خبر مرگ موسی ناگهانی بود. کسی باورش نمیشد. همه هاج و واج مانده بودند. خبر را همان صبح مجید آورد. ما نشسته بودیم و بازوهای بیکارمان را روی لولههای کلفت یله داده بودیم. هیچکس حرفی نمیزد. قرار بود فرماندار نظامی برای سخنرانی پیدایش بشود. همیشه میآمد و میپرید روی یک پیت حلبی تقولق و جوری میایستاد که تاجهای رودوشانهاش میدان نگاه ما را پُر کنند. اما ما سر به زیر میانداختیم و با ریگهای کوچک بازی میکردیم. او طاقت حرف زدن زیاد داشت و ما طاقت گوش کردن کم.
مجید که گفت، بیاختیار بلند شدم و بیتوجه به تابلوی روبرو سیگاری گیراندم. تعجب از گفتهاش را در تکتک چهرههای زرد و سوخته مان میتوانستی ببینی. خودش هم وحشتزده بود. خیلیها تیر خوردند، پیر و جوان، اما این به یک خودکشی میمانست که آدم تک و تنها برود جلوی شهربانی و فحش بدهد، آنهم در شبهایی که سایهها هم از رگبار گلوله در امان نبودند.
سر برگرداندم و به قیافهها نگاه کردم، غمی ناآشنا در آنها بود، رنگپریده و مُضطرب، و تصویر نعش بیجان موسی در نگاهشان، آن تن سوراخ سوراخ و آن هیکلی که حالا جز یک تکهگوشت تهِ سردخانه چیز دیگر نبود.
پرسیدم: «یکهو چطور شد؟»
مجید شانه بالا انداخت و نگاهم نکرد. آن دست بیسیگارش را در موها پنجه کرد و بالاترشان انداخت.
«نمیدونم. مست و خراب بوده.»
«دیشب مگه بازم جلوی شهربانی خبری بود؟»
«نه اتفاقاً.»
جاسم جلوتر آمد و بالای سر مجید ایستاد. دست به جیب کت گشادش برد و کمی شانههایش را پایینتر آورد: «فقط فحش داده؟»
«ها. مثل اینکه.»
«چه جوری آخه؟»
«هیچ. مست میکنه و میره اونجا و سر فحش را میکشه به هرچه شهربانی چیه. از درجههای پایین تا بالا. بالاتر.»
مجید بلند شد تکیه به تیر چراغ برق داد، خیره به چشمهای جاسم شد: «چه گفته مثلاً؟»
«درست نمیدونم. اونایی که دیده بودن، گفتن فقط گفته مادرهمه تون رو گاییدم. پاسبان نگهبان هم رگبار تفنگ یوزی رو بسته به سینهش.»
پیشانیام را در دست گرفتم اما نپرسیدم عرق از کجا آورده بود، و باز روی لوله نشستم. سرد بود مثل رگهای یک آدم مُرده. هیچوقت اینطور روی این لولهها نمینشستیم، از ترس گرما و سوختن. اما حالا خودمان را روی آنها ولو میکردیم و خنکیاش پشتمان را سردتر میکرد. کارگرهای دیگر هم در ردیف ما نشسته بودند و بدون اینکه لباسهای آبی به تن داشته باشند صف طویلی درست کرده بودند. پیت حلبی فرماندار نظامی جلومان بود. یک ماه از اعتصاب میگذشت و این شاید دهمین باری بود که او میآمد. هنوز اما پیدایش نشده بود. روبرویمان سربازهای جوانی که بعضیهاشان به بچههای چهارده پانزده ساله شبیه بودند در حالی که تفنگ ژ- سه بر شانه حمایل داشتند و حالت تهاجمی به خود گرفته بودند، قدم میزدند. مثل این بود که از پیت حلبی محافظت میکردند.
پالایشگاه مثل یک پادگان شده بود اما ستون سربازها با هیچکدام از لولهها در یک نظام نبودند.
مدتها بود که موسی دیگر خُلق نداشت و کمتر حرف میزد یا اصلاً حرف نمیزد و فقط کِز میکرد در گوشهای و نگاه به یک نقطه میدوخت. حواسش به اطراف نبود و توی فکر خودش فرو میرفت. من اول نمیدانستم به چه چیز فکر میکند، فقط میدیدم که بدجور پکر است، همه این را میدانستند تا اینکه زنش همه چیز را برایم گفت و من یک روز قصد کردم که با او حرف بزنم. داشت میرفت سوار اتوبوس شود. عصر بعد از کار بود، نه، کار که نبود، عصر رفتن به خانه بود.
من رفتم بطرف او و گفتم: «موسی، من میخوام با تو حرف بزنم.»
برگشت و ما به راه افتادیم. پالایشگاه در دلتنگی عصر خمیازه میکشید. همه جا ساکت بود و گویی پالایشگاه دیگر پالایشگاه نبود بلکه یک میدان لُخت و عور بود. ما در حاشیهی خیابان راه میرفتیم و او حرف نمیزد. سرش را پایین انداخته بود.
«چت شده موسی؟ خیلی پکری. تو این چند روزه…»
«ناراحتم برای رضا.»
«همه برای او ناراحت هستن اما تو یک جور دیگهای، رنگت هم پریده.»
ساکت شد. داشتیم از در پالایشگاه بیرون میآمدیم. پلیسهای گارد با شک به ما نگاه کردند بعد جیبها و سرتاپایمان را تفتیش کردند. بیرون زدیم. توی میدان جلوی در، کامیونها و تریلرها بی هیچ نظمی پارک کرده بودند. رانندههایی هم بودند که از خستگیی بیکاری خمیازه میکشیدند. نمِ باران هنوز مثل پُرزهایی بر برگهای شمشاد آن دست خیابان نشسته بودند. نسیم از روی آنها عبور میکرد و بر ما خنکتر میوزید. موسی دست به جیب برد: «خیلی اذیتم میکنن.»
«کی؟ موسی.»
«همینها. از همون شب دارن اذیتم میکنن».
آن شب دیرتر از همیشه از کار به خانه میرفتیم. اتوبوس که از پالایشگاه بیرون زد جلویمان را گرفتند. آنکه با علامت دست به راننده ایست داد ستوان جوانی بود خوشقیافه و موهایش بلندتر از حدِ قانونی بودند و داشتند روی گوشهایش مینشستند. ماشین ترمز کرد و او کُلتش را بیرون کشید و وارد اتوبوس ما شد. دو سرباز هم پشت سرش بودند. پوتینهایشان را بر کف راهرو محکم میکوبیدند. بوی تازگی سیگار همراه با بوی گوگرد کبریت در اتوبوس پراکنده بود. شیشهها همه بسته بودند.
ستوان آن دست بیاسلحه را به میلهی بالای صندلی تکیه داد: «چی همراهتون دارین؟» همه تند نگاهی به هم کردیم و ساکت ماندیم. جوابی جز این نبود. دوباره گفت: «پس چرا کار نمیکنین؟ مگه اینجا خونه خاله ست؟»
کارگری که از همه به او نزدیکتر بود گفت: «دربارهی چی حرف میزنین جناب سروان»،
ستوان جواب او را نداد و فقط نگاهش کرد. گردی سوراخ لولههای تفنگ آنها شقیقههای ما را یکییکی ورانداز میکردند: «همه پیاده شن.»
«سرده جناب سروان.»
«تا سه شماره همه پیاده شن.»
اگر بعد از شماره یک، باز هم میشمرد، تا پیاده شدن آخرین نفر، شمارهها از سی هم بالاتر میزدند. سوز سرمای بیرون به استخوان میرسید و باد لختی گردنهایمان را میپوشاند. دو سرباز جیبهای ما را گشتند و به پاچههای شلوارما دست کشیدند. اما ستوان باز هم اطمینان نکرده بود: «اعلامیهای چیزی دارین خودتون بدین. کجا قایم کردین؟»
و به ما فحش داد و ما توی صورت هم نگاه انداختیم. من همه را در برزخ دیدم. راننده داشت با عصبانیت نگاه به ستوان میکرد. موسی دو سه تا صندلی آنطرفتر من ایستاده بود. ستوان به طرفش رفت و گفت: «میدم حقتونه.» اما موسی باز هم چیزی گفت. یادم نیست. مثل «نه.» یا «کار شرکت به شما مربوط نیست.» چیزی گفت که ستوان را وادار کرد با آرنج بزد توی سینهاش و موسی کاری نکرد جز اینکه تیزتر نگاهش کند و در خط مستقیم نگاه زهر بدواند و ستوان این بار فقط به موسی بود که فحش داد.
صف ایستادنمان که نامنظم شد میتوانستی زل بزنی توی چشمهایش، دو کاسهی خون بودند و لکهی سفید در سیاهی چشم راستش به سرخی میزد. ستوان کلت زیر گلویش گرفت.
«چیه، جن دیدی؟»
موسی ساکت شد. سربازها توی ماشین پریدند و زیر صندلیها را هم گشتند. راه که افتادیم موسی در سرتاسر مسیر حرف نمیزد و فقط به یک نقطه خیره بود.
حالا داشتیم در عصر زمستان میرفتیم و پیادهرو، تا آنجا که نگاهمان میرفت، بود. راهرویی در میان دیواری سبز و جادهی طویل، و ما آهسته در آن گام برمیداشتیم.
«چطوری اذیتت میکنن موسی؟»
«با صدای پا، باگلنگدن کشیدناشون.»
از کنار تیر چراغ که رد شدیم دستش را به آن کشید و خیسیاش را به گونههایش مالید:
«هی بیخ گوشم تیر ول میکنن. تا میام بخوابم شروع میکنن به رژه رفتن. تق تق. نمیذارن سرمو رو بالش بذارم. همینجور دنبالم هستن. میخوان دقمرگم کنن، میدونم.»
مکثی کرد. یک برگ کوچک شمشاد چید و آن را شکست. صدای شکستنش را شنیدم. زنش برایم خیلی چیزها گفته بود. که شبها یکهو بلند میشود و داد میزند و او هر شب به شوهرش آب میدهد اما بیفایده است. از من خواسته بود با او حرف بزنم و بگویم که اینها فقط خیالات است، اما موسی چنان با قاطعیت میگفت که آدم باورش میشد. صدای کوبیدن پوتین روی پلیت پشتبام، گلنگدن کشیدنها و فحش دادنها.
سر به سویم چرخاند و نیمنگاهی کرد:
«بیچاره رضا. چیکارش میکنن؟»
رضا را دو روز بعد از آن شب گرفته بودند. به جرم داشتن اعلامیه، توی پالایشگاه کشان کشان سوار ماشینش کرده بودند و همین موضوع حال موسی را دگرگونتر کرده بود.
گفتم: «نمیدونم، ولش میکنن لابد.»
«نه ولش نمیکنن.»
بلندیهای آتش در غروب زبانه میکشیدند. باران ریز شروع به باریدن کرده بود و هر دومان را خیس میکرد. آن ور جاده دیواری سربی از پلیت بود وشعارهای رویش همینجور با ما میآمدند. به موسی نگاه کردم. آب از همه سوی چهرهاش آویزان بود و پوست قهوهایش را براقتر نشان میداد. عرض جاده را پیمودیم و زیر سایهبانی ایستادیم.
«خیالاتی شدی حتماً موسی.» این را با لبخند به او گفتم. میترسیدم دلخور بشود.
گفت: «چی میگی. یه شب بیا ببین. همینجور پشت دیوار میکوبن. من میشنوم. با همین دو گوشم میشنوم.»
«چرا زنت پس نمیشنوه؟»
شانه بالا انداخت و بی توجه به تندی باران راه افتاد:
«چی میدونم. کر شده لابد.»
مجید باز هم از تیر خوردن موسی میگفت. اما من در خیال نگاه آن شب بودم و آن جفت چشمها که مثل نیزه سینه را میشکافتند. با آن لکهی سیاه در سفیدی چشم راست.
اگر ستوان درست به آن صورت سیاه و کشیده نگاه میکرد و آن شرم را بر گونههای موسی دیده بود، شاید دیگر فحش نمیداد، نمیدانم، اگر توی آن نگاه دقیق میشد و هزار حرف گویا را میشنید حتماً فحش نمیداد. اما ستوان فحش داد. با صدای بلند، مثل فریاد.
جاسم دست به ریش نتراشیده و زبرش کشید. نزدیکم شد و گفت: «بدجوریه.» سرم را تکان دادم. صدا خیلی کم توی پالایشگاه شنیده میشد، تقریباً بیشتر دستگاهها خوابیده بودند. صبح شنبه اصلاً در پالایشگاه احساس نمیشد. مثل غروب جمعه بود. پیرترها زیر آفتاب درازکش شده بودند و کتفهایشان تکیه به لولهها داشت. سربازها هم ساکت بودند. قدم میزدند و گاهی چشمغرهای میرفتند. از فکر موسی در نمیآمدم. حالا دیگر همه دربارهی او و کشته شدنش – نه – خودکشیاش، نمیدانم، دربارهی او و مرگش حرف میزدند. جاسم ساکت ماند و من حرفی برای گفتن نداشتم.
مجید گفت: «نعش رو دمدمای صبح بردن سردخونه.»
باد سرد پیچید. عبد بازوهای خود را بغل کرد و شانهها از دوسو به گردش چسبیدند.
«مگه شب نزدنش؟»
«چرا. ولی او رو همونجور پشت شهربانی انداخته بودن.»
«لابد پیش اون معتادای لات و لوت.»
دندانهایم را به هم فشردم و عصب آخرین دندان تا بالا تیر کشید. آتش سیگارحالا به جفت انگشتهایم نزدیک بود و داشت آنها را میسوزاند. بدون اینکه قفس دندانها را از هم باز کنم گفتم: «مادر همه تو گاییدم.» و قیافهی موسی باز در میدان نگاهم بود. همینطور او را میدیدم که دارد راه میرود، حرف میزند، میخندد و میگرید. موسی را میدیدم که با آن هیکل درشت و پوست قهوهای اشک میریزد و به هرچه ستاره و تاج است فحش میدهد. نمیشود نگاهش کرد. نمیشود توی آن چهره زل زد و اشک را که در زاویهی چشم آویزان است ندید.
صدایی گفت: «حالا بیچاره زن و بچهش…»
سربلند کردم، نگاهم به دنبال جاسم گشت، جایش خالی بود و خودش نبود. چشم به هرسوی گرداندم. رفته بود و من فقط سربازها را میدیدم که توی پادگان پالایشگاه قدم میزدند اما با هیچکدام از کارگرها در یک نظام نبودند.
در همین زمینه: