امید فلاح‌آزاد: موهایش

این مقاله-داستان در پاییز ۱۴۰۱ در واکنش به قتل مهسا امینی در بازداشتگاه گشت ارشاد به انگلیسی نوشته شد و در بهار ۱۴۰۲ در مجله‌ی ادبی سولستس Solstice و با عنوان Her Hair به چاپ رسید. نویسنده آن را از انگلیسی به فارسی برگردانده است. ریچارد هافمن، شاعر و نویسنده‌ی آمریکایی و از سردبیران «سولستس» در وصف «موهایش» می‌گوید: «یک اثر فوق‌العاده که به خوبی موفق می‌شود ما را در وضعیت واقعی منجر از عواقب سرکوب قرار بدهد. نه دراماتیک‌ترین عواقب، بلکه عواقب دورادور اما مستمر، آثاری که در زندگی آنها که دور از منبع خشونت‌اند منعکس می‌شود، حتی در زندگی بچه‌ها، بگو، آیندگان. مقاله‌ی شگفت‌انگیزی است.»
و جباری اسیم، نویسنده‌ی امریکایی، متذکر می‌شود: «دشوار است که موقع خواندن این مقاله اشکت را نگه داری.»

سایه، دختر نه ساله‌ام را که از مدرسه برمی‌دارم، اولین کارش – بعد از اینکه خودش را از صندلی عقب بالا کشید و از کوله پشتی سنگین خلاص کرد- این است که بالاتنه‌ی باریک را از میان دو صندلی پیش بیاورد و مثل مرغ عشقی دست‌آموز سر خم کند تا رشوه‌ی مرا بدهد؛ بوسه‌ای به تارک سرش، به بویناکی پنیر از شیطنت‌های یک روز بلند. همزمان، به چابکی یک جیب‌بر، تلفن را از زانوی من قاپ زده، لیز می‌خورد عقب سر جایش تا کمربند را ببندد. ماشین را توی دنده می‌گذارم. سایه موسیقی مورد علاقه‌اش را پخش می‌کند. ضرب «بلک پینک» هوای ماشین را می‌لرزاند. اما چند دقیقه بعد، وقتی دم ورود به بزرگراه از آینه می‌پایمش، لبخند معمول را بر چهره ندارد. در نور آبی‌تاب تلفن به آنچه می‌بیند اخم کرده. و چیزی را می‌بیند که نباید.

این بار، عکس یک زن جوان، مهسا امینی، بیهوش بر تخت بیمارستان است که سیلی از آثار باسمه‌ای در اینترنت به راه انداخته، هر کدام به شکلی در اعلام همبستگی با قربانی و یا ابراز انزجار نسبت به رژیم ایران. عکس، که لابد به دست یکی از اعضای خانواده، یا همانقدر محتمل یکی از کارکنان بیمارستان، به اینترنت درز داده شده، اطلاعات زیادی عرضه نمی‌کند، اما همان جزییات مختصر هم گواهی است بر مدعای این که گشت ارشاد با خشونت او را دستگیر کرده و مورد ضرب و شتم قرار داده. گویا همان کتک زدن منجر به ضربه مغزی و در نتیجه بستری شدنش شده. به همین دلیل است که مهسا در کماست. برای همین است که کسی نمی‌داند زنده خواهد ماند یا نه.

صدایم را بلند می‌کنم: «سایه! شنیدی یا نه؟ گفتم تلفن رو لازم دارم.»

خودش را به نشنیدن زده. هیچ حرکتی نمی‌کند که یعنی بخواهد به حرف من گوش کند. پایم ناخواسته روی پدال گاز فشار می‌آورد. عقربه‌ی سرعت درجه به درجه بالا می‌رود. ۷۶، ۷۷، ۷۸.

«سایه!» سرش داد می‌زنم. دستم را کج و معوج از میان دو صندلی سمت او نگه داشته‌ام، منتظر. تلفن را کف دستم می‌کوبد.

قرار و مدار ناگفته‌مان را داریم. به قضاوتش اعتماد دارم اگر که خواست روی پیامک‌های تلفن من بزند. نُه از ده آنها عکس یا پیغام‌هایی است که همسرم راشین می‌فرستد، گاهی دست به دست شده از بقیه‌ی فامیل. هر از چندی هم ممکن است پیامک از خودم باشد، چیزهایی که همان روز صبح به تلفن خودم فرستاده‌ام که به خاطر ضعیف بودن خط در مدرسه با تاخیر بر تلفن ظاهر می‌شوند. اگر کاریکاتور یا جوک اینترنتی بامزه‌ای ببینم، دوست دارم اسکرین‌شات آنها را نگه دارم تا بعدتر به سایه نشان بدهم. تفریحی پدر-دختری است، برای تمدد اعصاب، اغلب قبل از خواب. جز اینها اعلان‌های تصادفی هم در تلفن ظاهر می‌شود بیشتر مربوط به چیزهایی که سایه خودش جستجو می‌کند: اسلایم، نوزاد حیوانات، ویدیوهای کوتاه آشپزی. اما محتوایی مشابه عکس مهسا امینی با تلفن من بیگانه‌اند. چک کردن اخبار ایران یک کنجکاوی هفتگی است برای من، نه بیشتر. دو قاره دورتر و بعد از بیست سال هجران به خودم قبولانده‌ام که بند نافم از سرزمین مادری گسسته، حداقل در قالب تماس‌های روزانه.

صدای پخش را بلند می‌کنم. بیشتر از سایه این من هستم که به موسیقی او محتاجم، چیزی که همهمه‌ی درون کاسه‌ی سرم را خاموش کند. در ترافیک کند شده به نظرم دیگران متوجهند که ماشین ما از سرسام موسیقی به لرزه افتاده. پاپ کُره‌ای شوخی‌بردار نیست. بلندگوها با ضرباهنگ سازها و جیغ‌ها می‌لرزند و می‌کوبند. هجاهای زبان کره‌ای سامورایی‌وار ادا می‌شوند و مثل مشت بر پرده گوش فرو می‌آیند.

«عکس رو دیدی؟» این را در مکث میان دو آهنگ می‌پرسم. «عکس اون خانم رو می‌گم.»

نگاهم را در آینه خیره جواب می‌دهد، با صورتی بی‌احساس. بالاخره سری به تایید تکان می‌دهد و دوباره از پنجره به بیرون زل می‌زند.

نزدیک مس‌پایک ترافیک بدتر می‌شود. سپر به سپر. بعد از هر یک سانت حرکت، چراغ‌های ترمز به ردیف روشن می‌شوند، مثل رقص نور دی جی. روی زانویم صفحه‌ی تلفن را روشن کرده‌ام. دارم دوباره به عکس مهسا نگاه می‌کنم.

از چهره‌ی ثبت شده در عکس، علیرغم کما، یک جوانی طبیعی، یک زیبایی گلگون، تراوش می‌کند. هیچ نشانی از لجاجت درش نیست. بیشتر پری‌وار است و بی‌آزار. معصوم، شکننده. حتی با پلک‌های بسته، درشتی چشم‌ها خیره کننده‌اند. اصلا پلک‌ها خودشان در میان دیگر اجزا‌ی صورت برجسته می‌زنند، شاید به خاطر برقی که نتیجه‌ی تعریق است، تعریق محسوسی که بر پوست بیماران بیهوش می‌نشیند. همان برق، دور لب‌ها و کنار پره‌ی بینی هم مشهود است. در دهان و بینی لوله گذاشته‌اند. آن شکلی که لوله‌ها را دور سر گردانده‌اند و آن طور که برای محکم کاری با قطعات گاز بالشتک‌هایی میان لوله‌ها و گونه و گردن جا داده‌اند، انگار که از ادامه‌ی درمان دست تکانده باشند، یعنی که دکترها هر اقدامی را که می‌دانستند، کرده‌اند. که کار دیگری نمی‌شود کرد جز صبر.

و البته جز این‌ها موها هم هست، موی سیاه پرپشت که روی بالش جلوه می‌فروشد. ترکیب مو و طرح نیم‌رخ به سردیس یک اسطوره می‌ماند، به یک الهه‌ی باستانی. رد موج‌های آرام در موها این خیال را در ذهن تداعی می‌کند که پدر و مادر مهسا کنار تخت ایستاده‌اند و همین آن به سرانگشت، مویش را شانه می‌کنند، و نام او را به زمزمه، تکرار، التماس که دخترشان به ورطه‌ی تاریکی نلغزد، هنوز نه. چه غریب که فقط به خاطر دسته‌ای از همین مو، که از زیر روسری بیرون بوده، چنین مصیبتی رقم خورده است. چند نخ مو بس بوده تا مامورین جانی گشت ارشاد در خیابان‌های تهران به مهسا به تهمت بد حجابی گیر بدهند. مثل خرگوشی که از ترس فلج شده باشد، شکارش کرده‌اند. شایعه است که التماس می‌کرده دستگیرش نکنند. می‌گفته که مسافر است و برای تعطیلات کوتاهی برای دیدن فامیل به تهران آمده، آمده تا پیش از شروع ترم دانشگاهی به خانه‌شان در کردستان برگردد. به حرفش اعتنایی نمی‌کنند. به زور سوار ون ارشادش می‌کنند.

برای میلیون‌ها زن ایرانی که هر روز برای کار و زندگی در خیابان‌های تهران و شهرهای بزرگ رفت و آمد می‌کنند، سرپیچی از قوانین سختگیرانه‌ی پوشش اسلامی بخشی از هویتشان شده است. در مکان‌های عمومی مثل ایستگاه مترو، در پارک یا بازار، حتی در محل کار مثل بیمارستان یا دفاتر خصوصی بیشتر خانم‌ها موها را کامل نمی‌پوشانند. حتی انتخاب لباس لوازم آرایش‌شان با آنچه که دولت تندرو از آنها می‌طلبد در تضاد کامل است. در چنین بستری، لباس و پوشش مهسا در موقع دستگیری به هیچ وجه توی چشم نمی‌زده، که حتی خیلی کم‌جلوه بوده. شاهد این مدعا عکس دیگری است که برادر مهسا از او گرفته و در اینترنت دست به دست می‌شود. عکس مهسا را دقایقی پیش از اینکه گشت ارشاد به او گیر بدهد نشان می‌دهد. مهسا در صندلی قطار مترو نشسته، لبخند به لب، رو به دوربین، بطری آب در دست. هیچ چیز غیر عادی در پوششش نیست، با استانداردهای ایرانی یا هر جای دیگر. اگر از مردم ایران نظرسنجی بکنند، به شکل آزمون تشخیص مجرم از میان به خط شده‌ها، هیچ شرکت‌کننده‌ی ایرانی مهسا را به عنوان سوژه‌ای که گشت ارشاد دستگیر کند، انتخاب نمی‌کند. یعنی اینقدر پوشش او در آن عکس پیش پا افتاده است. برای همین خانواده‌ی مهسا معتقدند که حتی مطابق قوانین خشن و بی منطق گشت ارشاد، به آنها اجحاف شده.

***

دو ساعت در اتاقی تاریک و ۱۳۰۰ میلی گرم قرص مسکن بالاخره طوفان درد را در سرم می‌خواباند. حالا یک طرف تخته‌پاره‌های خاطرات خیس و خرابم هستند، افکار خردکننده‌ی کسی با احساس گناه نجات‌یافتگان، محتوای معمول ذهن یک مهاجر که وطن و مردم مصیبت‌زده‌اش را رها کرده. طرف دیگر گالیور نیمه‌مغروق وجدانم است که باید با «زندگی» سر کند. غولی در لباس پاره پوره که فقط می‌خواهد در ساحل به حال خود رهایش کنند اما بارانی از ریزپیکانهای لی لی پوتی، سوزن سوزن، بیدارش می‌کنند. این پیکانها سوالهای «کی، کی، کجای» سایه هستند که به سمت من نشانه رفته‌اند، بی‌معطلی، تا از اتاق خواب به آشپزخانه پا می‌گذارم تا برای شام به راشین کمک کنم.

سایه با ملاطفت اما جدی ما را درباره‌ی اخبار مهسا بازجویی می‌کند. مشتی از اسلایمی را که خودش ساخته ورز می‌دهد. به چرخشی در خمیره‌ی کشدار چنبر می‌اندازد و با مهارت روی گرانیت کابینت می‌کوبد. وقتی که اسلایم را در مشت می‌فشرد، لحظه‌ای ساکت می‌ماند تا صدای ترق ترق حباب‌ها را توی مشتش بشنود.

سوال‌هایش آسان نیستند:

«اما کدوم بدتره؟ حجاب یا زندان؟»

«اون کی بوده که مهسا رو زده؟ چطوری؟»

«باباش کجا بوده؟ برادرش هم دستگیر شده؟»

«کی بیدار می‌شه؟ دیگه هیچ وقت می‌تونه حرف بزنه؟»

با کفاره‌ی این سوال‌ها می‌سازم. مجبورم. طی یک روند کاملا دموکراتیک سایه و مادرش اکثریت دو به یک را برده‌اند. می‌خواهند موضوع مهم پیش رو، موقعیت مهسا امینی و بدرفتاری با زنان در ایران را به بحث بگذارند. اگر سایه کمی بزرگتر بود، یا راشین فمینیست و فعال مدنی آسانگیری، می‌گذاشتم سایه همین هنرگونه‌های باسمه‌ای را راجع به موضوع در رسانه‌های اجتماعی مرور کند و تا آنجایی که می‌تواند خودش سر در بیاورد. میم‌ها، پوسترها، آثار گرافیک یا انیمیشن، کاریکاتورها، بعضی کار دست، بعضی ساخته کامپیوتر و همگی فله‌ای هشتگ خورده. فرقی نمی‌کند. ذات ابتدایی و زمختشان، دوگانگی صلب خیر و شری که درشان هست، و شعارها و ترانه‌های خوش زمزمه، همین‌ها کفاف می‌کرد.

اما هنوز آن قدر بزرگ نیست و مجبوریم جواب‌ها را برای سن او لقمه بگیریم، در حدی که درک کند.

راشین به بهانه‌ای به دستشویی می‌رود. از مکثی که در گفتگو پیش آمده، تنفسی هم نصیب من می‌شود. در یک فاصله کوتاه بار سومش است. به گمانم می‌رود آن تو تا هم به گوشی‌اش نگاهی بیندازد، هم اشکش را پاک کند و دستی به آرایشش بکشد. وقتی من و سایه به خانه رسیدیم، از بینی سرخ و چشم‌های پف‌کرده راشین پیدا بود که تمام روز گریه می‌کرده. مردم دائم اخبار مهسا را روی اینترنت به روز می‌کنند. باید زمین تا آسمان بین آن چه یک زن از این اخبار می‌کشد و آنچه یک مرد تجربه می‌کند تفاوت باشد. من هیچ ادعایی راجع به فهمم ندارم. با این همه می‌دانم که هر ایرانی در هر کجای دنیا منتظر است که خبر بیدار شدن مهسا را از کما بشنود. بشنود که تسلیم مرگ نشده. اما می‌دانم که این انتظار جان همه را به لب خواهد رساند.

تا راشین به آشپزخانه برمی‌گردد، می‌گویم: «من هیچوقت روسری سر نکردم.» این در جواب سایه که می‌خواهد بداند چطور می‌شود «بد» حجاب بود.

راشین توضیح می‌هد: «روسری رو هم می‌شه همونطور بد پوشید که کلاه حمام رو بد می‌پوشی. اگر موهات خیس شد، یعنی که کلاه رو درست نپوشیدی. این نظر آخوندهاس.»

سکوت آشپزخانه را پر می‌کند. سه تایی به جواب او فکر می‌کنیم. برای من که قابل تصور نیست موهای فر و انبوه راشین زیر هیچ کلاه حمامی بگنجد. انتهای بافه را رام کرده، و در یک دم اسبی روبان‌دار انداخته روی شانه‌ی راست. با شلوار چسبان مشکی و بلوز مشکی بیش از حد لازم رسمی و خوشپوش است، بیشتر از من که فقط شورت و تی‌شرت پوشیده‌ام. اما شاید هم نه، درخور ته‌چینی است که آن طور استادانه درست کرده. ته‌چین غذای مورد علاقه‌ی سایه است، زعفرانی با زرشک. با هر برشی که راشین در تخته‌ی برنج می‌زند، رشته‌های بخار در صورتش می‌رقصند. من سر ظرفشویی مشغولم. انگار که لذت خام از هم دریدن غذا را با دست خالی تازه کشف کرده‌ام. کله‌ی کاهو را از هم وا می‌شکافم.

سایه‌ی سوال‌های بیشتری دارد. ما برای هر کدام جوابی مهندسی می‌کنیم.

«اما چرا مرد نباید موی زن رو ببینه؟»

«چرا بابا؟» راشین سوال را به من حواله می‌دهد. «چرا بده؟»

توضیح می‌دهم که همه‌ی ایرانی‌ها چنین باوری ندارند. فقط عده‌ای از مردم که خشکه‌مقدس‌اند.

راشین می‌گوید: «من فکر می‌کنم مو فقط بهانه‌اس برای سرکوب زن‌ها.»

سایه می‌گوید: «اما من نمی‌فهمم. اون‌هایی که اعتقاد دارن، برای اون‌ها چه چیز بدی راجع به مو هس؟»

می گویم: «فکر می‌کنن اگر مردی موی زنی رو ببینه، ممکنه کار غیر اخلاقی بکنه.»

«غیر اخلاقی؟»

می گویم: «آره. یعنی خوب رفتار نکنه. کار بد انجام بده.»

«مثل چی؟ یعنی دزدی کنه؟»

«نه. دزدی نه.»

«مامان؟»

«خوب فکر می‌کنن مثل اون جای خصوصی آدمه. بقیه نباید ببینن.»

«چی ی ی ی؟»

دقیقا. من هم توی سرم همراه سایه جیغ کشیده‌ام. احساس استیصال می‌کنم. می‌دانم که این فکرها دخترم را از درون می‌خورد، مهم نیست ما چقدر به جواب‌هایمان اطمینان داریم.

بارها شده که وقتی برای خرید به سوپر مارکت می‌رویم سایه با گریه برمی‌گردد. از دیدن موجوداتی که آنجا برای غذا به نمایش گذاشته‌اند، به شدت می‌رنجد. مخصوصا قسمت غذاهای دریایی مایه‌ی کابوسش هستند، نه از ترسناکی، از تصور بی‌رحمی آدم‌ها نسبت به حیوانات. چشم‌های بی‌جان ماهی سُرخو، دهان باز شمشیر ماهی، بدتر از همه خرچنگ‌ها که چنگال‌های کِش بسته‌شان را بر دیواره‌ی آکواریوم می‌کشند. بارها زنجیره‌ی غذایی را برایش تشریح کرده‌ام که تقریبا هر موجود زنده‌ای در طبیعت غذای موجود زنده‌ی دیگری است. زیر بار نمی‌رود و موجودات دریایی به کل از سیاهه‌ی خرید غذایی‌مان و از انتخابمان در رستوران خط خورده‌اند.

حالا چطور قلبی به این رقت بپذیرد که یک نفر، یک آدم —آدم؟— آدم دیگری را زیر مشت و لگد گرفته، آن هم فقط به خاطر چند نخ مو که از زیر روسری آشکار شده.

بعد از شام از سایه می‌خواهیم که روال شبانه‌اش را زودتر از معمول شروع کند.

اعتراض می‌کند: «اما هنوز زوده.»

راشین می‌گوید: «اون قدرها هم زود نیس. شستن موها وقت می‌بره.»

اعتراض سایه جدی تر می‌شود: «موهام رو بشورم؟ امشب؟»

راشین می‌گوید: «آره، خانم خانما. پر از اسلایم شده.»

سایه دسته‌ی بلندی از مو را جلوی نور نگه می‌دارد. «نه. کو؟ کجا؟»

راشین می‌گوید: «برو، سایه. فردا قراره مدرسه عکس دسته جمعی بگیرن. باید مرتب باشی.»

«لطفا، مامان.»

من می‌گویم: «تازه امروز هم ورزش داشتی.»

شکلک در می‌آورد: «تو از کجا می‌دونی؟»

سر پیش می‌برم و مویش را بو می‌کنم. دو مشت نرم حواله‌ی بازویم می‌کند و در می‌رود. وانمود می‌کنم که الان است که بگیرمش. جیغ می‌کشد و در حمام قایم می‌شود.

ظرف‌ها را در ظرفشویی می‌چینم. راشین غذاهای اضافه را یخچال می‌گذارد. گفتگوی بی‌رمقمان بین دو دو راهه، دو معما، نوسان می‌کند. از طرفی دایم به هم زمزمه می‌کنیم که چرا کاری برای ایران از دستمان بر نمی‌آید. چرا اینقدر ناتوانیم؟ از طرف دیگر به یکدیگر گوشزد می‌کنیم که باید تاثیر این حزن را مهار کنیم که بر زندگی سایه سنگینی نکند. نباید بگذاریم اخبار مربوط به مهسا برای سایه تراما بشود. همین هم برای یک بچه‌ی ۹ ساله زیادی است. نیست؟

مدتی پیش که فهمید یک پلیس آمریکایی بر گردن مرد سیاهپوستی زانو زده بوده تا طرف جان باخته، برای ماه‌ها کابوس می‌دید. ما بهش نگفته بودیم. بچه‌های بزرگتر فامیل راجع به جورج فلوید و «زندگی سیاهان مهم است» با هم حرف می‌زدند، که سایه شنیده بوده. جالب این که خودش به خوبی در مورد تبعیض نژادی می‌داند. این را مرهون فعالیت‌های راشین و پروژه‌ی هنری چند ساله‌ی اوست. سایه در کارگاه‌های متعدد با مادرش بوده. در این گارگاه‌ها شرکت‌کنندگان اصلی پدران زندانی و بچه‌هایشان هستند، اغلب از سیاهپوستان. راشین موشکافانه بی‌عدالتی نهادینه در امریکا را که مایه‌ی محنت سیاهان است به سایه توضیح می‌دهد؛ تا حدی که ممکن است. اما توحش یک عمل منفرد، سنگدلی مستور در آن را، دشوار است به زبان بیاوری. تنها کلماتی که من توانستم به زبان بیاورم —که احتمالا در توصیف یک جنایت، آن هم جنایت آن پلیس، غلط بود— کلمه‌ی «مریض» و «دیوانه» بود. چه چیز دیگری می‌توانستم بگویم؟

از حمام، سایه برای حوله صدا می‌زند: «داغ باشه، لطفا!»

حوله را در خشک‌کن می‌اندازم تا دقیقه‌ای گرم شود. تا خشک‌کن کارش را بکند، سری به راشین می‌زنم. نشسته روی چارپایه پشت پیشخوان آشپزخانه. دستی دور پایه‌ی لیوان بخارآلود چای گرفته، دست دیگر طومار تلفن را می‌سراند.

پیشنهادی می‌گویم: «شاید بد نباشه گوشی‌ها رو کنار بگذاریم، لااقل تا وقتی که سایه بخوابه.»

راشین با انگشت صفحه را می‌سراند.

«فقط به خاطر او نمی‌گم. برای خودمون هم بهتره. اصلا سالم نیست این طور.»

راشین به صفحه‌ی تلفن پلک می‌زند و جرعه‌ای از چایش را به هورت می‌نوشد.

می‌روم حوله را به سایه می‌دهم. یک دقیقه بعد دم در اتاق خوابش منتظر ایستاده.

«می‌شه یکی تون امشب کنارم بخوابه؟ لطفاً اً اً اً؟»

راشین از چارپایه بلند می‌شود. چشم در چشم می‌شویم. عصبانی، محزون، پرسشگر که «چرا؟»

تلفنش را روی کابینت رها می‌کند، واژگون، صفحه بر سنگ.

برای خودم چای می‌ریزم.

عنصر مو تقریبا در هر کار هنری که بر اساس اخبار مهسا خلق شده تکرار می‌شود. در یکی از تصاویر پرطرفدار، برج آزادی به شکل زنی مرمرین فتوشاپ شده که موها را به باد سپرده. عنصر مکرر دیگر عمامه و ریش است، نماد ملاهایی که کشور را با قساوت قلب اداره می‌کنند. در کاریکاتورهای متعدد، رهبر معظم از نوک موی مهسا آویزان است، جایی بسته به ریش، جایی به بال عمامه. با آن چشم‌های ورقلنبیده و قنبل فکاهی، رهبر معظم دست و پا زنان جیغ می‌کشد تا نجاتش دهند، اما هر آن است که قیچی بزرگی رشته‌ی امیدش را قطع و او را به درک واصل کند.

رنگ‌های غالب در بیشتر پوسترها سرخ و سیاه و سبز هستند. سرخ به نشان رژلب مهسا و خون، سبز نماد پرچم ایران. اشاره‌ای هم به جنبش سبز دارد، اعتراضات عظیمی که بیشتر از یک دهه پیش اتفاق افتاد و حکومت با قتل صدها و دستگیری هزاران نفر آن را خاموش کرد. رنگ سیاه به جاهای باقی‌مانده رسوخ می‌کند، به نقشه ایران شکل می‌دهد، یا به پرهیب مشت‌های برافراشته، یا در قالب کلماتی ریخته می‌شود که درشت چاپ شده‌اند: # مهسا امینی. # نه به حجاب اجباری.

در رختخواب به آخرین کار هنری که در فیس بوک نگاه می‌کنم، ردیفی از چهار مربع سی تی اسکن است. به گمانم این‌ها از مغز مهسا گرفته شده و کسی به شکلی به خارج از بیمارستان درز داده است. در تصویر اول، خط پیرامونی جمجمه که روشن است یک ترک خوردگی سیاه دارد که به لکه‌ی تاریک‌تری می‌رسد، به نقطه‌ی یک خونریزی بزرگ. قاب به قاب، نقطه‌ی تاریک خونریزی بر لایه‌ی خاکستری مغز می‌گسترد تا جایی که سیاهی به هیات نقشه‌ی کامل ایران در می‌آید، نقشه‌ای محصور در جمجمه‌ی مهسا.

طومار تلفن را چند صفحه‌ای پایین می‌روم. به گزارش یکی از بنگاه‌های خبری پدر مهسا ادعای حکومت در مورد بیماری پیشزمینه‌ای دخترش را رد کرده است، خصوصا بیماری قلبی. بیشتر از این هیچ خبر به روز شده‌ی دیگری از وضعیت مهسا نیست. حجم زیادی شعار، انبوهی از پیام‌های همدردی، از مردم عادی گرفته تا سلبرتی‌ها، و تک و توک نشانه‌هایی که تعدادی از فعالان مدنی و سیاسی برای تظاهرات فراخوان خواهند داد.

با این همه آن چه که ته‌مزه‌ای تلخ در من باقی می‌گذارد، آن لکه‌ی سیاه خونریزی است به هیات نقشه‌ی ایران. فکر بد یمنی آن رهایم نمی‌کند. به سر مهسا فکر می‌کنم. به آناتومی جمجمه‌اش، به قاعده‌ی ترک‌خورده‌ی آن. به پدر و مادرش فکر می‌کنم که اسم دخترشان را زمزمه می‌کنند، و انگشت لابلای موی سیاهش می‌کشند. وقتی خوابم می‌برد، هنوز معذبم؛ پشیمان که چرا تلفن را روی پیشخوان آشپزخانه کنار تلفن راشین رها نکردم. چرا با خودم به تختخواب آوردم؟ اما کار دیگر از کار گذشته.

روز بعد عزمم را جزم کرده‌ام که به پرهیز خودخواسته‌ام پایبند بمانم: نه تلفن را چک خواهم کرد و نه اخبار را، تا وقت نهار. همین که سه تا از کلاس‌های صبح در طبقه دوم هستند، کمک می‌کند. تلفن من در طبقه دوم سیگنال ندارد. حتی تکست و پیغام هم نمی‌گیرم. یک جور منطقه‌ی مرده است. مخصوصا که از سر احتیاط راجع به مسایل خصوصی هیچ وقت تلفن شخصی‌ام را به شبکه‌ی وایفای مدرسه وصل نکرده‌ام. همین است که برای چند ساعت مطابق برنامه در یک سیاهچاله‌ی مطلق خبری می‌مانم.

وقت نهار، در طبقه‌ی سوم، تلفنم را چک می‌کنم. قبل از رسانه‌های اجتماعی، نوتیفیکیشن یک ایمیل ظاهر می‌شود. از مدرسه‌ی سایه است. فرستنده، معلمش نیست. همین نگرانم می‌کند. متن ایمیل از این قرار است:

می خواستم به شما اطلاع بدهم که امروز صبح حادثه‌ی کوچکی برای سایه پیش آمد. موقع نشست و برخاست، سرش به سر یکی از همکلاسی‌هایش خورده. داشته‌اند به صف می‌شدند تا عکس دسته جمعی بگیرند. سر سایه کمی قلنبه شده که من رویش یخ گذاشتم. حالش خوب است، اما می‌خواستیم اگر با این برآمدگی به خانه آمد شما بی‌خبر نباشید. اگر سوالی داشتید لطفا با من تماس بگیرید.

ایمیل را پرستار مدرسه امضا کرده. به راشین پیامی می‌فرستم. سریع تلفن می‌زند. گفتگوی شتابزده و پچپچه‌وار.

«کجا بودی؟»

«طبقه‌ی دوم. اونجا سیگنال نمی‌ده. تو صدات چی شده؟»

«چیزی نیست. می‌تونی سایه رو زودتر برداری؟»

«چرا؟ مگر بد جوره؟»

«نه. نه اصلن. با پرستار حرف زدم. گفت که خوبه. اما فکر کردم … تو مگر اخبار رو ندیدی هنوز؟»

به جای خوردن برش ته چین، زل می‌زنم به صفحه‌ی مونیتور. چند خطی از گزارش بی بی سی را راجع به مرگ مهسا امینی می‌خوانم، اما بیشتر به عکسش خیره می‌مانم، به سرش بر بالین.

جلوی مدرسه سایه، ماشین من ماشین اول است توی صف. مسئول ریز نقش مدرسه سری به من تکان می‌دهد و توی واکی تاکی به معلم سایه پیغام می‌دهد که او را مرخص کند. یک دقیقه بعد سایه سلانه سلانه به سمت ماشین می‌آید، با لبخندی محسوس، شیطنت آمیز. حتما می‌خواهد ماجرا را با آب و تاب تعریف کند. خودش را از صندلی عقب بالا می‌کشد و کوله‌پشتی سنگینش را گوشه‌ی دیگر می‌اندازد. فورا بالا تنه‌اش را میان دو صندلی پیش می‌آورد و سر خم می‌کند. تاج سرش را می‌بوسم، و ته‌مانده‌ی بوی شامپو را به مشام می‌کشم. دستش همان لحظه تلفن را از روی زانوی من قاپ زده.

 «چکار می‌کنی بابا؟ … چه بوس طولانی. مواظب باش. سرم قلنبه شده. بابا؟ چکار می‌کنی؟»

چکار می‌کنم؟ سرش را نگه داشته‌ام، با عطوفت اما قرص، در دو دستم، مثل طالع‌بینی که گوی بلورینش را. با تمام وجود حسش می‌کنم، مو و جمجمه، و مغز درون آن را، با همه‌ی غم‌ و شادی‌هایی که درش غوطه ورند.

ماشین‌های پشت سر بی‌تابی می‌کنند.

سایه کمربندش را می‌بندد و من راه می‌افتم.

از همین نویسنده:

امید فلاح‌آزاد: صدای بی‌صدا

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی