یاسمین رویین (سارال): با شماره دیگری از بانگ – نوا با شما هستیم. موضوع این شماره بانگنوا داستانی است از آرش دبستانی به نام «صدای ترک خوردن یخ درون آب». موضوع این داستان نابینایی به عنوان یک معلولیت است. نه از منظر یا دریچه چشم یک فرد سالم، نه به عنوان استعارهای بیانگر نابینایی بلکه از منظر فردی که بینایی خود را از دست میدهد و زندگی او دستخوش دگرگونیهایی شده است. در این برنامه ژوان ناهید و وحید ذاکری نیز نظرات خودشان درباره این داستان را بیان کردهاند. میشنوید:
متن کامل برنامه
از کارافتادگی جسمانی و روحی یکی از مشکلات فردی و اجتماعیست. اما آیا معلولیت با بلاغت هم در پیوند است؟ آیا میتوانیم با یک دستگاه زیباشناختی به آثار ادبی بپردازیم با این قصد که از این طریق به ساز و کار رابطه قدرت سیاسی با انسان و تصوری که عموم مردم یک جامعه با یک پیشینه فرهنگی مشخص از «معلولیت» دارند، پی ببریم؟ آیا «معلولیت» ناتوانیست یا ما از پذیرش «معلولیت» ناتوانیم؟ سهم حکومتهای جبار که حقوق مدنی شهروندان را زیر پا میگذارند، در «معلول» کردن انسانها چیست؟ آیا توانستهایم در ادبیات معاصر ایران نشان دهیم که چگونه حکومتها در طول تاریخ تن و روح انسان را از کار انداختهاند؟ سعید سبزیان، نشانهشناس در مصاحبهای از «تعلیل» صحبت میکند: همه آن جریانهای زبانی و سیاسی و اجتماعی که معلول را از عرصه زندگی خارج میکند و به حاشیه میراند.
ابراهیم گلستان در داستان «مد و مه» مینویسد:
«بینایی چیزی جداست از ظلمت. تاریکی را هم باید به چشم دید. برای دیدن، روز کافی نیست. چشم میخواهد.»
نویسندهای که هرگز نابینا نبوده چگونه یک فرد نابینا را توصیف میکند؟ دقیقاً چه کلمههایی ممکن است به کار ببرد؟ داستان آرش دبستانی از این نظر اهمیت دارد که تصویری کاملا واقعی از زندگی یک فرد نابینا در اختیار ما میگذارد. پاره نخست این داستان را بشنویم:
پاییز شد و شوفاژهای سرتاسر خانه را باز کردم و کسی نبود که هواگیریشان کند. همهجای خانه صدای چکیدن آب میآمد. حواسم را جمع میکردم تا باز پایم به چیزی نگیرد و باز انگشت کوچکم به مبل گیر نکند. گاه صدای جداشدن یخی را میشنوم و سر میگردانم به جایی که باید یخچال باشد و متوجه میشوم که یک تکه یخ از یخساز یخچال افتاده روی یخهای دیگر.
به اتاقت خیره شدم. تو هارمونیکا میزنی. دستانت جلوی صورتت است، بینشان را «ها» میکنی. روی لبانت حرکتش میدهی و گاه با کف دست، سوراخ هایش را از من میپوشانی. صدا میپیچد. داری چیزی را میگویی که من نمیفهمم. با صدایت «هووو» میکنی و دستانت را بین خودت و من میگیری. صدا میپیچد. داری خبری را میدهی. نمیشنوم. تو و هارمونیکایت غیب میشوید. من هنوز پشت پنجرهام و رنگ نارنجی آن ور شیشه را مات میبینم.
فکر میکنم این آبی که دارد هی هدر میرود تمام اثاث این خانه را پوسانده. هر چه هست دارد در آب حل میشود. آب به پایههای مبل و صندلیها میخورد، پوستشان را ورمیآورد، بالاتر میآید و تنها گلهای قالیای که به پایههای طبله کردهشان پیچیده نمیگذارد از زمین جدا شوند.
روی صخرههای بزرگ خزه بسته، بلند میپری و من به شوفاژهای هوا گیری نشدۀ خانهام تکیه دادهام و زانوهایم را بغل گرفتهام. دیگر صدای چک چک آب رادیاتورها را نمیشنوم. آب بالا آمده و قطرهها در آب اضافه میشوند. تنها صدای ترک خوردن یخها درون آب به گوش میرسد.
من درون خانهام سخت راه میروم و پایم هی میگیرد به پایه مبلها و صندلیهایی که همه جای خانه ریشه دواندهاند. انگشت کوچکم توی آب بیشتر دردش میگیرد. میخواهم بروم روی مبلی بنشینم که بارها تو را روی آن خواباندهام.
نظر ژوان ناهید:
آرش دبستانی در فراز دیگری از داستان درباره «صدای ترک خوردن یخ درون آب» مینویسد:
«تنها خواستۀ من این است که تو بفهمی بعد از این من غرق خواهم شد و پایین خواهم رفت و نور از این همه یخ نخواهد گذشت. من پایین میروم و نور نمیتواند از میان اینهمه آب بگذرد. من در آن پایین بیهیچ نوری، بیآنکه دیگر حتی تنها رنگ باقیمانده زندگی، نارنجی، را ببینم، از تو همین را میخواهم. پایین میروم و دست و پایم به نرمینگی دریاییها میگیرد. تو میفهمیدی که من میخواهم قبل هر چیزی، همه چیز را لمس کنم.»
تا نابینایی را درک نکرده باشیم نمی توانیم به این شکل از نور صحبت کنیم.
نظر وحید ذاکری، نویسنده را درباره «صدای ترک خوردن یخ درون آب» :
آرش دبستانی داستانش را با این سطرها به پایان میبرد:
من زندهام، زیر کیلومترها یخی که سطح آب را پوشانده نفس میکشم و میروم و میروم تا به انتهای یخها برسم. من در این پایین زندهام. دست کوچکت را از جدارههای یخ بگذران. به من میرسی. دستتت را فرو ببر. تا میتوانی فرو ببر. از دهان تو هر چه بیرون بیاید من میشنوم. از همینجا میشنوم.»
«صدای ترک خوردن یخ درون آب» نوشته آرش دبستانی یکم بهمن ۹۹ در بانگ منتشر شده و همچنان دسترس شماست.
در همین زمینه: