س. شکیبا: تابوت

چند روزی می‌شد که مرده‌ بود، یا شاید هم رو به ‌مرگ بود که تصمیم گرفتند جنازه را داخل تابوت بگذارند تا بعد فکری برای مراسم خاکسپاری‌اش بکنند. شایعه بود که چون جسد سلطان قبلی موقع خاکسپاری به علل نامعلومی تکه تکه شده بود، چاره را در این دیده بودند که تدابیر امنیتی را به حد اعلا برسانند. سن سلطان برای اداره این کشور نزدیک افتاده، کمی زیاد بود. خودش یک بار در جمعی خصوصی گفته بود: ” قبل از من هم یکی با حدود ۱۰۰ سال سن، سلطان این کشور بود. من با ۹۰سال، تازه جوان‌ترین هستم”. با این اوضاع معلوم است که سلطان از زمان بر تخت نشستن تا روز مرگش بیش از یک‌سال دوام نیاورد و به علت بیماری‌های مختلفی که داشت و همین‌طور کهولت سن، حالش رو به خرابی گذاشت. قبل‌ترها مردمی که از نزدیکی‌های محل زندگی سلطان عبور کرده بودند، تعریف می‌کردند که این اواخر از داخل صدایی شبیه به نعره یک جانور عظیم‌الجثه شنیده‌اند.

وزیر دربار اعلامیه‌ای صادر کرد و از بزرگان کشور درخواست کرد که در ساختمان تغییر کاربری داده شده‌ی کاخ جمع شوند تا ضمن تشکیل یک کمیته‌‌ی عالی، نسبت به برگزاری مراسم خاکسپاری سلطان اقدام کنند. به محض این‌که اعلامیه وزیر دربار درآمد، یک اونیفورم‌پوش به نمایندگی از اداره مربوطه‌شان با وزیر دربار تماس گرفت و گفت این کارها به دربار مربوط نمی‌شود و دستور داد که وزیر پایش را بیرون بکشد. وزیر که روستایی میانسالی بود و تمام‌ هم و غمش این بود که هر روز چند تار موی مانده‌اش را یک جور رنگ کند تا بتواند روی اطرافیان حداکثر تاثیر را بگذارد، بعد از تلفن اونیفورم پوش، بلافاصله محل کارش را به سوی خانه ترک کرد. او وقتی تعجب زنش را دید که ازش پرسیده بود: ” چرا این وقت روز به خانه آمده‌ای؟ “جواب داده‌بود که: ” بعد از مرگ سلطان اوضاع پایتخت به‌هم ریخته و ترجیح می‌دهم مدتی در دربار آفتابی نشوم”.

شانس با همه یار بود که روزها هوا ابری بود، ‌ وگرنه آفتاب و گرما چیزی از تابوت و جنازه باقی نمی‌گذاشت. وسط میدان مرکزی پایتخت یک سکوی سیمانی درست کرده بودند با یک سایبان بزرگ و تابوت را گذاشته بودند روی سکو. چهار طرف سکو، چهار تا پنکه عظیم و پرقدرت نصب کرده بودند تا بطور دائم و شبانه روزی تابوت را باد بزنند. در هر طرف سکو هم، چهارصد سرباز مسلح در چند ردیف چسبیده به هم ایستاده بودند و نگهبانی می‌دادند، البته شیفتی. ظریفی می‌گفت: ” بابا! اینجوری که شما سلطان رو محاصره کردید، الانه که از شدت گرما از تابوت در بیاد و پا بزاره به فرار”

مسئول ستاد بحران از بچه‌های قدیمی بود. قد بلند و قوی‌هیکل و کاربلد و همیشه یک ردای مشکی شیک تنش می‌کرد. او هروقت می‌خواست جدیت‌اش را در کاری نشان بدهد، عصایش را بلند می‌کرد و روی نقشه بزرگ پشت سرش که روی دیوار بود، دور یک نقطه دایره می‌کشید. البته نقطه‌ی هر دفعه‌اش با دفعه قبلی فرق داشت. روزی که وزیر دربار پست‌اش را ترک کرد، مسئول ستاد بحران زنگ زد به اونیفورم پوش و از او کسب تکلیف کرد. اونیفورم پوش گفت: “می خواستم با شما تماس بگیرم. باید سنگ تمام گذاشت و از قبل به همه ذینفعان اطلاع داد تا در یک مراسم جمعی و باشکوه، سلطان سالخورده سر انجام به خاک سپرده شود. “با همدیگر قرار گذاشتند هر کدام لیستی تهیه کنند و بعد در جلسه‌ای حضوری، لیست نهایی را مشخص کنند.

خبر مرگ سلطان از همان روز اول رسانه‌ای شده بود و کسانی هم از دُول خارجی مایل بودند که در مراسم حضور داشته باشند. اما نگران بودند که ذینفعان داخل چه برخوردی با آنها می‌کنند؟ اونیفورم‌پوش از طرف کمیته عالی برگزاری مراسم (که هنوز تشکیل نشده بود) به آنها اطمینان داده بود که امنیت‌شان تضمین می‌شود. آن‌ها هم در پاسخ رسمی و کتبی نوشته بودند: ” حالا ببینیم چطور می‌شود؟ “

مردم کوچه و خیابان ته دلشان از مرگ سلطان خوشحال بودند، اما سعی می‌کردند بروز ندهند. یکی‌شان گفته بود: ” مردم همینطوری هستند و دوزاری‌شان معمولا به موقعِ خودش می‌افتد” البته نگران هم بودند چون نمی‌دانستند پس از خاکسپاری چه کسی سکان کشور را به دست می‌گیرد؟ فقط خدا خدا می‌کردند، گشایشی در کارهایشان ایجاد شود. در همین حیص و بیص خبر دادند یکی از پنکه‌های خنک کننده از کار افتاده است. اداره هواشناسی اعلام کرد: “وظیفه ما پیش‌بینی جریان باد است نه ایجاد باد” و با این بهانه از تعمیر پنکه، شانه خالی کرد. پس از نامه‌نگاری‌های زیاد از طرف مقامات خیلی بالا و تاکید بر حساسیت موضوع، عاقبت اداره لوازم خانگی وسائل مستعمل پذیرفت که پنکه را تعمیر کند.

مردم عصرها که حوصله‌شان سر می‌رفت، می‌آمدند دور میدان جمع می‌شدند و تابوت را تماشا می‌کردند. هر کسی چیزی می‌گفت. جوانی که شلوار جین و یک تی شرت نارنجی خوشرنگ پوشیده بود و هدفون توی گوش‌هایش بود، همینطور که سرش را با صدای آهنگ تکان تکان می‌داد به تابوت اشاره کرد: “خیلی وقته اینجاست، چه کارش می‌خوان بکنن؟” زنی که ساک خرید روزانه همراهش بود، یک لحظه مکث کرد و بعد رو به پسر جوان گفت: “تا بحال همه شون مرده‌اند و خاک شدن، این آخری هم مثل بقیه.” دیگرانی که ایستاده بودند، در سکوت پوزخند زدند.

اونیفورم‌پوش که بهش الهام شده بود در این شرایط خطیر باید خودش مسئولیت امور را به دست بگیرد، (البته جای الهام را به کسی نمی‌گفت) برای مسئول ستاد بحران پیغام فرستاد که صبح فردا رأس ساعت ۸ صبح در ساختمان فرماندهی حضور پیدا کند. در ساعت مقرر، جلسه‌ی “به کلی سرّی ستاد مرکزیِ برگزاریِ مراسمِ خاکسپاریِ بسیار باشکوهِ آخرین سلطانِ عظیم‌الشانِ سرزمینِ نزدیک افتاده” با حضور دو نفر یعنی اونیفورم‌پوش و مسئول ستاد بحران تشکیل شد.

در لیست اونیفورم‌پوش این افراد و گروه‌ها به چشم می‌خوردند:

۱- بارفروشان خیلی عمده (ساقی‌های کله‌گنده)

۲-بادیگارد‌ها

۳- خوانندگان دوگانه (ویژه عزا و عروسی)

۴-دوستداران خالکوبی روی پیشانی

وقتی اونیفورم‌پوش لیست خودش را خواند. دیگر معطل نماند، با نگاهی تحقیرآمیز رو کرد به مسئول ستاد بحران:

“خوب لیست پیشنهادی شما؟ “

مسئول ستاد بحران کمی خودش را صاف و صوف کرد و بعد انگار اعتماد به نفس‌اش خدشه‌دار شده باشد، با لحنی ملتمسانه و لبخندی کمی ملیح گفت: “راستش دلم می‌خواست خیلی‌ها را دعوت کنم، ‌اما به هر حال فکرم متوجه هزینه‌ها هم بود.”

اونیفورم‌پوش قاه قاه خندید: “درسته که نفتمون تموم شده، اما شکر خدا هنوز گاز داریم.”بعد به شکمش اشاره کرد.

مسئول ستاد بحران، ‌ نفس بلندی از سر خیال جمعی کشید، بعد به خاطر اینکه اونیفورم‌پوش، دوباره توی ذوقش نزند، کمی محکم‌تر گفت: “قربان این چند گروه پیشنهادهای من هستند.”

۱- طرفداران گریه

جهت جوری فضای مراسم

۲-گروه‌های حرکات موزون (ویژه مراسم عزا)

۳- تیم‌های پذیرایی خانم

اونیفورم‌پوش گل از گلش شکفت و شروع کرد به دست زدن و مرحبا گفتن: “یادم باشد بعد از مراسم، یک تشویقی درست و حسابی برای شما رد بکنم،حتما خانم رئیس خودشان هم تشریف دارند که نظارت عالیه داشته باشند؟”

مسئول ستاد بحران که داشت از خوشحالی پر در می‌آورد، پا بهم کوبید و احترام بجا آورد: “بله قربان ایشان در التزام رکاب هستند. “

اونیفورم‌پوش گفت: “از این تعارف‌ها همیشه می‌کنید. ما که چیزی ندیدیم”.

بعد برای اینکه ختم جلسه را اعلام کند. با جدیت و با صدای بلند گفت: “می‌دهم دعوت‌نامه‌ها تایپ و ‌ای میل شوند. میهمانان خارجی را هم خودم شخصا انتخاب و دعوت می‌کنم. مرتب به من گزارش بدهید، تا روز مراسم، حالا می‌تونید برید.”

فردای آن روز اونیفورم‌پوش اول وقت دستور داد که بهترین عریضه‌نویس دور میدون، متن دعوت‌نامه را تهیه کند، بعد سعی کرد چند بار آن را از سر تا ته بخواند. چون چیزی دستگیرش نشد، به منشی گفت: ” همین خوبه، آدرس‌ ای میل گروه‌ها را که قرار است به مراسم دعوت بشوند، آماده می‌کنید و بعد برای همه‌شان در سراسر کشور ای میل دعوت ارسال می‌کنید. از همین الان دست به کار شوید. یادتان باشد برای احترام به سلطان فقید، همه دعوت‌نامه‌ها باید بطور رسمی و از طریق ای میل ارسال شوند.”

در اداره مربوطه چند روزی طول کشید تا در فایل‌های موجود، آدرس ای میل‌ها جمع آوری شد. منشی یواشکی به کارمند بغل دستی‌اش گفت: “خدا وکیلی نمی‌دونستم ما دو میلیون و سیصد و چهارده نفر آدم با پیشانی خالکوبی شده داریم یا مثلا پنج میلیون و هفتصد و دوازه نفر بادیگارد داریم و یا همینطور سه میلیون و نهصد و نه نفر خانم‌های پذیرایی‌کننده داریم. با گروه‌های دیگر جمع‌شان به حدود پانزده میلیون نفر می‌رسه. کلی طول می‌کشه تا برای همه دعوت‌نامه ارسال کنیم. تازه باید شبانه روزی هم کار کنیم.”

فردا صبح‌اش که قرار بود دعوت نامه‌ها ای میل شوند، خبر خیلی ناگواری به اونیفورم‌پوش رسید: سیستم اینترنت کشور مختل شده است. “چرا؟” منشی که از ترس می‌لرزید، بریده بریده پاسخ داد: “قانون، قانون است قربان! سلطان فقید قبل از مرگشان دستور داده بودند به سبب پاره‌ای مشکلات که دشمن درست کرده بود، در سیستم اینترنت کشور بازنگری شود. هنوز زیرساخت‌ها و برنامه‌ها بطور کامل آماده نشده بودند که از طرف ایشان فرمان قطع پلات فورم‌های قدیمی و جایگزینی آن با برنامه داخلی جدید صادر شد. این اختلال به علت دوران گذار است” اونیفورم‌پوش دهانش را باز کرد و چنان نعره‌ای به سوی آسمان زد که کلاغ‌های روی درخت‌ها برای همیشه منطقه را ترک کردند.

فرصتی نمانده بود باید راهی پیدا می‌کردند تا شأن رسمی دعوت‌ها رعایت شود‌. قرار شد در سالن اصلی ستاد بحران چندهزار خط تلفن مستقر کنند تا اپراتورها دعوت‌ها را تلفنی ابلاغ کنند. روزها می‌گذشت و هنوز دعوت‌ها کاملا ابلاغ نشده بودند. تابستان از راه رسیده بود و هوا بشدت گرم شده بود. پنکه‌ها قدرت باد زدن و خنک کنندگی‌شان را از دست داده بودند. آنها هم انگار خسته شده بودند. مردم هم به علت گرمای فوق‌العاده هوای آن سال، کمتر بیرون می‌آمدند.

اینترنت کشور هنوز مختل بود. هر روز دست کم صدتایی از سربازها از هر طرف سکو غش می‌کردند. تابوت سلطان روی سکوی سیمانی افتاده بود و آفتاب داغ داشت همه چیز را ذوب می‌کرد.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی