س.شکیبا: حاجی

نشسته بود کف اتاق، چادر گلدارش را کشیده بود سرش و اضافه‌هایش را گره زده بود دور کمرش، انگار آماده همه چیزی هست. دست‌هایش را به آسمان گرفته بود، سایه آفتاب چشم‌هایش را سرخ‌تر کرده بود، جوری که رد اشک‌ها مثل جویبار‌های خشکیده تا گونه‌هایش آمده بودند: “حاجی تورو به باب الحوائج قسم می‌دم که پسرمون رو پیدا کنی. حاجی رو پاهات می‌افتم، کنیزت که بودم همیشه، بازم هستم. پسرم رو بیار ببینم، بعد ازت هیچی نمی‌خوام، از تو کوه پرتم کن پایین، مسلمون! مرد! “

ساکت می‌شود، نمی‌تواند جابجا شود، کف دست‌هایش را می‌گذارد روی فرش چله ابریشم طرح شکارگاه و می‌خیزد جلوتر. چیزی نمانده که آفتاب خودش را بکشاند پشت کوه‌ها، سایه‌ها به درون اتاق می‌ریزند درهم: “این روزا اینقدر ضجه زده‌ام که دیگه طاقتی برام نمونده، الان نمی‌دونم چه ساعتی از روزه؟ فکر نمی‌کنم خونه اومده باشی، یعنی خیلی وقته دیگه نمی‌آیی، می‌دونم حال و حوصله‌ی ناله‌های منو نداری؟ الان این در و دیوار بیشتر منو می‌شناسن تا تو! گاهی همین سایه‌ی آفتاب می‌آد می‌شینه باهام حرف می‌زنه. خدایا به کی پناه ببرم؟ نذر موسی بن جعفر کردم. گفتم همه طلاهامو می‌دم به این زباله‌گردای پاسداران، بچه‌م برگرده، آخه من چه گناهی کردم؟ دسته گلم یهو غیبش بزنه! خدایا یه کاری بکن دل این مرد به رحم بیاد. اینقدر دست دست نکنه، من که می‌دونم اون پست مهمی داره، خرش همه جا می‌ره، تو سپاه، تو دولت، تو زندونا، تو هر کوفتی که تو این مملکت هست. از اول زندگی‌مون هیچی بروز نداد، فقط می‌گفت اداره‌ای‌ام ولی سرکار رفتنش حساب و کتاب نداشت، یه وقتایی صبح زود می‌رفت، یه وقتایی نصفه شب، یه وقتایی هم سر سفره ناهار با یه تلفن پا می‌شد و تا چند روز پیداش نمی‌شد.”

در آسمان فقط هلال بی‌جان ماه است که سعی می‌کند از زیر ابرهای سنگین راهی پیدا کند. انگار سال‌هاست جاخوش کرده‌اند. می‌خواهد برود سمت کلید برق، پشیمان می‌شود.: “خدایا من بنده بدی نبودم، با همه چی ساختم. چقدر ملامت شنیدم از این و اون، ‌از وقتی که پا گذاشتم تو خونه این مرد. دلم خوش بود که بچه‌دار می‌شم، سرم گرم بچه می‌شه و بی‌مهری این مرد از یادم می‌ره. قربون کرمت برم، پسر بهم دادی، تروخشکش کردم، بزرگش کردم. این مرد که هیچوقت نبود، سختی‌هاشو به جون خریدم، ناشکری نمی‌کنم. گذشت، بزرگ شد، فرستادیمش دانشگاه، دیگه داشت درسش تموم می‌شد. اون روز صبح که رفت دیگه برنگشت. دلم شور افتاد، فوری زنگ زدم بهش، جواب نمی‌داد. پیامک می‌اومد که تو جلسه‌ام، خودم زنگ می‌زنم. ولی من مگه می‌تونستم صبر کنم. آنقدر تلفن بارونش کردم که بالاخره گوشی رو برداشت. سرم داد کشید که چه خبره؟ بهش گفتم پسرمون خونه برنگشته! خیلی راحت برگشت گفت با دوستاش رفته اینور اونور بر می‌گرده! خدایا می‌شه یه پدر اینجوری باشه ولی یه مادر دلش مثل سیر و سرکه بجوشه؟ “

افتاده است کف اتاق، ابرها هنوز همانجا هستند. پرده پنجره باز است. لب‌هایش تکان می‌خورد، شاید دارد آخرین خواب‌هایش را می‌بیند: “خدایا بدادم برس که دارم دیوونه می‌شم. الان ده روز بیشتره که خبری ازش ندارم. هر چی بهش می‌گم، می‌گه سپردم همه جا که پیداش کنن، نگران نباش! خدایا خیلی وقته که صبح نشده، همه جا تاریکه، پنجره‌ها باز نمی‌شن و دیگه صدای سایه رو از تراس نمی‌شنوم. عکسش جلومه، نشسته رو تاب، رفته بالای بالا، دستاشو باز کرده، مثل اینکه می‌خواد پرواز کنه”

زودتر از همیشه بیدار می‌شود. بی‌صدا کارهایش را انجام می‌دهد، مبادا کسی را بیدار کند. بعد آهسته در خانه را باز می‌کند و می‌رود سمت باغچه حیاط. شیر آب را باز می‌کند و شیلنگ را آرام می‌گیرد روی درختان و گل‌ها. ساقه‌های جوان با آب بازی می‌کنند و سر تکان می‌دهند. خیالش که از باغچه راحت می‌شود، می‌نشیند سایه دیوار روی چهار پایه، گوشی را روشن می‌کند. می‌رود قسمت پیام‌های ذخیره شده. آیکون میکروفون را نگه می‌دارد. چند لحظه مکث می‌کند، می‌خواهد مطمئن شود که خوب تعریف کند: “فکر می‌کنم ده سالم بود. یه روز حاجی منو برد کوه. وسط هفته خلوت بود، رفتیم ولنجک، به نظرم آخرای پاییز بود. برام تعریف کرد که پدرش آدم سخت گیری بوده و دست بزن داشت، همین شد که لای دست و پای پدر و مادر توی کتک کاری‌ها بزرگ شده و یه ذره که بزرگتر شده کار کرده و نتونسته بره دنبال درس و مدرسه. باد خیلی سردی می‌اومد، گفتم سردمه بابا، گفت تحمل کن، راه که می‌ری گرم می‌شی. دیگه هیچی نگفت، بقیه راه رو تو خودش بود. دوساعتی که رفتیم، رسیدیم یه جایی که صخره بزرگی داشت و پایینش پرتگاه بود، خیلی ترسیده بودم. گفت بشین، نشستم، یه نگاهی بهم کرد و بعدش گفت، ببین تو کوه اولین خطا، ممکنه آخرین خطای آدم باشه، یعنی اگه پات یه لحظه رو این صخره بلغزه، می‌افتی ته دره. زندگی هم همینه، به آدم امون نمی‌ده که خطاشو جبران کنه. خونه که برگشتیم داستان رو برای مامان تعریف کردم. یه جوری نگاش عوض شد که انگار الانه می‌خواد سر یه پلنگ رو از جابکنه”

میکروفون را قطع می‌کند. نگاهش به باغچه است. چه لذتی می‌برد شاخه‌ی گل سرخ، قطره‌های آب روی صورتش برق می‌زند. خیال می‌کند دارد توی دشت بزرگی پر از گل‌های آفتابگردان می‌دود، اما از آفتاب خبری نیست. آیکون میکروفون را فشار می‌دهد: “حاجی همینطوری بود. کمتر خونه می‌اومد، وقتی هم که می‌اومد با کسی حرف نمی‌زد، شب اگر بود، مامان شامش رو می‌ذاشت جلوش و می‌رفت.

من دلم می‌خواست فیزیک بخونم. همیشه از تو پنجره اتاقم زل می‌زدم به ستاره‌ها. ابرها که روشون رو می‌پوشوندن، مثل بچه‌های بازیگوش از زیرشون در می‌رفتن، اول یکی شروع می‌کرد بعد همه، انگار زورشون بیشتر می‌شد و ابرا رو کنار می‌زدن. پدرم اصرار که باید روانشناسی بخونی، از کجا اسم این رشته رو شنیده بود؟ ازش که پرسیدم، ‌گفته بود تو اداره یه شغل عالی برات دارم. باید بتونی با صحبت با آدم‌ها ته و توشون رو در بیاری. آدم‌های معمولی نه، ‌آدم‌های مهم، دانشگاهی‌ها، متخصصین، از اینجور آدم‌ها، زبان انگلیسی‌ات رو هم تقویت بکن، زبان‌های دیگه هم یاد بگیری چه بهتر! گفتش بعدِ دانشگاه کارت آماده است نتونستم تو چشماش نگاه کنم. به مامان‌ گفتم این رشته رو دوست ندارم، بغلم کرد و گفت ناراحت نباش خودم یه جوری از سرش می‌اندازم، می‌دونستم برای دلخوشی من می‌گه، خودش هم جرات نداشت رو حرف حاجی چیزی بگه.

وارد دانشگاه که شدم، خیلی خوشم اومد. می‌تونستم با خیلی‌ها رفیق بشم، بیشتر پسرا. شاید یکی دوماهی نگذشته بود، یکی از بچه‌های سال بالا گفت ما یه گروه کتاب خونی داریم، دوست داری تو هم باشی؟ نمی‌دونم به چی من اعتماد کرده بود؟ سر و ظاهر من ساده بود، حاجی خودش ریشای پُر و سیاهی داشت، همیشه هم کت و شلوار تیره می‌پوشید، زمستون و تابستون نداشت. ولی به من اصلا سخت نمی‌گرفت. حتی تشویقم می‌کرد ریشمو بزنم. می‌گفت اینجوری تو دانشگاه همه باهات رفیق می‌شن، می‌تونی قاطی شون بشی و ببینی چه خبره؟

گفتم آره می‌آم، چیا می‌خونید؟

گفت مثلا رشته‌ی ما روان شناسیه، ولی ما بیشتر کتاب‌های جامعه شناسی و فلسفه می‌خونیم.

ترم اول که تموم شد، یه روز حاجی منو صدا کرد، ازم خواست روزانه از اوضاع دانشگاه براش گزارش تهیه کنم. بهم گفت تو اداره مرتب ازین گزارشا برام می‌آد، اما دوست دارم دست اول از خودت بشنوم. به بچه‌ها ماجرا رو گفتم، گفتم پدرم چکاره است و از من چی می‌خواد؟ باید دست به سرش می‌کردم. بهش گفتم من سرم تو درسه و کاری به کسی ندارم، ‌منو وارد برنامه هاتون نکنید حاج آقا. اول فقط نگام کرد، بعد زهرش را پاشید تو صورتم، تو که بچه‌ای، خیلی خیلی گردن کلفت تر از تورو آوردیم تو خط، صبرمون زیاده.

فکر می‌کند برای چی دارد این‌ها را ضبط می‌کند؟ دستش هنوز روی آیکون میکروفون است، اما چیزی نمی‌گوید. ثانیه‌ها به سرعت عوض می‌شوند. مثل اینکه دارند فرار می‌کنند. نمی‌داند چطور ادامه بدهد؟ چشم‌هایش را می‌بندد: “راه دیگه‌ای نداشتم. خودشون یه عمر همه کاری کرده بودن. می‌دونستم که دیگه نمی‌تونن. سال آخرم بود، با دوتا دیگه از بچه‌ها شدیم نماینده دانشکده برای تصمیم گیری‌ها و منم شدم نماینده دانشگاه خودمون برای هماهنگی با بقیه دانشگاه‌ها، اعتصابات دانشگاه‌ها شروع شده بود. بعد شلوغی‌های سراسری، ما یه روز آروم نداشتیم. بچه‌ها می‌خواستن با بقیه دانشگاه‌ها صحبت بکنن تا اعلامیه مشترک بدیم. ازم خواستن متن نهایی رو من بنویسم.

حاجی مدت‌ها بود که دیگه خونه نمی‌اومد، گاهی که مامان بهش زنگ می‌زد، دیر جواب می‌داد یا می‌گفت سرم شلوغه. از منم سراغی نمی‌گرفت، چون تو این مدت هر بار که پیشنهاد همکاری داده بود، بهش نه گفته بودم. چند بار هم آدم هاشو سراغ من فرستاده بود و تهدیدم کرده بود. به مامان ولی چیزی نگفته بودم. می‌خواستم با بچه‌ها برم خیابون تظاهرات، صورتمو با ماسک پوشوندم. دیگه نگران گیرافتادن نبودم.

از شلوغی‌ها که بر گشتم خونه، ‌دیدم مامان پشت در چهار پایه گذاشته نشسته کنار باغچه، چشمش به در، تا منو دید بلند شد دستپاچه، کجا بودی؟ حاجی از صبح پنجاه دفعه زنگ زده، چرا سرووضعت آشفته است؟ بغلش کردم و آرومش کردم، به نظرم موهاش سفید تر شده بود. چی کارم داشت؟ به من چیزی نگفت، گفت می‌خواد باهات صحبت کنه. فردا صبح زود! گفتم مامان! فعلا که گل‌های باغچه حسابی تشنه ان! آبو باز کردم و شیلنگو گرفتم روشون. آب قطع بود. مامان داشت نگاه می‌کرد. “

تازه از سروکله زدن طولانی برگشته است. چند دستمال کاغذی را به سرعت از توی جعبه می‌کشد بیرون و عرق صورت و گردنش را پاک می‌کند. کولر اتاقش را روشن می‌کند وخودش را می‌اندازد روی مبل، پاها قلاب شده روی میز. عکس کفش مشکی برند مشهور می‌افتد روی شیشه، شبیه کسی که مچاله شده. مدت‌ها بود وقتی که به اتاقش بر می‌گشت، دوست داشت در را قفل کند، کرکره را بکشد پایین، در همین حالت چشم‌هایش را ببندد و فکر کند: “هنوز انقلاب نشده بود، غروب از سر کاربر می‌گشتم. نزدیکی‌های میدون آزادی دیدم شلوغه، تقریبا بالای میدون پُر جمعیت بود. گاردی‌ها هم وایستاده بودن و انگار می‌خواستن حمله کنن. گفتم چه شانسی دارم من که قاطی این بساط‌ها نشدم، به رانندهه گفتم گاز بده بریم که الان تیراندازی می‌شه! برا منی که سالهاست از خونه زدم بیرون و هیشکی رو ندارم، این کارا گُه زیادی خوردنه. سرتو بنداز پایین و زندگیتو بکن، ‌بتو چه شاه خائنه، نمی‌دونم جوونا رو کرده تو زندون و مردمو تو خیابونا می‌کُشه! من خیلی همت بکنم نون خودمو دربیارم، ماست و عرق خودمو بخورم، پا هم داد بغلِ جنس لطیفی، چیزی. مردم می‌خوان خودشون بدن دم گلوله منو سنه نه!

آقا هر روز خدا همین داستان بود. من یکی که دیگه حالم به هم می‌خورد، نمی‌کردند تمومش کنن، یا این طرفی یا اون طرفی. شاه بیچاره هم خودش دیگه بریده بود. یه روز دیدم علی! مثل اینکه کارتمومه! آقا مردم مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابون، هر کی هر چیو می‌دید ور می‌داشت برا خودش، بچه‌ها می‌گفتن تو این خر تو خری، یه سری خونه بوده مال وزیر وکیلای شاه، مردم رفتن نشستن توش و صاحب شدن! بد فکری هم نیستا؟ چرا من یه کاری نکنم؟ تا کی باید ته سه راه آذری بچپم توی یه اتاق سه درچهار. از فرداش غروبا می‌رفتم تظاهرات، اوضاع خیلی بهتر شده بود، دیگه بوی الرحمان پهلوی هم در اومده بود. فهمیدم که خطر مطری در کار نیست”

نفس‌های عمیق می‌کشد، انگار به خواب رفته است. ساعت دیواری حدود ظهر را نشان می‌دهد. همیشه این وقت می‌رفت برای وضو. اما فکر و خیال دست از سرش بر نمی‌دارند: ” روزنامه‌ها نوشتن شاه در رفته، جلوی دانشگاه، گوش تا گوش آدم بود، دختر و پسر تو هم. چه معنی داره؟ ‌

بابا انقلاب شده، خودتونو جمع کنید!

یکی گفت، آره برادر حق می‌گی! بلند حرف زده بودم؟

گفتم داداش من هستم.

گفت اتفاقا نیرو کم داریم.

کجا جمع می‌شین؟

کمیته سر وصال

از فرداش دیگه سرکار نرفتم. شنیده بودم سمتای خیابون ایران نوین یه طاغوتی در رفته. توی کوچه پس کوچه‌ها آدرسو پیدا کردم. درخونه باز بود. تمام شیشه‌های خونه رو شکونده بودن. اسباب و اثاثیه وسط اتاقا ولو شده بود. کالسکه بچه، قاب عکس‌های خط خطی، بالش‌های پاره پوره، چشای عروسکارو در آورده بودن. خلاصه یه وضعی بود.

چند روزی جلو دانشگاه نرفتم، به بچه‌ها گفتم مادرم مریضه، روبراش کردم می‌آم کمیته.

دادم آهنگر در خونه رو درست کرد. شیشه‌های پنجره‌ها رو عوض کردم و آشغالا رو ریختم بیرون. کارمون تو کمیته یواش یواش گرفت، بهمون اسلحه دادن و لباس که مثلا رسمی بشیم. خُب من برای این انقلاب از جانم مایه گذاشته بودم، حقم نبود یواش یواش بیام بالا؟. از من داغون تر، پست و مقام‌های خوبی گرفته بودن، حالا من شدم مثلا مدیر کل استان، همچین هنری هم نکرده بودن، جا دارم برم اون بالای بالا”

چین‌های زیر چشمش زیادتر شده است، یک لحظه نفس عمیقش قطع می‌شود. تقلا می‌کند از خواب بیدار شود. نمی‌تواند، سعی می‌کند سرش را روی پشتی مبل نگهدارد. دست‌هایش آویزان می‌شوند دو طرف مبل. صدای زنگ دار عقربه‌های ساعت به گوش نمی‌رسد: “این پسره ولی حسابی رو مُخمه، بچه من رفته قاطی اراذل و اوباش، برا من شده اوستای اونا! می‌ره تظاهرات، اعلامیه می‌نویسه، هر غلطی که بگید می‌کنه. هی گزارش می‌آد که این داره شر می‌شه، از جاهای دیگه هم تذکر دادن که جلوشو بگیرین، موقعیت کاری مو حسابی انداخته تو خطر، تا حالا هم چیزی بهش نگفتن به خاطر من بوده. دو سه ماه پیش دیدم اینطوری نمی‌شه، خودم به بچه‌ها گفتم بگیرنش، بذارنش زیر فشار. برده بودنش توی یکی از خونه‌های امن. کتک و بازجویی و اینا. حاشا کرده بود و گفته بود که سرش تو درس و دانشگاهه. فهمیدم که باید یک فکر درست و حسابی بکنم. به بچه‌های اداره گفتم کاریش نداشته باشید، خودم حلش می‌کنم، قبل از اینی که حیثیت خدمتی چل ساله منو ببره.

به مادرش گفتم بهش بگه فردا صبح می‌خوام باهاش حرف بزنم. فکر کنم بهتره ببرمش ولنجک”.

از همین نویسنده:

س. شکیبا: صداها  

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی