
آلیس واکر (Alice Walker)، نویسنده، شاعر و فعال اجتماعی آمریکایی، متولد ۹ فوریه ۱۹۴۴ در ایالت جورجیا، از چهرههای برجسته ادبیات معاصر و جنبشهای حقوق مدنی و فمینیستی به شمار میرود. او بهعنوان یک نویسنده آفریقایی-آمریکایی، در آثارش به مسائل نژادی، جنسیتی، اجتماعی و تاریخی میپردازد و همواره صدای قشر طرد شده و رانده شده جامعه بوده است. واکر در خانوادهای فقیر و کشاورز بزرگ شد و تجربیات شخصیاش از زندگی در جنوب آمریکا، همراه با تبعیضهای نژادی و جنسیتی، تأثیر عمیقی بر نوشتههایش گذاشت. او تحصیلات خود را در کالج اسپلمن و دانشگاه سارا لارنس به پایان رساند و در همان دوران شروع به نوشتن کرد.
واکر با رمان “رنگ بنفش” (The Color Purple) در سال ۱۹۸۲ به شهرت جهانی دست یافت. این رمان، که جایزهی پولیتزر و جایزهی کتاب ملی را برای او به ارمغان آورد، داستان زندگی زنان آفریقایی-آمریکایی در جنوب آمریکا را روایت میکند و به موضوعاتی مانند خشونت خانگی، نژادپرستی و توانمندسازی زنان میپردازد. علاوه بر رمان، واکر در زمینهی شعر، مقاله و داستان کوتاه نیز آثار ارزشمندی خلق کرده است. داستان کوتاه “استفاده روزمره” (Everyday Use) یکی از معروفترین آثار اوست که در آن به موضوع هویت، میراث فرهنگی و تقابل سنت و مدرنیته میپردازد.
واکر نه تنها بهعنوان یک نویسنده، بلکه بهعنوان یک فعال اجتماعی نیز شناخته میشود. او از مدافعان سرسخت حقوق زنان، حقوق مدنی و عدالت اجتماعی است و در آثارش همواره به دنبال برجستهکردن صدای زنان و حاشیهنشینان جامعه بوده است. آلیس واکر با نثری قدرتمند و تأثیرگذار، خوانندگان را به تفکر دربارهی مسائل عمیق اجتماعی و انسانی دعوت میکند و آثارش همچنان الهامبخش بسیاری از افراد در سراسر جهان است.
من در حیاط منتظر او خواهم ماند. حیاط را مگی و من دیروز بعدازظهر تمیز کرده بودیم. چنین حیاطی راحتتر از چیزی است که بیشتر مردم فکر میکنند. این فقط یک حیاط نیست، بلکه مانند یک اتاق نشیمن گسترده است. وقتی خاک سفت و سخت مثل کف خانه تمیز میشود و شنهای ریز اطراف آن با شیارهای کوچک و نامنظم خطخطی میشوند، هر کسی میتواند بیاید، بنشیند و به درخت نارون خیره شود و منتظر نسیمهایی بماند که هرگز در داخل خانه نمیوزد.
مگی تا زمانی که خواهرش برود، عصبی خواهد بود. او که دلش نمیخواهد به چشم بیاید در گوشه و کنار میایستد، با ظاهری ساده و خجالتزده از جای سوختگیهایی که روی بازوها و پاهایش است، و به خواهرش با ترکیبی از حسادت و تحسین نگاه میکند. او فکر میکند که خواهرش همیشه هرچه میخواسته به دست آورده و دنیا هرگز نتوانسته به او «نه» بگوید.
حتماً آن برنامههای تلویزیونی را دیدهاید که در آنها کودکی که «موفق شده» بهطور ناگهانی با مادر و پدرش مواجه میشود، که از پشت صحنه لرزان و ضعیف وارد میشوند. (البته یک غافلگیری خوشایند: اگر مادر و فرزند فقط برای فحش دادن و توهین به یکدیگر به برنامه میآمدند، چه میکردند؟) در تلویزیون، مادر و فرزند یکدیگر را در آغوش میگیرند و به چهرههای هم لبخند میزنند. گاهی مادر و پدر گریه میکنند و فرزند آنها را در آغوش میگیرد و از پشت میز خم میشود تا بگوید که بدون کمک آنها هرگز موفق نمیشد. من این برنامهها را دیدهام.
گاهی خوابی میبینم که در آن دی[۱] و من ناگهان در چنین برنامهای با هم روبرو میشویم. از داخل یک لیموزین تاریک و راحت، به یک اتاق روشن پر از جمعیت هدایت میشوم. آنجا با مردی خندان، با موهای خاکساری که مثل جانی کارسون[۲] ورزشکار هم هست ملاقات میکنم که دستم را میفشارد و به من میگوید چه دختر خوبی دارم. سپس روی صحنه هستیم و دی با چشمانی پر از اشک مرا در آغوش میگیرد. او یک گل ارکیده بزرگ به لباسم میزند، اگرچه یک بار به من گفته بود که فکر میکند ارکیدهها گلهای باسمهای و بیریختی هستند.
در زندگی واقعی، من زنی درشتهیکل با دستهای زمخت و کارگری هستم. در زمستان، شبها لباس خواب فلانل میپوشم و روزها لباس کار. میتوانم یک خوک را بدون هیچ رحم و شفقتی بکشم و تمیز کنم. چربی بدنم حتی در هوای صفر درجه هم مرا گرم نگه میدارد. میتوانم تمام روز بیرون کار کنم، یخ را بشکنم تا آب برای شستوشو بیاورم؛ میتوانم جگر خوک را که دقیقهای قبل از شکم خوک سلاخی شده بیرون کشیده شده در حالیکه بخار میکرده، کباب کنم و بخورم. در یکی از زمستانها، مستقیماً با پتک بین چشمهای یک گوساله نر زدم و گوشت آن را قبل از غروب آویزان کردم تا خنک شود. اما البته هیچکدام از اینها در تلویزیون نشان داده نمیشود. من آنطور هستم که دخترم دوست دارد باشم: صد پوند لاغرتر، با پوستی مانند یک پنکیک از آرد جو. موهایم در نور روشن و گرم میدرخشد. جانی کارسون باید خیلی تلاش کند تا با زبان تند و تیز من کنار بیاید. من حتی قبل از اینکه از خواب بیدار شوم میدانم که اینها واقعیت ندارد. چه کسی تا به حال یک نفر از خانواده جانسون را با زبان تند و تیز دیده است؟ چه کسی حتی میتواند تصور کند که من به چشم یک مرد غریبه سفیدپوست نگاه کنم؟ همیشه یک پایم را برای فرار بلند کردهام و سرم را به سمتی چرخاندهام که بیشترین فاصله را از آنها داشته باشد و بعد با آنها صحبت کردهام. اما دی، او همیشه به چشم هر کسی نگاه میکرد. تردید هیچگاه بخشی از طبیعت او نبود.
مگی میگوید: “مامان، چطور به نظر میرسم؟” و در همان حال فقط بخشی از بدن لاغر خود را که در دامن صورتی و بلوز قرمز پوشیده شده، نشان میدهد تا من بدانم که آنجاست، تقریباً پشت در پنهان شده.
میگویم: “بیا تو حیاط”
آیا تا به حال حیوانی با پای لنگ دیدهاید، مثل سگی که یک آدم بیملاحظه پولدار زیرش گرفته و بعد آنقدر نادان است که به او محبت کند؟ مگی من وقتی راه میرود این شکلی میشود. او از زمانی که آتش خانه قبلیمان را خاکستر کرد، همینطور بوده است: چانه روی سینه، چشمها به زمین، پاها در حال کشیده شدن.
پوست دی از مگی روشنتر است، موهای بهتری دارد و هیکل پرتری هم دارد. او حالا یک زن است، هرچند بعضی وقتها این را فراموش میکنم. چقدر از سوختن آن خانه میگذرد؟ ده، دوازده سال؟ بعضی وقتها هنوز میتوانم صدای شعلهها را بشنوم و بازوهای مگی را که به من چسبیده بود حس کنم، موهایش که دود میکرد و لباساش که مثل تکههای سیاه کاغذمانند از تنش جدا میشد. به نظر میرسید که چشمانش از شدت شعلههایی که در آنها منعکس شده بود، گشاد شدهاند. و دی، او را هم میبینم که زیر درخت صمغ، همان که قبلاً از آن صمغ درمیآورد، ایستاده است؛ با نگاهی متمرکز که به آخرین تخته خاکستری و کثیف خانه نگاه میکند که به سمت دودکش آجری داغ فرو میریزد .میخواستم از او بپرسم چرا دور خاکسترها نمیرقصی؟ او چقدر از آن خانه متنفر بود.
قبلاً فکر میکردم که او از مگی هم نفرت دارد. اما این قبل از آن بود که من و کلیسا پول جمع کردیم تا او را به آگوستا بفرستیم تا به مدرسه برود. او بدون هیچ ترحمی برای ما کتاب میخواند؛ کلمات، دروغها، عادتهای دیگران و کل زندگی آدمهای توی کتابها را به ما تحمیل میکرد، و در همان حال ما دو نفر گرفتار و نادان نشسته بودیم و به صدای او گوش میدادیم. او ما را در رودخانهای از تخیلات شستشو میداد، ما را با انبوهی از دانشی که لزوماً نیازی به دانستنش نداشتیم، میانباشت. ما را با آن جدیتی که کتاب میخواند مجذوب خودش میکرد، تا درست در لحظهای که به نظر میرسید داریم میفهمیم، مثل آدمهای کودن، از خودش دور کند.
دی چیزهای خوب میخواست. یک لباس اُرگاندی[۳] زرد برای پوشیدن در مراسم فارغالتحصیلی دبیرستان؛ کفشهای پاشنهبلند سیاه برای ست کردن با کت و شلوار سبزی که از یک لباس قدیمی که کسی به من داده بود، دوخته بود. او مصمم بود که در تلاشهایش هر فاجعهای را خیرهسرانه تحمل کند. پلکهایش برای دقایقی بیحرکت میماند. اغلب وسوسه میشدم که او را تکان بدهم. در شانزده سالگی سبک خاص خودش را داشت: و میدانست سبک چیست.
من خودم هرگز تحصیل نکردهام. بعد از کلاس دوم مدرسه تعطیل شد. نپرسید چرا: در سال ۱۹۲۷ رنگینپوستان سوالات کمتری میپرسیدند تا حالا. گاهی مگی برایم کتاب میخواند. او با خوشخلقی به خواندن ادامه میدهد اما خوب نمیبیند. او میداند که باهوش نیست. مانند زیبایی و پول، تیزهوشی او را ندیده گرفته است. او با جان توماس (که دندانهای خزهای در چهرهای جدی دارد[۴]) ازدواج خواهد کرد و بعد من آزاد خواهم بود که اینجا بنشینم و فکر کنم فقط آهنگهای کلیسا را برای خودم بخوانم. هرچند من هرگز خواننده خوبی نبودم. هرگز نمیتوانستم آهنگ را حفظ کنم. من همیشه در کارهای مردانه بهتر بودم. قبلاً دوست داشتم گاوها را بدوشم تا اینکه در سال ۱۹۴۹ از پهلو زخمی شدم. گاوها آرام و کند هستند و مزاحمت ایجاد نمیکنند، مگر اینکه سعی کنید آنها را به روش اشتباه بدوشید.
من عمداً به خانه پشت کردهام. این خانه سه اتاق دارد، درست مانند خانهای که سوخت، با این تفاوت که سقف آن حلبی است؛ دیگر سقفهای سفالی نمیسازند. پنجرههای واقعی ندارد، دیوارها فقط چند سوراخ دارند، شبیه پنجرههای کوچک کشتی، اما نه گرد و نه مربع. پردهها هم از پوست دباغی نشده حیوانات درست شده و از بیرون نصب شدهاند. این خانه هم مانند خانه قبلی در یک چراگاه قرار دارد. بدون شک وقتی دی آن را ببیند، میخواهد آن را خراب کند. او یک بار به من نوشت که مهم نیست کجا “انتخاب” کنیم که زندگی کنیم، او راهی پیدا میکند تا به دیدن ما بیاید. اما او هرگز دوستانش را نخواهد آورد. مگی و من به این فکر کردیم و مگی از من پرسید: “مامان، دی اصلاً کی دوستی داشته؟”
او چند تا دوست داشت. پسرانی با پیراهنهای صورتی که بعد از مدرسه در روزهای رختشویی به طور پنهانی دور و بر خانه میپلکیدند. دختران عصبی که هرگز نمیخندیدند. تحت تأثیر او، آنها عبارتهای زیبا، شکل ظاهری جذاب و طنز تند و تیزی که مانند حبابهای صابون در آب جوش میترکید، را ستایش میکردند. او برای آنها کتاب میخواند.
وقتی با جیمی تی رابطه داشت، وقت زیادی برای توجه به ما نداشت، اما تمام قدرت انتقادش را روی او متمرکز کرد. جیمی سریع با یک دختر شهرستانی بیارزش از یک خانواده پرزرق و برق اما نادان ازدواج کرد. دی به سختی وقت داشت تا خودش را جمع و جور کند.
وقتی او میآید، من به استقبالش خواهم رفت -اما آنها اینجا هستند!
مگی سعی میکند به سمت خانه بدود، به همان شیوه لرزان خود، اما من او را با دستم نگه میدارم. میگویم “بیا اینجا”. و او میایستد و سعی میکند با انگشت پایش سوراخی در شنها حفر کند.
دیدن آنها به وضوح در زیر نور شدید خورشید سخت است. اما حتی اولین نگاه به پایی که از ماشین بیرون میآید به من میگوید که این دی است. پاهایش همیشه مرتب به نظر میرسیدند، انگار که خداوند خودش آنها را با سبکی خاص شکل داده است. از طرف دیگر ماشین، مردی کوتاه و تنومند بیرون میآید. موهای بلندی دارد که تا کمر یا پایینتر میرسد و ریش بلند و مجعدی هم دارد که شبیه به دمِ پیچخوردهی یک قاطر است. صدای نفس مگی را میشنوم. صدایش شبیه “اوه” است. مثل وقتی که انتهای مارپیچ یک مار را دقیقاً جلوی پای خود روی جاده میبینی. “اوه.”
بعد دی میآید. لباسی بلند تا زمین، در این هوای گرم. لباسی آنقدر پرزرق و برق که چشمهایم را میزند. رنگهای زرد و نارنجی آنقدر زیاد است که نور خورشید را منعکس میکند. احساس میکنم که تمام صورتم از گرمای امواجی که از لباسش ساطع میشود، گرم شده است. گوشوارههای طلایی هم دارد که تا شانههایش آویزان است. دستبندهایی که وقتی دستش را تکان میدهد تا چینهای لباس را از زیر بغلش بیرون بیاورد، صدا میدهند. لباس گشاد و روان است، و وقتی نزدیکتر میآید، از آن خوشم میآید. دوباره میشنوم که مگی میگوید “اوه.” این بار موهای خواهرش است. موهایش مانند پشم گوسفند به طور مستقیم ایستاده است. سیاه مانند شب و در لبهها دو بافته بلند وجود دارد که مانند مارمولکهای کوچک پشت گوشهایش ناپدید میشوند.
میگوید: “وا-سو-زو-تی-انو!”[۵] و در همان حال با آن حرکت لغزندهای که لباس به او میدهد، جلو میآید. مرد کوتاه و تنومند با موهایی تا نافش، همهاش در حال خندیدن است و میگوید: “السلام علیکم، مادر و خواهرم!” او به سمت مگی میرود تا او را در آغوش بگیرد، اما مگی به عقب میافتد، دقیقاً به پشت صندلی من. میتوانم لرزش او را احساس کنم و وقتی نگاه میکنم، میبینم که عرق از چانهاش میچکد.
دی میگوید: “بلند نشو”. از آنجایی که من درشتهیکل هستم، برای بلند شدن باید کمی زور بزنم. قبل از اینکه موفق شوم، از جایم بلند شوم میتوانید یکی دو ثانیه تقلای مرا ببینید. او برمیگردد، پاشنههای سفیدش از داخل صندلهایش نمایان است و در همان حال به سمت ماشین میرود. بعد با یک دوربین پولاروید بیرون میآید. سریع خم میشود و از من که آنجا جلوی خانه نشستهام و مگی پشت سرم قوز کرده است پشت سر هم از من عکس میگیرد. او هرگز بدون اینکه مطمئن شود خانه در قاب است عکسی نمیگیرد. وقتی گاوی میآید و دور حیاط میچرد، از من و مگی و خانه عکس میگیرد. سپس پولاروید را در صندلی عقب ماشین میگذارد و میآید و پیشانیام را میبوسد.
در همین حال، السلامعلیکم با دست مگی حرکاتی انجام میدهد. دست مگی مانند ماهی بیحال است و احتمالاً به همان اندازه سرد و عرقکرده، و او مدام سعی میکند دستش را عقب بکشد. به نظر میرسد که السلامعلیکم میخواهد دست بدهد اما میخواهد این کار را به شیوهای خاص انجام دهد. یا شاید نمیداند مردم چطور دست میدهند. به هر حال، او خیلی زود از مگی دست میکشد.
من میگویم. “خب، دی.”
میپوید: ” دی نه مامان، وانگرو لیوانیکا کمانجو!”
گفتم: “چه بلایی سر «دی» آمده؟”
وانگرو گفت: “او مرده است. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم که به نام کسانی نامیده شوم که به من ظلم کردهاند.”
گفتم: “همانقدر که من میدانم، تو به نام خالهات دیسی نامیده شدی.” دیسی خواهر من است. او دی را نامگذاری کرد. ما بعد از تولد دی، او را “دی بزرگ” صدا میزدیم.
وانگرو پرسید:”اما او به نام چه کسی نامیده شده بود؟”
گفتم: “حدس میزنم به نام مادربزرگ دی.”
وانگرو پرسید: “و او به نام چه کسی نامیده شده بود؟”
گفتم: “مادرش”، و دیدم که وانگرو خسته شده است. گفتم: “این تقریباً تا جایی است که میتوانم آن را ردیابی کنم”، هرچند در واقع احتمالاً میتوانستم آن را تا قبل از جنگ داخلی و از طریق شاخههای خانوادگی دنبال کنم.
السلامعلیکم گفت: “خب”، این هم از آن.”
شنیدم که مگی گفت: “اوه”،
گفتم: “من آنجا نبودم. قبل از اینکه «دیسی» در خانوادهمان ظاهر شود، پس چرا باید رد این اسم را تا آنقدر عقب دنبال کنم؟”
او فقط همانجا ایستاده بود و لبخند میزد، به من نگاه میکرد مثل کسی که یک ماشین مدل A [۶]را بررسی میکند. هر چند گاه یک بار او و وانگرو با نگاههایشان به هم علامت میدادند، انگار که میخواستند از بالای سر من با هم ارتباط برقرار کنند.
پرسیدم: “این اسم را چطور تلفظ میکنی؟”
وانگرو گفت: “اگر نمیخواهی، لازم نیست مرا با این اسم صدا کنی”.
پرسیدم: “چرا نباید صدا کنم؟ اگر میخواهی ما تو را به این اسم صدا کنیم، پس ما هم همین کار را میکنیم.”
وانگرو گفت: “میدانم که ممکن است در ابتدا عجیب به نظر برسد.”
گفتم:”بهش عادت میکنم. دوباره بگو.”
خب، به زودی مسئله اسم را حل کردیم. السلامعلیکم اسمی دو برابر طولانیتر و سه برابر سختتر داشت. بعد از اینکه دو یا سه بار سر تلفظ اسمش زبانم گرفت، به من گفت که فقط او را حکیم-آ-باربر صدا کنم. میخواستم از او بپرسم که آیا آرایشگر است یا نه، اما واقعاً فکر نمیکردم که آرایشگر باشد، پس نپرسیدم.
گفتم: “حتماً به آن دسته از مردمی که پایین جاده گاوداری دارند تعلق داری.” آنها هم وقتی تو را میدیدند، “السلام علیکم” میگفتند، اما دست نمیدادند. همیشه خیلی مشغول بودند: گاوها را غذا میدادند، حصارها را تعمیر میکردند، سایبانهای نمکدان[۷] میساختند، یونجه میریختند. وقتی سفیدپوستان بخشی از گله را مسموم کردند، مردان تمام شب با تفنگهایشان بیدار ماندند. من یک و نیم مایل راه رفتم تا این صحنه را ببینم.
حکیم-آ-باربر گفت: “من برخی از عقاید آنها را میپذیرم، اما کشاورزی و پرورش گاو سبک من نیست.” (آنها به من نگفتند، و من هم نپرسیدم، که آیا وانگرو (دی) واقعاً با او ازدواج کرده است یا نه.)
ما نشستیم تا غذا بخوریم و بلافاصله او گفت که کولارد[۸] نمیخورد و گوشت خوک ناپاک است. اما وانگرو به خوردن چیتلینز[۹] و نان ذرت، سبزیها و همه چیز ادامه داد. او با اشتیاق درباره سیبزمینیهای شیرین صحبت میکرد. همه چیز او را خوشحال میکرد. حتی این واقعیت که ما هنوز از نیمکتهایی استفاده میکردیم که پدرش ساخته بود، وقتی که توانایی خرید صندلی را نداشتیم.
فریاد زد:”اوه، مامان!” سپس به سمت حکیم-آ-باربر برگشت. در حالی که دستانش را زیر خود و در طول نیمکت میکشید، گفت: “هرگز نمیدانستم این نیمکتها چقدر زیبا هستند. میتوانی جای نشستن افراد را روی آنها احساس کنی.” سپس آهی کشید و دستش به سمت ظرف کره مادربزرگ دی رفت. گفت: “این همان است که میخواستم. آیا میتوانم داشته باشمش.” از پشت میز بلند شد و به سمت گوشهای رفت که مخزن شیر در آن قرار داشت، شیر حالا دیگر ترش شده بود. به مخزن نگاه کرد و دوباره به آن نگاه کرد. گفت: “به این درپوش مخزن هم نیاز دارم. آیا عمو بادی آن را از چوب درخای که قبلا داشتیم نساخته بود؟ ”
گفتم: “بله”
با خوشحالی گفت: “آهان و من میله همزن را هم میخواهم.”
باربر پرسید: “عمو بادی آن را هم تراشیده بود؟”
دی (وانگرو) به من نگاه کرد.
مگی آنقدر آرام گفت که به سختی میشد صدایش را شنید: “شوهر اول خاله دی میله را تراشیده بود، اسمش هنری بود، اما او را استش صدا میکردند.”
وانگرو گفت: “مگی حافظه فیل را دارد.” و خندید. گفت: “میتوانم از درپوش مخزن به عنوان یک شیء تزئینی برای وسط میز تاقچهام استفاده کنم.” در حالی که یک بشقاب را روی درپوش میلغزاند، گفت: “و برای میله همزن هم به یک چیز هنری فکر میکنم.”
وقتی که او میله همزن را بست، دستهاش بیرون زد. من برای لحظهای آن را در دستانم گرفتم. حتی لازم نبود از نزدیک نگاه کنی تا ببینی که دستهایی که میله را بالا و پایین کرده بودند تا کره درست کنند، فرورفتگیهایی در چوب ایجاد کرده بودند. در واقع، فرورفتگیهای کوچک زیادی وجود داشت؛ میتوانستی ببینی که انگشتها و شستها در چوب فرو رفته بودند. چوب آن به رنگ زرد روشن و زیبا بود، از درختی که در حیاطی رشد کرده بود که دی بزرگ و استش در آن زندگی میکردند.
بعد از شام، دی (وانگرو) به سمت صندوقچه پای تخت من رفت و شروع به گشتن در آن کرد. مگی در آشپزخانه کنار ظرفشویی ایستاده بود. وانگرو با دو لحاف بیرون آمد. این لحافها را مادربزرگ دی تکهتکه کرده بود و سپس دی بزرگ و من آنها را روی قابهای لحاف در ایوان جلو آویزان کرده بودیم و دوخته بودیم. یکی از آنها طرح “لون استار”[۱۰] بود و دیگری “واک آرائوند د مونتین”[۱۱]. در هر دو تکههایی از لباسهایی بود که مادربزرگ دی پنجاه سال پیش یا بیشتر پوشیده بود. تکههایی از پیراهنهای پشمی پدربزرگ جاتل. و یک تکه کوچک آبی محو، به اندازه یک جعبه کبریت، که از لباس نظامی پدربزرگ ازرا بود و در جنگ داخلی پوشیده بود.
وانگرو با صدایی شیرین مثل پرنده گفت: “مامان، میتوانم این لحافهای قدیمی را داشته باشم؟”
صدایی از آشپزخانه آمد. چیزی افتاده بود، و یک دقیقه بعد در آشپزخانه به هم خورد.
پرسیدم: “چرا یکی دو تا از چیزهای دیگر را برنمیداری؟ این چیزهای قدیمی را من و دی بزرگ از تکههایی که مادربزرگ قبل از مرگش دوخته بود، شر هم کردهایم.”
وانگرو گفت. “نه. من آنها را نمیخواهم. آنها با چرخ لبهدوزی شدهاند.”
گفتم: “این باعث میشود که بیشتر دوام بیاورند.”
وانگرو گفت: “مسئله این نیست. اینها همه تکههایی از لباسهایی هستند که مادربزرگ میپوشید. او همه اینها را با دست دوخته است. تصورش را بکن!” او لحافها را محکم در آغوش گرفت و نوازششان کرد.
گفتم: “بعضی از تکهها، مثل آن بنفشها، از لباسهای قدیمیای هستند که مادرش به او داده بود.” و جلو رفتم تا لحافها را لمس کنم. دی (وانگرو) کمی عقب رفت تا نتوانم به لحافها برسم. آنها دیگر متعلق به او بودند.
دوباره نفسنفس زد و آنها را به سینهاش چسباند: “تصورش را بکن!”
گفتم: “راستش من قول دادهام که این لحافها را به مگی بدهم، برای وقتی که با جان توماس ازدواج کند.”
او نفسنفس زد، انگار که زنبوری او را نیش زده بود.
گفت: “مگی قدر این لحافها را نمیداند. او آنقدر عقبمانده است که احتمالا از آنها برای مصرف روزانه استفاده میکند.”
گفتم: “فکر کنم همین کار را بکند. خدا میداند که من اینها را برای مدتها نگه داشتهام و کسی از آنها استفاده نکرده است. امیدوارم که او این کار را بکند!” نمیخواستم به این موضوع اشاره کنم که وقتی دی (وانگرو) به دانشگاه رفت، به او یک لحاف پیشنهاد دادم. آن زمان او گفته بود که آنها کهنه و از مد افتادهاند.
حالا او که تندخو بود با خشم میگفت: “اما آنها بیقیمت هستند! مگی آنها را روی تخت میاندازد و در عرض پنج سال تکهپاره میشوند. حتی کمتر از آن!”
گفتم: “او همیشه میتواند لحافهای جدیدی بدوزد. مگی بلد است چگونه لحاف بدوزد.”
دی (وانگرو) با نفرت به من نگاه کرد. گفت: “تو نمیفهمی. بحث بر سر این لحافهاست. این لحافها!”
گیج شده بودم. گفتم”خب، تو با آنها چه کار میکنی؟”
گفت: “آنها را آویزان میکنم.” انگار که این تنها کاری بود که میشد با لحافها کرد.
مگی تا این لحظه در درگاه ایستاده بود. تقریباً میتوانستم صدای پاهایش را که به هم میساییدند بشنوم. مثل کسی که عادت کرده هیچچیزی از آناش نباشد گفت: “مال او. من میتوانم مادربزرگ دی را بدون این لحافها هم به یاد بیاورم.”
به او خیره شدم. لب پاییناش را با تنباکوی چکربری[۱۲] پر کرده بود و چهرهاش بیحال و غمگین بود. این مادربزرگ دی و دی بزرگ بودند که به او یاد دادند چگونه خودش لحاف بدوزد. او همانجا ایستاده بود، با دستهای زخمیاش که در چینهای دامنش پنهان شده بود. به خواهرش با حالتی شبیه ترس نگاه کرد، اما از او عصبانی نبود. این سرنوشت مگی بود که خداوند برای او مقرر کرده بود.
وقتی اینطور به او نگاه کردم، مثل این بود که به سرم خورد که اثرش را تا کف پاهایم حس میکردم. دقیقاً مثل وقتی که در کلیسا هستم و روح خدا به من دست میدهد و من خوشحال میشوم و فریاد میزنم. کاری کردم که قبلاً هرگز نکرده بودم: مگی را در آغوش گرفتم، سپس او را به داخل اتاق کشیدم، لحافها را از دست خانم وانگرو بیرون کشیدم و روی دامن مگی انداختم. مگی فقط همانجا روی تخت من نشسته بود و دهانش باز مانده بود. به دی گفت: “یکی دو تا از لحافهای دیگر را بردار.” اما او بدون هیچ حرفی برگشت و به سمت حکیم-آ-باربر رفت.
وقتی که من و مگی به سمت ماشین آمدیم، گفت: “نمیفهمی.”
گفتم: “چی را نمیفهمم؟”
گفت: “میراث خودت”، و سپس به سمت مگی برگشت، او را بوسید و گفت: “تو هم باید سعی کنی چیزی از خودت به جای بگذاری، مگی. برای ما واقعاً دوران تازهای شروع شده است اما از نحوه زندگی تو و مامان، هرگز نمیتوان این را فهمید.”
او عینک آفتابی زد که جز نوک بینی و چانهاش همه چیز را پنهان میکرد. مگی لبخند زد؛ شاید به خاطر عینک آفتابی. اما یک لبخند واقعی، نمیترسید. ما دیدیم که چگونه گرد و غبار ماشین آنها فروخوابید. از مگی خواستم که برایم کمی تنباکو بیاورد. سپس هر دو ما همانجا نشستیم و لذت بردیم، تا زمانی که وقت آن شد به داخل خانه برویم و بخوابیم.
پانویس:
[۱] Dee
[۲] جانی کارسون (Johnny Carson) یک مجری مشهور تلویزیونی آمریکایی بود که از سال ۱۹۶۲ تا ۱۹۹۲ برنامهٔ شبانهٔ «The Tonight Show» را میزبانی کرد. او به خاطر طنز و مهارتهایش در مصاحبه با سلبریتیها معروف بود و تأثیر زیادی بر فرهنگ عامهٔ آمریکا داشت.
[۳] لباس اُرگاندی نوعی لباس است که از پارچهای به نام اُرگانزا (Organza) یا اُرگاندی (Organdy) دوخته میشود. این پارچهها معمولاً سبک، نازک و کمی سفت هستند و بافتی شفاف یا نیمهشفاف دارند. اُرگاندی اغلب برای لباسهای مجلسی، عروسی یا تزئینی استفاده میشود، چون ظرافت و زیبایی خاصی به لباس میدهد.
در داستان “استفاده روزمره”، دی (وانگرو) به یک لباس اُرگاندی زرد اشاره میکند که برای مراسم فارغالتحصیلی دبیرستانش میخواسته است. این نشاندهندهی علاقهی او به لباسهای شیک و مجلسی است که با سبک زندگی سادهی خانوادهاش تضاد دارد.
[۴] عبارت “دندانهای خزهای” در این جمله به دندانهایی اشاره دارد که به دلیل عدم رعایت بهداشت یا مراقبت نکردن، زرد، کثیف یا پوشیده از جرم هستند، شبیه به خزه که روی سطوح مرطوب رشد میکند. این توصیف نشاندهندهی ظاهر نامرتب و احتمالاً ناخوشایند جان توماس است. این توصیف نشان میدهد که او چندان تحت تأثیر جان توماس قرار ندارد و از ازدواج مگی با او راضی نیست. همچنین، این جمله نشاندهندهی سادگی و صراحت راوی است که بدون تعارف، واقعیت را همانطور که هست بیان میکند.
[۵] به نظر میرسد یک سلام یا عبارت آفریقایی باشد که دی (وانگرو) از آن استفاده میکند تا هویت جدید خود را به عنوان یک فرد آفریقاییتبار نشان دهد. دی در تلاش است تا با استفاده از این عبارت، خود را از میراث آمریکاییآفریقاییاش جدا کند و به جای آن، به ریشههای آفریقاییاش افتخار کند. این عبارت ممکن است ساختگی یا اغراقآمیز باشد، که نشاندهندهی تلاش دی برای ایجاد یک هویت جدید و متفاوت است.
[۶] ماشین مدل A (Model A) یکی از خودروهای معروف تولید شده توسط شرکت فورد (Ford) بود. این خودرو پس از موفقیت مدل T فورد، در سال ۱۹۲۷ معرفی شد و تا سال ۱۹۳۱ تولید شد. مدل A به دلیل طراحی مدرنتر، موتور قویتر و گزینههای رنگی بیشتر نسبت به مدل T، محبوبیت زیادی پیدا کرد. این خودرو نمادی از پیشرفت صنعت خودروسازی در آن دوران بود.
[۷] سایبانهای نمکدان (salt-lick shelters) سازههایی هستند که در مزارع یا مراتع برای دامها ساخته میشوند تا به آنها اجازه دهند در زیر سایهبان استراحت کنند و همزمان به نمکدان (salt lick) دسترسی داشته باشند. نمکدانها بلوکها یا سنگهای نمکی هستند که دامها برای تأمین مواد معدنی ضروری بدن خود، مثل سدیم، از آنها لیس میزنند. این سایبانها معمولاً در مناطق گرم یا آفتابی ساخته میشوند تا از دامها در برابر آفتاب شدید محافظت کنند و محیطی راحت برای آنها فراهم آورند. در متن داستان، این سازهها نشاندهندهٔ زندگی سخت و پرزحمت کشاورزان و دامداران است که دائماً در حال مراقبت از دامهای خود و بهبود شرایط زندگی آنها هستند.
[۸] کولارد (Collard) به خانوادهی کلمها تعلق دارد. این سبزی معمولاً در غذاهای جنوب آمریکا، بهویژه در میان جامعهی آفریقایی-آمریکایی، بسیار محبوب است. کولارد معمولاً به صورت پختهشده و همراه با گوشت (مثل گوشت خوک) سرو میشود و طعمی غنی و کمی تلخ دارد. در داستان “استفاده روزمره”، وقتی حکیم-آ-باربر میگوید که کولارد نمیخورد، این نشاندهندهی فاصلهی فرهنگی او از خانوادهی راوی است. کولارد نماد غذاهای سنتی و سادهی روستایی است، در حالی که حکیم-آ-باربر ترجیح میدهد از این غذاها دوری کند، زیرا ممکن است آنها را با سبک زندگی مدرن و شهری خود هماهنگ نبیند.
[۹] چیتلینز (Chitlins) یا چیتلینگها (Chitterlings) غذایی سنتی در جنوب آمریکا هستند که معمولاً در جامعهی آفریقایی-آمریکایی محبوبیت دارند. این غذا از رودهی خوک تهیه میشود که پس از تمیز کردن و پختن طولانیمدت، به صورت سرخشده یا آبپز سرو میشود. چیتلینز طعمی قوی و بویی تند دارد و معمولاً با ادویهها و ترشیها همراه میشود تا طعم آن متعادل شود.این غذا ریشههای تاریخی عمیقی دارد و به دوران بردهداری در آمریکا بازمیگردد، زمانی که بردهها از قسمتهای دورریز حیوانات که اربابانشان استفاده نمیکردند، برای تهیه غذا استفاده میکردند. امروزه چیتلینز به عنوان بخشی از میراث فرهنگی و غذایی جامعهی آفریقایی-آمریکایی شناخته میشود. در داستان “استفاده روزمره”، خوردن چیتلینز توسط وانگرو (دی) نشاندهندهی ارتباط او با ریشههای خانوادگی و سنتهای قدیمی است، حتی اگر او سعی کند خود را از این سبک زندگی دور نگه دارد. این غذا نماد سادگی و اصالت زندگی روستایی است که با زندگی مدرن و شهری او در تضاد قرار میگیرد.
[۱۰] طرح لون استار (Lone Star): شامل یک ستارهی بزرگ و پررنگ است که معمولاً از تکههای پارچههای رنگی مختلف ساخته میشود. ستارهی مرکزی نماد ایالت تگزاس (که به آن “تگزاس لون استار” نیز میگویند) است و اغلب به عنوان نمادی از استقلال و قدرت شناخته میشود. این طرح در لحافهای سنتی آمریکایی بسیار محبوب است.
[۱۱] طرح واک آرائوند د مونتین (Walk Around the Mountain):شامل الگوهای هندسی پیچیدهای است که به صورت دایرهای یا مارپیچی در اطراف یک مرکز طراحی میشود. این طرح نماد حرکت، سفر و پیچیدگیهای زندگی است و معمولاً از تکههای کوچک پارچه در رنگهای متنوع ساخته میشود.
[۱۲] تنباکوی چکربری (Checkerberry Snuff) نوعی تنباکوی جویدنی یا استنشاقی است که با عطر و طعم *چکربری (Checkerberry) یا همان توت خرس (Wintergreen) ترکیب شده است. چکربری گیاهی با برگهای همیشهسبز و بوی تند و شیرین است که طعمی شبیه به منتول دارد. این تنباکو معمولاً به شکل پودر نرمی عرضه میشد و افراد آن را بین لثه و گونهی خود قرار میدادند یا به صورت استنشاقی استفاده میکردند. در داستان “استفاده روزمره”، اشاره به این که مگی لب پاییناش را با تنباکوی چکربری پر کرده، نشاندهندهی یک عادت قدیمی و رایج در جوامع روستایی و سنتی آمریکا، بهویژه در جنوب، است. این جزئیات به شخصیتپردازی مگی کمک میکند و نشان میدهد که او فردی سنتی و وابسته به عادتهای قدیمی است، در حالی که دی (وانگرو) از این سبک زندگی فاصله گرفته است.
این تنباکو به دلیل طعم و بوی خاصش شناخته میشد و استفاده از آن در گذشته در میان برخی گروههای اجتماعی رایج بود.
درباره این داستان:
“استفاده روزمره” نوشته آلیس واکر از زاویهی دید “اول شخص” روایت میشود، به این ترتیب راوی (مامان) خودش بخشی از داستان است و وقایع را از نگاه خودش تعریف میکند. او به عنوان یک زن روستایی ساده و صادق، روایت خود را با زبانی صمیمی بیان میکند، که به داستان حس واقعگرایی و اصالت میبخشد. با این حال، از آنجا که راوی اول شخص است، خواننده فقط میتواند وقایع را از نگاه او ببیند و دیدگاههای دیگر شخصیتها (مانند دی یا مگی) را به طور کامل درک نمیکند، مگر از طریق تفسیرهای راوی. ساختار روایت داستان به صورت “خطی” پیش میرود، اما شامل “فلشبکها” نیز هست. راوی در حین روایت حال، به گذشتهی خانواده و رابطهاش با دخترانش (دی و مگی) اشاره میکند. این فلشبکها به خواننده کمک میکنند تا عمق شخصیتها و تضادهای بین آنها را بهتر درک کنند. داستان با توصیف حیاط خانه و انتظار راوی برای آمدن دی شروع میشود، که فضای داستان را به آرامی میچیند. اوج داستان زمانی است که دی (وانگرو) میخواهد لحافهای خانوادگی را با خود ببرد و مامان تصمیم میگیرد که لحافها را به مگی بدهد. این صحنه نقطهی اوج تضاد بین شخصیتها و بیانگر موضوع اصلی داستان (هویت و میراث) است. پایان داستان، با رفتن دی و ماندن مامان و مگی در کنار هم، نشاندهندهی پیروزی ارزشهای سنتی و اصیل بر مدرنیته و ظواهر است.
شخصیتها در داستان از طریق “روایت راوی” و “دیالوگها” معرفی میشوند. مامان به عنوان راوی، دیدگاه خود را دربارهی هر یک از شخصیتها بیان میکند، اما خواننده میتواند از طریق اعمال و گفتار شخصیتها نیز آنها را بهتر بشناسد. مامان، زنی سختکوش و سنتی است که به میراث خانوادگی وفادار است. دی (وانگرو)، دختری تحصیلکرده و مدرن، سعی میکند از ریشههای خود فاصله بگیرد و میراث خانوادگی را به عنوان اشیاء تزئینی میبیند. مگی، دختری خجالتی و سنتی، نماد وفاداری به ریشهها و ارزشهای اصیل است. این شخصیتها به خوبی تضاد بین سنت و مدرنیته را نشان میدهند.
داستان در یک خانهی روستایی در جنوب آمریکا اتفاق میافتد و حیاط خانه نمادی از سادگی و اصالت زندگی روستایی است. درونمایههای اصلی داستان، مانند “هویت و میراث”، “تضاد بین سنت و مدرنیته”، و “عشق و وفاداری”، از طریق روایت راوی و تعاملات شخصیتها بیان میشوند.
استفاده از توصیفات دقیق و جزئیات (مثل لحافها، حیاط، و ظاهر شخصیتها) به خواننده کمک میکند تا فضای داستان را به وضوح تصور کند. کنشها و گفتگوها در داستان به پیشبرد روایت و آشکار کردن شخصیتها کمک میکنند. برای مثال، گفتگوی بین مامان و دی دربارهی لحافها، تضاد بین دیدگاههای آنها را به وضوح نشان میدهد. همچنین، سکوت و رفتار مگی در طول داستان، شخصیت خجالتی و وفادار او را آشکار میکند.
به لحاظ محتوایی، در این داستان، تضاد بین سنت و مدرنیته را میتوان به عنوان نمادی از تقابل بین فرهنگ بومی آفریقایی-آمریکایی و فرهنگ مسلط سفیدپوستان آمریکایی دید. دی (وانگرو) با تغییر نام خود و تلاش برای فاصله گرفتن از ریشههای خود، سعی میکند هویت جدیدی برای خودش بسازد که با معیارهای مدرن و غربی هماهنگ باشد، در حالی که مامان و مگی به سنتها و میراث خانوادگی وفادار هستند. این تقابل نشاندهندهی تنش بین هویت فردی و هویت جمعی است.
از منظر فمینیستی، داستان را میتوان به عنوان بررسی نقش زنان در حفظ سنتها و میراث فرهنگی تحلیل شود. مامان و مگی نمایندهی زنان سنتی هستند که از طریق کارهای روزمره (مانند دوختن لحافها) میراث خانوادگی را حفظ میکنند. دی، به عنوان یک زن مدرن، سعی میکند از این نقش سنتی فاصله بگیرد و هویت مستقلتری برای خود ایجاد کند.
گزینش، ویرایش، مقدمه و موخره: حسین نوشآذر