«اَلِفشاه»، نوشتهی سامان سپنتا، داستانی تخیلی است که در نشر مهر نوروز و در ۸۰ صفحه، در سال ۱۴۰۱ منتشر شده است. این کتاب اثری متفاوت و سرشار از قابلیتهای تصویری است که بهراحتی میتوان از آن فیلم یا انیمیشن ساخت. داستان با ورود راوی و دختری به نام «تیکا» به یک کتابخانه آغازمیشود. آنها ماکت بزرگی از یک کتاب با دستگیره را میبینند. تیکا دستگیره را میچرخاند و هر دو وارد دنیای تخیلی میشوند. پس از ورود به این جهان، در، بسته و دستگیره هم ناپدید میگردد.
در شهر «اَلِفیا»، آدمها با نقشی مُقَدر بهدنیا میآیند و مجبورند تا پایان عمر در همان نقش زندگیکنند، بدون آنکه بتوانند آن را تغییردهند. شاهی به نام «اَلِفشاه» بر آنها حکومت میکند و میگوید:
«شما همان چیزی هستید که روی لباستان نقش بسته است… هیچ نقش و استعداد دیگری در اینجا، یعنی در الفیا، که تنها جهان ممکن است، نخواهید داشت.»
مردم الفیا تنها همشهریان خود را میبینند و صدایی غیر از صدای آنان نمیشنوند. نویسنده با توصیفات دقیق، خواننده را برای مواجهه با هر پدیدهای آماده میسازد:
«به کلهی او زدم؛ ولی در کمال ناباوری دیدم چیزی حس نکرده است. فهمیدیم اینها ما را نمیبینند، لمس هم نمیکنند.»
در الفیا، همه شبیه بههم هستند: با لباسهای یکسان، کلاههای متصل به لباس، و نقابهای سفیدی که صورتشان را پوشانده است. فردیت معنایی ندارد. حرکات آنها نشاندهندهی فشار و درد است. این وضعیت ادامه دارد تا زمانی که جرقهای در وجود یکی از آنها که لولهکش است، زدهمیشود. لولهکش به فیلسوف میگوید: «راستش من شک دارم لولهکش باشم… ظاهرا توی این نقش بهدنیا آمدهام؛ اما حسمیکنم درونم چیز دیگریاست… خیلی سخت دارم این نقشِ فعلیام را انجاممیدهم… نمیدانم درونم چه خبر است؛ اما با این نقش راحت نیستم.»
فیلسوف پاسخ میدهد:
«تردید شما بیخود است… قلمی که الفیا، شهرِ شهرها را پدیدآورد؛ آنقدر به مُقَدرات اکنون و آیندهی تکتک اهالی آگاه بوده… خمیرمایهی شما را هرجور وَرز بدهند، لولهکش میشود.»
در این میان حادثهی مهم در مدرسه اتفاق میافتد. معلمی به کودکانی درس میدهد که روی لباسهای آنها به جای «شاگرد» نوشته شده: «هوادار». ناگهان نوک یک خودکار آبی بزرگ از آسمان کاغذی فشار میآورد و کلمهای از آسمان میافتد: «غریبه».
ظهور قلم در آسمان شهر
با ظهور «قلم» در آسمان شهر، روند تغییرات آغاز میشود. مأموران سعی میکنند بهزور لباسی با عنوان «هوادار» به غریبه بپوشانند، اما او نمیخواهد نقش دیگری را بپذیرد. او میخواهد خودش باشد.
یکی از اهالی الفیا به نام «هوادار» به راز این دنیا پی میبرد و نوای بیداری سر میدهد. نظم شهر کاغذی برهم میخورد و شورش آغاز میشود. خواننده متوجه میشود که الفشاه تنها یک کلمه نیست، بلکه مجموعهای از کلمات است. در این میان، راوی و تیکا راه برگشت را پیدا میکنند. راه نجات تنها یک در است، همانگونه که از یک در وارد این جهان شدهبودند.
در صفحههای پایانی، مشخصمیشود که اگرچه الفهای کاغذی، راوی و تیکا را نمیتوانستند ببینند، اما خودکار را میدیدند. همان خودکاری که راوی و تیکا، بهامیدِ یافتن راهی برای بازگشت، برای ترسیم شکلِ در بر دیوارهی کاغذی شهر، از آن استفاده کردند. هوادار خود را “هواساز” مینامد، الفشاه ساقط میشود و راوی و تیکا بازمیگردند.
کتاب پر از عبارات و صحنههای بهیادماندنی است. در صفحهی ۵۵، گفتوگویی بین شخصیتها صورتمیگیرد که از برخی لحاظ به یادآورندهی «قلعهی حیوانات» جورج اورول و از برخی لحاظ تداعیکنندهی «آی با کلاه، آی بیکلاه» غلامحسین ساعدی است؛ در این معنا که آی با کلاه، همان الف تاجدار است؛ همان الفشاه که داستان، حولِ محور او میچرخد.
کلمات و جملات قصاری که امکان دارد سر زبانها بیفتد از دیگر ویژگیهای این اثر است. عبارتهایی مانند: «نجات ما به ذرهای جوهر خودکار بستهاست!» و یا: «ما زندانیِ یک جهانِ مخلوق شده بودیم. خلقتِ این جهان کاغذی، یک بار برای همیشه بر قلم رفتهبود و تمام شدهبود.»
این عبارتها ذهن خواننده را درگیر میکند. داستان در اوج غیرواقعی بودن، منطقی را بر ذهن خواننده تحمیل میکند که تا پایان قصه نمیتوان از آن رهایی یافت.
سرزمین عجایب ایرانی
«الفشاه» داستانی فانتزی است که بهنوعی میتوان آن را «سرزمین عجایب ایرانی» دانست. عناصر بسیاری در داستان وجود دارد که «ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب»، نوشتهی لوئیس کارول را برای خواننده تداعیمیکند.
این دو اثر فانتزی، نقاط مشترک فراوانی دارند:
آلیس دختری کنجکاو است که به سفری خیالی میرود. او بهدنبال خرگوش سفیدی وارد سوراخی در زمین میشود و در آنجا با ماجراهای عجیبی روبهرو میشود. داستان با رویدادی کاملاً اتفاقی و با تمایل کودکانهی آلیس برای عبور از دری کوچک که یک کلید طلایی دارد، آغازمیشود. او دری را بازمیکند و وارد باغی پر از گل میشود.
در «الفشاه» نیز تیکای کنجکاو، دستگیرهی دری را میچرخانَد و از در عبور میکند و سفری خیالی را در یک دنیای فانتزی آغاز میکند. هر دو موجودات عجیبی میبینند که انساناِنگاری شدهاند، و هر دو در پیِ درکِ جهان پیرامون خود هستند، با اینتفاوت که موجودات “الفشاه”، کاغذی هستند؛ اما در سرزمین عجایب آلیس، آنها، گوشت و پوست دارند. نویسندهها، خیالپردازانه، داستانها را شکلمیدهند و مفاهیمی عمیق را در قالب داستانهایی کودکانه بیانمیکنند.
در سرزمین عجایب، کرم ابریشم از آلیس میپرسد که «کیست؟» و آلیس اعتراف میکند: «بعد از این همه کوچک و بزرگ شدن دیگر خودش هم نمیداند دقیقاً کیست». بحران «هویت» یکی از عناصر مهم “الفشاه” نیز هست.
وجه اشتراک هر دو اثر استفاده از عنصر «زمان» است. در «مهمانی چای دیوانهوار» «کلاهدوز» میگوید: «آنها تمام روز چای میخورند؛ چون “زمان” او را مجازات کرده و ساعت تا ابد روی ۶ عصر (زمان چای خوردن) ثابت مانده است».
در «الفشاه»، راوی در خانهی فیلسوف درمییابد که «هیچساعتی در خانه نیست» و زمانی در کار نیست.
مشکل قهرمانان «الفشاه» بازکردن دری است که از آن آمده بودند. در سطرهای آخر کتاب، وقتی از همان دری که آمدهبودند، برمیگردند، «مسئول کتابخانه درحالیکه دستگیره را بهپایین چرخاندهبود»، برّ و برّ نگاهشان میکند.
آلیس اما روی تنهی درختی دری میبیند و وارد آن میشود و بههمان راهرویِ درازِ اول برمیگردد. کلید طلایی را برمیدارد و در باغ را باز میکند. بالاخره از در رد میشود و پس از ماجراهای فراوان به باغچههای رنگارنگ و فوارههای خنک میرسد.
در پایان ناگهان بیدار میشود و میبیند کنار رودخانه خوابیده و سرش روی پای خواهرش است. تو گوئی اینهمه تنها سفری ذهنی بودهاست، دقیقا مانند “الفشاه”.