منا میرزایی: بهرام بیضایی و سمفونی تاریکی و نور در «داش‌آکل به گفته مرجان»

داش آکل به گفته‌ی مرجان نمایشنامه‌ای است که بهرام بیضایی در دههٔ ۱۳۹۰ نوشته و نخستین بار نیمیش را اواخرِ شهریورِ ۱۴۰۳ در برکلیِ کالیفرنیا بر صحنه برد.
بیضایی این نمایشنامه را در نیمه دوم دهه ۱۳۹۰ بر اساسِ «داش آکل» ِ صادق هدایت نوشت. نخستین بار پاره‌ای از متنش در ۵ دی ۱۳۹۸ در روزنامه همشهری زیر عنوان «گفتگوی مادر و دختر درباره داشاک» منتشر شد. کتابش نیز هم‌زمان با نمایشِ بخشِ دوّمِ نمایشنامه در مردادِ ۱۴۰۴ منتشر شد. در بخش نخست بیضایی در این نمایش، با تلفیق استعاره، اسطوره و واقعیت، از عشق نافرجام، تعارضات اجتماعی و بازی قدرت می‌گوید. جنگ‌های داش آکل با کاک رستم، نمادی از درگیری‌های درونی و بیرونی، همراه با موسیقی محلی و اشعار بیضایی، تماشاگر را به سفری در ادبیات کهن ایران می‌برد. نقش پررنگ شیخ الشریعه و فضای سوگواری، تراژدی را برجسته‌تر کرده و نمایش را به اثری چندلایه و تأمل‌برانگیز تبدیل کرده بود که نه تنها داستان داش آکل را از زمین بلند می‌کند، بلکه آیینه‌ای از رنج‌ها و آرزوهای انسانی بود. بخش دوم این نمایش در چهار ساعت روی صحنه رفته است. بیضایی این بار با محوریت شخصیت مرجان و مادرش مهبانو، نگاهی زنانه و چندلایه به روایت داشته و سؤالات ناگفته داستان هدایت را بررسی می‌کند. نمایش بیضایی، به ویژه در بخش دوم، با افزودن شخصیت‌ها و عمق دادن به رابطه بین مرجان، مادرش و داش آکل، بر گره‌های اجتماعی و درونی زن داستان تأکید می‌کند و به صورت استعاری درگیر مسائل قدرت، مذهب و جنسیت می‌شود. منا میرزایی (نویسنده)، این نمایش را دیده. نقد او را می‌خوانیم:

در سپتامبر ۲۰۲۴، با اجرای نخستین قسمت از نمایش «داش‌آکل به گفته مرجان»، بهرام بیضایی دروازه‌های جدیدی در جهان صادق هدایت گشود و روایتی نو از داستان داش‌آکل را ارائه داد. روایتی که با معرفی شخصیت‌های تازه، تغییر عاملیت داستان از مردان به زنان و ترکیب عشق و رویا، هزارتوی ناشناخته‌ای را می‌کاوید. قسمت دوم این نمایش که مثل اجرای قبل در سالن برکلی‌رِپ و به همت مرکز مطالعات ایرانیان دانشگاه استنفورد اجرا شده بود، نشان داد که بیضایی نقشه‌ی بزرگتری در سر داشته. او در این نمایش، از یک خیال داستانی فراتر رفته و با یک سمفونی‌ تماشایی، با آمیزه‌ای از آواز و ترانه، رنگ، سور و نشاط، درد و رنج، هم‌آغوشی و جدایی، تعزیه و رقص شمشیر و در پایان، حصر و مرگ، به عمق رنج‌های تاریخی انسان قدم گذاشته است.

در قسمت اول نمایش، برخلاف روایت کوتاه صادق هدایت از زنان، شخصیت‌های مهبانو و مرجان ـ همسر و دختر عبدالصمد نظرآبادی با نقش‌آفرینی مژده شمسایی و دینا ظریف ـ سکان‌دارهای کشتی داستان بیضایی شدند. مهبانو، دختری که در کودکی از چنگال متجاوزی زِبرِه‌غول نجات یافته و خود را «مرجان» معرفی کرده بود، آن‌قدر تحت تأثیر ناجی‌اش بود که نام دخترش را نیز مرجان گذاشت. او اکنون پس از مرگ شوهر، با ورود داش‌آکل به خانه‌شان، دوباره با گذشته‌اش روبه‌رو شده بود. از سوی دیگر، مرجان جوان نیز که خاطره‌ای از پدر در دل داشت، میان عشقی آمیخته با احساسات پدرانه و عاشقانه نسبت به داش‌آکل، درگیر احساساتی پیچیده‌ بود. داش‌آکل، با بازی عامر مسافر، نیز در مواجهه با دختران رؤیایی‌اش، گویی دوباره مرجانِ کوچک را زنده یافته بود.

در کنار این سه شخصیت اصلی، نام شیخ‌الشریعه -قاتل والدین داش‌آکل و عامل فساد در شیراز – با نگاهی طمع‌آلود به مهبانو، وارد داستان شد و تنش‌های مذهبی و سیاسی را هم به فضای عاطفی روایت پیوند زد.

بیضایی در قسمت دوم، پس از ساخت دنیای شخصیت‌ها، وارد بطن ماجرا شد. برخلاف بخش اول که سیاه‌پوشی شخصیت‌ها، صحنه‌های قبرستان، دسته‌های عزاداری و آواز شوم مرغ بدبده سیاه‌ای از غم بر سراسر نمایش نشانده بودند، این‌بار پس از چند صحنه‌ی اندوه‌بار، فضا رفته‌رفته رنگین‌تر شد. عابران و دیگر اعضای خانواده – عمه، خاله و حتی زری و پری- لباس‌های رنگی به تن کردند، مرجان به‌تدریج رنگ به لباس‌هایش آمد. مهبانو در رنگ درخشید و این سمفونی رنگ در صحنه‌ی عروسی که حال و هوای نمایش طرب‌نامه را هم داشت، به اوج خود رسید. سپس در واپسین لحظه‌ها، بار دیگر سیاهی بازگشت. این سیر از تاریکی به نور و بازگشت به تاریکی، با نورپردازی دقیق رضا بهجت، یکی از ویژگی‌های درخشان اثر بود.

از منظر داستانی، بیضایی این بار دست به ماجراجویی‌های جدیدی می‌زند. او در این سمفونی، از عزا به عشق، تمنا، همبستر شدن، از خود راندن، تن به هیچ دادن و با خیال وصلت کردن و در نهایت جنگ و مرگ سفر می‌کند. همچنین صحنه‌ی نزدیکی مهبانو و داش‌آکل، عبدالصمد خندان با چشمان اشک‌آلود و اضطراب و آشفتگی مرجان پشت در اتاق مادر که از درون قفل شده بود، از نقاط قوت دراماتیک اثر بود. کاش روزی بیضایی بگوید که آیا اجرای آن پریشان‌حالی همان شد که در ذهنش پرورانده بود یا نه؟ تضاد عاطفی مرجان نیز در تقابل با داش‌آکل، اهمیت نام مرجان و اهمیت تمنا به معنای خاص آن، از دیگر جذابیت‌های پیچیده داستان بود. همچنین دسیسه‌ی شیخ‌الشریعه و نفوذ و خودفروختگی اطرافیان، از لایه‌های سیاه فرهنگی و تاریخی ما خبر می‌داد؛ اما بیش از همه، وفاداری بیضایی به ساختار داستانی هدایت و بستن تمام حفره‌های داستانی درخور توجه بود. داش‌آکل بیضایی که همچون داش آکل هدایت با عشقی دیرین درگیر بود، با تمام افت و خیزها و جوش و خروش‌ها در نهایت فقط از ترس پیری و بدترکیبی، وصال مرجان را از خود دریغ می‌کند. همان ترسی که داش‌آکل صادق هدایت هم داشت. در این مثلث عاشقانه، شاید مهبانو و مرجان دلایل زیادی دارند تا به نفع دیگری از راه عشق کنار بروند؛ اما داش‌آکل دلیل دیگری ندارد. دلیلش همان است که صادق هدایت نوشته بود ـ داش‌آکل برای مرجان بی‌قواره است ـ‌ و بیضایی آن را حفظ کرده تا به مخاطب یادآوری کند که هنوز در دنیای داستان اصلی هستیم، با این تفاوت که حالا قصه پرتر و پخته‌تر شده است.

با این‌حال در پایان بندی بیضایی اگرچه همچنان طوطی حاضر است؛ اما بار دیگر عاملیت به دست زنان باز می‌گردد و آنها نیز که همچون داش‌آکل در این تراژدی تاریخی ویران شده‌اند، امید را پرواز می‌دهند.

از دیگر نکات برجسته‌، بازی‌های خوب بازیگران بود – که اغلب حرفه‌ای نبودند – و نسبت به قسمت قبلی پیشرفت چشمگیری داشتند. این گروه که مدت‌هاست در کنار بهرام بیضایی نمایش‌های متعددی را به صحنه برده‌اند؛ اکنون به‌وضوح ارتباط بهتری با شخصیت‌ها برقرار کرده‌اند، ریتم منظم‌تری یافته‌اند و کمتر نگران ادای جملات و زبان بدن خود هستند. میزانسن جنگ پایانی و نقش آفرینی یکدست بازیگران قاب ماندگاری را در این نمایش برجای گذاشت. با این‌وجود لازم است کمی بیشتر روی نقش‌آفرینی مژده شمسایی مکث کنیم؛ هنرمندی که توانایی بازیگری‌اش بر کسی پوشیده نیست. در این اجرا، نقش مهبانو ــ برخلاف قسمت اول ــ انعطاف و فراز و فرود بیشتری داشت. مهبانوی قسمت اول که یکسره عزادار و دل‌گرفته بود، این‌بار با سیالیتی جذاب، در دنیای مادرانگی، همسر یا معشوقه بودن، غلت می‌خورد و مخاطب را با رنج‌های مهبانو و مرجان همراه می‌ساخت.

با‌ این‌وجود آنچه چشم‌نواز بود، آغاز پرده دوم و درخشش او در لباس خواب توری سپید بود. شمسایی با تجلی زنانه‌اش نه تنها بر صحنه‌ی این نمایش، بلکه بر کل تئاتر معاصر ایران درخشید. عامر مسافر هرچند توانمند، اما نتوانست هم‌پای لطافت و ظرافت او بدرخشد؛ نه از ضعف بازیگری یا کم‌رمقی نقش، بلکه از آن‌رو که عمری گذشته و جای چنین صحنه‌ای برای زنان در تئاتر ایرانی خالی بوده است.

بیضایی جسورانه، در یکی از معدودترین صحنه‌های اروتیک تئاتر ایرانی پس از انقلاب، شمسایی و بدنش را زیر نور صحنه آورد؛ و او به زیبایی در آن لحظه درخشید؛ درخششی که سال‌ها زیر سایه‌ی سانسور، سنت و محافظه‌کاری پنهان مانده بود.

اجرای همگانی «داش آکل به گفته مرجان» که به دلیل همه‌گیری کرونا و سایر مسائل چهار سال عقب افتاده بود، در هفته دوم ماه اوت به پایان می‌رسد و این‌چنین دفتر قطور داستان کوتاه هدایت بسته می‌شود. جالب اینکه در روزگار تیک‌تاک و ریلز، در هیاهوی متن‌ها و ویدیوهای کوتاه و بی‌قرار، «داش‌آکلِ» بیضایی، سرشار از واژگان حماسی و لحن کهن‌گرایانه، چهار ساعت تمام، بی‌وقفه، تماشاگران را در حصار رقص‌ها و نغمه‌های روحوضی، حماسی و تعزیه‌گون، با خود همراه کرد. شاید چون در تمام پیچ‌وخم‌های داستان خود و سرنوشت تاریخی خود را می‌دیدند. بیضایی عشق ناکام داش‌آکلی خاموش ــ آنکه «گفتن بلد نبود» ــ را به زخم تاریخی زنان این سرزمین پیوند زد‌ و در پایان، طوطی را از قفس رهانید؛ تا دل‌خوش بماند که جهان روزی خواهد شنید… چرا که: «هیچ‌کس قفسِ خالی را نمی‌شکند.

بهرام بیضایی

مرجان: مادر جانم مرا صدا زد اتاق نشیمن صحبت یومیه!
مهبانو: گُفتم مرجان سیاه نپوش؛ پدرت اگر تُو را به خواب بیند دِلش می‌گیرد! مجبور نیستی بیش از چهل‌اش!
مرجان: گُفتم به این زودی؟ شما خُودتان چی؟
مهبانو: گُفتم من مَنَم ـ‌‌ زنش ـ‌‌ یادت نیست؟ و چرا این همه پرهیز می‌کنی از داشاک که برای زندگی ما می‌دَوَد؟
مرجان: نپُرسید ـ‌‌ سختم است مادرجان ـ‌‌ بهم سنگین می‌آید جای پدر!
مهبانو: دیدم مرجان -دیدم؛ همان روز اول که به این خانه پاگذاشت! و راستی چه سکوتی شد میان حرف وقتی پرده پس زدی!
مرجان:دلم ریخت ـ‌‌ بد کردم؟
مهبانو: گفتم حق داری مرجان – بی‌خبر نباید باشی!
اما کاش ندیم‌آقا ندیده باشد- یا خالهْ دِلخُوش یا عمّه‌ها-
آنچه را که من دیدم!
مرجان:دلم تپید و گفتم مگر شما چی دیدید مادرجان؟
مهبانو: انگار صاعقه زد! چشم‌تان به هم افتاد و جوری به‌نظرم رسید که هر دو تکان خوردید!
مرجان:ترسیدم – هیچوقت این طایفه‌ قدّاره‌بند را از نزدیک ندیده بودم! صورتش مادر‌جان ـ‌چه بُریدگی‌هایی!
مهبانو: جای قدّاره – بدجور جوش خُورده؛ جاهایی زیاد و کم – و زشتَش کرده مگر با نگاهِ دیگری!
مرجان:خواستم ببینم کیست این لوتی که اسمش همه جا هست! هیچ شباهتی نداشت به کسی که قرار است جای پدرم باشد!‌
مهبانو: به قدر یک دقیقه چشم از هم برنداشتید مرجان!
برقی در چشم‌ها ــ که تازگی داشت!‌
مرجان:یکباره دیدن چندش‌آور بود!
مهبانو: قسم می‌خورم که صدای قلب‌ات را شنیدم!
مرجان:چرا مادرجانم امتحانم می‌کرد؟
مهبانو: نه مرجان ــ‌ چرا از او بترسی؟ هر چه باشد این لوتی به دستبرد که نیامده!
مرجان:گونه‌هایم از آن نگاه غریبه آتش گرفت -[یکهو]مادرجان ــ من بدگِل‌‌ام؟
مهبانو: بیخود نگو ــ‌ دست‌کم چشمهای تو گیراست!
از این به بعد او را در این خانه زیاد می‌بینی ـ و بالاخره روزی می‌بینی که وقتی پرده را پس بزنی سکوتی نمی‌اُفتَد میان حرف!
مرجان:[برخیزد]مادرجانم چه می‌خواست بگوید که نگفت؟
[صحنه‌یاران به چوب کوفتن آوای بَدبَده بیرون می‌آورند ــ]
صحنه‌یاران: بَدبَده! بَدبَده! بَدبَده! بَدبَده!

در همین زمینه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی