یادت میآید پرسیدی: «بزنیم به دریا؟»
میخواستم جواب دهم ولی نتوانستم.
لابد عصبانی هستی؟ تازگیها چهقدر تلخی میکنی؟ دودلی، بیاعتمادی. عوض شدی زن؟ هیچوقت تو را تا اینحد شکننده ندیده بودم. همین امروز که پرسیدی همینجا در شهری کنار دریا دور از قوم و خویشها و همشهرهایمان بمانیم خواستم به سؤالت جواب دهم ولی رویت را برگردانده و مشغول مرتب کردن چمدان لباسها بودی.
چرا دائم میخواهی با استدلال حرف خودت را به کرسی بنشانی؟ میدانم که زن صبوری هستی. همین سالهایی که ماندی نشان دادی که چه تحملی داری؟
روزی که پس از چند سال جملۀ «شک آغاز تغییر است» را از روی یخچال برداشتی، دانستم که از انتظار دست کشیدی. انتظاری سخت و طولانی. میفهمم که برایت دردناک است. تویی که همه جوره با دل من راه آمدی.
وقتی هر بهار دلم میخواست به شهر خودم سفر کنم. میدانستی که بودجۀ سفر دوم را نخواهیم داشت ولی قبول میکردی؛ وشبانه صدها کیلومتر از جادههای تاریک و باریک با سرعت میگذشتیم پایت را میدیدم که روی ترمز نداشته فشار میدادی، ولی لبانت را از هم باز نمیکردی.
حس میکنم منتظر توضیحی هستی تا رها شوی و دلیلی که توجیه شوی. ولی دنبال علت پیچیده و بزرگی نگرد. گاهی همین چیزهای کوچک و بیاهمیت است که در دلت کینه میگیری آنقدر برایت پررنگ میشود که باور نمیکنی خودت بودی که روزی خوشههای پربار نخل را رها کردی و به درختان کاج و بی بر تهران روآوردی؟ حالا همۀ خوشیهای شهر معرکۀ تهران را در ییلاق شهر خودمان داریم. بیهیچ نیازی به پایتخت.
شاید درکش سخت باشد؛ حداقل برای آدمهای معمولی. ولی از شانس یا بدشانسیام تو معمولی نیستی. راستش زندگی درپایتخت مثل حلقۀ داری دور گردنم هر روز تنگتر میشد. راستش اززندگی در تهران دودزدۀ پرترافیک عاصی میشدم. تهرانی پراز موش. موشهایی بزرگتر از گربه. حتی از راننده تاکسیهایش هم متنفر بودم که تا لهجۀ ناآشنا میشنیدند فورا میپرسیدند: «آقا اهل کجایی؟» لابد میخواستند روی کرایه بکشند به بهانۀ غریبه بودن. دور از برادرو خواهرها و پدر ومادرم. نمیدانی چه درد بزرگی است غریبی. همیشه کنار پدر و مادرت بودی و در شهری زندگی کردی که متولد شدی. شاید درکش برایت سخت باشد ولی غیرممکن نیست.
امید دارم درکم کنی و حق بدهی برایم سخت بود. آن هم بعد از بازنشستگی و بعد از بزرگ شدن و رفتن بچهها چطور در شهری بمانم که هیچ آشنایی موقع قدم زدن سلامم را علیک نخواهد گفت. میدانی حکایت غریبی، قصۀ عجیبی دارد، گاهی کاجهای بیبر و چنارهای نیمسوختهاش هم برایم بیگانه بود. چشمانم دنبال سایۀ طویل راهروهای نخلستان خانۀ پدریام میگشت و حافظهام دنبال عطر بهارنارنجهایی بود که زیر درختان نخل میکاشتند. میترسیدم عطرشکوفۀ بهارنارنج قاطی دود و بیهوایی از خاطرم محو شود. تمام کودکیام در دالانهای بیانتهای نخلها فاصلۀ روستا تا مدرسه را دویده بودم.
اینجا هم از صبح تا شب میدوم ولی به جایی نمیرسم. فوقش زنده میمانم تا ماهی دیگر و تکراری دیگر.
اینجا به جز بوی زبالههای بیدروپیکر زیر آفتاب مانده چیز دیگری به مشامم نمیرسید. مگر نمیبینی چطور برای شمال آخر هفته لهله میزنند؟
خستهام. خسته و شکسته؛ مثل همان ماشین ۲۰۶ دم خانه که تمام شیشههایش را شکستهاند، خُرد شدهام. باور کن اگر میماندم فروریخته بودم.
نمیدانی چه کیفی دارد وقتی اینجا لولیها دور آتش همراه ترنّم نیانبان میرقصند و کِل میکشند، سرم را یکی درمیان رو به بلندترین نخل و کوتاهترین نارنج میگیرم و فریاد میزنم ولی صدایم لابلای همهمۀ جمعیت گم میشود.
لابد تعجب میکنی. با خود میگویی همه دوست دارند شنیده شوند ولی من انگار گم شدن را بیشتر دوست دارم. گاهی گم شدن در جمع قوم و خویشان نوعی پیدا شدن است. بی هیچ توجهی.
خواهش میکنم درکم کن. میفهمیام؟ حداقل به حرمت روزهایی که با هم زندگی کردیم. دور از حبّ و بغض، بدان برای من هم آسان نبود. مردی شصت ساله که زن خوبی هم دارد لابد دیوانه شده باشد یا مریض که به زندگیاش پشت پا بزند واز پایتخت فرار کند. حتماً میگویی چرا دکتر نرفتم. نمیدانی که این سالها چه بر من گذشت؟ انگار قاطی نقاط اوج و فرود نمودارها آنقدربالا و پایین رفتم که دیگر گیجی گنگی همۀ وجودم را پرکرد.
نمیدانم میفهمی یا نه؟
فکر میکنم به گردش کوتاهی که لب رودخانه رفته بودیم. بچهها آبتنی میکردند. همۀ حواست این بود که سرما نخورند. انگار بعد از بهدنیا آمدنشان اولویت اولت شدند. من طبق معمول پشت لپتاپم نشسته بودم وگزارش نمودار پرسودترین و زیانبارترین کالاها را رسم میکردم.
نمیدانم چرا اینبارهجوم گنگ، مغزم را بیشتر فشار میداد. انگار نمیتوانستم گزارش را بنویسم. گاهی با دیدن صفرهای زیادعددها خوندماغ میشوم.
نمیدانم دیدی یا ندیدیام؟
به احتمال زیاد هم ندیدی، چون عکسالعملی نشان ندادی. همه چیز از اینجا شروع شد که تاب تحمل استدلالهای منطقیات برای گرفتن تصمیمهای مشترک را نداشتم، همیشه حرف حرف تو بود. تصمیم گرفتم سکوت کنم تا شاهد برنده شدنت نباشم. انگار هر بار که در بحث هم پیروز میشدی شکست تلخی را برایم رقممیزدی. این خلاف سنت دیار من بود که مردی پیرو کلۀ زنش باشد. کلهای که کتمان نمیکنم پر از راهکارهای اقتصادی بود ولی اگر اجرایش میکردم شأنم فرو میریخت. اگر اجرا نمیکردم اقتصادم نابود میشد. راستش دلم نمیخواست طعم گس درجه دوم اهمیت بودن را به دفعات تجربه کنم. سکوت کردم ولی تمام طرحهای اقتصادیات را درولایتمان اجرا کردم تا جلوتر از تو باشم.
اگر بخواهم اعتراف کنم باید بگویم تشنۀ قدرت بودم. ولی تو این قدرت را از من گرفته بودی. همه تو را قبول داشتند. تویی که شهری بودی. لهجه نداشتی. باسوادتر بودی. زیباتر بودی. انگاربخواهی با کسی بجنگی که از همه لحاظ سرتر باشد؛ آنوقت تو حکم ابزاری را داری که در گوشۀ انباری خانه معطل ماندهای.
میدانستم که برایت کمم. اوایل میترسیدم. ولی بعد شهامت پیدا کردم.
نتوانستم تو را به قوم وقبیلهام ترجیح دهم. اولویت اول برایم همانها بودند. منی که روزی همین شهریها به لهجهام میخندیدند. حالا نیازمند نمودارهای مالیام بودند تا بهترین تصمیمها را بگیرند. لابد طبق معمول میگویی اولویت باید خانوادۀ خودت باشد. میدانم برای تو خانواده تقدس داشت. ولی از همانجا که سکوت کردم خانوادهام را از دست دادم. سکوتی سرد و طولانی، هر کسی را خیلیزود به ناامیدی میرساند ولی تو جنگیدی و ماندی. نمیدانم چرا حالا؟ حالا که از همۀ تنشها عبور کردی، راهکار پیدا کردی، به قول خودت تنهایی پیش مشاوره رفتی، فکرش را هم نمیکردم که برای همیشه رفتنم به دیار خودم تو را به این مرحله بکشانذ که تقاضای طلاق بدهی. انگار روح سرکش و کویریام در قالب تنگ شهری مثل تهران و در دل خانوادهای کوچک و بیهیاهو نمیگنجید.
تعجب میکردم که چطور متعهدی؟ چرا ماندی؟ اهل سازش برای ماندن نبودی. آمده بودی که بسازی و بمانی. انگار شکست دادنت طعم گمشدۀ پیروزی را برایم تازه میکند.
فکر میکردم اینکه مردم با انگشت نشانت دهند و بگویند: «دیدی نتوانست.» انگار بار تمام توانستنهایت را از دوشم برمیدارد و سبکتر میشوم. برای همین پیش قاضی با درخواستت موافقت کردم.
یادت هست آخرین سفری را که رفته بودیم. من کبابها را به سیخ کشیدم وتو برنج را روی گاز پیکنیکی کوه دم میکردی. آفتاب از لابلای آلاچیق پارک روی دستانت میافتاد و جایت را عوض میکردی.
با آن لبۀ کلاهت خیلی بامزه بودی، از کنار کلبههای تابستانی گذشتیم. روبروی دریا در آلاچیقی نشستیم. یکی از تختههای کف آلاچیق پارک شکسته بود. مراقببودی که پایمان لای تختهشکسته گیرنکند. از دو پلۀ چوبیاش بالا رفتیم. با چند شاخۀ زیتون جارو درست کردی و همه جا را جارو زدی. زیرانداز را پهن کردی و ساعتها خیره به دریا نگاه میکردی. نشستی و مراقب دم کشیدن برنجت بودی. چینهای پیراهن مشکی و سفید ساحلیات از زیر مانتو معلوم بود. نفهمیدم چرا تنی به آب نزدی؟
فقط آرام پرسیدی: «به دریا بزنیم؟»
بیشتر بخوانید:
فرناز خسروی: یکی از آنها