رمکو کامپرت: «جوانی با کارد»، به ترجمه فروغ تمیمی

رمکو کامپرت (۱۹۲۹-۲۰۲۲) شاعر و نویسنده، یکی از اعضای جنبش ادبی مدرن پس از جنگ دوم جهانی در هلند است. کامپرت از شاعران تأثیرگذار زمانه خود بود که آثار بسیاری در شعر و نثر آفریده است.
پدر رمکو، جان کامپرت هم شاعر بود. رمکو در زمان جدایی پدر و مادرش کودکی سه ساله بود و پس از آن دیگر هرگز پدرش را ندید. جان کامپرت در دوران جنگ جهانی به جنبش مقاومت علیه نازی‌ها پیوست، اما سرانجام دستگیر و در اردوگاه کار اجباری آلمانی‌ها درگذشت. رمکو در آمستردام به مدرسه رفت اما نتوانست به تحصیل ادامه دهد و در جوانی به نوشتن روی آورد.
رمکو کامپرت با انتشار رمان «زندگی فوق العاده است» در سال ۱۹۶۱ به شهرت رسید. در این رمان اتوبیوگرافیک زندگی جوانان سال‌های دهه ۱۹۶۰ در آمستردام با نثر خاص و جذاب او روایت می‌شود. این نویسنده پرکار و صاحب سبک در طول زندگی خود ده‌ها مجموعه شعر و تعداد بسیاری داستان‌های کوتاه و بلند نوشته است. او شهرت جهانی خود را مدیون ترجمه اشعارش به زبان‌های دیگر است. منتقدان رمکو کامپرت را شاعری دوری‌گزین و کم‌حرف اما ساکن وفادار دنیای واژه‌ها می‌دانند. شاعری که اشتیاقی به صحبت کردن نداشت و تنها با شعر حرف می‌زد. رمکو کامپرت در دوران زندگی خود جوایز متعدد و ازجمله در سال ۱۹۷۵ معتبرترین جایزه ادبی هلند به نام Hoofdt P. C. را دریافت کرد.
کتاب قصیده‌ای برای پیراهنم، گزینه اشعار رمکو کامپرت به ترجمه نیلوفر شریفی است که نشر روزنه در سال ۱۴۰۰ آن را منتشر کرده است.

جشن بود. تو پا بر زمین می‌کوبیدی و بوی الکل تابستان‌ها و زمستان‌ها شب‌ و نیمه شب‌ها را پر می‌کرد. در ساعت سه صبح هر چیزی امکان پذیر بود: می‌توانستی روی یک بطری جین کله ملق بزنی. به نیویورک پرواز کنی. مانند کشاورزی میان بوته‌های ذرت دراز بکشی یا از امروز به فردا پولدار شده و سال‌ها تا خرخره شامپاین بخوری و بعد در شبی بدون نور ماه در استخری بمیری.

 تابستان‌ها، هنگامی‌که صبحدم با پرنده‌ها، خیابان‌های تمیز و آفتابی بی‌رمق می‌آمد، به سوی ساحل می‌راندی. دستانت خیس از عرق شور، الکل و سیاهی جوهر روزنامه‌ای که خریده بودی. شب‌ها خسته و کوفته به خانه می‌آمدی، با کفش‌های پر از شن، با پریشانی و سردرد: تو دختری را کتک زده و از دوستی ُبریده بودی. خندیده و فریاد زده بودی، با چشمی از حدقه درآمده، شبیه چاله‌ی آب سیاهی که پشه‌ها دورش می‌گردند. افکار درهم ریخته‌ات به واژه‌هایی مجزا و کلیدی بدل می‌شدند که بی‌وقفه آنها را زمزمه می‌کردی. چون می‌ترسیدی با فراموش کردن کلمات بمیری. پس از آن به خواب می‌رفتی تا جشن بعدی تو را بیدار کند.

  دیک دستش را روی شانه وسل گذاشت و گفت:” آدمایی هم این‌جا هستند که لب به مشروب نمی‌زنن.”

 وسل پرسید: “کجا، این‌جا؟”

دیک به یک پُشتی اشاره کرد و گفت: “یکی شون اون‌جا روی پُشتی نشسته.”

” اون درازه؟ اون کیه؟ این‌جا چی‌کار می‌کنه؟”

 ” اون دوست اریکه، اریک اونو با خودش آورده، اما این حالا مهم نیست، مسئله اینه که اون بابا عرق نمی‌خوره. خب آخه هر چیزی هم حدی داره.”

وسل گفت:” کاملا درسته.” بعد اریک را صدا زد:”اریک، اون‌جا جوون درازی نشسته که لب به مشروب نمی‌زنه، میگن که تو اونو با خودت آوردی. اون کیه و اگه چیزی نمی‌نوشه پس این‌جا چیکار می‌کنه؟”

اریک به پشتی نگاه کرد و گفت:” اون پسره، خیلی عجیب غریبه، عکاسه.”

وسل:”پس دوربینش کجاست؟”

دیک: ” آره واقعا، اینم یک حرفیه. اونو با خودش نیاورده. ‌ترسیده که خراب بشه.”

وسل: “وای، از چی می‌ترسه که اونو با خودش نیاورده؟” نکنه این پسره فقط عکاس مناظره؟”

اریک باز تاکید کرد:” این پسره خیلی عجیبه.”

دیک:” عکاس‌ها اصلا خل و چل نیستن. اونایی هم که می‌ترسن دوربین شون خراب بشه، دیوونه نیستن. برعکس خیلی هم جاه طلبن. جوونایی هم که جاه طلبن هیچ وقت خل و چل نیستن.”

وسل:” من فقط عکاس‌های جنگی رو دوس دارم.”

اریک :”اینم عکس‌های خیلی قشنگی می‌گیره.”

دیک: ” از چی عکس می‌گیره؟”

اریک:” از جوونای میدون لایدز[۱].”

” از چی؟”

” از جوونای لایدز.”

” یعنی چی؟”

” خب، همون جوونایی که توی میدون لایدز پلاسن.”

” چرا از اونا عکس می‌گیره؟”

” خب، همین جوری.”

” عجب.”

وسل:”توی میدون لایدز که هیچ وقت جنگی در کار نیست.”

“ای بابا، ول کن. اصلا هر کاری می‌خواین بکنین.” اریک این را گفت و رفت.

وسل به آن جوان نشسته روی پشتی نگاه کرد. در دست او چیزی برق می‌زد.

” لعنتی، یک کارد داره، دیک، اونو می‌بینی؟ اون پسره یک کارد داره.”

دیک:”پس شاید واقعا یک دیوونه حسابیه، عرق هم که نمی‌خوره، اینو دیگه نمی‌تونم ببخشم.”

آن دو به طرف جوان کارد به دست رفتند. دیک یک بطری جین همراهش داشت. روبروی او ایستادند. ” وسل هستم و اسم اینم دیکه. من میزبانم. واضحه که شما این‌جا مهمون هستین. خب، حالا تو بگو اسمت چیه؟”

آن جوان گفت:” اسکار.”

دیک از اسکار بپرس که چی می‌نوشه؟”

“من هیچی نمی‌نوشم.” او این حرف را زد و به تیغه تیز و براق کاردش نگاه کرد.

وسل:”پس اومدی این‌جا فقط ببینی چه خبره، درسته؟”

” نه واقعا.”

دیک:”پس اومدی فقط به کاردت نگاه کنی؟”

اسکار: ” آره، تقربیا.”

وسل: ” کارد قشنگیه.”

آن جوان جوری به کارد نگاه کرد که انگار آن را برای اولین بار در دستش گرفته بود. بعد گفت: “آره خوبه.”

وسل: “اسکار، دوستت اریک میگه تو خیلی عجیبی، درسته؟”

اسکار شانه‌هایش را بالا انداخت.

دیک:” از این حرف خوشش اومده اما نمی‌خواد نشون بده.”

 دیک بطری را به دهان برد و جرعه‌ای نوشید.

وسل:” این کارد رو همیشه همراهت داری؟”

آن جوان جوابی نداد.

” بلدی کارد پرت کنی؟”

اسکار سرش را تکان داد.

” می‌تونی خوب نشونه بگیری؟”

” آره.”

” مطمئنی؟”

“آره.”

” اگه ما یک نشونه برات بذاریم می‌تونی اونو بزنی، پس همین کار رو می‌کنیم، دیک بیا بریم.”

دیک: “می‌خوای چی کار کنی؟”

وسل: ” یک کار خوشگل. بِلا کجاست؟” تو بلاِ رو دیدی یا نه؟”

” داره اون‌جا می‌رقصه.”

” بلاِ، بیا این‌جا.”

دیک:” اون شیر ماده، بیست سالشه، ولی صورتش مثل یک جنده گرون قیمتِ چهل ساله است.”

وسلز: با اون صداش، خیلی خش داره، مثل صدای یک نقاش پیر مست.”

بِلا داد زد: “وسل، چه جشنی، باورنکردنیه.”

وسل:” بِلا، تو هم حسابی مستی ها ؟”

” مست؟ تموم این هفته‌ی باورنکردنی رو مست بودم. از این مهمونی باورنکردنی به اون مهمونی باورنکردنی، واقعا یک هفته‌ی باورنکردنی.”

” اون جوونو می‌بینی، روی پشتی نشسته؟ خیلی خل و چله.”

” اون جوونه؟ باورنکردنیه!”

” یک کارد داره.”

” پس بگو که باورنکردنیه.”

” می‌تونه با اون هر چی رو خواست هدف بگیره، اون لکه روی کاغذ دیواری رو می‌بینی، اگه بخواد می‌تونه اونو نشونو بگیره.”

” پس خیلی باورنکردنیه. عجب داستانی، خوشگل و باورنکردنی؟”

” اسمش اسکاره، مشروب نمی‌خوره، به همین علت می‌تونه خوب با کارد نشونه گیری کنه.”

” واقعا باورنکردنیه، پسری با یک کارد! باورنکردنیه!”

” حالا می‌خواد به ما ثابت کنه که خیلی خوب می‌تونه نشونه گیری کنه، می‌فهمی؟”

” البته، وای، باورنکردنیه.”

” اما ما فکر می‌کنیم بهتره چیزهای بی‌جونو نشونه نگیره، اصلا لطفی هم نداره.”

” نه، البته که نداره.”

” کسل کننده است.”

” آره، هم باورنکردنی و هم کسل کننده.”

” به نظر ما جالبه اگه تو رو نشونه بگیره.”

” منو؟ وای، باورنکردنیه.”

” آره، ولی نه روی بدنت، کنارت، جایی که ما نشون می‌کنیم. مثل توی سیرک.”

” عجب نقشه قشنگی و هم باورنکردنی؟”

” اما البته باید لخت بشی.”

” طبیعیه، وای، چه ابتکار خوب و باورنکردنیه، یک جوون باورنکردنی با یک کارد.”

 باورنکردنی! وسل و دیک هم این طور فکر می‌کردند. آنها با بِلا به طرف اسکار رفتند.

وسل:” اسکار، تو باید اینو هدف بگیری، مثل توی سیرک.”

اسکار نگاهی به بلا کرد، سرخ شد، آهسته بلند شد، کارد توی دستش بود. بعد گفت: “باشه.”

بلا :”باحاله، به طرز باورنکردنی با حاله.”

وسل:” توی راهرو جای بیشتری هست.”

چهار تایی به طرف راهرو رفتند.

بلا پرسید:” همه لباس‌هامو در بیارم؟”

وسل:” آره .”

بلا:” وای، زیادی باورنکردنیه.”

او بعد لباس‌هایش را درآورد.

جوان کارد به دست گفت: “موسیقی را خاموش کنید.”

دیک رفت داخل و کمی بعد صدا قطع شد و بقیه هم با کنجکاوی در راهرو جمع شدند.

وسل:” لطفا همگی روی پله بایستید. و حواستون جمع کنین، کاملا ساکت باشین. ما باید بتونیم صدای پرتاپ کارد رو بشنویم.”

بلا با غرغر گفت:”باورنکردنیه.” بعد کاملا برهنه شد. وسل پشت در آشپزخانه را برای ایستادن او در نظر گرفت و به اسکار گفت:” خودت باید فاصله رو تعیین کنی.”

اریک که با دیگران روی پله‌ها ایستاده بود، گفت:” تو رو خدا بگو می‌خوای چکار کنی؟”

“حالا می‌بینی.”

دیک گفت: “باید چشمای بلا را ببندیم.” بعد دستمالش را درآورد و چشمان بلا را بست.

اسکار در بیست قدمی بلا ایستاد و نوک تیغه کارد را نگه داشت و پرسید:” کجا رو باید نشونه بگیرم؟”

وسل گفت:” الان بهت نشون میدم.”

اریک بالاخره فهمیده بود که چه اتفاقی خواهد افتاد. داد زد: “شما دیوونه هستین.”

بلا در جوابش داد زد: “باورنکردنی، احمقانه، جنون آمیز.”

وسل به طرف بلا رفت و گفت:”پاهاتو از هم باز کن.”

و به نقطه‌ای وسط ران‌های او اشاره کرد و رو به اسکار گفت:” این‌جا، این‌جا را باید نشونه بگیری. تا ممکنه بالاتر.” بعد با ناخنش میان ران‌های بلا ضربدر کشید.

بلا: “داری به طرزی باورنکردنی منو می‌خارونی.”

وسل:”تو اصلا و ابدا نباید تکون بخوری. حرکت نکن.” او چند قدم عقب رفت و یک بار دیگر گفت: ” تکون نخور. خب، اسکار اگه حاضری حالا می‌تونی کارد رو پرت کنی.”

همه نفس‌ها را در سینه حبس کردند.

آن جوان دستش را بالا برد. با چهره‌ای درهم کشیده و بدنی آرام. آن وقت با حرکت خفیف دستش که به سختی قابل تشخیص بود، کارد را ول کرد، که انگار با شادی از دستش جهید، در هوا درخشید و درست مثل یک نیزه به سرعت میان ران‌های بِلا  به چوب فرو رفت و لرزان بر جا ماند. هیچ کس حرفی نزد. فقط وقتی که کارد از حرکت ایستاد، همه با هم شروع به حرف زدن کردند.

بلا گفت: “تموم شد؟”

وسل داد زد:” تکون نخور، ممکنه زخمی بشی.” او کارد را از توی چوب بیرون کشید و به اسکار داد.

بلا در حالی‌که دستمالِ روی چشمانش را باز می‌کرد گفت: “چه حسی، باورنکردنیه!”

دیک به وسل گفت:”چه بد که دوربین عکاسی رو با خودش نیاورده، می‌تونست عکس هم بگیره.”

بلا گفت:” عجب حسی، باورنکردنیه، انگار یکی داره اون‌جامو فوت می‌کنه. یکی داره فوتش می‌کنه، عجب جوونی! باورنکردنیه.” بعد به سوی اسکار رفت و دستش را دور گردن او حلقه کرد. خودش را به آن جوان فشرد و لبانش را بوسید. بعد با تحسین گفت:” این جوون به طرزی باورنکردنی با حاله، اصلا خم هم به ابروش نیومد.”

اسکار دوباره سرخ شد و در حالی‌که شرمگین لبخند می‌زد، دست چپش را با احتیاط روی شانه برهنه بلا گذاشت. و از ترس آن‌که او را زخمی کند دست راستش را با کارد عقب برد.

پانویس:

[۱] میدان معروفی در مرکز شهر آمستردام

از همین مترجم:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی