اول خلاصه کلام را بگویم بهتر است: چندین و چند سال سانسور شدید در ایران، که گویا از زمان قاجار هم بوده، نشان داده که سانسور هیچ مصرف و خاصیتی ندارد جز بستن دست و پای هنرمند و جز صرف هزینه بالا برای دو طرف.
اولین برخورد و تجربه من باسانسور کتاب برمیگردد به قبل از انقلاب اسلامی و برای من در آن زمان تجربه غریبی بود.
دانشجو بودم در آلمان و به دلایلی علاقمند شده بودم به ترجمه. دو سه کتاب در همان دوران ترجمه کردم. از جمله مجموعه مقالاتی از ماکسیم گورکی درباره ادبیات کودکان و دو سه مقاله درباره گورکی. این که چرا ماکسیم گورکی، داستان دیگری است که نقلش به جای دیگری نیاز دارد.
ترجمههایی را که در آلمان میکردم با پست میفرستادم برای دوستی در ایران تا برایشان تکلیفی معلوم کند. کامپیوتر و اینترنت و این حرفها که نداشتیم.
دوستم ترجمه مقالههای گورکی را برده بود و داده بود به نشری که توسط دو جوان روزنامهنگار اداره میشد. اسم نمیبرم. دو جوان بودند که در بخش کاریکاتور نشریات فعالیت داشتند. آنها هم ترجمه را بلافاصله قبول و چاپ کرده بودند. آن زمان معمولا کتابها با حداقل ۲ و ۳ هزار نسخه چاپ میشد؛ نه مثل الان ۵۰۰ و ۳۰۰ نسخه. یعنی انتشاراتیها سرمایهگذاری بیشتری میکردند. کتابهای آماده شده برای پخش در انبار انتشاراتی را ساواک آمده بود و جمع کرده بود و داده بود خمیر کنند. برایم گفتند که ناشرها ورشکست شدند و انتشاراتی تعطیل.
اتفاق غریبی بود کلا. کتاب بعدا توسط نشر دیگری چاپ شد.
کمی قبل و بعد از انقلاب اسلامی که ایران بودم و در پروژه ترجمه آثار برتولت برشت برای نشر خوارزمی فعالیت داشتم، در بدو امر مشکلی نبود. حتی ترجمههایمان سریع مجوز میگرفتند و سانسور هم نمیشدند.
اما بعد از مدتی خود برشت را سانسور کردند! یعنی ترجمه و اجرای نمایشنامههایش را ممنوع کردند و کل پروژه خوابید. سال ۵۹ بود و شروع جنگ ایران و عراق.
نکته عجیب که بعدها اتفاق افتاد: سه تا از ترجمههای من از نمایشنامههای برشت، یعنی «بعل»، «صدای طبل در شب» و «در جنگل شهر» در همان زمان به قول ناشرها فیلم و زینک هم شده بود و آماده چاپ. برشت ممنوع شد و خوارزمی هم نیمچه مصادره، گویا از طرف بنیاد مستضعفان، و این فیلم و زینکها ـ به گفته دوست مرحومم حیدری، گرداننده نشر خوارزمی ـ چندین سال در زیرزمینهای بنیاد پشت درهای بسته ماندند. حیدری کارش را جای دیگر ادامه میداد تا سال ۱۳۸۰ که دری به تختهای خورد و حیدری به کتابها دسترسی پیدا کرد و این سه نمایشنامه واقعا خوب در یک جلد چاپ شدند؛ در سال ۱۳۸۰ بدون حذف یک کلمه! کلمههایی که هر کتاب دیگری را میبردند به محاق! اما در سال ۱۳۸۴ پخش شد. علتش را هیچوقت نفهمیدم. حدس میزنم به دلیل مجوز ترخیص. یعنی کتاب که از ده خوان گذشت و چاپ شد، باید برای خروج از چاپخانه هم مجوز ترخیص بگیرد! باز از قول مرحوم حیدری بگویم که بعد از چاپ کتاب با همان ترجمه سال ۵۷ و ۵۸ گفت «محمود، یا تو اعدام میشی یا من!» نشدیم. کتاب هنوز هست و حیدری، به نظرم از بهترین ناشرهای تاریخ نشر ایران، نیست.
حالا که از ناشرها گفتم نکته دیگری را هم اضافه کنم:
خودسانسوری و یا پیشگیری.
بطور معمول و بالاجبار همهمان احتیاط میکنیم. رعایت میکنیم.
مترجم در انتخاب کتاب رعایت آینده و سرنوشت ترجمهاش را میکند. نویسنده و مترجم در انتخاب واژهها و تصویرها رعایت میکنند. ناشرها هم از روی مصلحت و برای به خطر نینداختن سرمایهشان رعایت میکنند. در مورد کارهای خود من، در زمینهی ترجمه، گاهی ناشرها بیشتر سخت گرفتهاند تا ادارهی بررسی.
خودسانسوری هست به هر حال.
بعد از آن اتفاق غریب برای ترجمه مقالههای گورکی، در طول سالهای بعد از انقلاب اسلامی تجربههای خندهدار و بعضا اعصاب خرد کن با سانسور و ممیزی زیاد بود، تا رسیدم به رُمان «بیست زخم کاری» که این رمان هم به طرز غریبی گرفتار سانسور شد و به طرز غریبتری آزاد. خواهم گفت.
اول از آن تجربههای خندهدار و گاه اعصاب خردکن بگویم، به سرعت:
اولین کارهای تالیفی من یک سهگانه است به نامهای «سیاهی چسبناک شب» (۱۳۸۴) «آسمان، کیپ ابر» (۱۳۹۲) و «این برف کی آمده» (۱۳۹۰) که هر سه را نشر چشمه منتشر و یا بازنشر کرده. طبق روال معمول باید این سه پشت سر هم به بازار میآمدند. اما سانسور باعث شد تا «آسمان، کیپ ابر» که دومین بود، دو سال بعد از سومی منتشر شود! دلیلش هم مضحک.
در این کتاب داستانی هست درباره یک مرد و مردی جوانتر که با هم به سفر میروند و به نوعی این سفر خاتمه رابطه آنهاست. مرد مسنتر میداند که این سفر پایانی است بر رابطه آن دو. اسم این داستان بود «مرد و مرد جوانتر». ارشاد ایراد گرفت و میخواست داستان حذف شود و کتاب معطل ماند. من برای مدیر آن اداره که کتاب در آنجا مانده بود، به توصیه ناشر، نامهای دادم و توضیح دادم که این سفر و این رابطه، آنی نیست که احتمالا بررس محترم فکر میکند. شخصیت داستان مرد مسنی است که دارد با گذشته خود وداع میکند! اداره سانسور هم گفت باشد. پس اسمش را عوض کنید! ما هم اسمش را گذاشتیم «اتاق رو به باغ». کتاب مجوز گرفت و رابطهی دو مرد مورد قبول واقع شد!
مجموعهداستانی دارم به نام «سرش را گذاشت روی فلز سرد» (نشر چشمه/ ۱۳۹۳). قرار بود کتاب شامل چهار داستان بلند باشد درباره قتل و کشتن. زیرعنوان هم داشت «از کشتن». یکی از داستانها، درباره اعدام یک زن، به نظر ناشر باعث میشد تا کل مجموعه حذف شود. داستان را برداشتیم. مجموعه صفحات اندکی پیدا کرد. داستانهای دیگری نوشته بودم و قرار بود در مجموعهی دیگری بیایند با موضوع «رفتن و ترک کردن». به ناچار تعدادی از آن داستانها را گذاشتیم کنار آن سه داستان قتل و کشتن. کتاب دارای دو بخش جداگانه شد و زیرعنوانش شد «از کشتن و رفتن»!
سه رمان پلیسی دورنمات را در دههی هشتاد شمسی قرار بود «نشر ماهی» منتشر کند که البته کرده و خیلی هم موفقاند در بازار. اول دو کتاب «قاضی و جلادش» و «سوءظن» را که آماده بودند فرستادیم ارشاد تا همزمان منتشر شوند. ترجمهها با هم رفت اداره کتاب ارشاد. از اداره نامه آمد. از یکی از کتابها باید هر چه شراب و ویسکی و آبجو و غیره بود حذف میشد، از یکی نه! شاید همین باعث شد تا مأمورین بررسی کوتاه آمدند و با آبجو و شراب موافقت کردند.
در رمان «آگنس» (از پتر اشتام) که ترجمهاش اواخر همان سالهای هشتاد منتشر شد، صحنهی خیلی کوتاهی هست: زن میرود به حمام. مرد در پیاش میرود. میآیند بیرون. زن موهای مرد را سشوار میکشد. ارشادیها گفتند آن جملهی مرد پشت سر زن میرود را حذف کنید! صحنه اینطور میشد که زن میرود به حمام. میآید بیرون. موهای مرد را سشوار میکشد!! کلش را حذف کردیم.
تمام کارهای «یودیت هرمان» را ترجمه کردهام. اما چندین داستانش را نمیتوانم بدهم برای چاپ. مجموعهای ترجمه کردم شامل ده داستان از پنج نویسنده آلمانی زبان: «آسمان خیس»، نشر افق. از هر نویسنده باید دو داستان میآمد. یکی از همان داستانهای «یودیت هرمان» را هم آورده بودم. انتشاراتی معتقد بود چون زن و مردی که در داستان به سفر میروند زن و شوهر نیستند، حتما اشکال پیدا میکند. از خیرش گذشتم. شد ۹ داستان!
مجموعه خیلی خواندنی «اینگو شولتسه» به نام «موبایل» را ترجمه کردم. کتاب زیرعنوانی دارد: «سیزده داستان در سبک و سیاق قدیم». یک داستانش اجازه چاپ نمیگرفت و اصلا ترجمه نکردم و شدند دوازده تا. اسم کتاب شد «موبایل ـ داستانهایی در سبک و سیاق قدیم». در همین مجموعه یکی از بهترین داستانها چندین صحنه روابط جنسی داشت که آن چنان هم عریان نیستند. ادیتور نشر آنقدر پافشاری کرد که من بالاخره همان جمله معروف «هر کار دوست دارین بکنین.» را گفتم و رفتم. آنها هم کردند!
یکی از ابلهانهترین و خندهدارترین ایرادهای ادارهی بررسی کتاب در مورد مجموعهی «لتی پارک» یودیت هرمان اعمال شد. همین اواخر. سال ۹۶ فکر کنم. در یکی از داستانها زنی نابینا در بیمارستان است و در بستر مرگ. چند زن و مرد از همسایهها میروند بیمارستان عیادت این زن نابینای در بسترمرگ. زن میگوید (حدودا) «حیف که نمیتونم صورتهای قشنگتون رو ببینم.». سانسورچیها گفتند باید این جمله حذف شود! هر چقدر که ناشر صحبت کرد که بابا این زن کور رو به موت داره به عیادت کنندههاش این جمله رو میگه. قبول نکردند. حتی جمله را تغییر دادیم و فکر کنم از واژهی زیبا استفاده کردیم. باز قبول نکردند! جمله حذف شد.
در همین مجموعه در داستانی دختری میرود دیدن پدر و از قنادی کنار منزل پدر شیرینی میخرد. پدر که بداخلاق و تند است میپرسد «اینا رو از این اِوا خواهرها خریدی؟» گفتند حذف. هیچ واژهی دیگر هم قبول نکردند. کلا واژههای همجنسگرایانه به هر شکلش مجاز نیستند.
یکی از نمایشنامههای اولیه «ورنر فاسبیندر» را ترجمه کرده بودم: «برای یک تکه نان»، نشر نیلا. نمایشنامه در مورد کارگردانی است که میخواهد فیلمی درباره اُسرای یک اردوگاه مرگ نازیها تهیه کند و دچار تزلزل میشود که آیا اصلا میشود چنین جنایتهایی را به تصویر کشید. یعنی اصل مطلب در اردوگاه است و درباره اُسرا و یهودیها و غیره. سانسور گفت تمام واژههای یهودی و منسوب به یهودی، تمام اسامی اردوگاهها مثل آشویتس و تربلینکا و غیره همه باید حذف شود! یعنی نمایشنامه میشد ده دوازده صفحه دیالوگهای کاملا بیربط! زمان احمدی نژاد بود و صحبت از هولوکاست ممنوع. آنقدر صبر کردیم تا احمدینژاد رفت و مجوز دادند.
از این ایرادها و ممانعتها زیاد است.
ممانعت شدید و طولانی گریبان رمانم به نام «بیست زخم کاری» را گرفت.
رمان که با صراحت داستانی از فساد اقتصادی و باندهای مافیای اقتصادی در ایران را تعریف میکند، برداشتی است از نمایشنامه «مکبث» شکسپیر. عنوان کتاب هم نقل قول از همین نمایشنامه. رمان در سال ۱۳۸۴ تمام شد و دادم به ناشری. اوایل دولت احمدینژاد بود. بعد از چند وقت نامهای آمد از ارشاد با یک لیست حدود ۶۰ یا ۷۰ واژه که باید حذف میشدند. فحش و اعضای بدن و این جور چیزها. اصلاح کردیم و فرستادیم و بعد یک سکوت ده ساله! ده سال! سه بار ناشر عوض کردم و سه بار عنوان کتاب را و هر بار نقل قولی از متن شکسپیر. سکوت مطلق. هیچ. بالاخره زمستان سال ۹۵ بود که ناشر سوم، نشرچشمه، به من گفت یکی از بررسهای ارشاد که سمت مدیریت دارد، جوان با حسننیتی است. زنگ زدم و آن مرد جوان در تلفن واقعا لحن دوستانهای داشت. برای روز بعد قرار گذاشتیم. رفتم. داد پرونده را آوردند. نسبتا پر حجم. مرد جوان نگاهی به پرونده کرد و گفت «روال بررسی به این صورته که کتاب رو اول میدیم به دو بررس. اگر به توافق رسیدن که هیچ. والا میدیم به دو بررس دیگه. اگر اونا هم به توافقی نرسیدن، میدیم به یک کمیته. اگر نشد. میدیم کمیته دوم. کتاب شما رو همه رد کردن!». بعد پرسید که موضوع چی هست اصلا. گفتم برداشتی است از مکبث شکسپیر درباره فساد اقتصادی در ایران. گفت از کسان خاصی هم اسم بردید. گفتم نه. اما نشانهها صریح است. گفت چطور. گفتم من مدل خانواده هاشمی رفسنجانی را گرفتم و داستان را بر آن مبنا نوشتم. مرد جوان جا خورد و خندید و گفت واقعا؟ گفتم دیوانه نیستم که در ارشاد و در اداره کتاب و به شما همچه حرفی بزنم. مرد جوان فکری کرد و نگاهی به پرونده کرد و گفت «لازم نیست اسم کتاب و ناشر رو عوض کنین. برین یک کم حاجی و حاج آقاهای توی متن رو کم کنین!» رفتم و کردم و چند روز بعد مجوز آمد بدون حذف یک کلمه! اصلا!
خلاصه کنم: چه سانسور بگوییم و چه بررسی و چه ممیزی، کلا چیز ابلهانهای است! چندین و چند سال سانسور در ایران که گویا از زمان قاجار هم بوده، نشان داده که سانسور هیچ مصرف و خاصیتی ندارد جز بستن دست و پای هنرمند و جز صرف هزینه بالا برای دو طرف.
بگذارید یکی از خندهدارترین موارد را هم که خودم شاهدش بودم و مدارکش را خودم دیدهام، برایتان بگویم و تمام کنم:
یکی از دوستان من چند سال پیش رمان کوتاه «زنگبار» آلفرد آندرش را ترجمه کرده بود. فکر کنم اواسط سالهای هفتاد بود. میدانیم که این رمان کتاب مهمی است در ادبیات معاصر آلمان و به دلیل داستان و شخصیتها، اسامی مثل «هاکلبری فین» و «تام سایر» و از این دست شخصیتهای دنیای ادبیات در کتاب آمده است. بررس (که به گفته همان دوستم یک روحانی بوده) دور تمام این اسامی خط کشیده بود و کنارشان به زیردستهایش دستور داده بود که «در مورد این اشخاص تحقیق کنید!»
تهران. شهریور ۱۳۹۸