
رمان «زیر تاج تیسفون» اثر مسعود کدخدایی، روایتی حماسی و تراژیک از دوران ساسانی است که از اوج شکوه انوشیروان تا زوال خسرو پرویز را به تصویر میکشد. این اثر با تمرکز بر ناپایداری قدرت، فریبندگی تاج و تخت، و پیامدهای جاهطلبی، از طریق سرنوشت شخصیتهایی چون بهرام چوبین، گُردیه، خسرو پرویز و شیرویه، شکنندگی شکوه ظاهری پادشاهی را نشان میدهد. گُردیه، بهعنوان زنی جنگجو و خردمند، با عاملیت زنانه خود کلیشههای جنسیتی را درهم میشکند و نمادی از انعطاف و بقا در میان توطئههای درباری است. نویسنده با تأکید بر ارزشهای انسانی و نقد غرور و خودستایی، قدرت واقعی را در خرد و وفاداری به ارزشها میداند، نه در گنج و تاج.
مهمترین حرف مسعود کدخدایی در «زیر تاج تیسفون» نقد خودکامگی و ناپایداری قدرت استبدادی است که ریشههای آن را در تاریخ ساسانی و رفتارهای انسانی جستوجو میکند. در این فاصله خوانندگان پرسشهایی را درباره این رمان مطرح کردهاند که گرد آوردیم و یک جا با نویسنده در میان گذاشتیم. پاسخهای او را میخوانیم:
این اولین رمان تاریخی شماست. بسیاری پرسیدهاند چرا به سراغ رمان تاریخی رفتهاید و آیا واقعههای آن زمان که به یک معنا از دورترین زمانهای تاریخی به ماست، میتواند ربطی به زمانهی ما داشته باشد؟
میدانیم رمان تاریخی ژانری از ادبیات است که هدف آن بازآفرینی زندگی، ماجرا و اتفاقها، شخصیتها و فضای تاریخی گذشته در قالب داستانی تخیلی یا نیمهواقعی، و نیز دیدن زمان گذشته از دید مردم آن زمان است. این ژانر با ترکیب واقعیت تاریخی و تخیل ادبی، سعی میکند گذشته را زنده کرده و به خواننده امکان درک ژرفتری از زمانها، فرهنگها، و رفتار و باورهای انسانهای پیشین بدهد.
در «زیر تاج تیسفون» هم تلاش من این بوده که بر بستری داستانی، خواننده را به دیدن زندگی مردم، ساختار اجتماعی، آیین، رسمها، باورها، و رویدادهای بخشی از دوران ساسانی ببرم، آن هم بی آنکه او را درگیر متنهای خشک تاریخی کنم. در این راستا تلاش کردهام شخصیتهای تاریخی را نه با چهرههای قهرمانی و فراانسانی، که با چهرههای انسانی و با ضعفها، تردیدها و احساسهاشان به تصویر بکشم. میدانیم که بسیاری از رفتار و باورهای ما، ریشههای عمیقی، گاه نازک و گاه ستبر در گذشته دارند و داستان و رمان این توانایی را دارند که با استفاده از تاریخ گذشته و به صورت غیر مستقیم، به نقد دوران معاصر و کشف زیربنایی که هویتِ امروز ما بر آن بنا شده، بپردازند.
اینکه چرا به سراغ رمان تاریخی رفتهام، بی ارتباط با شرایط امروز نیست که میبینیم افتخار به گذشتهی ایران را در سر هر بازار، بدون نگاه انتقادی به آن، جار میزنند و بسیاری بی آگاهی از تاریخ، یکسویه و گاه با دیدی سخت ناسیونالیستی، به ستایش آن میپردازند و عدهای دیگر، با نادیده گرفتن شرایط جغرافیایی و اوضاع زمانه، چشم خود را بر آنچه که در آن خوب بوده نیز میبندند و با دید و آگاهی این زمان، به قضاوت آن زمان میپردازند.
- میدانیم دیدگاه تاریخنگار و نویسنده، و زاویهی دید آنها در تاریخی که مینویسند تأثیر میگذارد و هر تاریخی که نوشته شده، میتواند شامل درستی و نادرستیهایی باشد. شما چگونه با این موضوع برخورد کردهاید؟
من به شعور خوانندگانم احترام میگذارم و در موقعیتهایی که ایجاد میکنم، انتخابِ جهت، قضاوت، و تشخیص درست و نادرست را بر عهدهی خودشان میگذارم، چون بر این باورم که آنها نیز درست به اندازهی من حق رأی و نظر دارند. دیگر اینکه نویسنده چه بخواهد و چه نخواهد، چنانکه گفتهاند و درست است، باید بپذیرد که هر متنی به شمارهی خوانندگانش بازنویسی میشود. پس انتظار این را هم ندارم که همهی خوانندگان برداشت واحد و مشابهی از کار من داشته باشند.
از این تعارفها که بگذریم، گذشته از اینکه خواستِ آگاهانهی من چیست، دید هر نویسنده به جهان و زندگی، حتا بهطور ناخودآگاه، در انتخاب شخصیتها، صحنهها و جملههایش تأثیر میگذارد و زاویهیدید او، موجب انتخاب و حذفهایی میشود که نمیتواند با دیدگاه او بی ارتباط باشد.
با توجه به همهی اینها، من آگاهانه تلاش کردهام تا در این رمان، خواننده را به متن آن زمان و آن شرایط ببرم و مانند دیدن یک فیلم، او را به تماشای آن دوران بنشانم، تا هرگونه که میخواهد قضاوت کند و مواظب بودهام که از اظهار و یا تحمیل عقیدهای مشخص به خواننده، پرهیز کنم.

پرسش دیگر به منابع مورد استفاده شما برمیگردد. پرسیدهاند از چه منبعهایی برای نوشتن این رمان استفاده کردهاید؟
من از آن دسته آدمهایی هستم که همزمان، موضوعهای زیادی در ذهنم شناور است. همینجور که در فکر ایرانیانی بودم که بی آگاهی از تاریخ، پیوسته از شکوه دوران گذشته حرف میزنند، و به کسانی میاندیشیدم که از شاهنامه تعریفها میکنند، بی آنکه لای آن را باز کرده باشند، گذرم به داستان بهرام چوبین در تاریخ بیهقی افتاد و روایتهای گوناگونی از آن را خواندم. جالب اینکه آن را از هر زبان که میشنیدم، هرچند متفاوت، بسیار جذّاب بود، تا اینکه رسیدم به روایت فردوسی و دیدم عجب حکایتی پرداخته است فردوسی!
هرچه در روایتپردازی فردوسی دقیقتر میشدم، بیشتر شیفتهی آن میشدم و نکتههای ارزشمند بیشتری در آن کشف میکردم، ازجمله اینکه: فردوسی هیچ شخصیتی را سیاه یا سفید نمیبیند؛ شخصیتها زبان و لحن خودشان را دارند؛ تصمیمگیری و رفتار شخصیتها چه اسطورهای و چه تاریخی، در روبرویی با شرایط و موقعیتها دگرگون میشود؛ فردوسی امکان میدهد در بین خطهای نوشتهی شاهنامه بسیاری خطهای نانوشته نیز بخوانی؛ و مهمتر از همه، فردوسی داستانها را با گفتگو پیش میبرد، یعنی یکی از کارهایی که رمان امروز میکند، و اگر نگوییم در ادبیات ما نبوده، بسیار اندک و محدود بوده است. زبان زیبا و موجز فردوسی که در باز کردن هر بیتی ناچاری چند برابرش را بنویسی، و نیز صحنهپردازیهای بیمانند فردوسی که انگار تو را به تماشای فیلمی مینشاند، همه دست به دست هم دادند تا به سراغ نوشتن این رمان بر اساس روایت شاهنامه بروم. اما برای پر کردن جای خالی جزئیات و واقعیتهای تاریخی، به سراغ کتابهای تاریخی هم رفتم، اما در کلیّتِ اثر، خودم را محدود به روایتپردازی فردوسی کردهام.
باید اضافه کنم جزئیاتی که در این رمان به آنها پرداخته شده، مانند باورهای مردم، تنپوش آنان در بزم و رزم، وزن تاج انوشیروان، پشت پرده ایستادن شاهان ساسانی هنگام پذیرفتن دیگران، یا شرح فرش نگارستان، با مراجعه به منبعهای معتبر تاریخی، از جمله «ایران در زمان ساسانیان» از آرتور کریستنسن، «شاهنشاهی ساسانی» از تورج دریایی، «زرتشتیان» از مری بویس، «بُندَهِش» کار مهرداد بهار و متنهای معتبر دیگر انتخاب شدهاند و چیزی از سر تفنن بر آنها نیفزودهام.
البته این نه فشردهای از داستانهای شاهنامه و نه برگردان آن از نظم به نثر است. «زیر تاج تیسفون» با عنوان فرعی «از فراز و فرود ساسانیان»، رمانی تاریخی به این معنا هم نیست که تنها به ماجراها پرداخته باشد، چون برای من مهم بوده است که راهی به ژرفای ماجراهای تاریخی پیدا کنم و ببینم چه ربطی هست بین تاریخ باستانی ما و تاریخ امروز ما، تا شاید پیدا کنم که آیا رفتار ما ایرانیان امروز، همان رفتار نیاکان ما نیست؟ و آیا حکومتهای همهی تاریخ ایران، ادامهی همان حکومتهای باستانی پدران ما نیستند؟
پس در این رمان، من آن بخشها و تکههایی را از شاهنامه و تاریخ ساسانیان برگزیدهام که ربطی به زندگی و دنیای امروز ما و کشورمان دارند.
برای برخی این پرسش پیش آمده که در این رمان شخصیتها دنبال چه هستند؟
شخصیتهای ردهی بالا یا در پی رسیدن به قدرت هستند و یا در تلاش حفظ قدرتی که دو دستی تقدیمشان شده است. نماد قدرت نیز تاج است که در همان جملهی اول داستان، اینگونه فرموله شده است: «این تاج و تخت است که به شاه بزرگی میبخشد، یا این شاه است که تخت و تاج را شکوه میبخشد؟»
و اما بیشترینِ مردم، مانند همامروز، همیشه و همهجا، به دنبال یک زندگی آرام و بیدردسر بودهاند که جنگهای پیاپی و عظمتخواهی شاهان و حاکمان از آنها دریغ میکرده است. شمارهی «مردم» درلباس سرباز و خدمتکارِ آتشکده و خراجگزار و غلام و کنیز و پردهنشینِ حرمسرا، تا بخواهی در داستان زیاد است، اما چنانکه رسم روزگار بوده، آنان بیچهرهی مشخص و بیشتر به صورت «عدد» حضور داشتهاند. این را در هنر مینیاتور ایرانی هم میبینیم که مردمی اگر در آن باشند، همگی شبیه یکدیگرند.
داستانِ این کتاب به زمانی تعلق دارد که جامعه سخت طبقاتی بوده و رنسانسی اروپایی هم در آن اتفاق نیفتاده تا هر فردی به تنهایی، جدا از طبقه و ایل و تبارش، بتواند دارای شخصیت مستقلی باشد. بر این بنا، نقاشان و شاعران و نویسندگان آن دوران هم، هر فرد را با چهرهای مشخص ترسیم نکردهاند.
میتوان خلاصه کرد که تا وقتی مردم سرزمینی ناچارند تنها برای بهدست آوردن کمترینههای لازم برای زندهماندن تلاش کنند، رفتار و خواسته و چهرهشان در تاریخها شبیه به هم میشود، آن هم بی نشانی از فردیّت.
اما قصد من، و تا آنجا که دقت کردهام، قصد فردوسی این نبوده که این داستانها تنها در ستایش عظمت ساسانیان پرداخته شود. شرح شکوهمندی دربارهای ایران و شخصیتهای نشسته به زیر تاجها هم، به طور کلی، در تضاد چشمگیری با زندگی دشوار مردم بوده که در این داستان آمده است.
در این رمان هرچند به شکوه شاهان ساسانی و دربار آنان، با جزئیاتِ فراوان پرداخته شده، اما چه کسی با دیدن سرانجام شخصیتهای اصلی آن، میل دارد به جای آنها باشد؟ آن از سرانجام انوشیروان که در تنهایی و بی اعتمادی به اطرافیانش تاج را میبخشد، آن از هرمزد که با خواری و کوری میمیرد، آن از بهرام چوبین که شکستخورده از جهان میرود، آن هم از پایان تلخ خسرو پرویز و شیرویه. سرگذشت همگی، به نارسایی و کارنامدیِ این فرمانرواییهای استبدادی اشاره دارد که در آنها، تمام قدرت در دست یک نفر تمرکز مییابد و از همان زمان باستان تا کنون، شومی این خودکامگیها، سامان ایران و روزگار ما را خراب اندر خراب کرده است.
یکی از مهمترین ویژگیهای این رمان عاملیت زنان است. در داستان به زنان کاردان و هوشمندی چون گُردیه و مریم مسیحی برمیخوریم. پرسیدهاند که آیت بهتر نبود جای بیشتری به آنان داد؟
همانطور که میدانید، همیشه روایتهای گوناگونی از یک داستان تاریخی یافت میشود که حتا گاهی مخالف یکدیگرند و در اینجا، انتخاب محوریّت روایت فردوسی، موجب محدودیّتهایی برای من شد. حتا بیشتر صحنهها، توصیفها و صور خیالی که در «زیر تاج تیسفون» آمده، من از شاهنامه گلچین کردهام. به همین خاطر، تنها زنانی را در کتاب میبینیم، که فردوسی از آنان نام برده است.
در رمان شما خیلی جاها بیشتر به حاشیههای ماجراهای تاریخی پرداخته شده و اصل ماجرا کمرنگ شده. پرسیدهاند که چرا چنین است؟
تاریخهایی که پیشینیان ما نوشتهاند، آمیخته به افسانه و شنیدههایی است که فلان ابن فلان، از فلان ابن فلان نقل کرد که فلان ابن فلان چنین و چنان گفت. از این گذشته، لشکرکشیها و زندگی شاهان و وزیران و سرداران درجه اول برای تاریخنگاران مهم بوده است و به چیزی که نپرداختهاند، زندگی مردم و شرایط و امور اجتماعی است. پس تنها از میان حاشیهها و خواندنِ نانوشتههای بین خطهاست که میتوان به چنین چیزهایی دست یافت. در ضمن، گذشته از بیسوادی عمومی، باید ترسِ نوشتن را در میان شاعران و نویسندگان خطّهی خاور که اسیر استبداد شرقی بوده و بیشترینشان نانخور دربارها بودهاند نیز در نظر گرفت. پس حاشیهها در خواندنِ تاریخ گذشته، بسیار اهمیّت دارد.
شما در این رمان با تفکر ناسیونالیستی فاصله دارید. از یک طرف به شکوهِ رشکبرانگیزِ دربار ساسانی پرداختهاید و از طرف دیگر شاهد شکست و سقوطها هستیم. علت شکستها را در چه میدانید؟
پیشتر اشاره کردم که خیلی از رفتار و کردار و باورهای ما ریشه در گذشته دارند و یک رمان تاریخی میتواند به ریشهیابی آنها کمک کند و همچنین، زیربنایی را که هویتِ ما بر آن بنا شده، به ما نشان دهد. با کشف اینها، ما میتوانیم به نقد دوران معاصر یاری برسانیم. برای نمونه، یک عامل مهم، یا مهمترین عاملی که در دوران معاصر باید به نقد کشیده شود، همین حکومتهای استبدادی ماست که خارجیان نیز، از یونانیان و رومیان باستان گرفته تا برسیم به مونتسکیو و هگل، از آن سخن گفتهاند و ما هنوز نتوانستهایم از آن گذر کنیم. در اینجا شاید کمی از موضوع فاصله بگیریم، اما چون در سراسر رمان، پیامدهای ویرانگر خودکامگی و سیستم هرمیشکلی که یک شاه بر نوک آن نشسته، برهنه و آشکار دیده میشود. بد نیست به چند نمونه از نظر غربیها توجه کنیم.
هرودوت ایران را کشوری با یک نظام متمرکز و سیستم پادشاهیِ مطلقه توصیف میکند و میگوید پادشاه ایران «شاه شاهان»، قدرت مطلق دارد و مردم «بردهوار» از او اطاعت میکنند و نتیجه میگیرد که ایرانیان مردمانی مطیع، محافظهکار و وفادار به شاه هستند.
افلاتون و ارستو، بهویژه ارستو، نظام سلطنت شرقی را نوعی حکومت خودکامه میداند و در اثرش به نام «سیاست»، شرق را ناحیهای توصیف میکند که در آن، همهی انسانها بهگونهای طبیعی برای بندگی ساخته شدهاند و به همین دلیل حکومت استبدادی در آنجا پذیرفتهشده و طبیعی است.
سیسرون شرق را مهد فساد و تهدیدی برای «جمهوریت رومی» میداند.
مونتسکیو میگوید در آسیا، حکومتها مبتنی بر ترساند؛ زیرا همهی قدرت در دست یک نفر است و قانون، بازتاب میل شاه است.
هگل ایران را آغازگر تاریخ سیاسی میداند، اما میافزاید که این کشور هنوز با مفهوم آزادی عمومی بیگانه است. او بر اساس فلسفهی دیالکتیک نتیجه میگیرد که شرق نمایانگر آغاز و غرب نمایانگر تکامل روح آزادی است و مسیر تاریخ، حرکت از استبداد شرقی به آزادی غربی است.
در پایان باید بگویم، آنچه از تاریخ ایران تا کنون دستگیرم شده و امیدوارم که دیگر تکرار نشود، این است که حکومتها همواره آنچنان روزگار مردم را تباه کرده و جانشان را به لبشان رساندهاند، که آخرسر گِرد شعار «هر کس بیاید از این که بدتر نمیشود، فقط بگذار این برود!» گرد آمدهاند و بسیار هم دیدهاند که از بد بدتر هم ممکن است اتفاق بیفتد.