ا. خلفانی – توماس مان: خلقِ پیروزی از شکست

زندگی واقعی توماس مان مثل زندگی هر هنرمند و نویسنده حساس در ژرفا جریان داشت، مثل آتشی در زیر خاکستر بود که اگر راهی به بیرون پیدا کرد، راه هنر بود. به قدرت رسیدن نازی‌ها در آلمان، از دست دادن تابعیت آلمانی، رفتن او به سویس و ارتباط با آزادی‌خواهان، فرار به چکسلواکی و گرفتن تابعیت آنجا، فرار مجدد به فرانسه و انگلستان و از آنجا به آمریکا، گرفتن تابعیت آمریکایی، فعالیت های سیاسی، پایان جنگ جهانی و غیره، همه این‌ها مسائلی است که بر زندگی نویسنده تآثیر عمیقی گذاشته‌اند، با وجود این اگر به این‌ها و حوادثی همچون این‌ها بسنده کنیم، گزارش‌گونه‌ای می‌شود از زندگی یک نویسنده که تنها به داده‌های تاریخی بسنده می‌کند و از کنار توفان درون او می‌گذرد.

این نویسنده مهم آلمانی مراحل مختلفی را طی کرده است، از طرفداری از فلسفه نیچه تا شوپنهاور، از پوچ‌گرایی و بی‌تفاوتی تا انقلابی‌گری و امید به آینده انسان و جامعه، از بی‌تفاوتی سیاسی تا فعالیت دامنه‌دار ضد فاشیسم. در همه این مراحل اما یک خصوصیت او ثابت و بلا تغییر ماند: علاقه او به همجنس. و این خصوصیت گویا آن آتش پنهان زیر خاکستر بود که کم و بیش در همه آثار او و هر بار به شیوه‌ای آشکار گشت.

تناقض زندگی توماس مان گویا که قبل از او نیز وجود داشت و به همراه او زاده شد: پدرش بازرگانی بود که به مقام سناتوری شهر لوبک نیز رسید و مثل تمام نجیب‌زادگان اصیل آلمانی هوادار نظم و انضباط بود، مادرش، برعکس، خونِ گرم پرتقالی را داشت و در آمریکای جنوبی بدنیا آمده بود، بسیار حساس، بسیار زیبا و در کنار همه این‌ها اهل موسیقی نیز بود. و توماس مان از هر کدام نیمه‌ای را به ارث برد؛ نظم و انضباط را از پدر، و حساسیت و هنر را از مادر. و حاصل همه این‌ها تناقضی مدام بود که از او “یک بورژوای سرگردان” ساخت.

همجنسگرایی‌اش از همان کودکی بر او آشکار و مسلم بود. تفاوت او با همبازی‌هایش نیز ناشی از همین بود. پیوسته از خودش می‌پرسید: “چرا این همه عجیبم؟… و بین بچه‌‌های دیگر مانند بیگانه‌ای هستم؟ به آن‌ها نگاه کن، شاگردان خوب، و آن‌ها که در جایگاه متوسط‌‌شان محکم و استوار ایستاده‌اند، آن‌ها… شعر نمی‌گویند، و به چیزهایی فکر می‌کنند که همه فکر می‌کنند و می‌شود به صدای بلند گفت…. اما من، من چه هستم؟ و آخرش به کجا خواهد کشید؟”

و سرنوشت توماس مان این بود که به گونه‌ای دیگر فکر کند، شعر بگوید و کارش به نویسندگی بکشد.

در دوران مدرسه عاشق همکلاسی‌اش می‌شود. آرمین اولین عشق اوست و در عین حال سایه‌ای که می‌رود تا نویسنده را تا آخرین لحظه‌‌های زندگی‌اش تعقیب کند.

در یکی از آخرین نامه‌هایش نوشت: :”آرمین مارتنس[i] ، این نام را باید برجسته نوشت. من عاشق او بودم”. ولی این نوجوان بیشتر در هوای اسب سواری است و بعد از آن هم به دنبال دختران می‌افتد. توماس مان او را به نام هانس هانزن وارد یکی از اولین آثار خود، یعنی “تونیو کروگر” می‌کند.

 ویلری ریمپه[ii] دومین عشق اوست. گفته می‌شود که توماس مان چند بار رابطه جنسی با این همسال خود داشته است. و شاید بی‌دلیل نیز نیست که با وجود آنکه این فرد به هرحال به صورتی وارد “کوه جادو“ می‌شود، تأثیر دیرپای آن‌چنانی بر روح و روان نویسنده نمی‌گذارد، و نیز او کسی است که توماس مان در دفترهای انبوه خاطراتش کمتر اسمی از او می‌برد.

در هجده سالگی، بعد از عزیمت به مونیخ، با نقاشی به نام پاول آشنا می‌شود. این آشنایی همراه با احساسات بسیار تند عاشقانه است ولی طرف مقابل فراتر از یک دوستی بسیار معمولی چیزی نمی‌خواهد. او نیز به نوبه خود وارد رمان “دکتر فاوستوس” می‌شود.

شکست‌های پی در پی، توماس مان را واداشت که با خود بیش از پیش مبارزه کند. در این سال‌ها با کاتیا آشنا می‌شود. ازدواج با کاتیا هیچ دلیل عاشقانه‌ای ندارد. توماس مان این معما را خود در یکی ازدفترهای خاطراتش، که ۲۰ سال بعد از مرگ او به وسیله دخترش برای خوانندگان نیز منتشر شد، برای خود حل کرده است: “ازدواج بهترین راه است برای نشان دادن این که انسان یک مرد حسابی است.” توماس مان ازدواج کرد و علاوه بر آن، و البته بازهم مانند یک “مرد حسابی”، صاحب شش فرزند شد.

آیا توماس مان همجنسگرایی خود را به زنش اقرار کرد؟ کاتیا این را هیچ‌گاه بروز نداد. چیزی که مشخص است این که کاتیا بعد از ازدواج گاه‌گاه به هر حال شاهد ماجراست.

کاتیا در سال ۱۹۱۳ وقتی توماس مان به ولادیسلاو موس[iii] یعنی همان نوجوان زیبای لهستانی، که در “مرگ در ونیز” به تاچیو تغییر نام می‌دهد، برمی‌خورد، شاهد هر روزه توفان درون شوهرش است: “به او علاقه بی‌حصر و اندازه پیدا کرد و او را در ساحل با هم‌بازی‌هایش نظاره می‌کرد.” این را زن توماس مان در خاطراتش می‌نویسد، و نویسنده البته پا را از این فراتر می‌گذارد و تاچیو را شب و روز، در کوچه و خیابان، در هتل محل اقامت و در ساحل، پوشیده و یا نیمه لخت می‌جوید، شبیه همان کاری که آشنباخ قهرمان داستان انجام می‌دهد. و البته چون بخش عمده این تعقیب‌ها و نظربازی‌ها در خفا و یا در ذهن توماس مان انجام می‌گیرد، کاتیا فقط به قسمتی از ماجرا راه پیدا می‌کند. و ناگفته پیداست که این‌جا نیز احساسات به ارث برده از مادر است که او را به این شهر جنوبی، شهر عشق و موسیقی، می‌کشاند. زمانی نیچه نوشته بود: “اگر بخواهم دنبال واژه دیگری برای ونیز بگردم، کلمه موسیقی را پیدا می‌کنم.” و برای توماس مان، این شهر، ” زیبا و مشکوک” بود، شهری میان بیداری و رویا، میان خشکی و آب، زندگی و مرگ. از طرف دیگر رابطه جنسی بین مردان در این شهر آزادتر بود و خودفروشی مردان نیز سنت دیرینه‌ای داشت. ایتالیا به این دلایل، به ویژه در نیمه دوم قرن ۱۹ میلادی، به اقامتگاهی برای همجنسگرایان کشورهای مختلف اروپایی فرا رویید. توماس مان در این شهرِ بدون تابو باز درگیر بین دو دنیای ضد و نقیض شد. شهر ونیز برای توماس مان جاذبه‌ای جنسی داشت ولی با این حال مثل تاچیو به گونه‌ای بیمار بود و مرگ را تداعی می‌کرد، و هر دو، هم ونیز و هم تاچیو، همچون احساسات جنسی توماس مان، از یک طرف جاذبه و کشش و از طرف دیگر ترس و دلهره بدنبال داشتند.

توماس من در سال ۱۹۲۷ در اثنای یکی از سفرهایش مهمان دوستی به نام کلاوس هویزر[iv]. می‌شود. بوسه خداحافظی که کلاوس بر گونه نویسنده می‌زند، برای او نماد عشق می‌شود. او وقتی نامه دوستانه و تشکرآمیز کلاوس را می‌خواند بر این موضع خود مصمم‌تر می‌شود. سال‌ها بعد کلاوس اقرار می‌کند که از جانب او جز یک دوستی بسیار معمولی چیز دیگری نبوده است، و آن نامه محبت‌آمیز را هم نه خود او، که پدرش برایش نوشته است.

عشق به فرزندش کلاوس نیز یکی از عشق‌های زجرآور توماس مان بوده است. زمانی پیش از آن وقتی مادرش از او پرسیده بود که آیا دلش پسر می‌خواهد یا دختر، جواب داده بود:”معلوم است که پسر… دختر را که نمی‌شود جدی گرفت.” و جدی بودن پسران در واقع برای توماس مان بالاتر از آن بود که بتواند با آن‌ها طرح دوستی بریزد. بهترین دوستانش زنان بودند و حتی در خانواده خودش نیز با دخترش اریکا رابطه صمیمانه‌تری داشت، و از این رابطه صمیمی به ویژه کلاوس بر کنار بود که نویسنده پدر به او تمایل شدید جنسی داشت. رویاروشدن با مردان جوان، دنیای او را به هم می‌زد و فرزندش کلاوس یکی از این مردان بود. توماس مان که زمانی فرزند پسر می‌خواست حالا با احساسی گناه‌آلود در دفتر خاطراتش می‌نوشت: “آه… کسی مثل من نباید صاحب پسر شود.”

نتایج احساس گناه، گریز و دوری از دوستانش بود که این خود بر حساسیت‌های او می‌افزود و همین نیز به نوبه خود باعث اجتناب از صمیمیت می‌گردید.

جهان دو جنگ را پشت سر گذاشته و دستخوش تحولات تازه‌ای است. از شروع جنگ سرد مدت زیادی نگذشته است و علاوه بر آن و در نتیجه‌ی آن گاه و بی‌گاه، این‌جا و آن‌جا تنور جنگ‌های دیگری، هر چند کوچک‌تر می‌سوزد. نویسندگان آلمان در نتیجه این حوادث گریبانگیر، سیاسی شده‌اند و سیاسی می‌نویسند. توماس مان نیز به نوعی از این مسئله بری نیست و ظاهرا آدم دیگری شده است که حتی در هنر نیز مشغولیات دیگری دارد. در سال ۱۹۵۰، او که حالا دیگر پیرمرد هفتاد و پنج ساله‌ای است، در هتلی در تپه‌های جنگلی نزدیک زوریخ به استراحت می‌پرداخت و مثل همیشه وقایع روزانه خود و جهان را یادداشت می‌کرد. جنگ بین دو کره شمالی و جنوبی از سر گرفته شده بود. و ظاهرا چنین بنظر می‌رسید که تنها دل‌مشغولی او همین معضل سیاسی و نظامی‌بود. و به راستی که یادداشت‌های این نویسنده انسان‌دوست نشان می‌دهند که او هر چیزی را که به سرنوشت انسان و انسانیت پیوند می‌خورد به گونه‌ای تعقیب می‌کرد.

ولی مانند همیشه، در ژرفای ذهن نویسنده نزاع دیگری در جریان بود. این نزاع رفته رفته جنگ دو کُره را زیر شعاع خود می‌گرفت و به مهم‌ترین مسئله روز توماس مان تبدیل می‌شد: او عاشق فرانس، گارسن جوان هتل محل اقامتش شده بود، و وقتی این مرد جوان، سیگار نویسنده را روشن می‌کرد و در حین کار دستانش به دستان او می‌خورد، نویسنده به اوج التذاذ و خوشبختی می‌رسید. او از همین‌ها نیز یادداشت برمی‌داشت و حالا دیگر به امیال جنسی خویش، دست کم در پیش خود و در دفتر یادداشتش، شاید در نتیجه رشد شخصیتی‌اش و کنار آمدن با امیال، اعتراف می‌کرد: “چه چهره دوست داشتنی و چه صدای دل‌نشینی…. همبستر شدن با او چه زیبا خواهد بود.” و به او حتی پیشنهاد کمک مالی برای ادامه تحصیل داد. این بار نیز کاتیا و همچنین دخترش اریکا مان که خود نویسنده‌ای شده بود متوجه موضوع شدند ولی اهمیتی ندادند و حتی در مورد هزینه تحصیلی به مزاح پرداختند.

دفتر یادداشت توماس مان رفته رفته آکنده از نام فرانس می‌شد، ولی لحظه خداحافظی باز مانند همیشه رسید و نویسنده به دنبال وقت مناسبی می‌گشت تا با این گارسن جوان به تنهایی و دور از چشم دیگران وداع گوید. در دفترش نوشت: “مدت درازی دست یک‌دیگر را فشردیم. او گفت: اگر ما همدیگر را نبینیم چه می‌شود؟ و من دیگر هیچ نمی‌توانستم بگویم جز این که: خوش باشید فرانس عزیز. شما راه خود را به هرحال پیدا خواهید کرد.”

توماس مان بعد از بازگشت به سرعت برای او نامه‌ای نوشت و یک بار دیگر مسئله کمک مالی را یادآور شد. مدتی گذشت و جوابی نیامد. نویسنده‌ای که از چهار گوشه جهان نامه دریافت می‌کرد اینک بی‌صبرانه، در حسرت چند خط از یک گارسن جوان سویسی می‌سوخت: “آه اگر آن جوان می‌دانست که من چه بی‌صبرانه منتظر چند کلمه از اویم، ذره‌ای بیشتر عجله می‌کرد.” و چند سطر بعد:”چرا نمی‌نویسی که از نامه‌ام خوشحال و خوشنود شده‌ای، احمق عزیز؟”

این آخرین عشق بزرگ توماس مان بود ولی نه آخرین عشق. و او با وجود این در سوگ جدایی از فرانس عزادار ماند و نوشت:” دلم می‌خواهد که بمیرم، چرا که دوری آن جوان را دیگر نمی‌توانم تاب بیاورم.”

 تلخ‌کامی سنین پیری توماس مان البته تنها از این آخری نبود. نام‌های آرمین، ویلری، پاول، ولادیسلاو، کلاوس و فرانس تغییر پیدا کرده و در قالب داستان‌های ادبی، به شخصیت‌های دیگری فراروییده و در چهارگوشه جهان پراکنده شده بودند. ولی نام‌های اصلی هنوز در ذهن نویسنده بود و جایی، در ژرفای ذهن او رسوب کرده و مدام آزارش میداد. نویسنده شاید در آخرین لحظات عمرش نیز همین نام‌ها را زمزمه می‌کرد و شاید هم برای آن‌ها داستان‌های تازه‌ای می‌ساخت.

—–

اعتقاد و پافشاری بر خود و بر احساسات خود، در وهله اول اعتراف به وجود خویشتنِ یگانه و نیز قبول واقعیت وجودی خود است. با در نظر گرفتن این مطلب در می‌یابیم که توماس مان تقریبا هیچ‌گاه وجود و احساسات خویش را جدی نگرفت. احساسات در همه حال به همراه انسان زاییده می‌شوند و سپس تغییراتی می‌یابند و نیرومندتر می‌شوند، و یا سرکوب می‌گردند و چهره عوض می‌کنند، ولی هیچ‌گاه از بین نمی‌روند. و به همین دلیل نیز هست که ما انسان‌ها در پیری نیز احساسات کودکی خود را باز به صورتی تکرار می‌کنیم و یا حتی به عبارتی به کودکی خویش باز می‌گردیم.

بی‌گمان چیزی که احساسات ما را سرکوب کرده و آن‌ها را در مواردی به جهت‌های دیگری می‌کشاند اعتقادات ماست که ناشی از فرهنگ و قوانین جامعه‌ای است که در آن زندگی می‌کنیم. چنین چیزی به ویژه در مورد توماس مان نمودِ آشکار می‌یابد که در موارد زیادی، هم در زندگی نهفته‌اش و هم در هنر آشکارش، به نوعی “پسربارگی یا شاهدبازی” برمی‌خوریم. به نظر می‌رسد که در درون این نویسنده، احساسات درونی و اعتقادات اجتماعی متضاد هم، از کودکی تا پیرانه‌سری، مثل دو همسایه متخاصم، در کنار یک‌دیگر به یک حیات پرتشنج ادامه داده‌اند که بُرد البته همواره از آن همسایه دوم بوده است. با وجود این، همسایه اولی آرام نمی‌نشیند، همه چیز را می‌پاید و گاه و بیگاه، این جا و آن جا، به دنبال موقعیتی می‌گردد که اظهار وجود کند. “تونیو کروگر” و “مرگ در ونیز” و دیگر آثار توماس مان نتیجه همین اظهار وجود امیال سرکوفته است، داستان‌هایی که، می‌شود گفت، فرم در آن‌ها بر محتوا پیروز شده و به همین دلیل، موضوع از حد اروتیک و احساس فراتر نمی‌رود.

در تاریخ ادبیات کسانی بودند هم‌چون اسکار وایلد، پاول ورلن و آرتور رمبو که زندگیشان را نیز چون یک اثر هنری، در کنار خلق آثار هنرشان، به نمایش می‌گذاشتند. اما توماس مان فقط آثار هنری‌اش را خود ساخت و زندگی‌اش را به دست جامعه و آداب و رسوم آن سپرد.

 وضعیت توماس مان، از جمله به همین دلیل، بحرانی است. برای چیره شدن بر این بحران، او سعی می‌کند از نیمه‌ای از وجود خود بگذرد و آن را نادیده بگیرد، ولی واقعیت لجوج، خود را بر ذهن او تحمیل می‌کند. و توماس مان در مبارزه بر علیه طبیعت خویش هیچ‌گاه پیروزمند میدان نیست. خلاقیت و توانایی هنری توماس مان در حقیقت از همین ناتوانی‌ها و شکست‌های او مایه می‌گیرد. حاصل این عشق‌ها و این شکست‌ها این بود که وی را هنرمند ساخت.

 توماس مان احساسات نسبتا پنهانش را شکل هنری می‌دهد تا از دستشان خلاصی یابد. ولی تناقض همزاد او گویا در ادبیات نیز گریبان نویسنده را رها نمی‌کند. احساسات او، درست یا غلط، انسانی هستند و این همان چیزی است که محتوای داستان‌های او را تشکیل می‌دهند، ولی توماس مان آن جایی که به شکل و فرم داستان می‌رسد سنت‌گرا می‌شود. محتوای داستان‌های توماس مان ژرفای روح آدمی و هزارتوی انسان قرن بیستم است. ولی در شکل از حد رمان‌های ناتورالیستی قرن ۱۹ فراتر نمی‌رود. نظم و انضباط و ظاهر پدر، خود را به فرم داستان‌های وی منتقل کرد و احساسات سرکش مادر، محتویات را ساخت. این فرم همان چیزی بود که براحساسات او به گونه‌ای مهار می‌زد و آن‌ها را به حالت اعتدال نگاه می‌داشت. برای این که این احساسات زنجیر بگسلند، نویسنده می‌توانست به آن‌ها فرم همسنگ آنان را بدهد، ولی تأثیر پدر قویتر از این بود. توماس مان در داستان‌هایش نیز “بورژوای سرگردان” ماند. به این ترتیب پاسخ این که چرا نویسنده حتی در داستان‌هایش مرد عاشق را به کام نمی‌رساند واضح است: یکی از دوطرف رابطه اگر همان توماس مان واقعی نیست، دست کم مهم‌ترین خصوصیات او را داراست. به کام خوشبختی رساندن او و درگیرکردنش با رابطه جنسی با همجنس، بدان معنی است که نویسنده علنا بر این گونه رابطه جنسی صحه گذاشته است. و توماس مان البته که به دنبال چنین چیزی نبود. او می‌خواست این احساس غریزی را تا حد ممکن تلطیف و افلاطونی کند و اعتلا بخشد تا سرانجام از حالت زمینی خارج و به حالتی خداگونه برسد. اگر تاچیو در “مرگ در ونیز” چون خدایی کوچک، گویا از دنیاهای آن‌ سو می‌آید و در آخر، لحظاتی پیش از مرگ آشنباخ، او رابه اشاره دستی به نامتناهی‌های دریا و به ابدیت فرا می‌خواند، تنها بر همین زمینه قابل توضیح است: “او بر ترس خود از عشق جسمی نمی‌توانست پیروز شود، ریاضت، طبیعت دوم او شده بود.” و گاهی حتی از اینکه هنرش را بر زمینه عشق به همجنس خلق می‌کرد شرمگین می‌نمود: “مردمان پاکدلی که تحت تأثیر هنرمند قرار گرفته اند متاسفانه می‌گویند `موهبتی است` چون فکر می‌کنند که نتایج روشن و متعالی طبعا باید علل روشن و متعالی نیز داشته باشد. هیچ‌کس تصور نمی‌کند که این `موهبت` ممکن است مشکوک باشد و سرچشمه تآسف‌برانگیزی در باطن داشته باشد.” این شک‌ و تردیدها برای توجیه ریاضت توماس مان کافی است. نویسنده گاهی پا را از این هم فراتر می‌گذارد و احساس پرصلابتش به همجنس، احساسی شیطانی و تاریک می‌شود، و نیز راهی به سوی “جهنم”، که شاید همان ادبیاتی است که مّدنظر او بود :”ادبیات حرفه نیست، بلکه لعنت است.” این را نیز نویسنده از زبان تونیو کروگر می‌گوید، شخصی که مانند اکثر شخصیت‌های شکست‌خورده داستان‌هایش، شباهت‌های زیادی به خود وی دارد.


[i] Armin Martens

[ii] Wilri Rimpe

[iii] Wladyslaw Moes

[iv] Klaus Heuser

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی