هرمان فان دودِ ورد معروف به آرماندو ( ۱۹۲۹- ۲۰۱۸) شاعر، مجسمهساز و ویلونیست هلندی بود، او در جنگ جهانی دوم در نزدیکی اردوگاه کار اجباری نازیها در آمرسفورت بزرگ شده بود. در طول جنگ نزدیک به پنجاه هزار نفر در کمپ یاد شده زندانی شده و یا از آن محل به اردوگاههای دیگر فرستاده و کشته شدند. آرماندو که سالهای جنگ و فجایع نازیها را از نزدیک درک کرده، در بسیاری از اشعار، نقاشیها و مجسمههایش به آن دوران پرداخته است. او هنرمندی خلاق با استعداهای گوناگون بود که همچنین به عنوان بازیگر تئاتر و روزنامهنگار فعالیت میکرد. آرماندو با نوشتن فیلمنامه و بازی در سریال مشهور تلویزیونی به نام هیرن لید (Herenleed/VPRO) به شهرت رسید. همان نمایش به مدت بیست و پنج سال در تئاتر روی صحنه بود. این هنرمند همچنین به عنوان نقاش و مجسمه ساز آثار بسیاری خلق کرد و تعدادی از مجسمههای او در مکانهای عمومی در هلند نصب شدهاند.
آرماندو با ارائه مفهوم “چشمانداز گناهکار” این عبارت را برای مکانهایی به کار میگیرد که فجایع درآن رخ میدهند. جنایتهایی که بعد به مرور و بدون برجا ماندن مدرکی در محل فاجعه به فراموشی سپرده شدهاند. آرماندو در سال ۱۹۷۳ مینویسد:
“اینجا آرام است، اما مواظب باشید، اگر چه در خاتمه سروصدای جنگ، آرامش برقرار شده است. اما در اینجا درد و رنج حاکم بود و شکنجهگران در حال شکنجه کردن انسانها بودند.”
اتاق نشیمن خانهای در گوشه خیابان، خانواده دور میزی نشسته بودند. اگر مهمانان هم میخواستند میتوانستند سر میز بنشینند. مخصوصاً ورزشکاران بیست تا سی ساله، چون آقای خانه مدیر یک باشگاه ورزشی بود. آنها از در پشتی میآمدند و آهنگی را سوت میزدند که هر عضو باشگاه آن را بلد بود. بنابراین هیچکس نمیترسید اگر ناگهان یک نفر از دل تاریکی به آشپزخانه و بعد به اتاق نشیمن میآمد. مهمان با بالا بردن دستش به نشانه سلام کردن وارد میشد. دست نمیداد و میبایست دستش را دراز کند و با کف دست رو به پایین صندلی را بگیرد، و به محض اینکه نشست همه گفتنیها را درباره آن روزهای خطرناک بگوید. همهی شوخیها و شایعهها را.
گاهی وقت کافی نداشتند.” من فقط آمدم که کیسه سیب زمینی رو بهتون بدم.”
“عالیه، خیلی وقته که دیگه سیب زمینی نداشتیم. بیا بشین”
” نه نه، وقت ندارم، ما یک ماشین آلمانی رو دزدیده و باید اونو پس ببریم. من باید برم.”
“خیلی خب و ممنون برای سیب زمینی.”
جنگ تازه تمام شده بود و آنها حالا زنگ در جلو را میزدند و دیگر از درِ پشتی وارد نمیشدند. میبینی، این هم یکی از دهها فرق میان دوران جنگ و صلح است.
” بیا تو دیگه، اینجا روی این صندلی بشین.”
اما یکی بعد از دیگری نیامدند و پراکنده شدند. از شهر یا حتی از کشور خارج شدند.
برایم آسان نبود و باید به صلح عادت میکردم. همه آن حرفها درباره خوب و بد، درباره سیاه و سفید، تجربه زندگی به من یاد داده بود که مردم یا خیلی خوب و یا خیلی بد هستند. اما در ضمن تجربه به من آموخته بود که اکثریت آدمها در قلمروی بینابین به سر میبرند و این واقعیت آرامشبخش بود.
جنگ تمام شده و صلح بود. چند هفته از صلح میگذشت. در یک سیگارفروشی مجلهای روی پنجره آویزان کرده بودند، با عکسهای وحشتناکی از کمپهای آدمسوزی که تازه کشف شده بودند. تیترها خبر از اعمال غیرانسانی و وحشیانه میدادند.
” میخوام یک چیزی بهت بگم، این چیزی که اونجا نوشته مزخرفه، اون آدما حیوون و وحشی نیستن، مگه دیوونهای، اینا مردم هستن. دقیقا به این علت که آدم هستن قادرند این کارها رو بکنن. این کارا کار حیوون نیست و کار آدمه. همین، باید اینو بگن، این چرت و پرتها در مورد غیر انسانی بودن…. این مزخرفات رو باید ننویسن.”
هنوز صدایش را میشنوم، صدای کسی که آن حرفها را زد، اگرچه خیلی جوان بود.
در یک دامداری زنی اهل انگلستان را ملاقات کردم. او میبایست چند ماه با خانواده یک کشاورز زندگی کند تا اعصابش آرام شود. با من درباره سختیهایی که کشیده بود حرف زد. سیگاری گوشه لبش بود که موقع حرف زدن هم آن را بر نمیداشت. آن زن در فرودگاههای انگلستان خدمت کرده بود. وقتی بمبافکنها بر میگشتند، میبایست از مجروحان مراقبت کند. او گفت که با باز شدن درهای هواپیما اجساد مردان را بیرون میآوردند.
درست قبل از جنگ.
آخ، اینکه مال قبل از جنگ است.
صبر کن تا جنگ تمام شود.
خب، این حالا مال قبل از جنگ یا بعد از جنگ بود؟
مردم از ” قبل از جنگ”، ” بعد از جنگ” یا ” زمان جنگ” حرف میزدند.
من در این مورد کاری از دستم برنمیآید، چرا که نقشی در آن نداشتم.
کنار راهی در جنگل دو تاج گل بزرگ با روبانهای بلند گذاشتهاند. از سوی اینها و آنها، روبان سیاه روی سفید و حروفی که دیگر قابل خواندن نیستند. آنجا خیلی مرطوب و پر از گل و لای است.
در محوطهای کنار جاده یک انبار چوبی ساخته بودند و معلوم نبود که برای چه از آن استفاده کردهاند. گاهی برای اینکار و گاهی برای آن کار. چیز جدیدی هم دیده میشد، انباری که محلی برای فروش سبزیجات بود. همه انواع سبزی و میوه را نمیشد تهیه کرد، هنوز خیلی زود بود. فقط دو سه نوع را میشد خرید. کسی هم دیگر پشت پیشخوان نبود. اما حالا زنی فروشنده روی جایگاه بلندی ایستاده بود. یک دسته سبزی و چند میوه در دستش بود. او با صدای بلند داد میزد. به این و آن اشاره میکرد و آدمها را بدون ملاحظه تو خطاب میکرد و میگفت: “اینو بردار، آهای، تو چیزی لازم نداری،” یا میگفت: ” نباید دَر بری، این قدر خسیس نباش، جیب تو که پُر پوله.”
مردی آهسته گفت: “یک زن یهودی، یهودی، این زن یهودیه.”
آنها همگی با هم ایستاده و به او خیره شده بودند. مبهوت، شرمگین، با بیزاری و تحسین. انگار هرگز کسی مثل آن زن را ندیده بودند یا دیگر نمیتوانستند چیزی را به یاد بیاورند. البته این هم ممکن بود. آنها یواش یواش حرف میزدند و گفتند: “این زن یهودی چقدر پُرروست، اینا هنوز هم روشون زیاده.”
آنها جرات نداشتند این حرف را بلند بزنند و خودشان هم نمیدانستند که چرا جرات این کار را ندارند. آهسته حرف میزدند و مشغول خرید بودند. زن هر چه آنجا بود را فروخت. یک ماه بعد او ناپدید شد. انبار دوباره خالی بود. آن زن کجا رفته بود؟
” اون؟ مهاجرت کرد به اسراییل.”
“چه حیف که اینقدر سریع ناپدید شد. اون زن خیلی تماشایی بود.”
مردم از دیدن او حیرت کرده بودند و دلشان میخواست که میتوانستند مثل آن زن جسور باشند.
در انتهای خیابانی با خانههای کوچک یک دیوار چوبی بود. پسری با پاهای کج و کوله نارنجکی پیدا کرده بود. او نارنجک را به طرف دیوار پرتاب کرده بود و خودش همزمان به سوی دیوار رفته و تکه تکه شده بود. تشیع جنازه مفصلی برای او برگزار شد. گروهی از پسران محل با دستکشهای سفید کنار تابوت راه میرفتند. یکی از آنها دماغش را بالا کشید و به خیابان تف کرد.
از اینها که بگذریم، من کمی هم در مورد سر و صدای جنگ میدانم. درباره صدای انفجار بمب، صدای تیراندازی و شلیک ضد هوایی. سروصدا، اگر حالا آن صداها را در یک فیلم بشنوم و ببینم، به گوشم خیلی آشنا هستند. انگار که وارد خانهام میشوم. به خانه خوش آمدی.
” این طوری نباید حرف بزنی.”
تو اجازه نداری این کار یا آن کار را بکنی. من فقط میدانم که با خودت باید صادق باشی.
مردم زغال میسوزاندند، یک بخاری معمولی یا بخاری دیواری داشتند. اگر پول برای خرید زغال نداشتند، چوب را آتش میزدند. وقتی جنگ شروع شد و بعد از مدتی دیگر زغال گیر نمیآمد، مردم باید چوب میسوزاندند. چیز دیگری باقی نمانده بود.
بعد از جنگ تعدادی هم بخاری دیواری داشتند و میتوانستند حسابی چوب بسوزانند. بوی سوختن چوب را باز در خیابان حس میکردی. اما آیا این بوی فقیرانه مال قبل از جنگ بود یا بوی زمان جنگ بود؟ وقتی دیگر زغالی در بساط نبود. یا آنکه این بو، بوی رفاه بود؟ گفتن این حرف واقعاً آسان نیست.
و دشت، آن دشت که زمانی کودکی نشسته بر پشت دوچرخه پدرش روی جاده سنگفرش شده با گوشماهیهای شنگول بر آن رانده بود. همان دشت حالا بوی اجساد را به خود گرفته است و بوی روغن تفنگ. این دشت همان دشت است و ابداً اشتباهی در کار نیست.
آدمهایی هستند که در جنگ آسیب دیدهاند. گروهی هم هستند که در دوران جنگ مشکلات چندانی نداشتند. مردمانی هم هستند که جنگ روزگار آنها را سیاه کرده است. بسیاری هم از جنگ جان سالم بدر نبردند. آدمهایی هم هستند که دیگر آن روزها را به خوبی به یاد نمیآورند چرا که خیلی جوان بودند.
و بالاخره مردمانی که بعد از جنگ به دنیا آمدهاند و مدام هم بر تعدادشان افزوده میشود. آنها باید تحت نظر باشند. باید مراقب شان بود. به این دلیل که اکنون نوبت آنهاست که نبردهای آینده را سازماندهی کنند. بله، انسان از جنگ دست نمیکشد.
اما آیا جنگ واقعا متعلق به تو است؟
از همین مترجم:
- رمکو کامپرت: «جوانی با کارد»، به ترجمه فروغ تمیمی
- «دو زن» نوشته هری مولیش به ترجمه فروغ تمیمی درباره عشق دو زن به یکدیگر در نشر دنا در هلند
- هرمان بروسلمانز: «همدست شیطانِ زشت و پیر» به ترجمه فروغ تمیمی
- مارتن بیسهوفل: «آقای ملنبرگ»، به ترجمه فروغ تمیمی
- مانون اُپهوف: «کوتوله» به ترجمه فروغ تمیمی
- مانون اُپهوف: «تحقیق کوچکی دربارۀ الیزه» به ترجمه فروغ تمیمی