دیماه گذشته، در حالی که به شوق اسبابکشی مشغول غربال انباری بودم، به جعبهای کهنه از کفشهای قدیمی برخوردم. وقتی درِ آن را گشودم، دفترچههایی از خاطراتم را شاهد بودم که مرا به روزهای سپید کودکی بازمیگرداندند. در میان آن دفترها، یک جزوهی کوچک بود؛ جلدش با مداد و دستانی لرزان، با حروفی کودکانه نوشته شده بود: «دفتر شعر».
این جزوه، کتابی نبود در قامت شاهکارهای بزرگ، بلکه از پنج برگ کاغذ زبر به اندازه رقعی تشکیل شده بود که با دست، از وسط تا شده و با منگنه به یکدیگر وصل شده بود. زیر عنوان، دو خط زیگزاگ نقش بسته بود؛ یکی گام، رو به اوج، از گوشهی چپ برمیخاست و دیگری در شیب ملایم، با هفت پلکان به سوی افول میرفت. نمیدانم آیا این طرحی هنری بود که به ذهن سادهام الهام شده بود، یا تنها خطخطیهایی بیهدف.
پشت جزوه، سال ۱۹۷۹ و نام کوچک من نقش بسته بود. درون آن، هشت شعر با همان خط منظم و با مداد نوشته شده بودند که روی جلد . در پایین هر صفحه، تاریخی متفاوت ثبت بود که گویی زمان را به ترتیب ورق میزد. اشعاری که در هشتسالگیام سروده بودم، طبیعی بود که خام و کودکانه باشند، اما یکی از آنها، شعری از ماه آوریل، چنان مرا متحیر کرد که زمان و مکان از یادم رفت. شعر اینگونه آغاز میشد:
عشق کجاست؟
درون این سینهی تپنده، این طپشهای بیقرار.
عشق چیست؟
نخ زرینی است تنیده شده در دلهایمان.
به ناگاه، گویی چهل سال به عقب رانده شدم، به کودکیام؛ و تمام آن عصر جادویی که صرف ساختن این جزوه کرده بودم، به وضوح در ذهنم جان گرفت. مداد کوتاه و ضحیمی که با سر خودکار بزرگش کرده بودم، خردههای خاکستری پاککن که هر گوشه پراکنده بود، و منگنهی بزرگ فلزی که مخفیانه از اتاق پدرم به غنیمت آورده بودم، همه و همه را به یاد آوذدم.
به یاد آوردم که چگونه با شنیدن خبر کوچ قریبالوقوع خانوادهام به سئول، حس عجیبی در دلم شعلهور شد؛ گویی لازم بود تمام اشعار پراکندهای را که بر حاشیهی دفترها و گوشهی کاغذها نوشته بودم، گرد هم آورم.
همچنین به یاد آوردم که پس از پایان کار، حسی عجیب مرا فرا گرفت. گویی این «دفتر شعر» نباید در معرض دید دیگران قرار بگیرد. راز کوچکی شده بود میان من و جهان کوچکم؛ همچون گنجی پنهان که ارزشش فقط برای خودم معلوم بود.
پیش از آنکه دفترها و این جزوه را دوباره به همان حالتی که یافته بودم در جعبه بگذارم و درِ آن را ببندم، تلفن همراهم را بیرون آوردم و از آن شعر عکس گرفتم. این کار را از سر حس پیوند اکنون و روزهای پیشین انجام دادم؛ گویی میان آن کلماتی که در کودکی نوشته بودم و کسی که اکنون بودم، رشتهای نامرئی تنیده شده بود. رشتهای طلایی که از قلبم میتابید، از سینهی تپندهام، به سوی قلبهای دیگران، نخی که از نور بافته شده بود.
***
چهارده سال بعد، وقتی اولین شعرم منتشر شد، و در سال بعد نخستین داستان کوتاه من نیز به چاپ رسید، رسماً خود را نویسنده یافتم. پنج سال بعد از آن، اولین رمان بلندم را منتشر کردم، کتابی که نوشتنش حدود سه سال از زندگیام را به خود اختصاص داده بود.
نوشتن شعر و داستان کوتاه، همواره مرا شیفتهی خود کرده است، اما رمانها نیرویی اسرارآمیزتر دارند. هر کتاب، بسته به موضوع و مسیرش، از یک سال تا هفت سال از زندگیام را میطلبید، و من با جان و دل، این سالها را در ازای نوشتن میبخشیدم. این عهدی بود که با خودم بسته بودم؛ زیرا نوشتن فرصتی بود برای زیستن در دل پرسشهایی که برایم حیاتی و اضطراری بودند، تا جایی که تصمیم میگرفتم به خاطرشان بخشی از زندگی شخصیام را واگذار کنم.
هر بار که رمانی مینوشتم، در دل پرسشها زندگی میکردم. زمانی که به پایان این پرسشها میرسیدم- که الزاماً به معنای یافتن پاسخی برای آنها نبود- آن لحظه پایان نوشتن بود. آن زمان دیگر همان آدمی نبودم که در آغاز نوشتن بودم؛ از این حالت دگرگونشده، دوباره آغاز میکردم. پرسشهای جدید، چون زنجیری پیوسته، مرا به پیش میبردند.
***
در سومین رمانم، «گیاهخوار»، که از سال ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۵ نوشته شد، با پرسشهای تلخی دستوپنجه نرم میکردم: آیا انسان میتواند کاملاً بیگناه باشد؟ تا کجا میتوانیم خشونت را رد کنیم؟ و سرانجام، سرنوشت کسی که از ذات انسانی سر باز میزند، چیست؟
یانگهه، شخصیت اصلی داستان، با امتناع از خوردن گوشت برای مخالفت با خشونت شروع میکند و در نهایت تمام غذاها، حتی آب را کنار میگذارد؛ زیرا باور دارد که تبدیل به گیاهی شده است. اما در پسزمینهای تلخ، این تصمیم برای رهایی او را به سوی مرگی زودرس میکشاند.
یانگهه و خواهرش اینهه، که در واقع هر دو شخصیتهای اصلی داستان هستند، در سکوتی پر از فریاد، کابوسهای ویرانگر و گسستهای عمیقی را از سر میگذرانند. اما در نهایت، این دو خواهر در کنار هم باقی میمانند. صحنهی پایانی را درون آمبولانسی قرار دادم، با این امید که یانگهه در جهان این داستان زنده بماند. آمبولانس از جادهای کوهستانی پایین میرود، زیر سایههای سبز پرشکوه برگها، در حالی که خواهر بزرگتر با چشمانی بیدار به بیرون خیره شده است. شاید در انتظار پاسخی باشد، یا شاید در اعتراض. کل رمان در حالتی از پرسش باقی میماند؛ نگاهی خیره و مقاوم، در انتظار پاسخی.
***
رمان بعدیام، «جوهر و خون»، ادامهی همین پرسشها بود. برای رد خشونت، نمیتوان از زندگی و جهان روی برگرداند؛ زیرا به هر حال ما نمیتوانیم به گیاه تبدیل شویم. اما چگونه میتوانیم ادامه دهیم؟
این رمان جنایی، با جملات معمولی و ایتالیک که در تضاد و کشمکش هستند، داستان شخصیتی را روایت میکند که سالها با سایهی مرگ دستوپنجه نرم کرده است. او برای اثبات اینکه مرگ ناگهانی دوستش نمیتوانسته خودکشی باشد، جان خود را به خطر میاندازد.
صحنهی پایانی را با کشیدن او روی زمین، در تلاش برای خارج شدن از مرگ و ویرانی، به تصویر کشیدم. در این لحظه از خودم میپرسیدم: آیا در نهایت باید بقا داشته باشیم؟ آیا زندگیمان نباید شهادتی بر حقیقت باشد؟
***
در پنجمین رمانم، «درسهای یونانی»، قدمی فراتر برداشتم. اگر قرار است در این جهان ادامه دهیم، کدام لحظهها این امکان را فراهم میکنند؟
در این داستان، زنی که قدرت سخن گفتن را از دست داده و مردی که بیناییاش را به تدریج از دست میدهد، در مسیری پر از سکوت و تاریکی با یکدیگر برخورد میکنند.
این رمان با ریتمی آرام پیش میرود، از سکوت و تاریکی عبور میکند، تا به لحظهای میرسد که زن، دستی به سوی مرد دراز کرده و چند واژه کف دست او مینویسد. در این لحظهی درخشان که تا ابدیت امتداد مییابد، این دو شخصیت، نرمترین و انسانیترین وجوه خود را آشکار میکنند.
پرسشی که در اینجا میخواستم مطرح کنم این بود: آیا ممکن است که با درک نرمترین زوایای انسانیت، با نوازش گرمای انکارناپذیری که در آن نهفته است، بتوانیم در این جهان گذرای پر از خشونت ادامه دهیم؟
***
در بهار سال ۲۰۱۲، پس از انتشار درسهای یونانی، شروع به فکر کردن درباره کتاب بعدیام کردم. به خودم گفتم که این بار رمانی خواهم نوشت که گامی دیگر به سوی روشنایی و گرما بردارد؛ اثری که زندگی و جهان را دربرگیرد و با احساسات روشن و شفاف سرشار باشد. بهسرعت عنوانی پیدا کردم و بیست صفحه از پیشنویس را نوشتم، اما مجبور شدم کار را متوقف کنم.
متوجه شدم که چیزی در درونم مانع نوشتن این رمان میشود. تا آن زمان، هرگز به نوشتن درباره گوانگجو فکر نکرده بودم.
نُه ساله بودم که خانوادهام در ژانویه ۱۹۸۰ گوانگجو را ترک کردند، تقریباً چهار ماه پیش از آغاز کشتارهای دستهجمعی. چند سال بعد، وقتی دوازدهساله بودم، به طور تصادفی به کتابی با عنوان آلبوم عکس گوانگجو برخوردم که جلد آن بهصورت وارونه در قفسهای قرار گرفته بود. وقتی هیچ بزرگسالی اطراف نبود، آن را باز کردم. این کتاب حاوی عکسهایی از ساکنان و دانشجویان گوانگجو بود که در مقابل نیروهای نظامی جدید که کودتا را ترتیب داده بودند، با باتوم، سرنیزه و گلوله کشته شده بودند. این کتاب که به صورت مخفیانه توسط بازماندگان و خانوادههای قربانیان چاپ و توزیع شده بود، در دورانی که حقیقت به دلیل سرکوب شدید رسانهها تحریف شده بود، گواهی بر واقعیت میداد. بهعنوان یک کودک، اهمیت سیاسی این تصاویر را درک نمیکردم، اما چهرههای ویرانشده در ذهنم به یک پرسش بنیادین درباره انسانها تبدیل شد: «آیا این کردار انسانی است در برابر انسانی دیگر؟» و سپس، با دیدن عکسی از صف بیپایانی از مردمی که بیرون بیمارستان دانشگاه منتظر اهدای خون بودند: «آیا این کردار انسانی است در برابر انسانی دیگر؟» این دو پرسش بهشدت با هم برخورد میکردند و به نظر میرسید ناسازگارند؛ گرهی که نمیتوانستم باز کنم.
بنابراین، در آن روز بهاری سال ۲۰۱۲، وقتی تلاش میکردم رمانی پر از روشنایی و زندگی بنویسم، بار دیگر با این مسئله حلنشده روبهرو شدم. من مدتها بود که حس اعتماد عمیق به انسانها را از دست داده بودم. در این صورت، چگونه میتوانستم جهان را در آغوش بگیرم؟ متوجه شدم که اگر بخواهم به پیش بروم، باید این معمای غیرممکن را حل کنم. فهمیدم که نوشتن تنها راهی است که میتوانم از آن عبور کنم و آن را پشت سر بگذارم.
بخش عمدهای از آن سال را صرف طراحی رمانم کردم، با تصور اینکه مه ۱۹۸۰ در گوانگجو دست کم طرح کتاب را آماده خواهم کرد. در دسامبر، از قبرستانی در مانگوول-دونگ بازدید کردم. بعدازظهر بود و روز قبل برف سنگینی باریده بود. بعداً، وقتی هوا رو به تاریکی رفت، با دست بر سینهام که نزدیک قلبم بود، از قبرستان یخزده بیرون آمدم. به خودم گفتم که این رمان باید نگاه مستقیمی به گوانگجو داشته باشد، نه اینکه آن را به لایهای فرعی محدود کند. کتابی شامل بیش از ۹۰۰ شهادت به دست آوردم و هر روز به مدت ۹ ساعت طی یک ماه، هر یک از آن روایتها را خواندم. سپس، نه فقط درباره گوانگجو، بلکه درباره موارد دیگر خشونت دولتی تحقیق کردم. سپس با نگاهی وسیعتر و به گذشتههای دورتر، درباره کشتارهای جمعی که انسانها بارها و بارها در سراسر جهان و در طول تاریخ مرتکب شدهاند مطالعه کردم.
در این دوره از پژوهش برای رمانم، دو سؤال همواره در ذهنم برجسته بود. در اوایل بیستسالگیام، این دو جمله را روی صفحهی نخست هر دفترچه خاطرات جدیدی مینوشتم:
- آیا حال میتواند به گذشته کمک کند؟
- آیا زندهها میتوانند مردگان را نجات دهند؟
اما هرچه بیشتر میخواندم، بیشتر برایم روشن میشد که اینها پرسشهایی ناممکن هستند. در این مواجههی طولانی با تاریکترین زوایای بشریت، بقایای ایمان شکستخوردهام به انسانیت، کاملاً فرو ریخت. تقریباً از نوشتن رمان دست کشیدم.
سپس، دفترچه خاطرات معلم جوانی را خواندم که در یک مدرسه شبانه تدریس میکرد. پارک یونگ-جون، جوانی خجالتی و کمحرف، در «جامعه مطلق» شهروندان خودگردانی که در جریان قیام دهروزهی گوانگجو در ماه مه ۱۹۸۰ شکل گرفته بود، شرکت داشت. او در ساختمانی متعلق به انجمن زنان جوان مسیحی (YWCA) در نزدیکی مقر فرمانداری استان، جایی که انتخاب کرده بود بماند با وجود آگاهی از بازگشت سربازان در ساعات اولیهی صبح، با شلیک گلوله کشته شد. در همان شب آخر، در دفترچهی خاطراتش نوشته بود:
«خداوندا، چرا باید وجدانی داشته باشم که اینگونه مرا میآزارد؟ من میخواهم زندگی کنم.»
با خواندن این جملات، گویی برق آذرخشی مسیر رمان را برایم روشن کرد. و متوجه شدم که دو سؤال من باید وارونه طرح شوند:
- آیا گذشته میتواند به حال کمک کند؟
- آیا مردگان میتوانند زندهها را نجات دهند؟
بعدها، زمانی که در حال نوشتن رمانی بودم که نام اعمال انسانی به خود گرفت، لحظاتی پیش میآمد که حس میکردم گذشته واقعاً به حال کمک میکند و مردگان زندهها را نجات میدهند. بارها به قبرستان بازمیگشتم، و به طرز عجیبی، هوا همیشه صاف بود. چشمانم را میبستم و پرتوهای نارنجی خورشید پلکهایم را دربر میگرفت.
آن را بهسان نور زندگی حس میکردم؛ نوری که با هوای پیرامونم درآمیخته و مرا در گرمایی وصفناپذیر فرو میبرد.
پرسشهایی که سالها پس از دیدن آن کتاب عکسها در ذهنم باقی ماندند، اینها بودند:
چگونه ممکن است انسانها تا این حد خشونتبار باشند؟ و با این حال، چگونه میتوانند در برابر خشونتی چنین عظیم، اینگونه استقامت کنند؟
معنای تعلق به گونهای که انسان نامیده میشود، چیست؟ برای عبور از فضای خالی میان این دو پرتگاه -وحشتهای انسانی و کرامت انسانی – به یاری مردگان نیاز داشتم. درست همانگونه که در این رمان، اعمال انسانی، کودک، دونگ-هو، دست مادرش را میگیرد و او را به سوی آفتاب میبرد.
البته، نمیتوانستم آنچه را که بر سر مردگان، بازماندگان، یا سوگواران آمده بود، جبران کنم. تنها کاری که میتوانستم انجام دهم، این بود که احساسات، عواطف، و حیاتی را که در بدن خودم جریان داشت، به آنها قرض دهم. با این نیت که شمعی روشن کنم در آغاز و پایان رمان، صحنهی افتتاحیه را در سالن ورزشی شهرداری قرار دادم؛ جایی که اجساد در آن نگهداری میشدند و مراسم تشییع در آن برگزار میشد. در آنجا، شاهد هستیم که دونگ-هو پانزدهساله پارچههای سفید را روی بدنها میاندازد و شمعها را روشن میکند. خیره به قلب آبیرنگ هر شعله.
عنوان کرهای این رمان، Sonyeon-i onda است. واژهی «onda» زمان حال فعل «oda» به معنای آمدن است. لحظهای که sonyeon (پسر)، به دوم شخص خطاب میشود، چه با لحنی صمیمانه و چه غیرصمیمانه، او در نور کمرنگ بیدار میشود و به حال قدم میگذارد. گامهای او گامهای یک روح هستند. او قدمبهقدم نزدیکتر میشود و به اکنون بدل میگردد.
زمانی که به دوران و مکانی اشاره میکنیم که در آن، قساوت و کرامت انسانی به شکلی افراطی در کنار هم وجود داشتند و این مکان را گوانگجو مینامیم، این نام از یک اسم خاص که منحصربهفرد برای یک شهر است، به یک اسم عام تبدیل میشود. همانگونه که در نوشتن این کتاب فهمیدم، گوانگجو به سوی ما میآید – بارها و بارها در طول زمان و مکان، و همیشه در زمان حال. حتی اکنون.
***
وقتی کتاب سرانجام در بهار ۲۰۱۴ به پایان رسید و منتشر شد، از شدت دردی که خوانندگان در هنگام خواندن آن تحمل میکردند، شگفتزده شدم. زمانی را برای تأمل درباره ارتباط میان دردی که من در فرایند نوشتن احساس کرده بودم و اندوهی که خوانندگانم ابراز داشتند، صرف کردم. ریشه این رنج چه میتواند باشد؟ آیا به این دلیل است که ما میخواهیم به انسانیت ایمان داشته باشیم، و وقتی این ایمان متزلزل میشود، انگار خودمان از هم فرو میپاشیم؟
آیا به این دلیل است که میخواهیم انسانیت را دوست بداریم، و آنچه حس میکنیم، رنجی است که از فروپاشی این عشق ناشی میشود؟
آیا عشق، درد میآفریند؟ و آیا برخی از دردها، شاهدی بر وجود عشق هستند؟
در همان سال، در ماه ژوئن، خوابی دیدم. در خواب، از دشتی وسیع عبور میکردم که برف نرمی در حال باریدن بود. هزاران هزار کُنده درخت سیاه، دشت را پوشانده بود، و پشت هر یک از آنها تپهای خاکی بود. در بخشی از مسیر، پاهایم در آب فرو رفت و وقتی به عقب نگاه کردم، دیدم دریا از لبه دشت که آن را افق فرض کرده بودم، پیش میآید. با خود اندیشیدم: چرا باید قبرها در چنین مکانی باشند؟ آیا استخوانهای کسانی که در تپههای پایینتر، نزدیک به دریا، دفن شدهاند، شسته نشدهاند؟ آیا نباید حداقل استخوانهای دفنشدگان در تپههای بالاتر را، پیش از آنکه دیر شود، منتقل کنم؟ اما چگونه؟ حتی یک بیل هم نداشتم.
آب تا مچ پاهایم رسیده بود. از خواب پریدم و در حالی که به پنجره تاریک زل زده بودم، احساس کردم این خواب چیزی مهم برایم دارد. آن را یادداشت کردم و به نظرم رسید این خواب میتواند نقطه آغاز رمان بعدیام باشد.
با این حال، ایده مشخصی نداشتم که به کجا منتهی خواهد شد. چندین داستان را که تصور میکردم میتوانند ادامه این خواب باشند، شروع کردم و کنار گذاشتم. سرانجام، در دسامبر ۲۰۱۷، اتاقی در جزیره ججو اجاره کردم و حدود دو سال بین ججو و سئول وقت گذراندم. با قدم زدن در جنگلها، کنار دریا، و جادههای روستا، و احساس کردن هوای سخت ججو؛ – باد، نور، برف و باران – طرح کلی رمان را در ذهنم آماده کردم.
همانند اعمال انسانی، شهادتهای بازماندگان قتلعام را خواندم، منابع را بررسی کردم، و سپس با شیوهای بسیار محدود و بدون چشم پوشیدن از جزئیات بیرحمانه که تقریباً بیانشان غیرممکن بود، رمانی نوشتم که به “ما از هم جدا نمیشویم” تبدیل شد. این کتاب تقریباً هفت سال پس از آن خواب درباره کندههای درخت سیاه و دریای در حال هجوم، منتشر شد.
در دفترچهای که در حین نوشتن این کتاب نگه میداشتم، این یادداشتها را نوشتم:
- زندگی در جستجوی زیستن است. زندگی گرم است.
- مرگ، سرد شدن است. برف روی صورت کسی بنشیند و آب نشود. کشتن، سرد کردن است.
- انسانها در تاریخ و انسانها در کیهان.
- باد و جریانهای اقیانوسی. جریان دایرهوار آب و هوا که کل جهان را به هم متصل میکند. ما به هم متصلایم. دعا میکنم که به هم متصل بمانیم.
این رمان از سه بخش تشکیل شده است. اگر بخش اول سفری افقی است که روایتگر، کیونگا، را از سئول به خانه دوستش، اینسون، در ارتفاعات برفی ججو و به سوی پرنده خانگی که نجاتش به او سپرده شده است، دنبال میکند، بخش دوم مسیری عمودی را میپیماید. این مسیر کیونگا و اینسون را به یکی از تاریکترین شبهای بشریت – زمستان ۱۹۴۸، زمانی که غیرنظامیان در ججو قتلعام شدند – و به اعماق دریا میبرد. در بخش سوم و نهایی، این دو شمعی را در کف دریا روشن میکنند.
اگرچه این رمان به واسطه دو دوست پیش میرود، درست همانطور که آنها به نوبت شمع را در دست میگیرند، شخصیت واقعی و فرد مرتبط با هر دو، اینسون و کیونگا، مادر اینسون، یعنی جئونگسیم است. او که از قتلعامهای ججو جان سالم به در برده، برای یافتن حتی تکهای از استخوان عزیزانش که بتواند مراسم تدفین مناسبی برگزار کند، جنگیده است. او که سوگواری را متوقف نمیکند. او که درد را به دوش میکشد و در برابر فراموشی مقاومت میکند. او که خداحافظی نمیکند. در توجه به زندگی او، که برای مدتی طولانی پر از درد و عشقی با چگالی و حرارت برابر بود، گمان میکنم این سوالات را میپرسیدم: تا چه حد میتوانیم عشق بورزیم؟ حد و مرز ما کجاست؟ تا چه اندازه باید عشق بورزیم تا انسان بمانیم؟
***
سه سال از انتشار نسخه کرهای “ما از هم جدا نمیشویم” گذشته و هنوز رمان جدیدم را به پایان نرساندهام. کتابی که تصور میکردم پس از آن رمان به رشته تحریر درآید، مدتهاست در انتظار من است. این کتاب پیوندی فرمی با کتاب سفید دارد، که آن را با این آرزو نوشتم که برای مدتی کوتاه، زندگیام را به خواهر بزرگترم وام دهم؛ همان خواهری که تنها دو ساعت پس از تولد از این جهان رفت. همچنین این کتاب تلاشی بود برای نگریستن به آن بخشهایی از ما که هیچ چیز نمیتواند نابودشان کند. مانند همیشه، نمیتوان پیشبینی کرد که این آثار چه زمانی به پایان خواهند رسید، اما من به نوشتن ادامه خواهم داد، هرچند آهسته. از کتابهایی که تاکنون نوشتهام فراتر خواهم رفت و مسیرم را ادامه میدهم، تا جایی که از دور دستهای زندگیام دیگر نتوانم ردپای آنها را ببینم.
با دور شدن از آنها، کتابهایم زندگیهای مستقل خود را ادامه خواهند داد و بر اساس سرنوشتهایشان سفر خواهند کرد. همانگونه که آن دو خواهر، برای همیشه در آمبولانسی باقی خواهند ماند که آتش سبز در پس شیشه جلویش شعله میکشد. همانگونه که آن زن، که بهزودی سخن گفتن را بازخواهد یافت، در تاریکی و سکوت با انگشتش بر کف دست مرد خواهد نوشت. همانگونه که خواهرم که تنها دو ساعت در این دنیا زیست، و مادرم که با تمام وجود به نوزادش التماس کرد، “نمیری، خواهش میکنم نمیری”، تا لحظه آخر. آن ارواح تا کجا سفر خواهند کرد؟ همان ارواحی که در پشت پلکهای بستهام، به رنگ نارنجی غلیظ میدرخشیدند و مرا در نوری غیرقابل وصف و گرم احاطه کردند؟ شمعهایی که در مکان هر جنایتی، در هر زمان و مکانی که از خشونت غیرقابل تصور ویران شده، روشن شدهاند، تا کجا پیش خواهند رفت؟ شمعهایی که در دستان مردمانی قرار گرفتهاند که سوگند خوردهاند هرگز خداحافظی نکنند. آیا این شمعها از فتیلهای به فتیله دیگر، از دلی به دل دیگر، بر رشتهای از طلا حرکت خواهند کرد؟
در دفترچهای که ژانویه گذشته از جعبهای قدیمی بیرون آوردم، نسخهای از گذشته خودم در آوریل ۱۹۷۹ این سوال را از خود پرسیده بودم:
عشق کجاست؟
عشق چیست؟
اما تا پاییز ۲۰۲۱، زمانی که “ما از هم جدا نمیشویم” منتشر شد، دو سوال دیگر را در مرکز وجودم احساس میکردم:
- چرا دنیا اینقدر خشونتبار و دردناک است؟
و با این حال
- چگونه ممکن است دنیا اینقدر زیبا باشد؟
مدتها باور داشتم که تنش و کشمکش درونی میان این جملات نیروی محرکه نوشتن من است. از اولین رمانم تا آخرین، پرسشهایی که در ذهن داشتم تغییر میکردند و گسترده میشدند، اما این دو سوال همواره ثابت میماندند. اما دو یا سه سال پیش، شروع به تردید کردم. آیا واقعاً تنها پس از انتشار نسخه کرهای “اعمال انسانی” در بهار ۲۰۱۴ بود که از خودم درباره عشق و دردی که ما را به هم پیوند میدهد، پرسیدم؟ آیا از اولین رمانم تا آخرین، عمیقترین لایه پرسشهایم همواره متوجه عشق نبوده است؟ آیا عشق واقعاً قدیمیترین و بنیادیترین طنین زندگی من نیست؟
در آوریل ۱۹۷۹، کودکی در درونم نوشت:
عشق در جایی خصوصی به نام “قلب من” قرار دارد.
(درون قفسه سینهای که ضربانهایش میتپند.)
و درباره اینکه عشق چیست، این پاسخ را داد:
(عشق رشتهای طلایی است که قلبهایمان را به هم میپیوندد.)
وقتی مینویسم، از بدنم استفاده میکنم. از تمام جزئیات حسی دیدن، شنیدن، بوییدن، چشیدن، تجربه گرما و سرما و درد، از تپش قلبم و نیاز بدنم به غذا و آب، از قدم زدن و دویدن، از احساس باد و باران و برف روی پوستم، از دست گرفتن دیگران. تلاش میکنم این حسهای زندهای را که بهعنوان موجودی فانی با خونی که در رگهایش جاری است احساس میکنم، به جملاتم منتقل کنم. گویی در حال ارسال یک جریان الکتریکی هستم.
وقتی این جریان را در ارتباط با خواننده احساس میکنم، شگفتزده و متأثر میشوم. در این لحظات، دوباره حس میکنم رشتهای از زبان که ما را به هم میپیوندد، چگونه پرسشهایم را از طریق این چیز زنده و پرانرژی با خوانندگان مرتبط میسازد. دوست دارم ژرفترین سپاسهایم را نثار همه کسانی کنم که از طریق این رشته با من ارتباط برقرار کردهاند، و نیز همه کسانی که ممکن است روزی چنین کنند.