آصف سلطانزاده
اجرا ساده است: در یک نیمروز تابستانی به ناگاه گاوی خشمگین در وسط خیابان نیمه خلوتی پیدا میشود که انتهایش به یکی از دروازههای کاخ ریاست جمهوری میرسید. گاو شاخ تیز کرده و دروازه کاخ را هدف قرار داده. سرگذشت یک خانواده پنج نفره با این واقعه گره میخورد. پدر خانواده نمایشنامهنویسی است، که طی حادثهای گم شده و بقیه اعضای خانوادهی او – به ویژه همسرش – در جستجوی او هستند.
فضای اشغال، فضای امنیتی، مسامحهی دولتیها با نیروهای اشغالگر، همه جا بر زندگی عادی سامنان کابل، از جمله خانه، مدرسه، محل کار و حتا بر امور روزمرهی مردم سایه افکنده است.
آشفتگی، آشوب و فضای بیسر و سامانی که تمام جامعه را فرا گرفته داستان مردمانِ در عصر اشغال را به فضایی آخرزمانی پیوند میزند. «گاوهای برنزی»، بعد از «سفر خروج» دومین تجربه روایت داستانهای آخرزمانی سلطانزاده است.
رمان «گاوهای برُنزی» نثر تصویریِ روانی دارد. پختگی زبان سلطانزاده در این اثر با زبان آشنا برای خوانندهی فارسیگوی اهل ایران و افغانستان -هر دو- میدرخشد و خاطرهی روایت تفکر برانگیزی را به یادگار میگذارد.
از آصف سلطانزاده (متولد ۱۳۴۳ در کابل) مجموعه داستانهای در گریز گم میشویم (۱۳۷۹) نوروز فقط در کابل باصفاست (۱۳۸۲) اینک دانمارک (۱۳۸۳) عسگر گریز (۱۳۸۵) تویی که سرزمینت اینجا نیست (۱۳۸۶) و رمانهای دوزخ عدن، سِفر خروج (۱۳۸۹) سینماگر شهر نقره ( ۱۳۹۱ )و دریغا ملا عمر (۱۳۹۲) منتشر شده است.
تاریخ باز هم تکرار شده است: فصلی از رمان «گاوهای برنزی» را یک روز بعد از اشغال مجدد کابل توسط طالبان میخوانیم.
در یک نیمروز تابستانی به ناگاه گاوی خشمگین در وسط خیابان نیمه خلوتی پیدا شد که انتهایش به یکی از دروازههای کاخ ریاست جمهوری میرسید. شاخ تیز کرده و دروازه کاخ را هدف قرار داده بود.
در یک نیمروز تابستانی، آنگاه که شهر در زیر نور آفتاب به گرمای تفتندهای رسیده بود ـ این را سرباز در زیر کلاهخود سنگین فلزیاش بیشتر حس میکرد ـ به ناگاه گاوی خشمگین در وسط خیابان نیمه خلوتی پیدا شد که انتهایش به یکی از دروازههای کاخ ریاست جمهوری میرسید و نرسیده به آن در دو طرف پیچ میخورد. قسمت انتهای خیابان را از همان سر چهارراه بسته بودند و همان سرباز مسلح درست در وسط خیابان در کنار تابلوی ورود ممنوع پاسبانی میداد تا مبادا کسی وارد آن شود و دوصد متری باقیماندهی خیابان را گذر کند و به دروازهی کاخ برسد، گرچه آنجا هم سربازان بیشتری به کشیک مشغول بودند. واقعیت این بود که گاو به یکباره پیدایش شده بود. هیچ کسی پیشتر آن را ندیده بود، نه رانندههای موتر[۱]هایی که میگذشتند و نه رهگذران اندکی در آن ساعت که از پیادهروها عبور میکردند. چشمانش را از حدقه بیرون داده بود و سرباز خوب دید که چون دو طاسی از خون مینمودند و غضب گاو را برملا میکردند. شاخ تیز کرده و دروازهی کاخ را هدف بسته بود و با یورتمه آنچنان که سُمهایش بر آسفالت نیمه نرم خیابان صدا میکرد به آن سو هجوم میبرد. سرباز که هیچ گاه انتظار چنین پیشامدی را نداشت به ناگاه با آن مواجه شد. درست در ده متریاش رسیده بود و سرباز ماند که با آن چه کار کند. هیچ گاه چنین چیزی از جانب هیچ افسری برایش یاد داده نشده بود. برایش گفته بودند که اگر فردی یا افرادی خواست به آنجا تعرض کند عکسالعملاش چه باید باشد. یا حتی اگر موتری به ناگاه خواست بیتوجه به علامتهای هشدار دو طرف خیابان وارد خیابان ممنوع الورود شود ـ حتماً به قصد جلوگیری از خرابکاری و عملیات انتحاری این تکه خیابان را بسته بودند ـ پیش از آن که به دروازهی کاخ برسد و به ضرب در آن نفوذ کند و در داخل کاخ خودش را و موتر را منفجر کند، سرباز چه کاری باید انجام دهد. سرباز بود و گاو. گاو بود و سرباز. گاو هم که قصد نفوذ به کاخ را کرده بود به ناگاه با سرباز مواجه شده بود. این که بود دیگر که در اینجا سبز شده و ایستاده؟ و لابد اندیشیده بود: سربازی است که بیست سالگیاش تمام شده و به اجبار باید خودش را معرفی میکرده که دو سال خدمت سربازیاش را بگذراند. چارهی دیگری هم ندارد. هرکجایی که بستاش را انداختند، انداختند. و حالا این از طالع خوبش یا بدش افتاده بوده در کاخ ریاست جمهوری که اگرچه به نسبت دیگر قشلهها از اعتبار و جایگاه ویژهای برخوردار است ولی کم خطرتر نیست. خطر سربازی در چنین جایی آن هم در چنین موقعیتی پُر خطر بود. گاو چه کند با این سرباز؟ سرباز چه کند با این گاو؟ سرباز با خود اندیشید. و غریزه ـ عقل در اینجا هدایتگر سرباز نبود چون آنقدر که بیندیشد و بعد نتیجه بگیرد که چکار کند، وقت نداشت بویژه که گاو حالا در پنج متریاش بود ـ سرباز را واداشت تا به ناگاه ماشیندار[۲]ش را از روی شانه به پایین بسراند و در دست بگیرد مستقیم رو به سوی گاو و با سرعت گلنگدن بکشد و گلوله را از جاغور وارد میله کند آماده به ماشه که چکانده شود و به ناگاه سی گلوله زنجیروار از دنبال هم بیرون بریزند و سکوت نیمروزی شهر را درهم بشکنند. سرباز وقت نداشت تا اندیشه کند که اگر از سر راه گاو خشمگین کنار برود و گاو با چهارگامه خودش را برساند به دروازهی کاخ و هجوم ببرد به داخل و در حویلی کاخ چه بر سر سربازان و افسران بیاورد. بعد بیایند و سرباز را مواخذه کنند که چرا گاو را راه داده ـ این جمله خنده دار است ـ چرا مانع ورود گاو نشده. سرباز وقت نداشت تا بیندیشد که اگر به گاو شلیک کند باز هم افسران از او نخواهند پرسید که به چه حقی با شلیک رگبار گلوله شهر را آشوب کرده است و در ذهن مردم شهر امنیت این جا را پوشالی نمایانده است؟
انگشت سرباز روی ماشه بود حالا که گاو درست در دومتریاش بود و حتی اگر همان گلولههای اول کار گاو را میساختند، سربازِ پابهآسفالتِخیابانفشرده با ضربهی تنهی گاو از جا کنده میشد و به سویی پرتاب میشد. سرباز هم گویی قصد شلیک نداشت وگرنه باید زودتر این کار را میکرد. و چه خوب هم که نکرد ـ بعدها با خود اندیشیده بود ـ چون دقیق یک متر مانده به او گاو در جا میخکوب شد. چه در سر داشت گاو که چنین پنجهی شنکک[۳] در آسفالت فرو کرد و ایستاد؟ سر چرخاند به سوی راست، حتی اندکی به پشت سر، جایی که دروازهی کتارهای[۴] بزرگ گراند هوتل باز بود و پارکهای سبزش حتی از همینجا هم دیده میشد. بعید بود که گاو برای سبزهها و درختچههایش وسوسه شده باشد، چون حتی در حاشیهی همین خیابان منتهی به کاخ هم پارک تمیزی با کُرتهای گُل وجود داشت یا پیشتر از آن که قصد کاخ ریاست جمهوری را کند و به چهارراه برسد، میتوانست در سمت چپ خودش که سرتاسر پارک بود، یورش ببرد و شکم سیر کند. ولی گاو به راست چرخید و اندکی به عقب تا درست از نبش چهارراه اندکی عقبتر به دروازهی گراند هوتل هجوم ببرد با همان سرعت قبلی و با همان خشم که چشمهایش را از حدقه بیرون داده و به سرخی رسانده بود. با همان قدرت شنککهایش خیابان را سُمکوب میکرد. یکباره سرتاسر بدن سرباز پوشیده از عرق شده بود، به همان سان مانده: تفنگ بالا برده و آمادهی شلیک. دید که گاو وارد دروازه شد و به ناگاه دربان با یونیفورم خاکستری از کجا پیدایش شد که هردو دست بلند کرد تا مگر گاو را بترساند و مانع ورودش شود؛ تنها سرخماندن گاو کافی بود و لازم نبود ضربهای بزند، نگهبان با ضرب هجوم گاو روی زمین افتاد و کلاهش دور پرید و گاو دیگر پیگیرش نشد و از دید سرباز در پس درختچههای پارک حویلیِ[۵] هوتل گم شد.
گاو انگار گاو نبود که به هیچ سبزه و برگ و گلی توجه نکرد و تنها از راه سنگریزه فرششدهی بین کُرتها همچنان با شتاب و همچنان با چشمان خشمگین به سوی مرکز حویلی پیش رفت، جایی که برسد به میزهای چوبی سفید و چهارطرفش چهارتا چوکی و چتر سایبانی نصب شده به آن، گرچه چترِ شاخسار درختان هم بر تعدادی از آنها سایه انداخته بود. جا به جا میزها توسط مهمانان، عمدتاً خارجی، اشغال شده بودند. پیشخدمتهایی یونیفورم پوش در رفت و آمد مدام برایشان غذای سفارش شده را میبردند و دیگرانی دستمال سفید در دست از بوتلِ شراب در جام آنها شراب سرخ و سفید میریختند. بیشتر این مهمانان افسران خارجی بودند که حالا در لباس شخصی شیک و مرتب با معشوقههایشان از گشت و گذار روزانه در شهر باز میگشتند. ساکهای خریدشان را در اتاقهایشان گذاشته و برگشته بودند. تا شاید بعد از صرف غذا و استراحتی در گرمای روز، در دیگرِ روز آنگاه که از گرمای هوا کاسته میشود، باز دستهای معشوقههایشان را بگیرند و از هوتل بیرون بزنند. بیتوجه و بیتفاوت به نگاه خشماگین رهگذران دست در کمر معشوقههای پوشیده در لباسهای کوتاه و شلوارکهای جین، بیندازند. هر سه ماه یکبار یک گروه کامل از معشوقهها را برایشان میفرستادند و اینها را برمیگرداندند. از رسته بازارهایی که اجناس عتیقه میفروختند و یا اجناس شیک که در کشور خودشان از آنها یافت نمیشد، تفرجکنان ویترینها را بکاوند و گاه چیزی اگر خوششان آمد بروند داخل و بخرند. هراسی از رفتار مردم که گویی اینها را به زحمت تحمل میکردند، نبود، چون سر هر چهارراهی تانکی ایستاده بود و سربازانی از ملیت همین افسرها در دور و بر و بر فراز آن به پاسبانی مشغول بودند و گاه با دیدن اینها که لبخند بر لب داشتند، آهسته دست به سلام بلند میکردند.
گروههای معشوقههای جدید را مدام پس از هر چند ماه میفرستادند، انواع مرغوبتر و جوانتر برای افسرها و معمولیترها برای سربازان؛ مبادا که سربازان به زنهای این سامان نگاه ناخوشایندی بیندازند و مردم را به اعتراض و شورش تحریک کنند. حضور گروههای معشوقه را که از فاحشه خانهها میفرستادند به این معنی هم بود که سربازان قرار بود برای مدت زیاد و طولانی در این سرزمین ماندگار شوند.
افسری با تیشرت سفید راهراهِ سبز و پطلون[۶] فیروزهای کمرنگ دست معشوقهی چاقش را که رانهای از آفتاب برنزه شدهاش از شلوارک جینِ با دمپای ریشهریشهشده چیزی یا صحنهای را در ذهنِ گاو زنده میکرد، از خیابانکِ با سنگریزهی سفید فرششده میگذشت ـ ناهار خورده بودند یا میرفتند که بخورند ـ اولین کسانی بودند که از پشت روی شاخ گاو پرتاب شدند و زنک تنها توانست نیم چرخی بزند و صحنه را کامل ببیند و هیچ عکسالعملی جز همین نتواند انجام بدهد و از بغل روی شاخ حیوان قرار بگیرد و جاکَن شود و در هوا چرخی بزند و روی کُرتِ گلهای شمعدانی بیفتد. افسر زخمش چندان عمیقتر از زخمِ خون فوارهزنِ بغلِ راستِ زن نیست و با آن هم نمیتواند از جا بلند شود و گاو هم انگار فرصتی ندارد تا او را که سر راهش نیمخیز افتاده به ضرب شاخی دیگر به زمین بدوزد؛ هجوم میبرد به سوی اولین میز که افسری با دوتا زن دور آن نشستهاند و خبرنگاری خارجی از نشریهای معروف که همین ساعتی پیشتر آمده و اجازه خواسته و سر میز اینها نشسته است. افسر از پرچم کشوری که بر یخن خبرنگار است به شدت متنفر است ولی با آن هم از روی این که در مقابل حریف نباید ضعف نشان داد، قیافهی پیروزمندانهای گرفته و گذاشته خبرنگار حرفهایش را بزند و سعی کرده گاه در حد ممکن به جواب سوالهای او چیزهایی بگوید که نه چیزی را از برنامهی قشونکشی ارتششان به این کشور فاش کرده باشد و در عین حال کشور متبوع خود خبرنگار را که رقیب سرسخت سرزمین خودشان بود به نحوی نقد و سرکوب کرده باشد. خبرنگار لبخند میزد و خون افسر را بیشتر به جوش میآورد به خصوص که گاه از رفتار خارجی ستیزانهی مردم این دیار نمونهها میگفت. افسر هم نقدهای صریح و برخورندهی خبرنگار را حوالهی کشور خودش میکرد که سالهایی پیشتر کشور دیگری را اشغال کرده بود و بعد با خفت و خواری از آن سرزمین رانده شده بودند. الکول و شراب ذهن افسر را هوشیار نگه میداشت که مبادا رفتارش در مقابل انتقاد خبرنگار از دایرهی ادب خارج شود و دو زن زیباروی سفید پوست با لبان شهوانی بیطاقتاش میساخت که هرچه زودتر از آنجا به اتاق هوتل بروند و بعد از ظهر دلپذیری داشته باشند. افسر و زنها ـ خبرنگار اندکی دیرتر گاو را دید ـ تنها عکسالعملشان از دیدن گاو خشمگین رهاشدن گیلاس شراب از دست زنها و پنجه[۷] با برشی از کباب از دست افسر است؛ گاو میز را با هر چهار نفر از جا میپراند و به سوی میز دیگر که میدود رشته سوسیسی از بشقاب خبرنگار روی شاخش آویزان است و مقداری سُس مایونز و خردل و کِچاپ روی پوست گردنش ریخته. ساکنان آن میز دیگر اما، دو افسر و دو زن، جنبیدهاند و نیمخیز شدهاند که گاو به آنها میرسد و چون پارویی بزرگ و عریض که از این سر بام تا آن سر بام برف را پیش سینه بروبد و در داخل حویلی بیندازد، همه را داخل حوضچهی آب زلالِ چشمکزن از نور آفتاب میاندازد.
نمایی از کابل، پوستر، کاری از ساعد
نگاه گاو همچنان خشمگین و تند و سریع میچرخد تا میزی دیگر را در آن نبش دیگر حوضچه نشان کند و زنی که از پشت میز بلند شده و گریخته ولی مرد، افسر، متوجه نشده، گاو اول او را از کمر سوراخ میکند و بعد به زن که از اهالی همین سرزمین است به گواهی رنگ پوست و موهایش، میرسد و روی شاخ میپراندش و شلوار جیناش روی شاخ گاو گیر کرده که گاو او را میکشاند و میکشاند و میکوبدش به میزی دیگر و افسرانی که از جا برخاستهاند و یکی تفنگچهی مکاروفاش را بیرون آورده و به گاو که اینک زن زخمی از شاخش پایین افتاده و چون برق میدود، دو گلولهی پی در پی شلیک میکند. گلوله به گاو نمیخورد ـ شاید از لرزش دست مرد ـ ولی با آن هم شانهی گاو زخمی است و همین لابد عصبیترش هم کرده و دیگر این صفیر گلولهها هم دلیل کافی برای به جنون کشیده شدنش باشد که این بار یک گروه زن و مرد دوان به سوی پلههای ساختمان هوتل را قتل عام میکند. به هر طرف که سر میچرخاند به ضرب شاخ و سر و تنه آنها را به هر سویی پرتاب میکند. سُمکوبشان میکند و بعد این بار در چرخشی رو در روی همان افسر که گلوله به او زده قرار میگیرد. هر دو زخمیاند و نامتعادل ایستادهاند. تفنگچه همچنان در دست افسر است و از معشوقهاش خبری نیست. لابد در بین همین جماعت درب و داغان بیهوش یا هوشیارِ نیمخیز شده افتاده است که به این دو مینگرند. گاو مکث کرده است و به افسر نگاه میکند. شرارهی خشم همچنان در چشمانش است. انعکاس آن شراره در چشم افسر هم هست. مدتی نه بیشتر از ده ثانیه لیکن در نظر این دیگران بیشتر از آن به چشمان هم نگاه میکنند. نگهبان مسلح هوتل که تازه انگار خبردار شده از زینههای سنگی پایین میدود و بعد با دیدن افسر که تفنگچهاش دقیق پیشانی گاو را نشانه رفته و مبادا که گلولهاش به خطا به او بخورد، خودش را کنار میکشد و در زاویهی پهلویشان قرار میگیرد. این حرکت نه از چشم افسر و نه از چشم گاو پنهان نمیماند ولی هر دو تمام فکر و هوششان به چشمان همدیگر است و کوچکترین حرکت همدیگر را زیر نظر دارند. گاو از منخزیناش هوای ریهاش را که گویی مدتها است در سینهاش زیر باری سنگینی کرده، بیرون میدهد. پوششش میزند. پیش از آن که نگاهِ گاو افسر را فلج کند انگشت افسر به ماشه قصد میکند و گاو هم همزمان از جا کنده میشود و به سوی او که در پنج متریاش است یورش میبرد. افسر همچون ماتادوری زخمی که تمام زوبینهایش را به او پرتاب کند، شش گلولهی باقیمانده در جاغور[۸] تفنگچه را در کمتر از زمانی که گاو به او برسد آتش میکند و خودش مگر چابکی یک ماتادور را ندارد که بتواند از مسیر تنهی گاو خود را کنار بکشد، گرچه یک حرکتی ناچیز به چپ انجام میدهد ولی کافی نیست و نیمتنهی راستش با دست تفنگچهدار در هدف شاخِ راست گاو قرار میگیرد و جاکن میشود، چرخی در هوا میخورد و روی سنگریزهها تمام قد میافتد. تفنگچهاش هم مثل ابزاری بیمصرف دور پرتاب شده است. گاو به سلانه سلانه میافتد از دوتا گلولهای که به کتفاش نشستهاند و یکی دیگر که پوست سیاهش را از سمت راست شانه تا نزدیکی گردهها خراش داده و خط سفیدی ایجاد کرده که میرود با مویرگهای باریک خونیِ باز شده اندک اندک به سرخی بنشیند. اما از برآمدگی کوهان خون جاری است. گاو دلمُرده و خالی از توان رفته تا انتهای باغچه و به دیوار کتارهای رسیده است. رهگذران زیادی در پشت کتاره جمع شدهاند و به گاو ایستاده مینگرند که تا نیمهی تنهاش زیر سایهی درخت کم سن و سال اکاسی قرار دارد. گاو هم به آنها مینگرد با چشمانی که با هر پِلکزدن پردهی سفیدی روی آن کشیده میشود و پس میرود. رهگذران ساکت اند. گاو هم ساکت است و آرام نفس میکشد. لهیب خشم در چشمانش کم فروغتر شده است. در سمت راستش سر چهارراه پیدا است با تانکی که در گوشهی آن ایستاده و میله پیش آورده و موترها که از زیر آن عبور میکنند. سربازی خارجی که جلو آن پاسبانی میدهد اما پیدا نیست، گاو نگاه کمفروغش را از آن سو برمیگیرد. خون از شانهاش روی زمین چکه میکند. نگهبان مسلح کلاشینکوفاش را مسلح کرده و بالا آورده، از راه دیگری با یک کُرت فاصله به گاو نزدیک میشود. مردم چندتایی دریافتهاند که نگهبان مبادا به گاو آتش کند و گلوله به خطا به آنها بخورد، خودشان را کنار میکشند و از کتاره فاصله میگیرند. دیگرانی هنوز سر جایشان ایستادهاند. پیرمرد کفاش دورهگردی که بساط کفشدوزیاش را در پیادهرو آن سوی کتاره پهن کرده در نگاه گاو است. حرکت جا به جا شدن رهگذران هم است و رسیدن خپخپ نگهبان و این دیگری، باغبان پیری در لباس سبز با مارک هوتل بر پشت که رشته طنابی نایلونی در دست دارد و پیشاپیش دو نفر مسلح دیگر در لباس شخصی که اندکی با شتاب از پشت به گاو نزدیک میشوند. با دیدن آنها نگهبان مکث میکند بی آن که کلاشاش را پایین بیاورد. باغبان از شتابش کاسته و از زاویهی پشتی سمت راستِ گاو در دیدش قرار میگیرد. شیار سفید پوست گاو کاملاً سرخ است. پیرمرد دست دراز میکند و آرام بر پشت گاو دست میکشد، پوست گاو به رعشه میافتد. گاو نگاه تیز میکند و لهیب خشماش، گویی بادی وزیده باشد و خاکستر را روفته باشد، اندکی شعله میکشد. پیرمرد آرام آرام نوچ نوچ میکند. گاو نگاهش همچنان به مردم است و به پیرمرد کفاش که از جایش برخاسته. تعداد مردم پشت کتاره زیاد شدهاند و بعضیها از آن پشتها کله میکشند. پیرمرد باغبان آرام طناب را دور شاخ گاو حلقه میکند و گره میزند. دستی به پوست گردن گاو میکشد و برمیگردد و به سوی آن دو نفر مسلح، یکی داخلی و دیگری خارجی، که در فاصلهی ده متری ایستادهاند نگاه غضبآلودی میکند. از طناب میکشد و گاو اندکی مقاومت میکند ولی با فشار طناب با اکراه از مردم چشم برمیدارد. به دنبال پیرمرد براه میافتد.
[1]اتومبیل، [۲] مسلسل،[۳] سُم، [۴] نردهای،[۵] حیاط، [۶] شلوار، [۷] چنگال، [۸] خشاب