایون فاتح)

آنگاه بعضی از کاتبان و فریسیان گفتند:‌ای استاد می‌خواهیم از تو آیتی ببینیم.

متی، باب ۱۲، آیۀ ۳۸

به نام خدا

به: هیئت ممیزۀ محترم دانشگاه

موضوع: ارسال پروندۀ استاد سیّد علی جعفرزادۀ جوزانی عضو هیئت علمی گروه ادبیّات و معارف اسلامی

با سلام و تحیّات

احتراماً پیرو جلسۀ امروزِ هیئت رئیسه در رابطه با جنجال اخیر به‌پیوست پروندۀ استاد جوزانی بانضمام یک نسخه از روگرفتِ نامۀ کلیدی منسوب به نامبرده (کلیدی به اعتبارِ تشخیص حوزۀ حراست) خطاب به ریاست گروه محلِّ خدمت مشارالیه که ممضی به امضایی نمی‌‌باشد ارسال می‌گردد. مقتضی است جهت اعلان نتیجۀ جریاناتِ جدید الاتّفاق به هیئت امنای دانشگاه‌های منطقۀ دو، آن هیئت ممیزۀ محترم ضمن بررسی محتوایی، اعلان نظر فرمایند با توجّه به اشارات، کنایات و دیگر قرائن به‌کار رفته در نامۀ مذکور امکان احرازِ انتساب این نامه به نامبرده وجود دارد یا خیر.

بدیهی است در صورت تشخیص صحتِ انتسابِ فوق تا اطلاع ثانوی از صدور هر گونه تائیدیّه‌ای که منجر به ارتقای پایه یا ترفیعِ سنواتی نامبرده گردد اکیداً اجتناب گردد.

رونوشت به:
ـ دفتر نمایندگی ولی‌فقیه در دانشگاه جهت استحضار و صدور رهنمود لازم.
ـ حوزۀ حراست دانشگاه جهت بررسی علّت دسترسی مشارالیه به گزارش پزشکی قانونی.
ـ کمیتۀ تخلفات اعضای هیئت علمی جهت استحضار ضمنِ دعوت به تشکیل جلسه در پیوند با موضوع مطروحه.
ـ بایگانی اعضای هیئت علمی جهت درج در پرونده.

اَنْ بُورِکَ مَنْ فِی‌النَّارِ وَ مَنْ حَوْلَها

سورۀ نمل، آیۀ ۸

مرقوم‌ فرموده‌ بودید که‌ آن‌ دو سه‌ سطر جفنگِ مسجّعِ این‌ بندۀ‌ کمترین‌ را ملاحظه‌ نموده‌. استدعایِ این‌ ناچیز نیز جز این‌ نبود. لیکن‌ اندر بابِ‌ آن ‌پرسشتان‌ که‌ نگاشته‌ بودید: «این‌ بازی‌ دور و دوران‌ چیست‌ که‌ هر به چندی‌ باید فدیه‌ای‌ بگیرد؟» باید معروضِ حضرت‌عالی‌ بدارم‌ که‌ در این‌ مقام‌ جایِ بسی تأمّل‌ و درنگ‌ هست‌. به‌ آن‌ خواهم‌ پرداخت‌. باری‌، آنجا هم‌ که‌ معترضِ بنده‌ شده‌اید که‌ چرا از آن‌ چنارِ بلایِ جان‌ و ماجرایِ جنِ اندرونش‌ که ‌دیگر بسیار کهنه‌ شده‌ است‌ دست‌ برنداشته‌ام‌ ناگزیرم‌ به‌ عرضِ عالی‌ برسانم‌ که‌ بنده‌ فی‌الحال‌ هم‌، هنوز که‌ هنوز است‌، نفهمیده‌ام‌ این‌ چه‌ دور یا حکمتی است‌ که‌ درختِ چناری‌ جانی‌ را چنگ‌ بزند و بعد هم‌ در مندلِ آتشش‌ خود بسوزد و نیست‌ شود، و ایضاً دیگرانی‌ که‌ دوره‌اش‌ کرده‌ بودند کَکشان‌ هم ‌نگزد که‌ نه‌ انگار آدمی‌، در همان‌ حلقه‌ که‌ گِردش‌ بودند، زمانی‌ زنده‌ بوده است. اینکه‌ گفته‌ آمد تکرارِ همان مکرّرات‌ است‌. خودِ حقیر نیز مسبوقم‌. الغرض‌، همه‌ چیز از آنجا شروع‌ به‌ یافتن‌ گرفت‌ که‌ او در پاسخ‌نامه‌اش رقم‌ زده‌ بود: «من‌ که‌ از شما خواهش‌ کرده‌ بودم» شرح‌ آنچه‌ مسطور نموده‌ بود، طولی‌ دارد و این‌ رقعه‌ جای‌ آن‌ نیست‌. پاسخ‌نامه‌ هست‌. صورتِ سوال‌ها هم‌ هست‌. نمره‌بندی‌ هر سوال‌ نیز، به‌ نظر اینجانب‌، معقول‌ است‌. حضرت‌عالی‌ که‌ مدیرِ گروه‌ هستید، فضولی‌ نباشد، می‌توانید خودتان‌ یا از همکارانِ گروه‌ بخواهید تا ارزیابی‌ کنند. در ضمن‌ جزوۀ دست‌نویسِ دوتا از بچّه‌های‌ کلاس‌ را ضمیمهًّ ایفاد نموده‌ام‌ تا معلوم‌ شود که ‌سوال‌های‌ امتحانی‌ از متنِ درس‌ها استخراج‌ شده‌، نه‌ خارج‌ از آن‌. راستی‌ را، ماوقعِ جاری‌ نیز درست‌ مشابه‌ بارِ قبل‌ است‌. انگار که‌ محتومِ هر دوری‌ست‌ که‌ این ‌حقیر آن‌ ماجراها را مکرّراً از سر بگذرانم‌. نمی‌خواهم‌ از دورِ زمانه‌ زیاده‌ سخن‌ بگویم‌. مستحضر هستم‌ که‌ این‌ ایّام‌ مقارن‌ است‌ با خجسته ازدواجِ‌ جناب‌عالی‌. از این‌ رو نمی‌خواهم‌ آن‌ بنگارم‌ که‌ خوشایند حضرت‌عالی‌ نباشد. نمی‌خواهم‌ حلاوتِ وصلْ به‌ ذرّه‌ای‌ زهرِ کلامِ تلخ‌ بیالاید. امّا آن‌ بار هم‌ آن‌ وقایعِ منحوس‌ ازهمین‌ سنخ‌ و جنم‌ بودند. این‌ بار هم‌ همین‌هاست‌ که‌ دارد مکرّر در مکرّر اتّفاق می‌افتد. تکرّر انگار خصلتِ زمانۀ ما شده‌ است‌. مدیر قبلی‌ هم‌، همان‌ سلفِ اسبقِ حضرت‌عالی‌، رَضی‌الله عنها، همین‌ حرف‌ها را می‌زدند. امّا بعد تبعاتِ سوء چنان‌ مدیریّتی‌ بر همگان‌ هویدا شد. ایرادشان‌ از من‌ بر سر آن‌ بود که‌ چرا میانگین‌ نمرات ‌دانشجویانم‌ پایین‌ است‌. اشاره‌ کردم‌ به‌ پاسخ‌نامه‌ها که‌ بر میزش‌ گذارده بودم‌. اصلاً نگاه‌ هم‌ نکرد. گفت‌: «نمراتتان‌ خیلی‌ پایین‌ است‌. گروه‌ با مشکل‌ حادِّ آموزشی‌ روبه‌رو شده‌. متوجّه‌ هستید؟» مشکل‌ هم‌ لابد به‌زعم‌ ایشان‌ یعنی‌ اعتراض‌ مشتی‌ دانشجوی‌ تنبلِ از خود راضی‌ بود. گفت‌: «به‌ همه‌شان‌ حدّاقل‌ نمرۀ قبولی‌ بدهید! قاعدهًّ شما مخیّر هستید ولی‌…» گفتم‌: «گمان‌ نمی‌کنید با این‌ کار، لامحالهًّ، توقّعشان‌ را زیاد کنید؟ چه‌ بسا مشکلات‌ بعداً بیشتر شود» چین‌ بر عارضِ مقبول‌ و آن‌ جبینِ مأجور انداخت‌، گفت‌: «مسئلۀ این‌ درس‌ شما چیز دیگری‌ست‌. ما قبلاً تجربۀ چنین‌ درسی‌ را نداشته‌ایم‌. مگر ما اجازه ‌می‌دهیم‌ فتنه کنند یکی دوتا دانشجو» گفتم‌: «امّا چندتا‌شان، و اصلاً این‌ یکی،‌ پاسخ‌نامه‌اش سفیدِ سفید است‌. ببینید!» و برگه‌ای‌ را از لای‌ پاسخ‌نامه‌ها بیرون‌ کشیدم‌ به‌ او دادم‌ و اضافه‌ کردم: «در این فقره فقط‌ یک‌ جمله نوشته‌. عنایت‌ بفرمایید!» خیره‌ شد به‌ من‌. بعد پشت‌ و روی‌ برگه‌ را نگاهی‌ کرد و زیر لب‌ خواند: «من‌ که‌ از شما خواهش‌ کرده‌ بودم‌» برگه‌ را انداخت‌ روی‌ میز و گفت‌: «بهتر است ‌توی‌ این‌ موارد باریک‌ نشوید. برای‌ درز گرفتنِ همین‌‌هاست‌ که‌ می‌گویم‌ باید به‌ همه‌شان‌ نمره‌ بدهید، حتّی به‌ این‌ یکی» گفتم‌: «ولی‌…» گفت‌: «این‌ها، به‌ جز کتاب‌ و درس،‌ واجباتی‌ هم‌ دارند. چه‌ توقّعی‌ دارید؟ می‌خواهید شقّ‌القمر بکنند؟» گفتم‌: «ما هم‌ از جوانی‌ درگیر مشکلات‌ زندگی‌ بوده‌ایم» گفت‌: «حالا زمانه‌ فرق کرده» گفتم‌: «چه‌ فرقی‌؟» گفت‌: «شوخی‌ می‌کنید؟ شما مگر اینجایی‌ نیستید، مالِ این‌ آب‌ و خاک‌؟ بفرمایید الآن‌ چه‌ چیزی‌ جای‌ خودش‌ است‌ که‌ این‌ یکی‌ باشد؟ شاید بهتر بود ما هم ‌درس‌ نمی‌دادیم» گفتم‌: «پس‌ چه‌کار می‌کردیم‌؟» گفت‌: «نمی‌دانم‌. می‌رفتیم‌ پیِ یک‌ کاری‌ که‌ در خورِ شأن‌ و شخصیّتمان‌ باشد» حق‌ بود بنده‌ چه‌ بگویم‌؟ گفتم:‌ «باشد» گفت‌: «خیلی‌ ممنونم» و پلک‌ راستش‌ را تنگ‌ کرد. به قسمی هم‌ مرتکبِ این‌ فعلِ شنیع‌ شد که‌ نه‌ یکی‌ از آن‌ ابروانِ‌ نازکِ رنگ‌ شده‌اش‌ تکانی‌ خورد و نه‌ اصلاً، با آن‌ یکی ‌پلک‌، پلکی‌ زد. آخر چه‌کار می‌توانستم‌ بکنم‌ وقتی‌ که‌ به‌ اشارۀ سر قلمی‌ می‌توانست‌ عذرم‌ را بخواهد؟ اموراتِ‌ زندگی‌ را گذراندن‌ که‌ شوخی‌بردار نیست ‌مدیر گروهِ گرامی‌. می‌شد رفت‌ کنارِ درِ دانشگاه‌، صندوق میوه‌ای‌ کارتنی‌ چیزی‌ وارونه‌ گذاشت‌، بساطی‌ چید و به‌ دانشجویانِ‌ خودمان‌ سیگاری‌ فروخت‌ یا نمی‌دانم ‌آدامسِ خروس‌نشان؟ ولی‌ از همان وقت فهمیدم‌ که‌… ولش‌ کنید اهمّیّتی‌ ندارد. فی‌الواقع‌ حقیقت‌ این‌ است‌ که‌ مضحکه‌ای‌ باید باشد تا جوان‌ترها سرگرم‌ بشوند. بعد هم‌ باز آن‌ پلکِ منحوس‌ را تنگ‌ کرد یا نمی‌دانم‌ اصلاً پلک‌ خواباند و به‌ دعوت‌ دهان‌ گشود: «بفرمایید ناهار خدمت‌ باشیم‌» نفهمیدم‌ اصلاً چه‌ جوابی‌ دادم. نمی‌دانم چرا، اندر این فقره، هیچ گفتۀشان به تحریر راست نمی‌آید. آن‌ روز، آن‌ زنکِ وقیح‌ زخمی‌ بر من‌ زد که‌ تا یوم‌الاکنون‌ نیز سوزشش‌ رهایم‌ نکرده‌. موجب‌ شد که‌ این‌ جملۀ کذایی‌ را به دفعات‌ در ترم‌های‌ بعدی‌ نیز بر پاسخ‌نامه‌ها ببینم‌. حال‌ اگر حضرت‌عالی‌ نیز بخواهید دلیل‌ حلق‌آویز شدن‌ و نفْسْ‌‌کُشیِ احمقانۀ این‌ دخترکِ اخیرالشُّهره‌ را سخت‌ گیری‌ بنده‌ در امتحانِ پایان‌ترمِ پیشین‌ بدانید، این‌ دیگر از انصاف‌ خیلی‌ به‌ دور است‌. می‌دانم‌ جناب‌عالی‌، که‌ دوستِ سالیانم‌ هستید، مصدرِ چنین‌ فرمایشاتی‌ نیستید. ولی‌ در افواه‌ که‌ پیچیده‌ است‌. به‌ این‌ دلخوش‌ بودم‌ که‌ فقط‌ می‌گفتند: سوگلیِ استاد جوزانی‌. ولی‌ دیروز خودم‌ خواندم‌، اندرون‌ دست‌شویی‌، معذورم‌ بدارید، پشت‌ درِ مستراحی‌ به‌ سیاقِ شعر نگاشته‌ بودند: «ریقِ رحمت‌ سرکشید، لَشْ‌ نشمۀ جوزانی» فی‌الواقع‌ حسابی‌ پریشان‌ شدم‌. به‌ زمین‌ و زمان‌ ناسزا نثار نمودم‌ و تَه و دستم‌ را نَشُسته‌،‌ العیاذبالله بی‌طهارت، آمدم‌ بیرون‌. درون‌ راهروی دانشکده‌، راستِ‌ دماغم را گرفتم‌ و یک‌راست‌ شرفیاب‌ شدم‌ خدمتِ جناب‌عالی‌ که ‌بگویم‌ اگر یکی‌ از این‌ نسوانِ بی‌قدروقیمت، به قرار مسموع، سودایی سوزان عارضش شده و این‌گونه‌ که‌ فی‌الحال‌ در محاوراتِ یومناهذا پیچیده‌ است‌، پس از شنیدن عقدکنانِ رقیب با فاسقش که استادش هم بوده خودش‌ را حلق‌آویز کرده‌، به‌ من‌ چه وصل و ربطی دارد؟ درست‌ است‌ که‌ کارهایی‌ می‌کرد که‌، به قول‌ عوام‌، خیلی‌ تابلو بود. سوتی‌ می‌داد به‌ اصطلاح‌. ولی‌ گناهِ من‌ چیست‌؟ مثل‌ هنگامی‌ که‌ مویِ‌ بالیده‌اش‌ را آن‌گونه‌ بر شانه‌اش‌ می‌ریخت‌ که‌ دل‌ْ ریش‌ریش می‌نمود. خوب‌ تا اینجایش‌ که‌ البتّه‌ عیب‌ و ایرادی‌ نداشت‌. عیب‌ و علّتش‌ از آنجا برخاستن‌ گرفت‌ که‌ یک‌بار وسطِ درس‌، به‌ یک‌باره‌ با دست‌ چپش‌ پیشْ‌‌سینۀ مقنعه‌اش‌ را بالا زد. این‌ که‌ چاکِ سینۀ سیمینش‌ باز بود و بند و دستکِ سفیدش‌ هم‌ هویدا شد که‌ قابل‌ عرض‌ نیست‌، چون‌ لابد گرمایِ تموز بوده‌ و بر او حرجی‌ نبوده‌، همین‌طور بر من‌ که‌ تا حال‌ْ هفت‌ بار، نه‌ چهارده‌ بار، پایِ‌ آن‌ چنار چرخیده‌ بودم‌. هر دفعه‌اش‌، هفت‌ بار. یک‌بار بوقِ سگ‌ِ دیشب‌ و یکی‌ هم‌ امروز، سفیدۀ صبح‌. عرض‌ بنده‌ بر سرِ آن‌ دست‌ دیگر است‌ که‌ از زیر مقنعه‌ بُرد پشتِ گردنش‌. میانِ گیسِ بافته‌ را گرفت‌ و کشید جلوِ سینه‌اش‌. دُم‌ گیس‌ بر شانۀ راستش‌ تابی‌ برداشت‌ و افتاد رویِ زیردستیِ جلوِ صندلی‌اش‌، به قسمی که‌ آن‌ دو سه‌تا نرْ کُرّۀ تُخس‌ِ تَهِ کلاس‌ به‌ بنده‌ لبخند پراندند. من‌ هیچ‌وقت‌، خدا به‌ سر شاهد است‌، جوانی‌ نکرده‌ بودم‌. میان‌سالی‌ هم‌ که‌ نداشتم‌. انگار از بچّگی‌ به‌ پیری‌ پرتاب‌ شده‌ بودم‌. بعد هم‌ که‌ این‌، از نوکِ گیسش‌، لااقل‌ دو حلقه‌ به‌ اندازۀ یک‌ کفِ دست‌، روی‌ زیردستی‌اش‌ چنبره‌ نموده‌ بود. بفهمی‌نفهمی‌ رشتۀ کلام داشت از دستم درمی‌رفت. نه‌ که‌ هول‌ کرده‌ باشم‌. مگر آن‌ چند رأس‌ جایِ اِعرابی‌ داشتند؟ ولی‌ داشت‌ او، به‌ سرانگشت‌، با سرِ بافۀ چنبره‌ شده‌اش‌ بازی‌ می‌کرد و هر چه‌ نگاهم‌ بر آن‌ جمالِ بی‌مثال‌ اصابت‌ می‌نمود، لعنت‌ خدا بر دلِ سیاهِ ابلیس، به‌ سویِ بنده‌ لبخند ارسال‌ می‌نمود، با آن‌ مخمورْ چشمان‌ و مژگانِ ‌سیاه‌ و پلک‌هایی‌ که‌ وقتی‌ تنگ‌ می‌کرد، انگار در هاله‌ای‌ گم‌ می‌شد. دهانش‌ آن‌قدر کوچک‌ بود که‌ گویی‌ فندقی‌ نیمه‌باز. یک‌ لحظه‌ وهمم‌ گرفت‌ که‌ کنار حوض‌ِ کوثر نشسته‌ام‌ و صنم‌هایِ نیمه‌ برهنه‌ای‌ را دیدم‌ که‌ پای‌ در پاشویه‌ها فروهشته‌، بادبزنی‌ به‌ دستی‌ و با‌ دست‌ دیگر، به‌ ناز و نوازشِ سروموی‌ هم‌ مشغول ‌بودند. فی‌الواقع‌، دنیا آن‌قدر شیرین‌ به‌ دل‌وکامم‌ نشست‌ که‌ حدس‌ نزدم‌، فردا روزی‌، ممکن‌ است‌ از بابت‌ همین‌ امورِ جزیی عَلم‌وکُتل‌ هوا بکنند و شب‌نامه‌ پخش‌ کنند. مثل‌ همان‌ها که‌ برای‌ جناب‌عالی‌ نیز، چند صباحی‌ پیش‌، پخش‌ نمودند. بدنم‌ گرم‌ شد. انگار که‌ از آن‌ ابریقِ دهانْ‌تنگ‌ و صراحیْ‌گردنِ کنارِ همان‌ حوض‌، در پیالۀ کف دستم‌، جرعه‌ای‌ شراباً طهوراً نگونسار کرده‌ باشند. حال‌ نامردمی‌ را ملاحظه‌ نمایید که‌ چه‌ها برایم‌ درنیاورده‌اند. شنیدستم که گفته‌اند حضورِ مرا در اکنافِ راحتگاه و، به روایتی غریب‌تر، در حوالی آبریزگاهِ خواتین رصد کرده‌اند. چشمشان روشن، دیده باشند. اساساً به قول خودشان رصد هم کرده باشند، که چی؟ یا که می‌گویند: «استاد جوزانی، قبل‌ از هر کلاسِ درسش‌، لااقل‌ یک‌ پارچی‌ می‌زند آن هم از این‌ زهرماری‌هایِ کف‌ کرده‌اش‌ را» بنده‌ از پَرِّ قنداق، از تصدّقیِ سرِ دوستانِ معزّزی‌ چون‌ جناب‌عالی‌، مستِ میِ دوست‌ بوده‌ام‌. حالا می‌گویند من‌… استغفرالله! آن هم از این‌ نوعِ سخیفش‌، مَعاذَالله. آن هم هیچ‌وقتِ دیگر نه‌، پیش‌ از کلاسِ درس‌. حاشا حاشا که‌ هرگز چون‌ این‌ کرده‌ باشم‌. مگر این‌ حقیر از خواجه‌ شمس‌الدّینِ خودمان‌ چه‌ کم‌ داشتم‌؟ یا از همۀ آن‌هایی‌ که‌ از باده‌ گفته‌اند یا خورده‌اند. فی‌الواقع‌ شاید هم‌ حرفی‌ زده‌ باشم‌، ولی‌ این‌ دلیلِ تهمت‌ و افترا می‌شود؟ مثل‌ همان‌ حرف‌هایی که‌ پیش‌تر به‌ نافِ مبارکِ بعضی‌ از همکاران‌ هم‌ بسته‌ بودند. طلبِ عذر دارم‌. این‌ قولِ سخیف‌ْ مالِ خودشان‌ است‌. من‌ آن‌ را پشتِ درِ مستراحی‌ خوانده‌ام‌. بنده‌، آنچه‌ دربارۀ همکاران‌ و بالاخص‌ جناب‌عالی‌ می‌گویند، باور نمی‌کنم‌. یعنی‌ از همان‌ اوّل‌ هم‌ نکرده‌ام‌. مسبوقم این‌ حرف‌ها مشتی‌ خزعبلات‌ بیشتر نیست‌ که‌ کوتوله‌هایی‌ مثل‌ آن‌ها به‌ قامتِ بلند‌نظرانی‌ چون ‌جناب‌عالی‌ می‌دوزند. مثل‌ همان‌ حرف‌ها که‌ برای‌ خودِ بنده‌ نیز درآورده‌اند. می‌گویند بنده‌ ابروانم‌ را سرِ کلاسِ درس‌ بغتهًّ طاق‌وجفت‌ می‌کنم‌ یا نمی‌دانم ‌می‌گویند: «جوزانی وقتی‌ ازش‌ سوالی‌ می‌شود، ادا ‌اصول درمی‌آورد‌، جفت‌جفت‌ پلک‌ می‌زند تا بتواند خودش‌ را جمع‌ کند جوابی‌ بدهد» به خدا این‌ حرف‌ها خزعبلات‌ است‌. خدا شاهد است‌ این‌ گونه‌ نیست‌ که‌ آن‌ها می‌گویند. ممکن‌ است‌ بنده، در این فقره، خبطی‌ نیز کرده‌ باشم‌ امّا نه‌ اندرونِ کلاس‌ِ درس‌. خدایا چرا می‌خواهند، حتّی در خلوتِ خودم‌ نیز، مرا بندیِ رفتارِ احمقانۀشان‌ بکنند؟ از خدا که‌ پنهان‌ نیست‌ از جناب‌عالی‌ چه‌ پنهان‌. اصلاً من‌ چه‌ دارم‌ که‌ ازحضرت‌عالی‌ پنهان‌ کنم‌. السّاعه‌ عرض‌ می‌کنم‌. هرچند که‌ تا این زمان‌ به‌ کسی‌ چیزی‌ نگفته‌ام‌. ولی‌ فی‌الحال‌ می‌گویم‌ از وقتی‌ که‌ سلفِ اسبقِ حضرت‌عالی ‌آن‌ درخواست‌ شنیع‌ را از من‌ کرد، تمنّایِ‌ نمره‌ را می‌گویم‌، دیگر برایم‌ معنیِ همه ‌چیز عوض‌ شده‌ است‌. یعنی‌ دیگر هیچ ‌چیز برایم معنیِ ماحَصَلی‌ ندارد. شاید بفرمایید مگر، زبانم‌ لال‌، قرآنِ خدا غلط‌ شده‌؟ مگر آسمان‌ به‌ زمین‌ آمده‌؟ نمی‌دانم‌. ولی‌ من‌ بارها بار جلوِ آینۀ قدّیِ اتاقِ مطالعه‌ام ـ اینکه چرا اتاق خوابم محلِّ مطالعه‌ام شد و کتابخانه‌ام اتاق خواب فی‌الحال بماند مسکوت‌عنه تا مجالی مأجورـ ایستاده‌ام‌ در وجناتِ خودم‌ موشکافی‌ کرده‌ام‌. به خدا تکان‌ می‌خورد. انگار ذرّه‌ای‌ از وجودِ منحوس‌ِ آن‌ها در من‌ نیست‌. کف دست‌ را هم‌ گذاشته‌ام بر ابروانِ لعنتی‌ام‌. ولی‌ تکان‌ می‌خورد. به خدا تا حال‌ یک‌بار هم‌ نتوانسته‌ام‌ مشابهِ آن‌ خبیث‌ پلک‌ تنگ‌ کنم‌ به قسمی‌ که‌ توان‌ به جانِ دیگری‌ آتش‌ زد. نه‌، انگار با کمال‌ تأسّف‌ ذرّه‌ای‌ از خمیرمایۀ آن‌ خبیث‌ها در من‌ نیست‌. از صمیمِ‌ قلب‌ متأسّفانه‌ می‌گویم‌. چون‌ اگر من‌ هم‌ مثل‌ آن آدم‌ها‌ بودم‌ روزگارم‌ به‌ از این‌ بود که‌ فی‌الحال‌ هست‌. الغرض‌، آن‌ روز هم‌ به‌ تخته‌سیاه‌ نظر افکندم‌ و درسم‌ را پایِ تخته‌ کتابت‌ نمودم‌. خودم‌ که‌ درست‌ نفهمیدم‌ چه‌ گفتم‌. مثل‌ همین‌ السّاعه‌ که‌ انگار مرقومه‌ام‌ دارد سمت‌وسوی‌ تظلّم‌نامه‌ به خود می‌گیرد. از بنده به دور بادا و بعیدتر بماناد شیطان‌ِ لئیم‌! پنداری‌ می‌خواهم‌ بفهمم‌ این‌قدر روح‌ و روانم پَست‌ شده‌ که‌ پشت‌ِ درها گزارشش‌ را خوانده‌ام‌؟ فی‌الحال‌ تصدیق‌ می‌فرمایید که‌ من‌ این‌ نتیجۀ شوم‌ را، همان‌طور که‌ در رقعۀ پیشین‌ نیز معروض‌ داشتم‌، پیشگویی‌ نموده‌ بودم‌. کلاس ‌که‌ تمام‌ شد، هنگامِ همان‌ تنهایی‌هایِ بعد از کلاس‌ که‌ می‌ماند تا اشکالاتش‌ را رفع‌ نماید، گفتمش: «چرا هر چه‌ چرخ‌ می‌چرخد و جلوتر می‌رویم‌، دانشجوها کوتوله‌تر می‌شوند؟» گفت‌: «کوتاه‌تر، استاد. می‌گویند مالِ تغذیۀ بد است‌» چیزی‌ نگفتمش‌ تا امتحانش‌ را که‌ خراب‌ کرد، باز ازش پرسیدم: «به نظرت درس نخواندن و نمره نیاوردنت ، به نوعی، خودتحقیری نیست؟» همان جواب‌ها را پس‌ داد. گفتم: «کوتولگی نمی‌آورد این کارها؟ گمان نمی‌بَری همان اشرفِ مخلوقاتی که از زمانِ شدنش از خاک، یا گِل خشک، تا به امروز مدام کوچک و کوچک‌تر شده آخرش بشود کوتوله‌ای خاک‌برسر و حقیر؟» گفت: «ببینید استاد، زمان‌ِ نوحِ نبی‌ عمرِ آدم‌ها، بر حسبِ مضربی‌ از صد سال‌ بوده‌، یعنی‌ چهار صد سال‌، شش‌ صد سال، یا حتّی ده صد سال. ولی‌ حالا بر حسبِ سال‌ می‌سنجیم‌. علّتش‌، می‌گویند، تغذیۀ بد است‌. بعضی‌ها هم‌ می‌گویند هوای آلوده‌» به مهربانی بر او نظری افکندم. گفت: «چرا این‌جوری، نگاهِ فقیه اندر سفیه‌م می‌کنید؟» گفتیم: «مبرهنات را که می‌دانیم خودمان. شیخِ اجل رَحمـۀ اللهُ تَعالی، فی المِائَـۀالسّابعـۀ ، فرمود…» گفت: «استاد، منظورتان فی قرن السابع است؟» گفتم: «بله همین، بله. شیخمان امّا همان موقع، فی المِائَـۀالسّابعـۀ، دُر دانه کلامی چنین افاضـۀ فرمود که لقمان حکیم را ۳۰۰۰ سال عمر بود و عمرِ ۱۲۰۰ ساله ارزانی داشتِ نوح نبی، هرچند که به روایتی هم از برای حضرتش سیاهۀ عمری ایضاً ۹۵۰ ساله مضبوط است بر صفحات مبارک مُصحَف. امّا بگذریم فی‌الحال. الساعه تو برو سرِ اصلِ مطلب!» به گمانم می‌خواست چیزی بگوید که گفتم: «کوتاهیِ عمر را…» خواست حرفم را قطع کند. اهمّیّتی ندادم. ادامه دادیم: «عمر را نمی‌گوییم‌. حرفمان بر سرِ کوتوله بودن است یا شدن» که این بار تندی پرید وسطِ عرایضمان به صدای بلند گفت: «نکند، فهمیدم استاد، منظورتان گورزایی‌ست. نه؟» و بالفور چشمی به ناز چرخاند. التفاتی نکردم. اضافه کرد: «نه، استاد؟» که ناگاه ملتفتِ خمارین شدن عسلیِ چشمانش شدم. می‌دانم‌ با آنچه‌ گذشت‌، در چشم‌انداز آتیِ این‌ حقیر عاقبتِ‌ خوبی‌ متصوّر نیست‌، ولی‌ این‌ در قبالِ مرگِ یک‌ انسان‌ هیچ‌ است‌. بعدِ همان‌ جلسۀ ‌امتحان‌ هم‌ گفتمش‌: «زمان‌ ما، کسرِ شأنمان‌ بود. ولی‌ شما، چون‌ نونِ نمره‌ با نونِ نانْ‌ یکی‌ست‌، کاسۀ گدایی‌ به دست‌، مثل‌ کنه‌ می‌چسبید و وِل‌کُن‌ هم‌ نیستید» گفت‌: «استاد، شما هم‌ یک وقتی‌ دانشجو بودید» گفتم‌: «بوده‌ایم‌ ولی‌ تکدّیِ نمره‌، حاشا!» گفت‌: «فضولی‌ست‌ استاد، چیزهای‌ دیگری‌ هم‌ هست‌. نمی‌بینید؟» علی‌القول‌ و قاعدۀ امروزی‌ها، حق‌ بود یک‌ کشیدۀ آبدار می‌خواباندم بیخ گوشش‌. مگر کور باشد استادِ این مستورۀ محجوبۀ ناقص‌العقلِ محجور که‌ نبیند. ولی‌ همین‌ حرفش‌ بود که‌ مجبورم‌ کرد در تمام‌ یادداشت‌ها و دست‌نوشته‌های‌ سنواتِ دانشجوییم‌ غور‌ کنم‌. ببینم‌ می‌شود سرِ نخی‌، چیزی‌ پیدا کرد تا بشود، اندکی‌، به ‌او حق‌ داد. البتّه‌ که‌ این‌ کارِ بنده نه‌ از سرِ فروتنی‌ بود بل میلمان‌ گرفته‌ بود حجّت‌ بر او تمام‌ گردد، مثل‌ الباقیِ آنان‌. صداقتِ این‌ برادرِ کوچکتان‌ را ملاحظه ‌می‌فرمایید؟ بعد هم‌، همان‌ شب‌، همۀ گفتگویم‌ را بر کاغذ نگاشتم‌ تا بفهمم‌ حرفِ پرتی‌ نزده‌ باشم‌ یا منظورش‌ از آن‌ چنار و از آن‌ حرف‌ها چه‌ بوده‌؟ هنگامی‌ که‌ او را گفتیم‌: «برای‌ همین‌ می‌گوییم‌ آدم‌ها دارند کوتوله‌تر می‌شوند، نه‌ کوتاهیِ قد یا عمر، می‌فهمی‌؟ دانشجوجماعت‌ که‌ کوتوله‌ شد استادش ‌هم‌ می‌شود و بعد هم‌ همۀ قوم‌وقبیله‌اش‌» گفت‌: «استاد، حالا دارد منظورتان دستگیرم می‌شود. علّتش‌ گناه است‌. دروغ و تزویر است. ریاکاری‌ست. دلیلش‌ این‌ است‌ که‌ از ذهن‌هامان‌ معنیِ گناه و فدیه‌ پاک‌ شده‌. در هر زمانه‌ای‌ یکی‌ باید فدای‌ جمع‌ بشود تا جامعه فاسد نشود» فی‌الحقیقه‌ بنده‌ درست‌ یقین‌ ندارم‌ که‌ این‌ عبارات‌ از دهان‌ِ او خارج‌ شده‌ باشد. یعنی که نحوستی فی‌الواقع در تقدیرم بود که بایسته بوده است قربانی این فاسدْ قبیلۀ نابخرد بشوم؟ یا اینکه منظورش از فدیه شخصِ شخیصِ خودش بود که در سرشتش بد جوری بدفرجامی تنیده بود؟ ولی‌ پنداری چیزهایی‌ به‌ همین‌ فحوی گفت‌ که‌ حقیر بدین‌ گونه‌ برداشت‌ نمودم‌. بعد هم‌ بنده‌ بی‌معطلی‌ از او جدا شدم‌ و زآن‌ پس‌ نیز تلاشِ مشکوری‌ کردم‌ که‌ دیگر ابداً به‌ او نیندیشم‌. البتّه‌ توفیق‌ِ مأجوری‌ هم‌ همراهم‌ شد تا اینکه‌ دوباره‌ اسیرِ فتنۀ شومِ زمانه‌ شدم‌. آغازش‌ را فی‌الواقع‌ دقیقاً به یاد نمی‌آورم‌. نمی‌دانم‌ که‌ کِی‌ بود و چه کسی‌ بود و سرِ کدام‌ کلاسمان‌ که‌ به‌ نجوا شروع‌ کرد: «گرگورِ کافکا هم‌ یک‌ روز صبح‌ از خواب‌ آشفته‌اش‌ پرید. شما هنوز خوابید؟» آن‌ روز بنده‌ فقط‌ لبم‌ را گزیدم‌ و به‌ محاذاتِ تخته‌سیاه‌ تا کنار درِ کلاس‌ رفتم‌ و بی‌آنکه‌ حرفی‌ بزنم‌ راه‌ رفته‌ را برگشته‌ نشستم‌ پشت‌ِ میزم‌. سرم‌ را خم‌ کرده‌، با پشت‌ِ دست‌، چشمانم‌ را مالاندم‌. بعد دست‌ها را ستون‌ چانه‌ کرده‌ و بچّه‌ها را نگاه‌ کردم‌. گفتیم: «او می‌خواست‌ بگوید روحِ زمانه‌ است‌ که‌ بشر را واداشته‌ با جماعتِ حیوان‌ قرابتِ بیشتری احساس‌ کند تا همنوعِ خودش‌. با حیوان‌ راحت‌ است‌. فلذا راحت‌تر نیز می‌تواند جلوِ حیوانی‌ْ احساسش‌ را بروز بدهد تا نزدِ همنوعش‌. برای‌ همین‌ هم‌ انسانِ امروزین‌ و بالتَّبَع ادبیّاتِ امروز مشحون‌ از مراودۀ انسان‌ و حیوان‌ است‌ یا استحالۀ این یکی‌ به‌ آن دیگر» و درس‌ را ناتمام‌ گذاریده کلاس‌ را ترک گفتیم. عنایت‌ بفرمایید آن‌ روز هم‌، بعدِ همان جلسۀ امتحان‌، ما فقط‌ به‌ او گفته بودیم‌: «برو! خسته‌ایم‌ فی‌الحال‌. بعد، خودِ ما، راجع‌ به‌ نمره‌ات‌ فکری‌ می‌کنیم‌» که‌ دستش‌ را به‌ هوای‌ دستمان‌ پیش‌ آورد. تند نگاهش‌ کردیم و دور و کنارمان‌ را پاییدیم‌. دستش‌ را پس‌ کشید. از پنجره‌ به‌ بیرون‌ نگاه‌ کردم‌. باغ‌ پیدا بود. من ‌که‌ نگفته‌ بودم‌، در آن‌ شب‌ مهتابی‌، برود زیر سایۀ پهنِ چونان‌ چناری‌. آنجا که‌، یحتمل‌، یک‌ چشمش‌ به‌ ماه‌ بوده‌ و چشم‌ دیگرش‌ دو‌دو می‌کرده‌ پیِ کلفت‌ترین‌ ساقه‌اش‌. آن‌ شب‌ ماه‌ قرصِ‌ کامل‌ بود. نصفه‌ شبی‌ که‌ رفته‌ بودم‌، دیدم‌ که‌ چه‌ پُر نور بود و آن‌قدر بزرگ‌ و پایین‌ آمده‌ که‌ چیزی‌ نمانده‌ بود بیفتد برشاخه‌های‌ چنار. گهگاه لکۀ ابری‌ قرصِ ماه‌ را دندان‌ می‌زد و بعد هم‌ با نسیمِ سردی‌ که‌ وزیدن‌ می‌گرفت‌، پردۀ تیره‌ای‌ می‌افتاد رویش‌. جیرجیرِ جیرجیرک‌ها درون‌ گوشم‌ لانه‌ کرده‌ بود. وقتی‌ قرص‌ ماه‌ لکّۀ گداخته‌ای‌ شد ترس‌ افتاد اندرون‌ِ جانم‌. نصفه‌ جان‌ شدم‌ تا به‌ خانه‌ برگشتم‌. پشتِ دستم‌ به‌ قِسم دائم‌التَّزایدی شروع‌ به‌ خارش‌ کرد. داشت‌ با نوک‌ ناخن‌هایِ بلندش‌ به‌ پشت‌ دستم‌ می‌زد. گفتم‌: «می‌دانی‌ آن‌ دنیا، از برای‌ انگشت‌ رساندن به‌ نامحرم‌، ملکۀ عذاب‌ با هُرم‌ آتشِ جهنّمی‌ش چنان به‌ همین دستت‌ انگشت می‌کُند که کف دستت سوراخ‌ می‌شود» گفت‌: «اگر ندهید بی‌چاره‌تر می‌شوم‌. دعاتان‌ می‌کنم‌. امشب‌ شبِ عزیزی‌ست‌. شبِ شهادتِ…» یادم‌ رفت‌، غفلهًّ، شهادتِ کی‌ را می‌گفت‌. گفت‌: «دعاتان‌ می‌کنم‌. امشب‌ مستجاب‌ می‌شود هر که‌ دعا بکند. خیلی‌ دعاتان‌ می‌کنم» گفتم: «به‌ قاعدۀ همان‌ جواب‌ها که‌ نوشته‌ای‌؟» گفت‌: «نه به خدا، خیلی‌ زیاد» گفتم‌: «به‌ چه‌ میزان‌؟» گفت‌: «اندازۀ علاقه‌ام‌» و با آن‌ مردمِ عسلی‌اش‌ نگاهش را خیلی آرام لغزاند‌ بر وجناتم‌ که‌ راستش‌ را بخواهید حسِّ سبکی‌ در دل‌ِ این‌ حقیر جنبیدن‌ گرفت‌. البتّه‌، نه‌ از آن حس و احوالاتی‌ که‌ وسوسۀ ابلیس‌ِ خبیث‌ باشد. به‌ بیرون‌ نگاه‌ کرد. ما نیز نظری‌ روانه کردیم‌. از پنجرۀ کلاسْ رؤیتِ سوادِ باغ، در افق، در منتهی‌الیهِ دیوارِ غربیِ دانشگاه میسور بود. چنان چنارِ کهن‌سال‌ از میان‌ درختچه‌ها و درخت‌های‌ کوتولۀ ‌باغ‌ سر و گردنْ برکشیده بود که پنداری همۀ باغ همان تک‌درخت پیلْ‌پیکر بود. پیل‌پیکرِ نرۀ پُرتمنایی که سر پا ایستاده، با دست‌های گشوده بر دو سو، سروسینه جلو داده ‌ قامت برافراشته بود با خرطومی راست، رو به آسمان. نعوظُ بِالله. شرمسار سر برگرداندم به سرعت، به سوی بچّه‌ها. سرها همه برگشت از پنجره، فرو افتاد بر برگه‌هایشان‌. دلمان می‌خواست توی زندگی‌مان ما نیز، دستِ‌کم یک‌بار هم که شده، می‌توانستیم آزادانه و سربلند سر برمی‌کشیدیم چونان سروی سهی، نه چون چناری پیل‌آسا. با نگاهم‌، لابد، چیزی‌ از اندرونم‌ به‌ بیرون‌ ساطع‌ شده‌ بود که‌ شیطان‌هایِ تَهِ کلاس‌ می‌خواستند از آن‌ سر دربیاورند. نه‌ البتّه‌ چیزی‌ که‌، نَعوذُ‌ُ بِالله، خارج‌ از عرف‌ و رَویّۀ معمول‌ باشد. آنچه‌ وِجهۀ نظرِ این‌ بندۀ کمترین‌ است‌ آن ‌احساس‌هایی‌ست‌ که به هنگام‌ نهی‌ از منکر، در دلِ هر مومنِ آگاه‌‌دلی‌، بیدار می‌شود. نفَسم به شماره افتاد و توی دهانم بزاق جمع شد. انگار که ناکَسیْ کلاپیسه شده باشد. به وحدانیّتِ خداوندی اگر، آن کَسِ ناکَس، من بوده باشم. آب دهن‌ فرو بلعیدم. نفسی تازه کردم و با لرزشی در صدا گفتم‌: «علاقه‌ به‌ چی‌؟» گفت‌: «استاد، چرا نمی‌فرمایید به‌ کی‌؟» و دیگر صدایش‌ را نشنیدم‌. انگار لب‌ می‌زد. جوانکی‌ که‌ داشت‌ از بغل‌دستی‌اش پاک‌کن‌ می‌گرفت‌، گفت‌: «اجازه‌ استاد، به خدا تقلّب‌ نمی‌کردم‌، می‌خواستم ‌این‌ جمله‌، جوابِ آخرم‌ را پاک‌ کنم‌. اشتباه‌ کرده‌م‌» سر تکان‌ دادم‌. جوانک‌ سرش‌ را که‌ بر برگه‌اش‌ فرو انداخت‌، فهمیدم من‌ اشتباه‌ کردم‌ که‌ پرسیدم‌: «گفتی‌ به‌ کی‌؟» گفت‌: «استاد، به‌ آن‌ چنار. آنجا، آن یکی را می‌گویم. آنکه خیلی کت‌وکلفت است و گُنده. ببینید چه‌ بلند و کشیده‌ هم هست! شکل و هیبتش انگار…» ساکت شد. لحظه‌ای بعد لب گزید. آنگاه تندی گفت: «انگِ مردانه‌ای دارد، نه؟» خیره نگاهش کردم. خواستیم بگوییم: «تِلکَ‌ الشَّجَرَۀطَیِّبَـۀ؟!» امّا نگفتم. گفتیم: «آن درخت الحق‌والانصاف به مادرِ درختان می‌مانَد با آن قدِّ رعنا و برگ‌های جمیل» سر به زیر انداخت. نوک زبانمان آمد پندی بگوییمش آن هم نه از خامۀ خودمان که حمل بر خودستایی شود بَل از کِلکِ دیگری، از زبانِ جادو سخنِ جهان نظامی. در دلمان بود بگوییم:

چـارۀ کـار هم شکیبـایی‌ست/ هر چه زین درگذشت رسوایی‌ست

امّا چیزی نگفتیم. دخترک‌ صورتش‌ سرخ‌ شد، انگار که فکرم را خوانده باشد. بغض‌ کرد. گفتیم: «دیده‌ای آن‌همه پرنده را لابه‌لایِ شاخ‌وبرگش، یا شده است زمانی بشنوی همهمۀ مرغانِ زیرش را؟» لب برچید و با صدایِ دو‌رگه‌ای‌ گفت‌: «فقط‌ همین‌؟» گفتیم: «انگار که درختِ جلالِ بخت‌النصر باشد» گفت: «باشد که… باشد. باشد» و خیره نگاهم کرد. حیران مانده بودیم چه بگوییم که ادامۀ سخنِ نظامی، ابیاتی که بر سرِ کلاس بارها بار برایشان خوانده بودیم، دفعهًّ به ذهنمان توارد کرد و رسید تا به آنجا که شاعر وصف می‌کند:

به‌درختـی سطبر و عالی شـاخ/ سبز و پاکیزه و بلند و فراخ
سبزه در زیر او چو سبز حریر/ دیده از دیدنش نشاط پذیر

راستش مِیلمان گرفت همین دو بیت را به صدایِ بلند برایش بخوانیم. نتوانستیم. پیش خود گفتیم لااقل، برای انبساطِ خاطرِ خودمان، به نجوا باز بخوانیمش ولی زبانمان یاری نکرد. اصلاً زبانمان نگشت. ناگزیر گفتیم: «بله، آن چنارِ تنومند ناچار، پُر واضح است که کوتوله نیست. پس لابد، حق با توست، زیباست» و از آن زمان به بعد دیگر آن‌ چنارْ بلایِ جانمان‌ شد. یکی‌ از آن‌ شیطان‌هایِ نرِ تَهِ کلاس‌ داشت‌ خیره نگاهم‌ می‌کرد. چشم‌غرّه‌ که‌ رفتم‌، سرش‌ را فرو انداخت‌ بر برگه‌اش‌. دخترک داشت‌ به‌ سرِ ناخن‌هایِ دست‌ راستش کفِ دست‌ دیگرش‌ را چنگ‌ می‌زد. گفتم‌: «تو را چه‌ می‌شود؟» دهان‌ باز کرد ولی‌، مات‌ و مبهوت‌، حرفی‌ نزد. بعد چنان‌ ناخن‌ و پنجه‌ کشید که‌ پوستِ کف دستش‌ درید. آنگاه‌ صدایِ‌ شکستن‌ چیزی‌ شنیدم‌ و بعد تکّه ناخن‌ِ آغشته‌ به‌ خونی‌ دیدم‌ که‌ افتاد بر زمین‌. نگاهش‌ کردم‌. خم شدم برداشتمش‌. لبۀ شکسته‌اش‌ را که‌ بر کف‌ دست‌ کشیدم‌. بر پوستم‌، خطّی‌ از خون برجا بنهاد. خیره‌ نگاهم‌ کرد. سر فرو انداختم‌ و به‌ دلِ دو انگشتِ اشاره‌ و شست‌ْ دو روی‌ِ آن‌ لبۀ خراشیده‌ را مسح‌ نمودم‌. گفت‌: «استاد، من‌…» و به‌ بانگ‌ بلند دفعهًّ گریه‌ سرداد و دوید بیرون‌. راستی‌ را، درست‌ نفهمیدم‌ منظورم‌ از آن افعال‌ چه‌ بود. فی‌الحال‌ هم‌، هنوز که‌ هنوز است‌، نفهمیده‌ام‌ قصد و منظورِ او از آن «باشد که باشد» چه‌ بود؟ البتّه‌ اشتباه‌ از من‌ بود. باید اسمش‌ را می‌پرسیدم‌. فی‌الحقیقه‌ مطمئن‌ نیستم‌ کدامشان‌ بود که‌ خودش‌ را حلق‌آویز کرد. اینکه این‌ دختر همان‌ باشد که‌ وصفِ سرِ کلاسش‌ را گفتم‌ یا همانی‌ باشد که‌ سوز‌ و گدازْ بنویس‌ بود، هنوز برای‌ بنده‌ مبرهن‌ و واضح‌ نیست‌. اوّلش‌ فکر می‌کردم‌ که‌ هر سه‌تایشان‌، باید، یکی‌ باشند. یعنی‌ دوتای‌ دوّم‌ را که‌ مطمئنّم‌. از قیافه‌هایشان‌ می‌گویم‌ که‌ سرِ کلاس‌ دیده‌ بودم‌. ولی‌ یک‌ چیز دیگری‌ هم‌ هست‌: اینکه‌ تطبیقِ ابروهایِ این‌ دوتایِ آخری‌، بسیار دشوار‌ بود. باهم‌ فرق می‌کرد. چشمانشان‌ هم‌، انگار، یک‌جورهایی‌ فرق داشت‌. اصلاً یکی‌شان‌ موهایش‌ بور بود و آن‌ یکی‌ سیاه‌. حال‌ اگر به‌ اغماض‌ قبول‌ کنیم‌ که‌ این‌ دوتا یکی‌ بودند، می‌ماند همان‌که‌ خودش‌ را دار زد که‌ او هم‌ البتّه‌ بفهمی‌نفهمی‌ یک‌ پرده‌ بیشتر چربی‌ داشت‌. چه ‌می‌گویند؟ تُپل‌مُپل‌ بود. شکمش‌ هم‌ گِرد و بزرگ‌، این‌طور که‌ می‌گویند، و اینکه‌ آیا حامله‌ بوده‌ یا نه‌؟ یا اینکه‌ تودِلی‌اش منسوب‌ به‌ کدام‌ بی‌پدر‌ومادری‌ست‌؟ بنده‌ اصلاً نمی‌دانم‌. به‌ طناب‌ که‌ از درخت‌ آویزان‌ بوده‌ شکمش‌ باد کرده‌ بود‌. خوب‌، اینکه‌ دلیل‌ نمی‌شود. جسد که‌ آویزان بماند معلوم‌ است‌ چه‌ می‌شود. می‌ماند نوشتۀ پشت‌ درِ مستراح‌ها، که‌ هر چه خواندم‌، چیزی‌ دستگیرم‌ نشد. ولی‌ عدّه‌ای‌ هستند که‌ همۀ وقایع‌ را دوست‌ دارند نمایشی‌ و درشتش‌ بکنند. علّتِ نقلِ حامله‌ بودنش‌ هم‌، یحتمل‌، باید از همین‌ جاها ناشی‌ شده‌ باشد. به‌هرتقدیر، می‌شود از پزشکیِ قانونی‌ نظر خواست‌. بنده‌ هم‌ در اختیارم‌، برای‌ هر فرمایش‌ و آزمایشی‌ که‌ بفرمایید. نمی‌دانم‌ چرا، گاه‌ازگاه‌، همه‌ چیز را قاطی‌ می‌کنم‌، مثل‌ همین‌ السّاعه‌. از عوارضِ پیری‌ست‌؟ نه‌؟ یک‌زمان حتّی نام‌هایشان‌ را هم‌ جابه‌جا می‌گفتم‌. به‌اشاره‌ به‌ یکی‌ از آنان‌ که‌ خطاب‌ می‌کردم‌ همان‌ هنگام‌، غفلهًّ، نامش‌ از یادم می‌رفت‌. خودش‌ اسمش‌ را می‌گفت‌. چه‌ کار می‌شود کرد، وقتی‌ آن‌قدر زیاد هستند. تازه‌، دم‌به‌دم‌ هم‌ یکی‌شان‌، شکلِ علفِ هرزی‌، چه‌ می‌گویند؟ عینهو اجلِ معلّق‌، جلوِ آدم‌ سبز می‌شود که‌: «استاد، سلام‌» و احوالپرسی‌ می‌کند و او نرفته‌، یکی‌ دیگر ظاهر می‌شود‌: «استاد، حالتان‌ خوب‌ است‌؟» و به‌ خدایِ احد و واحد نمی‌گذارند حتّی یک‌ راستۀ خلوتِ پارکی‌ را خوش‌خوشک‌ قدم بزنی‌، یا شعری‌ زیر لب‌ زمزمه‌ کنی‌ و بشکنی‌ بزنی‌ و با پنجۀ کفشَت‌ سنگی‌ بِپرانی‌ و بعد انگشتی‌ اندرون‌ بینی‌، کأنه انکرالاصوات‌، صدایی‌ می‌پیچد: «استاد، شمایید؟» نه‌ پس‌ اَزرَق شامی‌ایم ما‌؟ آخر ما نباشیم‌ می‌خواهد کی‌ باشد؟ و آهسته‌ می‌گویم‌: «بله‌ عزیزم‌، ما هستیم‌. تو خوبی‌؟» می‌گوید: «خوبم‌. بای» می‌گویم: «خدانگهدار» و طاق‌وجفت‌، از هر رنگ‌ و بویی. استغفرالله! از بنده‌ به‌دور بادا! که‌ در این‌ درویشِ فقیر نیست‌ و نبوده‌ است‌ و در جمیعِ مؤمنین‌ و مؤمنات‌. همیشه هم، این احقر، شکرگزار خداوند بوده‌ام از برای مواهب بی‌کران و بالاخص موهبتِ زیبایی که به بنده عطا کرده. ازطرفی هماره طفره رفته‌ام در استفادۀ کاسب‌کارانه از جاذبۀ خدادادِ مردانه‌ام. هرگز هم سعی نکرده‌ام، به این حربه، دختری را نَعوذُ‌ُ بِالله بفریبم یا پدری را ترغیب نمایم تا مرا برای دخترش لقمه بگیرد، یا که از قدرت و نفوذش استفاده بکند کاری برایم فراهم کند تا که چیزی به حقیر رسانده باشد. سپاس خدای عزّوجل که هماره از بنده به دور بوده است شیطان لئیم. حتّی زمانی که به اصرارِ فراوانش اجازۀ دادم آن چنار را از نزدیک نشانم بدهد از تعهّد و تقیّدم اندکی نکاستم. داشت از جلو می‌رفت و من میانِ کرت‌های آب‌انداختۀ باغ، از روی پشتۀ مرزها، به دنبالش. پا جایِ پایش می‌گذاشتم تا که غفلهًّ فرو نیفتم در کرتی پُر آب‌وگِل. لازم نبود باد بوزد تا بالِ مانتویش کشیده شود یک‌طرف، اندامش نمایان بشود. همین‌که مجبور بود گام‌ها را تنگِ هم بگذارد تا پاهایش در طرفینِ پشتۀ کرتی نلغزد در گِل فرو برود، در دلم غوغایی برخاست. نه که بگویم ضعفِ نفْسی از جانبِ ما باشد. حاشا حاشا که هرگز چون این بوده باشد. امّا به یک‌باره من، بی‌طاقت، نهیب زدم به او. صداقت و صراحتم را ملاحظه می‌فرمایید؟ گفتم بِایست. ایستاد. گفتم مِن‌بعد ما از جلو می‌رویم و تو، از پشت، به دنبالِ ما بیا که مر این را شایسته است. باشد که زین پس تو ما را، از پس، راهنما باشی. چون این کرد. همچنان که ما هم، در همۀ عمر، رَهنما و هادی دیگران بوده‌ایم. این بار امّا آن دیگری بود که چون این می‌کرد، آن هم چه کسی، عروسکی خوش خطّ‌وخال. اساساً آن زمانی هم که ‌می‌باید این عروسکان را، به‌ قول‌ خودشان‌، می‌بوییدمشان‌ و دوروبرشان‌ می‌پلکیدم‌ و باقتضای سنّم‌ متلکی‌ می‌پراندم‌، سوای‌ اعتقادِ دینی‌ِ قرص‌ و محکمم‌، آن‌قدر بادِ دماغ ‌داشتم‌ که‌ کسرِ شأنم‌ بود با یکی‌شان‌ حرفی‌ بزنم‌. صدقِ عرایض و صداقتِ بنده‌ را ملاحظه‌ می‌فرمایید که‌، به‌ قول‌ خودشان‌، جانماز آب‌ نمی‌کشم‌؟ دو بار، نه‌ سه‌ باری‌ هم‌ که‌ به ‌حقیر تکّه پراندند، رو ندادم‌. اصلاً جواب‌ ندادم‌. انگار غازوره‌ای‌ بودند و من‌ پادشاهِ پادشاهان‌. حالا کیست‌ باور کند که‌ این‌ وصله‌های‌ ناچسب‌ به‌ بنده‌ می‌چسبد؟ ولی‌ باختم‌. نفرمایید بریده‌ام‌. با این‌ لغت‌ به‌هیچ‌وجهِ مِن‌الوجوه‌ نمی‌شود افادۀ منظور کرد. آن موقع‌ هم‌ که‌ می‌گویند میان‌سالی‌، وقت‌ و حوصله‌اش‌ را نداشتم‌. راستش‌ این‌ نوع‌ زیستِ حیوانی‌ را نمطِ صوابی‌ نمی‌دانستم‌. السّاعه‌ هم‌ اگر می‌خواستم‌ جبرانِ مافات‌ بکنم‌، با این‌ سرِ طاس‌ و شکمِ برآمده‌ و وجناتی‌ که‌ دیگر اندک‌ ملاحتی‌ هم‌ ندارد، به‌ قول‌ِ امروزی‌هایِ ملعون‌، مگر می‌شود؟ پس‌ ملاحظه‌ می‌فرمایید خزعبلاتی‌ که‌ از پس‌ِ این‌ حقیر بافته‌اند هیچ‌ وجاهت‌ و صورتِ صحیحی‌ ندارد، به‌جز پریشان‌ کردن‌ احوالاتِ بنده‌. قصدشان‌، دور از جانِ جناب‌عالی‌، مجنون‌ نمودنِ بنده بوده است‌. ولی‌ فی‌الحال‌ دریافته‌ام‌ که دیوانگی‌ شاخ‌ودُم‌ ندارد. نیمه‌شبِ دیشب‌ هم‌ تا خروس‌خوان‌ِ صبح‌ امروز، دو بار آنجا رفتم. خیلی‌ پرسه‌ زدم‌ آنجا. خیلی‌ دلم‌ می‌خواست‌ جرئت‌ و شهامتش‌ را داشتم‌. خیلی دوروبر آن‌ چنار چرخیدم‌. در بابِ این‌ درختِ اجنّه‌، فضولهًّ عرض‌ می‌نمایم‌، چیزی‌ استماع‌ فرموده‌اید؟ می‌گویند شب‌هایِ مهتابی‌، نیمه‌ که‌ بربگذرد، اجنّه ‌اندرونش‌ مأوا می‌کنند. جناب‌عالی‌ به‌ آن‌ اعتقاد دارید؟ من‌ که‌ دارم‌. یعنی‌ نداشتم‌، پیدا کردم‌. راستی‌ را، اندرون‌ آن‌همه‌ درخت‌، چِسان‌ می‌شود که‌ چناری‌ این‌قدر بی‌رحم‌ به‌ نظر آید؟ با آن‌ تنۀ کلفت‌ که‌ انگار دیوی‌ از دلش‌ تنوره‌ می‌کشید بیرون‌. حدّاقل هم‌ هر دفعه‌، هفت‌ بار دورش‌ گشتم‌ و راه‌هایِ بالا رفتن‌ از آن‌ را وارسیدم‌. مشکل‌ بشود با روپوش‌ از آن‌ تنۀ پیرِ کلفت‌ بالا رفت‌. مگر آنکه‌ درآورده‌ باشدش‌. به‌ روایتی‌ هم‌ شنیده‌ام‌، از درخت‌، مانتو‌ بر تن‌ آویزان‌ بوده‌. حتماً تا بتواند خودش‌ را بالا بکشد، دکمه‌های‌ مانتوی سیاهش‌ را باز کرده‌ بوده‌. باید چهارپایه‌ای‌، چیزی‌ گذاشته باشد زیر آن شجرۀ خبیثه. بعد هم‌ لابد یک‌ کوزۀ خالی ‌از گوشه‌کنارِ باغ‌ گیر آورده، بُرده و وارونه‌ کرده‌ بر آن‌. این‌ را از لایۀ نرم‌ و نازک‌ خاک‌ گیاهی‌ای‌ می‌گویم‌ که‌ بر چهارپایه‌ ریخته‌ شده‌ بود. بعد دسته‌بیلی‌ پیدا کرده‌. همان‌که ‌با تکیه‌ بر آن‌ دست‌هایش‌ را، در دو سوی‌ بدنش‌، چون چلیپا گشوده‌ بود. لابد به‌ اتکای‌ همان‌ دسته‌بیل‌ خودش‌ را، از چهارپایه‌ و آن‌ کوزۀ باژگونه‌، بر درخت‌ بالا کشیده‌. بعد هم‌ میان‌ِ دسته‌ را، پشت‌ِ گردن‌، بر شانه‌اش‌ نهاده‌ و دست‌ها را پیچانده‌ دور آن‌. عنایت‌ بفرمایید، در نظرِ اوّل‌، اصلاً بازوها هویدا نبود. آنچه‌ در معرضِ نظر بود فقط‌ ساعدها بود. آرنج‌ها، در پشتِ دسته‌، تا‌خورده‌ بود و ساعدها چرخیده‌ و رسیده‌ بود تا دو انتهایِ آن‌. چونان‌ هم‌ سخت‌، دو منتهی‌الیهِ دسته ‌را، چنگ‌ زده‌ بود که‌ بر پنجه‌هایش‌ دو سایۀ سیاه‌ دهان‌ باز کرده‌ بود. گویی‌ که‌ جای‌ِ سوراخِ میخی باشند یا که جای انگشت کردنِ ابلیس. بعد که‌ گره‌ زدن‌هایش‌ تمام‌ شده‌، لابد حلقۀ طناب‌ برگردن‌، از بین‌ دندان‌هایش‌ جیغ‌ کشیده‌: «من‌ که‌ از شما خواهش کرده‌ بودم‌. تنها راهش‌ کلاس‌ِ خصوصی‌ بود» و از آن‌ بالا پریده‌ بوده‌ پایین‌، یا خودش‌ را سرانده‌، یا لابد، لابد هم‌ منظورش‌ از «شما» خودِ شما بوده‌اید. نظر شما چیست؟ به گمان حضرت‌عالی منظورش از «شما» معظّمٌ‌له نبوده؟ بوده. نه؟ یکی‌ نبوده‌ به‌ این‌ بچّه‌ حالی‌ کند که‌ در کلاس‌های‌ عمومی‌، چه‌ گلی‌ به ‌سرِ اساتیدتان‌ می‌زنید که‌ در کلاس‌ خصوصی‌؟ تا بعدش‌ هم‌ حرف‌وحدیث‌ دربیاورند که‌ استاد فلان‌، فقط‌، پول‌ می‌گیرد و نمره‌ می‌دهد. مثل‌ همان‌ حرف‌ها که‌ برای‌ حضرت‌عالی‌ و بقیۀ همکاران‌ هم‌ درآورده‌اند. ولش‌ کنید. اهمّیّتی‌ ندارد. بدنم‌ می‌لرزد، وقتی‌ به‌ آن‌ فکر می‌کنم‌. همۀ این‌ها، در مقابل‌ کاری‌ که‌ او کرد، هیچ‌ است‌. برای‌ مُردنش‌، همین‌قدر کافی‌ بوده‌ که‌ نوکِ پایی‌ به‌ آن‌ کوزه‌ بزند. عنایت‌ بفرمایید، در طول مدّتی‌ هم‌ که‌ جان‌ می‌داده‌، آن‌ چنگ‌های‌ِ چوب ‌شده‌اش‌ را ذرّه‌ای‌ نگشوده‌. بلاتشبیه‌، مثلِ‌ِ… مثل‌ِ اولولویِ سرِ جالیز شده‌ بود. یا به قول خودش مَثَل انا‌الحق‌گویی که بر دار شد یا آن تجسّدِ پاکی که بر صلیب فدیۀ تطهیرِ معصیتِ راندگانِ خلدآشیان شد تا جان از دست رفته‌اش جان‌مایۀ دیگران شود. گنده‌گویی است، نه؟ می‌دانم برای دهان او زیاد است این حرف‌ها، آن هم برای دختری مثل او، می‌دانم. امّا حدّاقلِّ قابل فهمِ واقعیّت این بوده است که گردن آن دخترک در دَم‌ شکسته‌ بوده‌. این‌ را از گزارش‌ پزشکیِ قانونی‌ معروض‌ می‌نمایم‌. شاید ملاحظه‌ نموده‌ باشید. ولی‌ این‌ دیگر، در هیچ‌ گزارش‌ و حتّی حرف‌ و نقل‌هایی‌ که‌ شنیده‌ام‌ نیست‌: بر سینه‌اش چند چکّه خون‌ چکیده‌ بود. باریکۀ خونی‌ هم‌ از کنار پَرّۀ چپِ بینی‌اش، بر موهای‌ بورِ پشتِ لبش‌ ماسیده‌ بود. بی‌چاره‌ام‌ کرد تا حُقنه‌اش‌ بکنم‌ که‌ نزند. آخر مجبور بودم‌. شرع‌ و عرف‌ و اخلاق حکم‌ می‌کرد نهی‌ از منکرش‌ بکنم‌. حضرت‌عالی‌ مستحضر هستید که‌ ازالۀ با بندْ وجنات‌ را مسن‌ می‌نمایاند. ملاحظه‌ بفرمایید، اندرون‌ غربت‌، اُناثکی‌ که‌ آقا‌بالاسری‌ نداشته‌ باشد، معلوم‌ است‌ چه‌ می‌شود. امر به‌ معروف‌ کردمش‌. تازه‌، نمی‌دانم‌ مگر دِکُلُره‌ نایاب‌ شده‌ بود؟ ولی‌ بنده‌ از حاشیۀ خونِ ماسیده‌ بر زمینه‌اش‌، تا آن زمان‌، تصوّرِ روشنی‌ نداشتم‌. فی‌الحال‌ است‌ که می‌فهمم چقدر خام‌ و ناپخته بوده‌ام‌. بعضِ اوقات‌ که‌ غوطه‌ اندر افکارمان‌ هستیم‌ می‌اندیشیم‌ در بیانِ مکنوناتِ خود نیز باید حجاب‌ و تجیری‌ کشید. همه‌ چیز را نمی‌شود گفت، تقریر کرد یا که رقم‌ زد. حتّی به‌ این امّید که‌ با نگاشتنش‌ چیزی‌ عوض‌ بشود، واقعیّتی قلب شود یا چون حال، چنان که ما با نوشتن این‌ها در پیِ آنیم، بیانِ مشروحِ حقیقتی باشد تا شهادتی بدهد بر حقانیّتِ ما و حجّتی باشد بر آیندگان. واهمه داریم‌ نتوانیم این‌ واگویه‌هایِ‌ مسطور و بعضاً نامسطورِ بینِ نگاشته‌هایش‌ را تسلیمتان‌ بکنیم‌. به‌ یقین‌ مشکل‌ساز می‌شود. برای‌ همین‌ می‌گوییم‌ اگر قسمتی از آن را حذف‌ بکنیم‌، شاید، جرئت‌ بکنیم‌ که‌ از برایتان‌ ایفاد نماییم‌. این‌ بهتر از هیچ‌ نیست‌؟ بهتر از سکوت‌؟ بهتر از کتمانِ واقعیّت؟ تکّه ناخنِ شکسته‌اش‌ را هم‌ گذاشته‌ام‌ پیش‌ رویم‌، اینجاست‌، همین‌ گوشۀ میز کارم‌. نه‌ که‌ گمان‌ کنید بنده‌ خرافاتی‌ باشم‌، خیر. فقط‌ می‌خواهم‌ از خاطر نبرم این‌ وصلۀ گناه‌ را، که‌ به خرمنِ‌ جانم‌ مدام‌ آتش‌ می‌زند، ضمیمۀ این‌ رقعه‌ عن‌قریب خدمتتان‌ ارسال نمایم‌. مرده‌ریگ‌ِ او شاید بیشتر به‌ کارِ جناب‌عالی‌ بیاید که به طورِ مبسوط با او محشور بوده‌اید تا به‌ کارِ این‌ بندۀ حقیر که‌ فقط‌ از دور دستی ‌بر آتش‌ داشته‌ام‌. نمی‌خواهم‌ با ماحصلِ رقعه‌ام‌ زجرتان‌ بدهم‌. این‌ نهایتِ پستی است‌. نمی‌خواهم‌ مثل‌ او باشم‌ که‌ وقاحت‌ را به‌ نهایت‌ رسانده‌، در پشتِ درِ مستراحی‌، تحشیه‌ زده‌ بود: «مگر نمی‌گفتی اگر اجازه بدهیم تحقیرمان بکنند، یا که با خودْتحقیریِ خود خواسته اگر سربکنیم، عاقبتمان می‌شود کوتولگی؟ نمی‌گفتی بعد هم دیگر چشم نداریم کسی را که یک‌ذرّه، حتّی فقط یک‌ذرّه، از خودمان بلندتر باشد ببینیم؟ حالا هم مگر چی‌ خواستم من‌ ازت؟ کوتوله، حدِّ بالاش‌ کاری‌ می‌کردی‌ که‌ معصوم‌هامان‌ کرده‌ بودند. تو که‌ عدالت‌ داشتی‌!» مگر معصوم‌هایِ ما چه‌کار کرده بودند که من هم باید می‌کردم؟ بی‌انصاف‌، بدون‌ این‌ جلف‌ و جفنگیّات‌ هم‌، می‌توانست‌ کارِ خودش‌ را بکند. چرا بدین‌گونه‌ تحریر نموده‌ بود؟ به خدا نمی‌دانم‌. البتّه‌ که ‌هیچ‌ چیزش هم‌، مثل‌ علامت‌ تعجّبی که‌ تَهِ تحشیه‌اش‌ گذاشته بود، آتشم‌ نزد. درست‌ مشابهِ همین‌ دیشب‌ که‌ آرام، با آن‌ دست‌هایِ گشودۀ رو به‌ ماه،‌ از حلقۀ طنابِ آویزان از چنار‌ آونگان‌ بود و دامنِ لکّه‌دارِ مانتوی بلندش در باد لَت می‌زد. پنداری‌ مترسکی‌ مطرود، از آسمانِ شب‌، بر سیاهیِ باغ‌ آویزان‌ بود. خود او بود؟ به خدا نمی‌دانم‌. تنش‌ لاشۀ کِش‌آمده‌ای بود که گویچۀ سیاهِ سرش، یک‌بر، رویش افتاده بود با زبانی بلند و باریک که زخم‌خورده و خون‌چکان، از بین دندان‌های کلید شده‌اش، بیرون زده آویزان بود. شکمش‌، مثل‌ مزبله‌ای‌ پُر باد، آمده‌ بود بالا. چشم‌ها از کاسه‌ زده‌ بود بیرون‌ و جایِ ‌سایۀ چشم‌ها کبود بود، انگار، پوزۀ دو جوجه‌تیغی‌. یک‌ قطرۀ خون‌ هم‌، از کنار دَلمۀ دِکُلُرۀ پشت‌ لبش‌، افتاده‌ بود بر زمین‌. همین‌طور دورتادور چنار چرخیدم‌. هفت‌ بار شد؟ نمی‌دانم‌. به‌ جای‌ قطرۀ خون‌ که‌ رسیدم‌، ایستادم‌. بو کشیدم‌ که‌ خرناسۀ دردناکی‌ از تهِ حنجره‌، و از میان فکّینم، بیرون‌ زد. زوزۀ لرزآوری ‌شنیدم‌. یک‌، نه‌، دو بار دیگر دور چنار چرخیدم‌. بعد کنده‌هایم‌ را زمین‌ زدم‌. از خرخرِ گلو به‌ سرفه‌ افتادم‌. از آن‌ور باغ‌ صدایِ‌ کلنگ‌ زدن‌ می‌آمد. انگار قبری‌ می‌کندند. زوزۀ شغالی از پشت دیوارۀ باغِ دانشگاه توی گوشم پیچید. قرصِ ماه بر موج‌هایِ کف‌ کردۀ سطحِ فاضلاب، که از میانِ باغ می‌گذشت، می‌لرزید. بوی‌ گند که‌ مشامم‌ را پُر کرد حظِّ غریبی ‌بردم‌. نفسم را که در گلو رها کردم زوزۀ وحشتناکی‌ شنیدم‌، به قسمی‌ که‌ از ترس تیرۀ پشتم‌ لرزید. این‌ صدایِ خودِ ما‌ بود؟ به خدا نمی‌دانم‌. نور ماه‌ بر تنِ سیمین‌برِ دخترک‌ ریخته‌ بود و سایۀ لرزانش کشیده‌ شده‌ بود بر زمین. چهار دست‌وپا جلو رفتم‌ و از چهارپایه خودم‌ را بالا کشیدم‌. ماه‌ آن‌قدر آمده‌ بود پایین‌ که‌ هول ‌افتاد اندرونم‌. به‌ دور و اطرافم‌ نگاهی‌ کردم‌. هیچ‌کس‌ آنجا نبود. صدایِ‌ کلنگ‌ هنوز می‌آمد. تیز گوش سپردم و بعد که صدا به حیّز تأخیر افتاد با نوکِ پنجه‌های‌ دست‌وپایم‌، خودم‌ را بالا کشیدم‌ و گل‌وگردن‌ و پستان‌هایش‌ را بو کشیدم‌. بعد، به‌ جِستی‌، پریدم‌ پایین‌. اوّل‌ دست‌هایم‌ بر زمین‌ قرار و آرام‌ گرفت‌ و بعد، با خم شدن زانوانم، پاها. زانوهایم که خم شد بالاتنه‌ام پیچید. پنجۀ دست راستم مانْد زیر تنم پیچ خورد. پهنِ زمین‌ شدم. از درد به خود پیچیدم. پنجه‌ام خسته شده بود. پا شدم‌. ازش خون می‌چکید. چند باری‌ دورِ خودم‌ چرخیدم‌ و بعد نشستم بر زمین و کلّه‌ و پوزه‌‌ام‌ را بالا کشیدم‌ و خیره‌ شدم‌ به‌ ماه‌. می‌دانم اینکه گفته آمد به تحریر راست نمی‌آید ولی در همین‌ اثناء، به سلالۀ پاکم سوگند، در همین هنگام که‌ گردن‌ کشیده‌ بودم، آن‌ زوزۀ دردناک‌ را دوباره‌ شنیدم‌ و لرزیدم‌ و با چشمانی‌ که‌ لابد قلوۀ خون ‌شده‌ بود، به‌ دور و کنار، خیره‌ نگاهی‌ کردم‌. بعد هم دفعهًّ و لااختیار دویدم‌ رو به‌ کلاس‌ها‌. به کلاس‌ها که رسیدم شب از نیمه برگذشته بود. بر درِ همۀ کلاس‌ها چفت‌وبست بود. لاجرم نباید در طولِ شب آنجا رفته‌ باشم. باید آن دو بار، در فواصلِ زمانیِ رفتن به باغِ دانشگاه، خودم را رسانده باشم به سالنِ اساتید، یعنی فی‌الواقع به اتاق استادان، و آنجا روی همین نامه چمباتمه زده ماوقعِ جاری را تکّه‌تکّه، در آن، ثبت کرده و هر بار ماجرا را بیشتر از بارِ پیشْ پیش‌بُرده تا که چیزی از قلم نینداخته باشم. این بار به سالن اساتید که رسیدم تا آمدم دستگیره را بگیرم، در را باز کنم، سکندری خورده به یک‌باره بر ‌رویِ در افتادم. پنداری یک پنجه‌چنبری گول و منگ، به‌جایِ گرداندنِ دستگیره، به درْ مشت می‌کوبید. ترسیدم. به ضربِ تنم در باز شده بود یا که از اوّل باز بود؟ وارد شدم. نامۀ نیم‌نگاشته‌ام به شما هنوز بر میزم بود. خواستم ادامه بدهم، امّا چطور؟ دستم پیش نمی‌رفت. یکی، با دستیِ چون دستِ من، پنجه‌چنبری‌ای با برصی گاه‌ازگاه، چگونه می‌توانست بنویسد؟ آن هم چیزی که فهم و باورش برای بنده نیز سخت بود تا چه رسد به مخاطبِ معزّزی چون جناب‌عالی. مسبوقم شرح ماجرایِ رفته‌حکایتْ بی‎معاینه‎ ‎راست‎ ‎نیاید‎ ‎و ‎بیانش‎ ‎جز‎ ‎به‎ ‎مشاهده‎ ‎در‎ ‎حیّز‎ ‎تحریر‎ ‎نگنجد، ولی چه چاره؟ یعنی می‌فرمایید نباید ادامۀ رقعۀ نیم‌نگاشته‌ام را بر کاغذ می‌آوردم؟ راستش می‌ترسیدم ناتوان باشم در نوشتنِ آنچه بر بنده گذشته بود. بعضِ اوقات وهم بَرَم می‌داشت نکند آنچه پس از نیمه‌شب، بعد از آویزان دیدنِ دخترک از آن درخت زَقّوم، تِلکَ‌ الشَّجَرَۀ المَلعونَـۀ، دیده‌ام واقعیّت نبوده و فقط ناشی از توهّماتِ دماغیِ مردی ترس‌خورده باشد. از خودم می‌پرسیدم آیا با واقعیّت جاری صادقانه و بی‌طرفانه روبه‌رو شده‌ام یا چون دوست جناب‌عالی بوده‌ام، به پاسداشتِ این دوستی، به سودِ شما ناخودآگاه به تحریفِ واقعیّت دست یازیده‌ام؟ نمی‌خواهم هرگز شایبه‌ای از قلبِ واقعیّت احساس کنم. مستحضر هستم واقعیّتِ عریان تنها سلاحی است که آدم را در مقابلِ وهنِ توهّم ایمن می‌کند. برای همین صادقانه سعی ‌کرده‌ام، نه، سعی کرده‌ام صادقانه همه چیز را بگویم. تکّۀ ناخنِ شکسته‌اش‌ هم‌ نزْدم بود‌، همان گوشۀ میزم‌. نگاهی به آن افکندم. پنداری آن لاکِ خوش‌رنگِ ناخنِ کشیده‌اش را، با اجازۀ از جناب‌عالی و به استعانت از لسانِ خوشِ نِسوان، تجدید کرده باشد. با پنجۀ چنبریِ خون‌آلوده‌ام دست ‌کشیدم روی تکّه ناخنش. خونِ پنجه‌ام ‌چکید رویش. بی‌اختیار دست به گریبان کردم تا خون پنجه‌ام را پاک کنم. بیرون که کشیدم دستم تا مرفق سفید شده بود. پنداری دستم را در قرصِ ماه فرو برده باشم. ترسیدم. نکند به خیالات وهمیّه، در باختی دو سویه، زندگیِ مألوف از کف داده باشم؟ لحظه‌ای نگذشت که به نظرم رسید درخششِ بیاضِ دستم کم‌کَمک کم‌سو شده و بعد خاموش شد. انگار که سواد ابری تیره جلوِ ماه بگیرد تاریکش بکند. وهم بود انگار. من چه‌کار می‌توانستم بکنم؟ البتّه دیگر ترسم ریخته امّا هنوز خون بند نیامده بود. چطور می‌شد با این انگشتانِ خون‌چکان نوشت؟

تحشیه: نزد این احقر احوط آن است که به زبان قدسیِ قدما قلم زده، دُر فشانیم، نه چونان عوام کالانعام بر این رقعه خزعبل نگاریم، و نهایـۀ المطلب، اندر اسطقسِ حسب‌حالمان و چرایی شوقِ جازم و شایقِ ما در نوشتن آن، ناصواب به نظرمان نرسید فی‌الآخر اعتراف کنیم به پیمان بستنمان با او، جلَّ جَلالهُ، و تذکار این نکته که هذا الیَوم در ابتدای همین فلقِ خُرد، که وجوبش آن شفقِ سرخ را پیامد شد، بندۀ سراپا تقصیر توفیق کرده بودیم از ایزد عَزَّ ذِکرُه بر اتمامِ تصنیفِ این رسالـۀ، و الله المُستعان به توفیق باری، اَنَّهُ سُبحانَهُ خَیرُ موفَّقٍ و معینٍ.

بعد التحریرـ سه ساعت پس از سر زدن خور:

و بالله التوفیق، چطور می‌شود با این انگشتان چیزی نوشت؟ می‌شود آیا، به ضربِ تخیّل، رویِ کاغذ یا جز این‌ها چیزی آورد که برای دیگری قابلِ فهم و ادراک باشد؟ نمی‌دانم. اندر این باب، در این فقرۀ خاص، بنده هیچ نمی‌دانم. حالا هم که بعد از مدّتی استراحت دارم این‌ها را، که در ادامه می‌آورم، می‌نویسم ساعتی از روز گذشته است. نمی‌دانم در حال و روزی خواهم بود که بتوانم اراده کنم این نوشته را به دستتان برسانم. اِشراف دارم که لحن و نحو نگارشم هم، مثل خودم، تغییر کرده است به خصوص در انتهای این نامه. این را می‌دانم. شاید جان دادنی در کار باشد یا که نوزایشی در پیش. شاید هم این مکتوبْ آیت و بیّنه‌ای خواهد شد از ما، هویدا بر همه، و بر ذمۀ همگان. این شقِّ متأخّر را امّا، به‌ضرس قاطع، نمی‌دانم.

و امّا بعد، دم‌دمه‌هایِ خروس‌خوان‌ خواهشی از درونم سر برکشید که باز ببینمش. دلم می‌خواست دوباره به باغ‌ بروم. به یک‌نفس رفتم. خودم را که رساندم آنجا، از نفس‌ افتادم‌. پنجه‌ام می‌سوخت و سروتنم تیر می‌کشید. از سرما می‌لرزیدم و دندان قروچه می‌کردم. داشت‌ نفَسم‌ پس‌ می‌رفت‌ که درازکش‌ افتادم‌. در خواب‌وبیدار دیدم‌ عدّه‌ای‌ رفته‌اند، دورتادور آن‌ چنار، حلقه‌ زده‌اند. چهارزانو نشسته‌ بودند و در دستِ بعضی‌شان بخوردان‌ یا عودسوزی‌ بود. داشتند ورد می‌خواندند که از پشت سرشان دو صف با قریب به یک‌صد مردِ تنومند در هر صف، همه با بالاتنۀ برهنه و شلوارکی سرخ به پا، با سروسینه‌ای آذینِ سیاه بسته، رو به چنار به راه افتادند. عده‌ای دستۀ زنبه‌ای در دست داشتند و قلیلی هم پایۀ مشعله‌ای در مشت. نشستگان راه دادند تا زنبه‌کِشان هرآنچه از سیاهی با خود داشتند فرا رو بُرده، پای آن چنار، فرو ریختند. پس مشعله به مُشتانِ نفّاط فراز آمدند و یکسر در کارِ سیاهی شدند. به آنی به آتش کشیدنِ چنار، و هرآنچه در اکنافش بود، تصویری بود که دفعهًّ بر ما فی‌النّوم فرود آمد و صوتِ خوشْ‌نیوشِ اِنّی اَنَا اللهُ، و در پی‌اش، ربُّ العالَمین. دلم می‌خواست خودم را به نزدیکی آتش برسانم، و از هُرمِ هوای لرزانِ بر شعله‌های آتش، گرم بشوم و لَختی بیاسایم. بویِ کُندر همه‌جا را پُر کرده‌ بود. یکی‌شان، به‌ظاهر سرکردۀ‌شان، همچنان که سرشاخه‌های پایینی چنار داشت‌ در آتش‌ می‌سوخت برخاست و، رو به‌ قبله‌، هفت‌ قدمی‌ برداشت‌. دست‌هایش‌ را بالا برد و چیزی‌ زیر لب‌ گفت که طنینِ گفته‌اش طنطنۀ شعری آشنا در گوشم انداخت‌:

نظم
و زان پس به موبد بفرمود شاه/ که بر چوب ریزند نفط سیاه
بیامد دو صد مردِ آتش فروز/ دمیدند گفتی شب آمد به روز
زمین گشت روشن‌تر از آسمان/ جهانی خروشان و آتش دَمان

بعد همو رو به‌ خاک‌ سجده‌ رفت‌. هفت عضوش را که به تضرّع بر خاکِ پایِ درخت فرو رساند تَراکِ ترک خوردن درخت گُر گرفته درآمد و بعد تَرق‌وتروقِ تکّه‌تکّه شدن تنۀ شکسته‌اش. به شنیدن صدای جرقّه‌های آتش که به هوا می‌پریدند دیدمش که برخاست. همه با او برخاستند و با بلند شدنِ جِزّوجزِّ سوختنِ چوب به‌ سجده‌ رفتند. بعد هم، به امامت او، ایستادند به‌ نماز که بوی‌ تندِ دود در مشامم‌ پیچید. بیخِ حلقم از سوزش خارید. از خواب پریدم. ای‌کاش ما را هم رهنما و راهبری می‌بود. از روشنایِ آتشْ شاخ‌وبرگ، دارودرخت، چون زبانه‌های آتش دوزخ، سرخ می‌زد. همین سرخیِ آتش کافی بود تا بر ما اشارتی باشد به کلام که در خبر است:

مصراع
ز هر سو زبانه همی برکشید

این بندۀ بی‌آبرو و روسیاهِ خداوند می‌دانستم اندککی هم که باشد، ریا نباشد، نظرکردۀ باری تعالی بوده‌ام و خواهم بود و همو، رَبُّ الخلیل، نگهدار است مرا از نار و دود، و مگر نبود شَدرَک و میشَک و عبدنَغو در تُنِ آتشِ ملتهب؟ نیز می‌دانستم از بزرگا مردی، همچو مَنی، منقول است که:

بیت
به نیروی یزدانِ نیکی دهش / ازین کوهِ آتش نیابم تَبِش

پس به یک‌نفس به سمت آتش دویدم، آتشی که پنداری خونِ تازه پاشیده بر باغ بود. خودم را‌ که پایِ آن‌ چنار رساندم‌ هنوز از خروس‌خوان چندی‌، همچندِ نیوشیدن بانگِ خروسی، نگذشته بود. امّا این‌ بارِ دوّمی، که عزمم را جزم کرده بودم در آن سرخیِ آتش و سیاهیِ انبوهِ باغ خود را به آب و آتش بیفکنم، انگار که دیر رسیده باشم، از آن شوکت و فرّی که قبلاً به دیدۀ بصیرت ملاحظه نموده بودم و حالا فقط انتظارش می‌کشیدم، هیچ خبر و اثری نبود. خیلی‌ گشتم‌ تا پیدایش‌ بکنم‌. نبودش‌. زده‌ بودندش‌. باغبان‌ها همان‌ نیمه‌شب‌ افتاده‌ بودند به‌ جان‌ آن‌ چنار کهن‌سال‌. از آن‌ تنۀ کلفت‌، فقط‌، کنده‌ای ‌مانده‌ بود و ریشه‌هایش‌. تکّه‌تکّه‌اش‌ را گِردتاگِردِ کندۀ برجا مانده‌اش‌ آتش‌ زده‌ بودند. گویی هزار و چندین ساله سروِ فریومد، گرفتار آمده در آتشی تیز شده، گُر گرفته بود. در روشنایِ‌ آتش‌ها جایِ‌ تبر را، بر کندۀ باقی مانده‌، ملاحظه‌ نمودم‌. پنجه‌ زدم‌ بر آن‌. پوستِ غلاف‌کن‌ شده‌اش‌ پنجه‌ام‌ را خراشید. از حلقه‌هایِ‌ رویِ‌ کُنده‌ معلوم‌ بود که‌ چند صد سالی‌ عمر کرده‌ بود. استدارۀ ساقش هم به‌سان سروِ کاشمر بود، فزون بر بیست و چندی تازیانه. بلند شدم‌ و نیم‌خیز، رو به‌ قبله‌، هفت‌ قدمی‌ برداشتم‌. به‌ هیمۀ پُرشعله‌ای‌ رسیدم‌ که بر حلقه‌ای، که کندۀ برجا مانده نقطۀ پرگارش بود، می‌سوخت. بر آن حلقه‌ چهارده‌ هیمه‌ روشن‌ کرده‌ بودند. محاسبه‌ نمودم‌. باید فاصلۀ هر کدامشان‌ از هم‌ سه عددْ صحیح و چهارده‌صدمِ قدم می‌شد و یا  قدِّ یک قد و یک قدمِ من، همان‌طور که غیاثُ‌الدّین خودمان، کَرّم اللهُ وَجهَهُ، مکتوب کرد فی‌الرسالـۀ المحیطیه. محیطش‌ را قدم‌ کردم‌. درست‌ حساب‌ کرده‌ بودم‌، مثل‌ همیشه‌. ولی‌ این‌ بار هم‌، مثل‌ همیشه‌، درست‌ می‌اندیشیدم‌؟ از ترس‌ لرزیدم‌. همۀ واهمه‌ام‌ از آن‌ بود که‌ نکند گورزا بوده‌ یا که فی‌الحال، بنده‌، به هیئت جانوری درآمده باشم.


بشنوید:

بانگ – نوا: با اجرای مهنوش راد و امین انصاری (+)

نخستین برنامه از مجموعه برنامه‌های بانگ – نوا و شهرزاد با اجرای مهنوش راد و امین انصاری، از سه‌شنبه ۲۳ دی/۱۲ ژانویه در نشریه ادبی «بانگ» در گفت‌وگو با ندا کاووسی‌فر، حسین آتش‌پرور، نسیم خاکسار و قاضی ربیحاوی.

موسیقی:
تو مرو با صدای میلاد درخشانی
به روی آب اثر پیمان سلیمی


بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی