«مایکل ام وِلینگتون»، بیست و هفت ساله، بارمَن،کمدین و بازیگرِ تئاتر، ساکنِ محلهی راجر پارک شیکاگو، چهار روز پیش مفقود شده است. لطفا در صورتی که از نامبرده اطلاعی دارید، با خانواده او تماس بگیرید.»
لینکِ خبر را «کیم» برایم فرستاده بود. نوشته بود امروز از کالیفرنیا برگشته و تصمیم داشته برود اجرایش را ببیند و بعد از مدتها دیداری از او تازه کند که از صفحهی فیسبوک خودِ مایکل این خبر منتشر شده.
نوشتم: «پس به صفحهی فیسبوکش کی دسترسی پیدا کرده؟!»
جواب داد: «ماتیو. از اوهایو آمده. مایکل تلفن همراهش را در خانه گذاشته و رفته و چهار شب است که سر اجرایش هم حاضر نشده.»
آمدم بنویسم: «پس لابد…» که از فکرم گذشت «کیم» که خودش تجربهاش را داشته حتما زودتر حدسش را زده.
لینکِ خبر را کپی کردم و برای آنیِسکا فرستادم. بلافاصله از کارم پشیمان شدم. از بعد از زایمان حال و روز خوشی نداشت و هورمونهایش باز بدجوری بهم ریخته بود. خیلی کوتاه جواب داد و همان حدس من را زده بود. حدس همهی ما در سه نقطه خلاصه میشد و آن سه نقطه پایان مکالمهی کوتاه نوشتاریمان بود.
از خواندن پیامها در ترنِ در حالِ حرکت به سرگیجه افتاده بودم. هنوز هشت ایستگاه مانده بود و نرفته نگران برگشتنم بودم که واگنها همه خالی میشدند و جز چند بیخانمان و فروشندهی مواد مخدر کسی در ترن پیدا نمیشد. تمام راه یا باید شمارهی واتساپ الهام را میگرفتم و از ترس گوشی را به گوشم میچسباندم یا قلبم توی مشتم بود و مستقیم پنجرهی روبرو را نگاه میکردم که هرازگاهی برقی به سرعت از آن میگذشت و سایهی یکیشان را نمایان میکرد. درشتهیکل و سرتاپا در لباسهای چرکِ سیاه با آن کلاههای هودی که روی چشمهاشان را میپوشاند. حالا ششمین شبی بود که اینترنت ایران را قطع کرده بودند و به الهام هم دسترسی نداشتم. ناپدید شدن مایکل هم بیشتر ترس را به جانم انداخته بود. بیش از هر چیز میترسیدم حدسمان درست از آب در بیاید و در فکر بودم چرا و چگونه تصمیمش را گرفته است.
ایستگاه هارلِم را تا آن عمارت گوتیک قرن نوزدهمی دویدم. باران شدیدتر شده بود و از دهان اهریمنهای نشسته بر طاق شره میکرد. با ابرهای سیاهی که دورتادورِ عمارت را گرفته بودند، مقدّمات ورود به نمایش برای تماشاچیها کامل بود که «ادگار آلنپو» تفریح هالووینی فصلِ پاییزشان شده بود و از ترسیدن همانقدر کیف میکردند که از خندیدن.
کلاه کاپشنم را سرم کشیدم و به عجله از جلوی چند نفریشان گذشتم. در راهپلهی تنگ و تاریک پشتیِ عمارت میبایست با احتیاط قدم برمیداشتم که شب پیشش، همانجا، دنبالهی ردای مخمل زیر پایم را گرفته بود و چند پلّه را سکندری خورده بودم و کفِ انباری آشپزخانه افتاده بودم. پایم لای تار عنکبوتهای انبار گیر کرده بود و جیغم لای جیغ هیاهوی سایر بازیگرها و تماشاچیها. تنها برنارد متوجهی افتادنم شده بود. داشت دور میچرخید و اکسِسُوار صحنهها را میچید. لاشهی تاکسیدرمی کلاغ یک دستش بود و دست دیگرش به انگشتی جمجمه را از حفرهی خالی چشم گرفته بود. مثلا حالا او پیشخدمت عمارتِ آشِر شده بود. پیشخدمتهای واقعی این عمارت که هفت جدّشان هفت کفن پوسانده بودند و مسیر رفتوآمدشان از مطبخ به تالارها مسیر پنهانی گذار ما از داستانی به داستان دیگر شده بود. حالا هم، به انتظار، سرِ پلهها ایستاده بود و، نگران، بالا آمدنم را زیر نظر داشت.
نفسی به آسودگی کشید و گفت: «واقعا ترسیدیم دیگه نیای! داشتم به ریچل میگفتم اگه میتونه امشب نقشاتو بازی کنه.»
گفتم:«خیلی متأسفم» و برگهی حضور و غیاب توی دستش را امضا کردم.
در دهنیِ هِدسِتش اعلام کرد: «اومد!»
و پاکتِ چک را دستم داد و گفت:
«درِ تابوتها رو درست کردم. لباسِ پردهی آخرت رو هم ریچل تنگ کرده.»
و اشاره کرد به ریچل که در اتاقِ رختکن نشسته بود و، بیحوصله، دنبالهی ردایِ مخمل را کوک میزد. مخملِ سبز مال «بانو لیژیا» بود و اولش باید «بانو مادلِن» میشدم و کفن میپوشیدم. تلفن همراهم را بیرون کشیدم و نگاهی سرسری به خبرهای مربوط به ایران انداختم شاید در فاصلهی آمدنم به تئاتر اتفاق جدیدی افتاده باشد. شش شبانهروز بود همهی هوش و حواسم به صفحهی نِت بلاکس جهانی بود و نمودار اتصال ایران به اینترنت که بر عدد صفر مانده بود. در تمام این روزها چشم انتظار عکس یا خبری در شبکههای اجتماعی بودم که کسی از ایران ارسال کرده باشد، اما انگار تمام خانواده و دوستانم از روی کرهی زمین محو شده بودند. نه دیگر درست میتوانستم بخوابم و نه اشتهایی به غذا داشتم. یقهی همهی پیراهنها از سر شانههایم سر میخوردند و حالا هم که دور تا دور بازوی راستم کبود شده بود.
کفن را سه دور دور خودم پیچیدم و روی کبودیها را پوشاندم. حال و حوصلهی تعویض آن همه لباس و دویدن از نقشی به نقش دیگر و از تالاری به تالار دیگر را نداشتم. حالا که چِک دستم آمده بود، وسوسه شده بودم همهی چهل دلارِ تهش را پول اوبِر بدهم و خودم را زودتر به تختخوابم برسانم که فردا، رأس ساعت شش، میبایست سر شیفتم در رستوران میبودم و ظهرش جایی تست بازیگری داشتم که تا این عمارتِ خارج شهر، دقیقا، بیست و دو ایستگاه راه بود. تا پردهی آخر که همهمان در بالماسکهی مرگِ سرخ میمردیم من بارها مرده بودم و زنده شده بودم.
به رنگپریدگی صورتم اکتفا کردم و گریم نکرده به تالار ورودی رفتم.
ده دقیقهی اول نمایش تنها فرصتی بود که میتوانستم نفسی تازه کنم. برنارد پروژکتورها را خاموش کرده بود و، حالا، روشنایی صحنه تنها از نور شمعدانهای دیواری بود. نوری که بر ترکهای مصنوعی خانه نقش اژدها میانداخت و سایهی هر اژدها بر کفپوش سنگی به ماری میمانست که دور تابوت چنبره زده باشد.
کف تابوت دراز کشیدم و شروع به شمردن هیولاها کردم. نه باید به ناپدید شدنِ ایران فکر میکردم و نه به ناپدیدشدن مایکل که اگر امشب هم روی پلهها سر میخوردم خودشان عذرم را خواسته بودند.
با اولین ضربهی ساعت، پرده کنار رفت و سقف بر سرم لرزید و دستی به آرامی درِ تابوت را گذاشت. دیگر در تاریکی هر کاری کردم فکر مایکل از سرم بیرون نرفت. آخرین بار دو روز مانده به افتتاحیهی همین نمایش دیده بودمش. خسته و مضطرب بودم و از تستِ بازیگری شرکتی فیلمسازی برمیگشتم که یک بلوک پایینتر از محل کارش بود. بیاعتنا به خورشیدِ وسطِ آسمان پشت پیشخانِ بار نشستم و لیوانی ودکا سفارش دادم. از آخرین دورهمیِ ما هفت نفر دو سال میگذشت و مایکل انگار همین دیروزش من را دیده باشد، سلام نکرده، شاتِ عرق را سُر داد جلویم و گفت «امروز زود شروع کردی!» خندیدم و بروشور تئاتر را از کیفم بیرون کشیدم. میدانستم، به رسم همان شبهای آکادمی، شات اول را حساب نمیکند و به فکر افتاده بودم یکی از سه بلیط مجانی را برای او کنار بگذارم. آنیسکا که تازه از بیمارستان مرخص شده بود و کیم هم رفته بود کالیفرنیا زنش را ببیند. داشتم با ذوق و شوق از نقشهایم میگفتم و از این کمپانی تئاتر که حداقل هفتگی پولی به ما میداد، که حرفم را قطع کرد و عذرخواست و گفت خودش شبها در «لَف فَکتوری» اجرا دارد. آنقدر محترمانه دعوتم را رد کرده بود که خندهام گرفت. نمیفهمیدم در طول این دوسال آن همه تغییر کرده یا دلقکمآبیش را نگه داشته خرج اجراهای شبانهاش بکند.
نوایِ ساز زهی «رودریک» بلند شده بود. همزمان با دوازدهمین ضربهی ساعت، باید از مرگ برمیخاستم و به تالار دیگر میرفتم. هر شب زورم برای برداشتن این تختهی هفت فوتی داشت کمتر میشد.
از در نیمهباز تابوت بیرون خزیدم و، چهاردست و پا، کف صحنه لولیدم تا خودم را به در خروجی عمارت برسانم. دیوارها پشت هم ترک میخوردند و خانه داشت در توفان فرو میریخت. همه چیز نمایشی بود جز زوزهی شغالی که انگار تماشاچی هر شبم شده بود و حالا نزدیکتر آمده بود و بیاعتنا به بارشِ تندِ باران، پشت در نشسته بود. مثل من به چهار و دست و پا افتاده بود و چشمانش از وحشت برق میزد. شب گذشته، همینطور که، مثل حالا، به سمت در پشتی آشپزخانه میدویدم در سراشیبی تپه مجاور دیدمش. خودش را که نه، نور جفت چشمانِ سفیدش را در تاریکیِ درختان بلوطی که دورتادور کلیسای آن بالا را گرفتهاند. قدم تند کرده بودم و چند بار سرچرخانده بودم و هر بار انگار نزدیکتر آمده بود. آنقدر از فکر توهّم و جنون به هراس افتاده بودم که ردا زیر پایم گیر کرد و روی پلهها سر خوردم و وقتی در نقشِ لیژیا پا به رویای افیونی تالار سوم گذاشتم، در بیانِ واژهی اراده، صدایم از وحشت لرزید و، سه دقیقه زودتر از موعد مقرّر، به احتضار افتادم. زمانبندی نمایش به هم خورده بود و ویلیام هنوز در تالار دوم بود و به بندِ آخر شعر کلاغ هم نرسیده بود. بر تختخواب آبنوس دراز کشیده بودم و خیره بر نقوش رقصانِ گچبریها خودم را میدیدم که، با پوستی ترکخورده و مویی سفید، عجوزهی دیوانهی پیری شدهام و دهانم به پهنای بیضی قاب از وحشت باز مانده. تماشاچی، بیطاقت از سکوتِ مرگبارِ صحنه، به تبوتاب افتاده بود و از من که در بستر احتضار خوابیده بودم کاری بر نمیآمد. که بالاخره ویلیام، با همان شنلِ سیاه آلنپوییاش، از راه رسید. تمامِ مسیر پشت عمارت را دویده بود و نفسنفس میزد. تنم را به زحمت از تخت بیرون کشید و ردای مخملم بر زمین افتاد و باز کفنپوش شده بودم و میبایست در تابوتِ دوم میخوابیدم. دستهایم را صلیبوار بر سینهام گذاشت و انگار همانموقع بود که سرمای حقیقی ترس را در تنم فهمید. پشت به تماشاچی، سرش را داخل تابوت آورد و به نجوا گفت «از کایوت ترسیدی؟!» و من که تازه به صرافت افتاده بودم تنها یک کایوت دیدهام دیگر مثل حالا در تقلّا بودم و از ارادهی پایدارِ زندگی در برابرِ مرگ میگفتم و از اینکه هرگز تسلیم مرگ نباید شد.
به دستانِ ویلیام چنگ زدم تا خودم را از تابوت بیرون بکشم.
پشت هم تکرار کردم:
انسان، اگر در مرتبهای پایینتر از فرشتگان قرار گرفته و اگر در مقابل مرگ تسلیم محض است فقط به خاطر ضعف ارادهی خودش است.[i]
ویلیام بلندبلند خندید و دستم را رها کرد و شنلش را بر زمین انداخت.
پروژکتورها خاموش شدند و، حالا، نورِ شمعدان بلندِ روی میز سایهی استخوانیِ دستهای ویلیام را بر ترکهای دیوار انداخته بود. «رودریک آشِر» شده بود و داشت من و تابوت را، در سراشیبیِ پلی، به تاریکترین کنج تالار پنجم هل میداد. دیوارها پشت هم ترک میخوردند و ساعت، دومرتبه، شروع به نواختن کرده بود.
با نخستین ضربهی آونگ، درِ تابوت بسته شد. پشتبندش، سنگی ته چاه افتاد و پژواکش تالار را به لرزه انداخت. صدای باز و بسته شدن دریچهای آمد و بعد صدای بر زمین افتادن ویلیام که خودش را کف صحنه انداخته بود و صحنه، حالا، سیاهچال نمناکی در قرون وسطی بود.
باید خودم را به چیزی مشغول میکردم تا تمرکزم را حفظ کنم. برخلاف تصور برنارد درِ تابوت دوم هنوز مشکل داشت و وقتی شنیدم که دیوارِ کاذب را هم رویش گذاشتند دیگر نفسم به سختی بالا میآمد.
دست دراز کردم تا روزنههای هوا را پیدا کنم. تنها موی زبر و چندشآور گربه بود و تا گربهی سیاه یازده ضربهی دیگرِ آونگ فاصله بود و اگر تمرکزم را حفظ نمیکردم ضربان قلبم حقیقتا بالا میرفت. شبهای اول فکرم را به وجب کردنِ ابعاد تابوت مشغول کرده بودم. شب اول هفت وجب و شب دوم هشت وجب و شب سوم نه وجب و نیم و هر بار در لمس فرورفتگیهای دیوارهی تابوت تصاویر درهم ترسناکی در ذهنم شکل گرفته بود که، بیشتر، تمرکزم را بر هم میزد و به عدد متفاوتی میرسیدم. شبِ چهارم تصمیم گرفته بودم، قبل از شروع نمایش، مجددا، نگاهی به تابوت بیندازم. حکاکیها چیزی نبودند جز تصاویری کلیشه و مضحک از شیاطین و اسکلتها و نقشی از عزراییل، بر کف تابوت، که داسِ بزرگش، درست، بالای سرم قرار میگرفت.
با هر ضربهی داس خودم را جمع کردم و نفس در سینهام حبس شد.
حالا موشها هم وارد شده بودند. افکتِ خشخش و پنجهکشیدن و صدای بر زمین افتادنهای ویلیام که خودش را به دیوار خیالی صحنه میکوبید و از حکم اعدامش میگفت و از بازجویانِ دادگاه تفتیش عقاید که، همواره، به قربانیان تازه نیاز دارند. که قربانیان استبداد مجبورند از بین مرگ با کشندهترین شکنجههای جسمانی یا مرگ با هولناکترین ترسهای روحی یکی را انتخاب کنند و اکنون، قرعهی دوم به نام ما افتاده است. تمام محوطهی دانشگاه را دویده بودیم و ته کوچهی بنبستی در خیابانِ شانزده آذر درِ خانهی احمد را میکوبیدیم. الهام بیوقفه برایش حرف میزد و از پلیس ضد شورش میگفت و از تجمع مسالمتآمیزمان در دانشگاه و از این که باز دفتر نشریهمان را بیجهت بستهاند. من نفسم بالا نمیآمد و ساکت و ترسخورده به دیوار اتاق تکیه داده بودم. به رفتن از ایران فکر میکردم که دیدم احمد با لیوانی آب بالای سرم ایستاده. هشت ماه بعد، رفتن را فراموش کرده بودم و با هم ازدواج کرده بودیم و هشت سال بعدش که رفته بودیم همه چیز را تمام کردم. تمام این شبها، هر بار که از مرگ برخاسته بودم، بین تماشاچیها چشم چرخانده بودم شاید ببینمش. نبود و دو سال بیشتر بود که نبود و حالا من، در دوزخ آزادی بیقید و شرطی که به دست آورده بودم، شبی هفت بار میمردم و دیگر دلم برای کسی نمیتپید. صدای تپشهای قلبم، حالا، از جایی خفه و دور میآمد؛ انگار ساعتی قدیمی را لای پارچه پیچیده باشند. همزمان با دوازدهمین ضربهی ساعت گربه را سفت به آغوش کشیدم و چشمهایم را بستم.
کسی از تالاری دیگر فریاد برآورد:
تختهها را بکنید! این جا، همین جا. این صدای تپش قلب منزجر کننده اوست.
پرتوی ضعیفی از روزنهها به درون تابید و، بلافاصله، جیغِ گربه بلند شد که حالا، تیلههای پلاستیکی چشمانش در تاریکی صحنه میدرخشید.
از تابوت بیرون خزیدم و درون دالانی سفید و پیچدرپیچ دویدم تا خودم را به تالار هفتم برسانم.
«رودریک آشِر»، در هالهای از بخارهای سربی رنگ، بر نیمکتی پشت به من نشسته بود و مدهوش و خلسهوار ساز میزد. همزمان با زخمههای بداههنوازیاش پروژکتورها یکییکی خاموش میشدند و خانه داشت در تاریکی فرو میریخت.
آهسته در تالار قدم برمیداشتم و حالا، در فواصلِ آرام گرفتن توفان، صدای خودم را میشنیدم که اشعار آلنپو را دکلمه میکرد:
فرزندان اهریمن پیچیده در شولایی از اندوه
بر قصر پادشاه تاختند.
آه! گریه سزاست بر روزی که فردایی نداشت.
و شکوه گرداگرد آن عمارت،
اکنون تنها فسانهای است از روزگاری در خاک خفته،
و مسافران بیشهی زیبا، کنون
از میان پنجرههای سرخ فام قصر
اشباحی بزرگ را میبینند
در جنبش سودایی نغمههای ناموزون
که چون رودی ترسناک و سیاه
از میان دروازهی بیرنگ
به تلخی به بیرون هجوم آورده و قهقهه میزند
اما قصر دیگر هرگز روی تبسم را نخواهد دید.
حالا، نور شمعدانِ بلندِ روی میز سایهی استخوانی دستهای من را بر ترکهای دیوار انداخته بود. «مادلِن آشِر» شده بودم و داشتم دیوانهوار دنبالهی کفن را به دور گردن ویلیام حلقه میکردم و آن را به شدت میکشیدم. توفان باز شروع به وزیدن گرفت و ما در پرتویی فسفرگونه و درخشان، در ازدحام صدای امواج دریا و ترکخوردن دیوارها، در تیکتاک ساعتها و خشخش کاغذها، بر گردبادی به هم میپیچیدیم و به دور صحنه میچرخیدیم. سقف، بالای سرمان، شکاف برداشته بود و از حفرهی تاریکی که در آن پدید آمده بود نور پروژکتور، همچون کهکشانی در دوردست، ذرات غبار آلودِ جوهرش را بر سفیدی کاغذهایی میریخت که ما را اکنون در خود مدفون کرده بودند. از نفس افتاده بودیم و نور رفته بود و حالا دورتادورمان را، روی صحنه، نسخههای قدیمی کتابهای آلنپو گرفته بود. دیگر، تنها ما که چون شبحی به پشت صحنه میدویدیم میدانستیم هنگامی که گردش عقربهی دقیقه شمار بر گرد صفحهی ساعت کامل شود پروژکتورهای نمایش روشن خواهند شد تا پرتوهای سرخشان را به چهرهی تماشاچی بتابانند. ما اشرافیترین لباسهای نمایش را به تن خواهیم کرد و به صحنه بازخواهیم گشت. تماشاچی، مشعوف رهایی از مرگ، دعوت ما را به رقص و سرور و پایکوبی خواهد پذیرفت، غافل از آنکه، در پردهی آخر، همگیِ ما، در این عمارتِ جنزدهی جدا افتاده، به مرضی مهلک و مسری خواهیم مرد.
تمام روشناییهای صحنه خاموش میشوند، همه!
و بر هر موجود لرزان و مرتعش،
پرده همچون کفنی عظیم و گسترده،
با شدت و خشونت یک طوفان فرو میافتد،
و فرشتگان، همگی رنگباخته و زرد چهره،
از جای برخاسته و پرده از چهره برمیگیرند و تأییدکنان
میگویند:
آه که این نمایش، فاجعهای است که سرنوشت انسان نام دارد و قهرمان اصلی آن، همین کرمِ فاتح است.
یقهی پیراهن را از سر شانهام بالا کشیدم و نقابِ بالماسکه را بر چهره گذاشتم. باید هر چه سریعتر برای خواندن همین ابیات پایانی نمایش به صحنه باز میگشتم.
گفت:
«داشتم به خودم میگفتم مرد بالاخره یکی پیدا شده میخواد از شرّ این زندگی خلاصت کنه.»
سرچرخاندم سوی صدا و دیدم ویلیام، بیاعتنا به بارش تند باران، لابهلای درختان بلوط ایستاده و تنها سرخی آتش سیگارش نمایان است.
کلاه کاپشن را سرم کشیدم و نزدیکتر رفتم و پرسیدم: «چیزی گفتی؟!»
«امشب رو میگم. نه اینکه دیشب مثل خرگوش ترسیده بودی نه امشب که داشتی راستیراستی خفهم میکردی!»
جا خورده بودم. گفتم: «م.م…من متاسفم.»
کامی طولانی از سیگارش گرفت و گفت:
«تو این دو ماه این تنها چیزی بوده که خارج از نمایش ازت شنیدم: من متاسفم… ببخشید من واقعا متاسفم… من خیلی خیلی متأسفم.»
صدایش را دورگه کرده بود و با لهجهای ساختگی تقلید صدای من را در میآورد. انگشتم بر صفحهی اوبِر میچرخید و نمیدانستم باید بروم یا بمانم؛ تلخ و رک و مرموز بود و رفتارش داشت مؤذبم میکرد.
تا اینکه بالاخره گفتم:
«امشب هم بود، دیدیش؟»
«کیو؟!»
«کایوت. نشسته بود پشت در.»
کونهی سیگار را زیر پایش له کرد و بلندبلند خندید. همانطور که «رودریک آشِر» میشد و در نمایش میخندید.
گفت: «اون که کلاغ بود دختر!»
و اشاره کرد به اتومبیلی قدیمی که کمی پایینتر از کلیسا قرار داشت.
« بیا! من میرسونمت. هوا بَده.»
منتظر جواب من نماند و بارانی بلندش را مثل شنلِ آلنپوییاش بر سرش کشید و از جلوی تماشاچیها به سرعت دوید.
آدرسم را وارد نقشهی گوگل کرده بودم و داشتم موبایلم را به شیشهی اتومبیلش میچسباندم که دستم به صلیب آویزان از آینه خورد و آن را انداختم. همانطور که صلیب را سرجایش برمیگرداندم، گفت:
«اینو زنم آویزون کرده اینجا، یه کاتولیک واقعییه. معتقده گناه رو از اتومبیل من دور میکنه!»
و سرچرخاند طرفم و چشمکی روانهام کرد.
به زور خندیدم و انگار که فهمیده باشد دیگر حسابی مؤذبم کرده، گفت:
«شنیدم ایران تظاهرات شده، حکومت اینترنت کل کشور رو قطع کرده.»
«آره، بنزین یه شبه سه برابر شده.»
«آهاا بنزین.»
فرمان را به سرعت چرخاند و حالا داشت خلاف جهت شهر میراند. یکبری نشسته بودم و مدام جادهی پشت سرمان را نگاه میکردم که ساختمانهای تجاری شهر شیکاگو از آن دور و دورتر میشدند.
داشت زیرجلکی میخندید. بیآنکه نگاهم کند، گفت:
«نترس! نقشای خونآشامی رو خیلی وقته گذاشتم کنار.»
و فرمان را کج کرد طرف پمپ بنزینی که سر چهارراه قرار داشت.
از اتومیبل پیاده شده بود و حالا، عبوس و گرفته، نازل بنزین را به دست داشت و نوک سبیل آلنپوییاش را میجوید. امیدوار بودم وقتی برمیگردد بحث ایران را ادامه ندهد که آن وقت باید برای اینیکی هم تاریخ سیاسی را دوره میکردم و باز نمیدانستم از محمدرضا شاه شروع کنم یا از جیمی کارتر.
تا نشست پشت فرمان گفتم:
«یکی از دوستای شیکاگوم چهار روزه گم شده.»
و چون میدانستم ویلیام هم مثل من سروکارش کمتر به کمدی افتاده اشارهای به بازیگر بودنِ مایکل نکردم.
از محوطهی پمپ بنزین خارج شد و گفت:
«خب از رو موبایلش میتونن ردش رو بگیرن.»
«نه! موبایلش رو تو خونه گذاشته رفته.»
سکوت کرده بود و حالا چشم به تاریکی جادّه داشت. از شهر تنها نوک بلند آسمانخراشهایش پیدا بود که از دریایی از مه بیرون زده بودند. انگار که با خودش حرف بزند گفت: «پس لابد…»
و مردمکهای چشمش فراخ شدند و لایهای از مه روی آنها را هم پوشاند.
از فکرم گذشت نکند او هم تجربهاش را داشته. از ریچل شنیده بودم چند باری در مرکز توانبخشی معتادین به الکل بستری شده و انگار به همین خاطر شب افتتاحیه هم به جشنمان در بار نیامده بود و هرگز فرصت گفتگویی بینمان پیش نیامده بود. من سیگار را ترک کرده بودم و او الکل را، که ما را الکل و سیگار بیشتر بهم نزدیک میکرد تا تئوریهای استانیسلاوسکی. همانطور که ما هفت نفر را بهم نزدیک کرده بود. روز اولِ آکادمی هر کداممان را که از آزمونی طولانی گذرانده بودند بر صندلیای وسط صحنه نشاندند و وادارمان کردند رازمان را برای دیگران فاش کنیم. هیچکداممان حقیقت را نگفتیم تا شبی از همان شبهای «لَف فَکتوری» که مایکل به واسطهی رزومهی جعلی که ماتیو برایش درست کرده بود شغل تازهای در بارِ مجاورش گرفته بود و میرفتیم تا دهان رئیس بار را ببندیم. در فواصل شاتهایی که بالا میانداختیم و دلارهایی که از جیبمان میرفت حقیقت خیلیهامان بیرون افتاد. مثل آن شبِ آخر که سیلویا زیادهروی کرده بود و دستش را از یقهی پیراهنم تو برده بود و به ما دخترها به نجوا میگفت که رازش اینست که تا این سن هنوز باکره مانده. آنیِسکا افتاد به جا نماز آب کشیدن که «کار درستی کرده، باید منتظر مرد مناسب بماند.» من دست سیلویا را محکم گرفته بودم و بلندبلند میخندیدم. گفتم« گوش به حرف این راهبه نده، کاتولیسم واقعی رو از لهستان وارد کرده»، که دیوید از آن طرف میز صدایمان را شنید و از آنیِسکا پرسید «مگه یهودی نیستی؟» آنیسکا از کوره در رفت و شات خالیاش را بر میز کوبید که «چرا فکر کردی من یهودیام؟!» که یکدفعه دیوید بیجهت شروع کرد به عربده کشیدن. مشتش را پشت هم بر میز میکوبید که «اگه یهودی نیستی و کمونیست نیستی پس چرا هیچوقت به لهستان برنمیگردی؟» که مایکل روی پیشخان ریسه رفت و یواشکی به من گفت «این برادر خاخاممون باز قرصاشو نخورده چهل پنجاه سالی در زمان عقب رفته.» حالا آنیِسکا جیغ میزد که اصلا به خودم مربوط است و یکدفعه رکگوییاش گل کرد که « وگرنه آمریکای شما هم چیزی ندارد!» اینجا بود که من دست سیلویا را پس زدم و رفتم بیرون از بار ایستادم. حال و حوصلهی دردسر نداشتم و به هیچکدامشان هم حقیقتاً وصل نبودم. سیگاری گوشهی لبم گذاشته بودم که دیدم ماتیو هم مثل من فلنگ را بسته و روبرویم ایستاده. فندکش را از جیبش بیرون کشید و با تمسخر گفت: «راز تو چیه، ملکهی تراژدی و مرگ؟!» و من که به تازگی قید همه چیز و همه کس را در زندگیام زده بودم، شانه بالا انداختم که نمیدانم و فکر کنم دیگر اصلا رازی ندارم. سیگارم را آتش زد و گفت «تو مثل مادرم میمونی. معلوم نیس چی تو فکرته آخرشم یه روز بیخبر همه رو میذاری و میری.» بعدش کیم آمد و ماتیو پرسید«رازِ تو چیه پیرمرد؟» و کیم باز نگاه مردهاش را به ما دوخت و نم پس نداد تا یکسال بعد شبی دیدم لابهلای تماشاچیها ایستاده. «اُفلیا» شده بودم و باز هفتهای چند شب میمردم. آمد جلو و گفت «با یه رستوران ژاپنی چطوری؟» در عکسی تبلیغاتی پرچم دموکراتها را دست گرفته بود و پول خوبی به جیب زده بود. پیالههای گرم ساکی توی دستمان بود و از ازدواج میگفتیم و از کسالتباربودنش که یکدفعه گفت «کاش امشب کالیفرنیا بودم.» گفتم «چی شد دلت به همین زودی برای زنت تنگ شد؟!» گفت« نه، امشب سالگرد خواهرم بود. ده سال پیش، روز فارغ التحصیلیش، تنها برگشت خونه و تفنگ قدیمی پدرم رو برداشت و یه گلوله خالی کرد تو مغز خودش.» شوکه شده بودم و ناخودآگاه دستش را گرفته بودم که دیدیم باز صحنه دارد بیخودی رمانتیک میشود افتادیم رو دور مسخرهبازی، که طنز را مثلا در آکادمی یادمان داده بودند و انگار هنوز جای مناسبش را هم نمیدانستیم. مثل آن روز که آنیسکا جواب آزمایش بارداری یک دستش بود و با دست دیگرش قالبهای یخ را تو لیوانهای ویسکی میانداخت. گفتم« از چی میترسی؟ فوقش مامانت از لهستان میاد کمکت دیگه.» ویسکی را یکنفس سرکشید که« اون نمیتونه بیاد. حال برادرم بدتر شده تو کلینیک بستریش کردند.» بعد چشمهای وحشتزدهاش را در کاسه گرداند و گفت «کاش میفهمیدم خودم چمه.» و من که تازه به ترس مشترکمان پی برده بودم عکسهای تیمارستان ایالتی ایلینوی را نشانش دادم و خندیدم که« نیگا خیلی هم بد نیست، خواب و خوراکمون مجانییه». بعدش در نقش دیوانهها فرو رفتیم و تا شب عکسهای تیمارستانهای قدیمی آمریکا را نگاه میکردیم که حقیقتا خانههای متروکهی ترسناکی بودند و بیشتر کشتارگاه بیخانمانها بودند تا مجانین. از همه تودارترمان همین مایکل بود و شاید از همه بلاتکلیفتر. نه آنقدر مردانه بود و نه آنقدر زنانه و من کمتر در نقش مقابلش قرار میگرفتم. جذابیتش برایم استعدادش در کمدی بود که آن را هم انگار این اواخر از دست داده بود. روز آخر بروشور تئاتر آلنپو را نگاهنکرده پس داد و خیلی جدی گفت « مگه این مادرقحبهها چقدر به ما پول میدن که تو شبی دو بارم براشون تو تابوت دراز میکشی؟!» بعد رفت آنطرف بار و شنیدم داشت با رییسش بگومگو میکرد.
به خودم که آمدم دیدم تمام راه توی ذهنم بودهام و یک کلمه هم با ویلیام حرف نزدهام. اتومبیلش را جلوی خانهام متوقف کرده بود و داشت خیرهخیره نگاهم میکرد.
گفت: «خیلی حرف زدی! سرم رفت.»
زیپ کاپشنم را بالا کشیدم و گفتم: «ببخشید من امشب خیلی خسته-»
حرفم را قطع کرد که: «آره. میدونم میدونم میدونم. الان دیگه باید خیلی خیلی خیلیی متأسف باشی.»
و این بار با مهربانی خندید.
نمیدانستم باید در آغوشش بکشم یا نه. به سرعت از اتومبیلش پیاده شدم و هنوز به در ورودی ساختمان نرسیده بودم که شنیدم صدایم میزند. دستش از پنجرهی اتومبیل بیرون بود و موبایلم را در هوا میچرخاند.
گفت: «بیا، بذار گم شدی بتونم ردت رو بگیرم.»
موبایل را از او گرفتم و انگار تازه شیطنتم گل کرده باشد، به تقلید از خودش، چشمکی روانهاش کردم و گفتم: «شاید فردا شب از شرّ این زندگی خلاصت کردم.»
و مثل «رودریک آشر» تصنّعی و بلندبلند خندیدم و به سرعت به طرف خانهام دویدم. داشتم پلهها را با خوشحالی دوتا یکی بالا میرفتم و به فردا شب فکر میکردم که دیدم کیم برایم در پیامکی جدید تنها سه نقطه فرستاده و لینکی را هم ضمیمهاش کرده.
در صفحهی فیسبوکش نوشته بودند:
مایکل ام ولینگتن، برادری مهربان و بازیگری با استعداد دیگر در میان ما نیست. برای انجام امور کفن و دفن نیازمند حمایت مالی شما هستیم.
اضطراب همهی وجودم را گرفته بود و همانطور که به طرف درِ آپارتمانم قدم برمیداشتم، تندتند، صفحهی فیسبوکِ مایکل را بالاپایین میکردم شاید دلیلش را پیدا کنم؛ هرآنچه میتوانست مخالفِ باور من به قدرت اراده و نقشی باشد که نه فقط در این نمایش بلکه سالهای سال بود بازیگرش شده بودم. اما صفحهی فیسبوکش تودارتر از خودش، انگار، تنها برای این ساخته شده بود که دیگران یادبودش را بر آن بسازند. کلیدِ خانه در دستم میچرخید و میترسیدم پا به تاریکی اتاق بگذارم. خودم را میدیدم که مدتهاست از مرگم گذشته و با پوستی ترکخورده و جسمی کبود و متورم روی تختخواب افتادهام. بهناچار کدِ کشور ایران را وارد گوشیام کردم. باید شماره تلفنِ مستقیم الهام را میگرفتم و امشب را با صحبتکردن با او به صبح میرساندم. اما بیفایده بود. حالا صدای زنی در راهروی ساختمان پیچیده بود که، بیاعتنا به ساعتِ نیمهشب، با صدایی رباتیک و به زبان فارسی پشتهم اعلام میکرد: «مشترک مورد نظر شما در دسترس نمیباشد.» همانجا پشت در خانهام نشستم و سرم را به سنگ سرد دیوار تکیه دادم. در تاریکیِ ته راهرو برق جفت چشمان سفیدش را میدیدم که نزدیک و نزدیکتر میآمد. اما نای تکانخوردن نداشتم و گریه امانم را بریده بود. تنها همین از دستم برآمد که چهل دلارم را به حساب امور کفن و دفنِ مایکل واریز کنم.
پایان- پاییز ۲۰۲۱
[i] سطور ایتالیک در داستان از کتاب گنجینهی آثار ادگار آلن پو، نشر رادمهر با ترجمه حبیب گوهریراد، بیتا ملک آرا و محمد منیری انتخاب شدهاند.