امین عسکری‌زاده: کوکوپلی

    صد دلاری را داخل دستگاه رولت کرد و شماره‌های یک، نه، هشت و نه را پر کرد و دکمۀ بزرگ قرمز را فشار داد. گردونه چند بار چرخید و روی هیچ کدام از آنها ننشست. شرط را سه برابر کرد و دوباره همان شماره‌ها را زد. گردونه چرخید و دوباره هیچ کدام از آن شماره‌ها نبردند. کلافه سیگاری روشن کرد و رو به آرش گفت: «هانی، این دستگاه واقعاً نحسه، همۀ پولامُ خورد.» آرش دستش را روی طاسی سرش کشید و بی‌اعتنا جواب داد: «مهم اینه که تفریح کردی عزیزم، قمار یعنی باخت». مرجان پنجاه دلاری دیگری از کیفش در آورد و در دستگاهی کرد که تصویر مردی با چشمان بادمی و شکمی بر‌آمده روی کوزه‌ای از طلا نشسته بود. بعد از چند دور بازی، سی‌وپنج دلار از دست داد. شرط را ده برابر کرد و از آرش خواست که دکمه را فشار دهد. آرش گفت: «نه، من شانسم خوب نیست، بی‌خیال». مرجان سرش را برگرداند و از مرد سرخ‌پوستی که با دستگاه کناری بازی می‌کرد ‌خواست که دکمه را فشار دهد. قبول کرد، تا روی دکمه ‌کوبید مرد چینی شکمش را تکان داد و کوزۀ طلا ترکید و سکه‌ها روی سرش ریختند. مرجان داد زد: «بالاخره بردیم، می‌دونستم این آقا برام شانس میاره، وای آرش با جایزه‌هاش سیصد دلار بردم. هیچ وقت از تاریخ تولد شانس نیاوردم، دیگه رولت بازی نمی‌کنم». مرد سرخ‌پوست با لبخند گفت: «سهم ما یادت نره». آرش هم بی‌رمق خندید و رو به مرجان کرد که: «حسابی رو شانسیا، حالا که بردی نظرت چیه بریم اتاق استراحت کنیم؟» مرجان گفت: «تازه الان انرژی گرفتم، تو اگه خوابت می‌آد برو، من میام». آرش چند دقیقه‌ای به شکم آویزان مرد چشم‌بادمی خیره شد، وقتی دید مرجان قصد اتاق رفتن ندارد گفت: «من‌میرم بالا عزیزم، تو‌ هم کارت تموم شد بیا، موبایلم روشنه کاری داشتی زنگ بزن» مرجان لبانش را غنچه کرد و نزدیک صورت آرش برد، آرش او را بوسید و به اتاق رفت. کمی با خودش کلنجار رفت، نتوانست بخوابد. مضطرب بلند شد و  پایین رفت. مرجان هنوز با همان دستگاه بازی می‌کرد. مرد سرخ‌پوست کنارش بود و چیزی را روی دستگاه نشانش می‌داد. مرجان تا او را دید برایش دست تکان داد و گفت: «هانی بیا اینجا، گفتم الان وقت خواب نیست، ببین صد دلارِ دیگه بردم، کای به من یاد داد چه‌جوری بازی کنم و کی دستگاه‌ُ عوض کنم.» آرش با مرد سرخپوست دست داد و خودش را معرفی کرد. مرد سرخپوست که چهل‌واندی سن داشت گفت: «کای هستم، همسر شما خیلی پرانرژیه، مواظب باش تا صبح همۀ پولاتونُ به باد نده.». مرجان وسط حرفش پرید که: «کای این حرفا رو بهش نزن وگرنه الان منُ می‌بره اتاق». کای دوباره بالای سر مرجان رفت و چیز‌هایی راجع به بازی با آن دستگاه به او یاد داد و بعد اضافه کرد: «البته این تکنیک‌ها کلی نیستن، مهم‌تر از همه اینه که وقتی توی شورِ بازی هستی از بازی دست‌ بکشی وگرنه همه پولاتُ می‌بازی!». مرجان‌ مدام از کای می‌خواست که به‌جای او‌ دکمه را فشار دهد، او‌ هم‌ این کار را می‌کرد. موهای دُم اسبی کای روی شانه چپش افتاده بود و‌ گردنبندی بلند از یقه‌اش بیرون پریده بود که روی آن طرح مردی خمیده با کوله پشتی بود که  فلوت می زد. آرش پرسید: «چه گردنبند عجیبی داری» کای گردنبند را از زیر یقه پیراهنش بیرون آورد و گفت: «این کوکوپلی هست، در فرهنگ سرخپوستی نشانه باروری طبیعت و موسیقیه، اعتقاد بر اینه که این مرد در کوله‌اش نوزادها‌ی به دنیا نیامده داره که  به مردم هدیه می‌ده». آرش لبخند به لب گفت: «باورش سخته ولی جالبه.» کای آرنجش را روی دستگاه گذاشت، صورتش به موازات صورت مرجان خیره به مرد خیکی روی تصویر بود. چند دور باختند اما یک دفعه با فشار دکمه دوباره کوزه ترکید و باران سکه و طلا راه افتاد. مرجان جیغ کشید و کای را بغل کرد و رو به آرش فریاد زد: «تا الان چهار صد و پنجاه بردم، باورم نمیشه، امشب شب شانس منه». آرش نزدیک رفت و همان‌طور که مرجان بالا و پایین می‌پرید او را بغل کرد و گفت: «تو همیشه خوش‌شانس بودی عزیزم.» مرجان به دستگاه برگشت و رو به کای کرد که: «به نظر تو‌ الان باید چه کار کنم؟ ادامه بدم؟» کای با اطمینان گفت: «فکر کنم اگه می‌خوای برنده بمونی دیگه بازی نکن، تو برنده‌ای الان! من هم خسته‌ام، میرم اتاق استراحت کنم. راستی شما برنامتون برای فردا چیه؟ من با یه تور دارم میرم آنتلوپ کَنیون، چند ساعتی تا اینجا بیشتر راه نیست، فکر کنم جا داشته باشه اگه شما بیاین». مرجان به آرش نگاه کرد و گفت: «من عاشق اونجا هستم، خیلی راجع بهش شنیدم. ما که فردا برنامه خاصی نداریم نظرت چیه بریم؟!»  آرش که نمی‌دانست چه بگوید گفت: «عِه فکر بدی نیست. چه‌جوری میتونیم بلیط بگیریم؟» کای جواب داد: «بلیط لازم نیست، فردا صبح ساعت هشت درِ هتل باشید، سه تا از دوستای من کار فوری براشون پیش اومده و نمیان، شما می‌تونید به‌جای اونا بیاید. پولشم به خودشون پرداخت کنید». آرش و مرجان از کای تشکر کردند و به اتاقشان رفتند. مرجان خودش را روی تخت ولو کرد، از خوشحالی گونه‌هایش قرمز شده بود، هیجان‌زده گفت:

-تا لاس‌وگاس هسیم باید بازم بازی کنم، حالا که رو شانسم می‌تونیم پول بیشتری ببریم.

-فردا که تا بعد از ظهر توریم، ببینیم چی میشه.

-خُب فردا شب.

-می‌دونی! امروز همش تو‌ این فکر بودم که سنم داره میره بالا و بهتره به فکر آینده باشیم.

-لطفاً دوباره شروع نکن!

-مگه قرارمون نبود که تو این سفر یه تاریخ مشخص کنیم؟!

-ببین آرش من بچه دوست دارم، اما تازه یک ساله اومدم تو‌ این کشور. حالا ولش کن، بذار یه مدت به خودمون وقت بدیم.

-شاید بعدا نشه یا خیلی سخت باشه. من چهل‌وپنج سالمه و تو هم که خیلی وقت نداری.

-بعضی وقتا فکر می‌کنم تو فقط با من ازدواج کردی که بچه‌دار شی، من برات مهم نیستم.

-نه بابا! این‌قدر زندگیمونُ دوست دارم که دلم می‌خواد یه بچه‌ هم بیاد.

-آخه فکر و ذکرت اینه فقط. ببین تو این یه سال که اومدم اینجا چند بار این بحثُ باز کردی!

-همۀ این سال‌ها که اینجا تنها بودم همۀ فکرم تشکیل یه خانواده با فرهنگ ایرانی بود تا اینکه با تو‌ ازدواج کردم، از اولشم بهت گفتم.

-آره گفتی. ولی من تازه داره چم و خم اینجا دستم میاد. نمی‌خوام به یه زن خونه‌دار شم که هنرش فقط بچه‌داریه.

-من دلم نمی‌خواد تو‌ فقط خونه‌داری کنی. این یه تصمیم دونفره‌س. معلومه که آیندۀ تو رو فدای بچه‌داری نمی‌کنیم.

-تو رو خدا بس کن، مثلاً اومدیم سفر.

   آرش ساعت را برای هفت‌ونیم صبح کوک کرد و کنار مرجان دراز کشید و گفت: «نمیخوام تو رو ناراحت کنم عزیزم فقط فکر می‌کنم تو این مدت که داری زبان یاد می‌گیری و دنبال کار می‌گردی شاید وقت خوبی باشه که بچه‌دار شیم. وقتی سر کار بری خیلی سخت‌ میشه». مرجان کلافه جواب داد: «بابا راست می‌گفت که تو کاراتُ کردی و الان دنبال تشکیل خانواده‌ای و پیِ زنِ خونه می‌گردی که برات بچه‌داری کنه».

-ببین مرجان ما باید بتونیم با هم حرف بزنیم. من بهت کمک‌ می‌کنم که هم بچمونُ بزرگ کنیم هم‌ تو بتونی کار خوب پیدا کنی، اگه لازم باشه پرستار بچه می‌گیریم که اذیت نشی.

  مرجان پاهایش را زیر پتو کرد و گفت: «میشه لامپُ خاموش کنی هانی، این بحثُ بذا برا بعد».

آرش در تاریکی اتاقِ هتل کنار مرجان به سقف خیره بود، احساس خفگی می‌کرد. تاریکی همه‌ جا را گرفته بود و فقط صورت سفید مرجان بود که می‌درخشید.

   آفتاب داغ سر ‌وصورت همۀ افرادی که منتظر تور بودند را سوزانده بود. آرش بطری آبش را به مرجان داد و گفت: «هوا خیلی گرمه، یه ذره بخور». کای دو بلیط‌ِ دوستانش را به مرجان داد و گفت: «شماره تلفن و اسمشونُ پشت بلیط‌ها نوشتن، مبلغ رو براشون پی‌پَل کنید». مرجان بلیط‌ها را به آرش داد تا هزینه را به حسابشان بزند. سوار شدند و بعد از سه ساعت، اتوبوس به مکانی رسید تا از آنجا با وانت‌هایی که پشتشان نیمکت‌هایِ چرمی تعبیه شده بود به آنتلوپ کَنیون بروند. جاده خاکی و پردست‌انداز بود. مرجان روبه‌روی آرش کنار کای نشسته بود. کای صفحۀ موبایلش را به مرجان نشان ‌داد، هر دو‌ خندیدند. بازوی ظریف و بلوری مرجان به بازوی آفتاب سوختۀ کای نزدیک می‌شد و کُرک‌های بازوی کای مثل آهن‌ربا جذب پوست مرجان می‌شدند و با تکان بعدی از هم فاصله می‌گرفتند. ذره‌های نور آفتاب روی سروصورت کای و مرجان پاشیده می‌شد، چیزی بلغور می‌کردند و بلند می‌خندیدند. مرجان رو به آرش کرد که چیزی بگوید: «آرش! من عاشق اینجا…» که تکانی او را بلند کرد و روی هیکل تنومند کای انداخت. آرش دستش را به نردۀ ماشین گرفت و به او کمک کرد که سر جایش بنشیند و از کای عذر‌خواهی کرد. به آنتلوپ کَنیون رسیدند. کای گفت: «وقتی بیست سالم بود اینجا کار می‌کردم، مالکیت این منطقه با سرخپوستاست. چند تا از اقوامم تور تفریحی دارن، امروز نیستن». مرجان رو به آرش کرد که: «چقدر خوب، کای می‌تونه برامون توضیح بده که اینا چه‌جوری درست شدن». کای همان‌طور که موهای دُم اسبی‌اش را باز می‌کرد گفت: «چرا که نه، من از ترکیب رنگ‌هایی که از برخورد آفتاب با این سنگ‌ها و صخره‌‌هایِ قرمز و نارنجی درست می‌شه یه چیزایی می‌دونم، با کمال میل براتون توضیح می‌دم». هر سه همراه با هشت نه نفر دیگه که با وانت آمده بودند وارد غار شدند. کای شروع به توضیح دادن کرد که وقتی‌ آب از رودخانه‌های اطراف جدا می‌شود و سیل‌وار به صخره‌های این منطقه برخورد می‌کند، طی هزار سال به مرور راه‌هایی در دل سنگ باز می‌کنند که حاصلش همین کَنیون‌های رنگارنگ هستند، بعد از مرجان خواست که تلفنش را به او‌ بدهد تا با دوربین رنگ‌هایی که از زوایای مختلف به‌وجود می‌آیند را نشانشان دهد. چشمان مشکی و عمیق کای خیره به صفحۀ گوشی بود، موهای باز او گردن و گونه‌هایش را پوشانده بودند. مرجان صورتش را نزدیک گوشی برد. کُرک‌های بی‌رنگ دست کای دوباره روی بازوی مرجان می‌لغزیدند. مرجان هیجان‌زده گفت: «وای هانی، بیا ببین چه رنگ‌هایی اینجان، کای تو‌ فوق‌العاده‌ای». کای رو به آرش کرد و گفت: «حالا دوتایی پشت به این درز وایسین تا عکس بگیرم». آرش مرجان را در آغوش گرفت تا کای عکسش را بگیرد. مرجان رو به‌ کای کرد: «باید به من یاد بدی که چه‌طوری می‌تونی این رنگ‌ها رو این‌قدر طبیعی در بیاری». کای سری تکان داد و لبخند زد. بقیۀ توریست‌ها هم از کای خواستند که دوربینشان را تنظیم کند. کای هنوز گوشی مرجان دستش بود و از رویِ گوشی تنظیمات را با صدای بلند برای همه توضیح می‌داد. آرش در امتداد بلندای دیوارۀ کَنیون طوری به آسمان خیره شده بود که انگار از همیشه به آن‌ نزدیک‌تر است. چند ابرِ وصله‌پینه نور خوشید را سد کرده بودند. کای رو به همه گفت: «باید صبر کنیم این ابرها برن بعد عکس بگیریم». آرش می‌خواست تا آفتاب برنگشته با مرجان گپی بزند. از دیشب هزار حرف در سرش مانده بود. به مرجان خیره بود که کنار کای ایستاده و سرش را به علامت تأیید تکان می‌داد. کلمات روی زبان آرش ماسیده بودند. لبانش به‌هم دوخته شده بود. کای رو به جمعیت گفت: «انعکاس نور روی صخره‌ها تصاویر جذابی به‌وجود آورده که اگه دوست داشته باشین براتون توضیح می‌دم». همه با اشتیاق گوش می‌دادند. کای به تخته سنگی که نور از پشتش کمانه کرده بود اشاره کرد و گفت: «اون‌جا رو ببینید، سر زن جوانی هست که ماسک زده، یا آن یکی خرسی هست که روی دو پایِ خود ایستاده و دو دستش را رو به آسمان برده. هر کدام از این تصاویر از صد‌ها سال پیش برای سرخ‌پوست‌ها پیامی‌ داشته‌اند. یا آنجا زنی نوزادش را شیر می‌دهد، اعتقاد بر این بوده که اگر زنی اولین تصویر‌ی که در کَنیون می‌بیند آن مادر و نوزاد باشد در سال جدید بچه‌دار می‌شود». آرش برگشت و به مرجان که دکمۀ بالایی پیرهنش باز بود نگاه کرد و گفت: «مرجان تو‌ این تصویر مادر و نوزادُ می‌بینی؟» مرجان که  خط سینه‌اش بیرون افتاده بود با خنده جواب داد: «هانی! گفت اولین تصویر، من قبل از این مادر و نوزاد، اون خرسُ دیدم و اون خانومه که ماسک زده.» آرش با طعنه گفت: «بازم جای شکرش باقیه که حداقل دیدیش». کای رو به آرش کرد که: «خیلی‌ هم جدی نگیرید، این تصاویر از برخورد لایه‌های نور با این سنگا ساخته میشن. می‌شه گفت بازی سایه‌‌ها و نور هستند». گوشی مرجان هنوز دست کای بود،  نقش‌های جدید را به همه نشان می‌داد و برای مرجان ثبت می‌کرد. آرش روی تخته سنگی نشست. کای و مرجان لابه‌لای درز‌های کَنیون را می‌گشتند. توریست‌ها دید او را سَد کرده بودند. دیگر مرجان‌را نمی‌دید. تنها پشت سر جمعیت حرکت می‌کرد. همگی بعد از نیم‌ساعت به انتهای کَنیون رسیدند. وانتِ تور آنجا منتظر بود. همه سوار شدند. مرجان کنار آرش نشست و کای هم روبه‌روی آنها موهایش را محکم می‌بست. در طول راه آرش به کوه‌های سفید دوردست خیره بود و مرجان هم غرق تماشای عکس‌هایی بود که کای با دوربین او گرفته بود. وقتی به شهر پیج رسیدند قبل از اینکه سوار اتوبوسی که راهی لاس‌وگاس بود شوند، کای گفت: «من اینجا می‌مونم، می‌خوام چند تا از دوستای قدیمی که اونا هم مثل من اهل قبیله ناواهو هستن رو ببینم». مرجان آهی کشید و گفت: «حیف شد کای، امشب روی شانسِ تو حساب باز کرده بودم، شاید این‌جوری ما هم بازی نکنیم». کای دستی روی گونه‌های استخوانی و زمختش کشید و گفت: «واقعا متاسفم، من هم خیلی دوست دارم بیام ولی یک کار فوری با اونا دارم. شمارمُ رو گوشیت ذخیره کردم. یه زنگ بزن که شمارتُ داشته باشم». کای آرش را در آغوش کشید و گفت: «تو مرد خوش‌بختی هستی» بعد هم رو به مرجان کرد و خندید. وقتی به هتل رسیدند از ظهر گذشته بود. هر دو‌ گرسنه بودند. نهارشان را در رستوران هتل خوردند و به اتاق رفتند. آرش پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد. به چیزی نگاه نمی‌کرد. می‌خواست با مرجان حرف بزند. احساس می‌کرد سرش سنگین شده. تنهایی تمام وجودش را گرفته بود. پرده را بست، اتاق نیمه‌تاریک شد. برگشت که سر حرف را باز کند، مرجان خم شده بود که چیزی از یخچال بردارد. گردنبند چوبی کوکوپلی از یقۀ نیمه‌بازش بیرون افتاده بود. صورت سفیدش بیشتر از همیشه می‌درخشید.

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی