«همه چیز را گفتن، راز ملالانگیز بودن است.» ولتر به روشنی صورتبندی کرده است: توصیف کردن، انباشتن نیست. افزایش جزئیات، جامعیت نکات دقیق و تراکم یادداشتها، متنی زنده نمیسازند. بیستر بساط درهمی است که نمیشود چیزی در آن تشخیص داد. محل تخلیه زباله است که آدم از آن روگردان میشود.
هر عصری [به شکلی متفاوت] نویسندگان را به سوی این اشتباه رانده است: در قرن ۱۸، سبکی که گل کرده بود، به فراوانی توصیف بیرنگ و لعاب و شفاف فرامیخواند. در آغاز قرن نوزده، رمانتیسم خواستار، بسط و گسترش سبک غنایی پرمایه و آرایههای شرقگرایانه بود. در پایان این سده، رئالیسم و ناتورالیسم به سود نویسندگان روزنامهنگاری بود که مجهز به دفترچههای یادداشتشان، وسواسگونه، وقایع را ثبت میکردند. سرانجام در قرن بیستم، مکتب آنگلوساکسون، نویسندگان را به توصیف موشکافانه و حتی کامل برانگیخت تا با سینما هماوردی کرده و به قطع بزرگ کتاب پرفروش دست یابد و قیمت خود را توجیه کند. هنوز هم ناشر آمریکایی را به یاد دارم که امتیاز کتابم، موسیو ابراهیم و گلهای قرآن (۱) را گرفته بود، چون کتاب در چند کشور اروپایی با اقبال روبرو شده بود. بعد از خواندن کتاب، مبهوت و متحیر به من زنگ زد: «هفتاد صفحه؟ غیرممکن است. رمان حداقل ۳۵۰ صفحه دارد. قلمتان را بردارید و داستان مادام ابراهیم را هم بنویسید.»
برای آنکه این دشواری را دریابید، متنی از یک هنرمند برجسته پیشنهاد میکنم. منظورم ژول باربی دورویلی (۲) خالق داستانهای کوتاه عالی در کتاب اهریمنان (۳) است. نویسندهای با استعداد، سرزندگی و نیرو که در آن زمان اما، احتمالا چیزی جز معایبش در اختیار نداشته است.
«پیشانی معمولی اما کوتاهش، جسارتی داشت. پشت لب تراشیدهاش، سکون نومیدانهای برای لاواتار و همه کسانی داشت که باور دارند راز طبیعت یک مرد در خطوط متحرک دهانش بهتر نوشته شده تا در حالت چشمانش. وقتی میخندید، نگاهش نمیخندید و دندانهایی با مینای مروارید به نمایش میگذاشت. مثل انگلیسیها، پسران دریا، که همچو دندانهایی دارند؛ گاهی برای آنکه از دستشان بدهند و یا به شیوه چینی، در جریان چای نامطبوع خود، سیاهشان کنند. چهره اش کشیده بود. گونههای فرو رفته و به نوعی زیتونی رنگ داشت که اگر چه طبیعی، خیلی سوخته شده بود؛ با پرتوهای خورشیدی که، آنطور که اورا زخمناک کرده بود، نمیبایست خورشید ملایم انگلستان مهآلود باشد.»
از چه نظر «کوتاه» در تقابل با «معمولی» است؟ این پریشانگوییهای کلی درباره فیزیولوژی از نظر جان کاسپار لاواتار یعنی چه؟ این ملاحظات درباره انگلیسیها، پسران دریا و همچنین چایشان، چه [تأثیری] ایجاد میکنند؟ اینها توجه ما را منحرف میکنند: دیگر هیچ چیزی نمیتوان دید. با این همه زیر این توده درهم، بارقههای روشنی بخشی هست که موجب فهم شخصیت میشود. اگر خود را به این بارقهها محدود کنیم، میتوانیم چنین پرترهای به دست آوریم:
«وقتی میخندید، نگاهش نمیخندید؛ دندانهایش را نشان میداد. پیشانی معمولیاش، اگر چند کوتاه، جسارتی داشت و چهره کشیدهاش، با گونههای فرو رفته و رنگ زیتونی بسیار سوخته که با پرتوهای آفتاب زخمناک شده بود، نشان میداد که از خورشید دیگری، غیر از خورشید ملایم انگلستان مهآلود، نور گرفته است.»
توصیه من: در حین توصیفات، عکاسی، گزارش، سینما، و فضل و دانش را رها کنید. ترجیحا طراحی یا مجسمه سازی را بکار برید. چند ویژگی را انتخاب کنید. عنصری شایان توجه را برجسته سازید. آن جزئی که به چشممیآید بهتر است از دهها جزئیاتی که در هم میآمیزند و همدیگر را خنثی میکنند.
قوت نتیجه گزینش است نه فراوانی. سخن به جای زورآزمایی با دیگران، باید ضربه وارد کند. چنین بود که اولین نویسنده جهان، هومر، درباره اولیس گفت: «میل داشت سرزمینش و دودی را که از بام زادگاهش بر میخاست، دوباره ببیند». اینگونه، تصویری را سنجاق میکند که جانشین هزار تصویر دیگر است.