مهناز عطارها: بهشت بایر

مهناز عطارها، پوستر: ساعد

از نمایشگاه مرگ دست‌ساز تا هتل وحدت، پاسدارها چفت به چفت هم تونلی ساخته بودند و هزار بار بدتر از مشت و لگد مرسومشان، شاخه نبات و کتاب مهریه می‌زدند به سر و صورت خانواده عروس. سرهنگ یک دم فکر کرد این دیگر عروسی با زهر عزاست و هیچ ربطی ندارد به «عزای عمومی، عروسیه!»

         وقتی هم با روح زخم و زیل  به ظلمت بیرون تونل رسید، تازه بختک وعده هزار حوری دائم الباکره به داماد‌های زفاف زیر چوبه دار فلجش کرد آنقدر که نفهمید چقدر طول کشید تا به زحمت و به باریکی مویی، پلک‌ باز کرد. گیج ویج چشم چرخاند به خاکی‌های پررنگ‌ و کم‌رنگ در و دیوار تا کم کم اتاق شماره دوازده هتل وحدت را به جا آورد. اما نه جرات باز کردن چشم به روی کابوس بیداری را داشت و نه بستن چشم و برگشتن به تونل را.

آنقدر در برزخ بین دو کابوس ماند تا گزگز دست مانده زیر تنه‌، امانش را برید و دنده به دنده شد. چشمش که به پارچ آب افتاد، به امید عبث شستن غمباد بر گلو ماسیده ، به کندی، دست خواب رفته را بغل کرد و نشست. لیوانی پر کرد و یک نفس سر کشید،  غمباد اما سرسوزنی جابه‌جا نشد!

ناامید از معجزه آب و روشنایی، به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه‌ به نیمه شب بود. مصمم به شرکت در ضیافت شبانه! دستی را که خواب نبود ستون تن کرد.  از لبه تخت بلند شد و رفت به طرف آینه کوچکی که در قاب پلاستیکی قهوه‌ای به دیوار آویزان بود. اینکه یک شبه پنجاه سال پیر شده یا صورتش از ضربه‌های کابوس کج وکول شده باشد، نه تعجب داشت نه دیدن.  فقط خواست به یک نظر،  چهار لاخ موی آشفته‌ را مرتب کند.

 در آینه اما ناباور، چشم در چشم شد با تصویری که هم آقابزرگ و آقاجونش بود و هم خودش و سپنتا. چهار نسل که با اطمینان از درایت و ذکاوتی ذاتی، بهترین راه رسیدن به سعادت را انتخاب کرده بودند و حالا بعد از اینهمه سال با نگاهی مغموم در چشمانی به رنگ پوست فندق  به او زل زده بودند! و از همه بدتر، سپنتا که با چادر مشگی و دمپایی‌های زندان از سقف یکی از حجره‌های نمایشگاه آویزان بود.

 چانه‌اش لرزید. دماغش تیر کشید و بی‌مهابا خودش را پرت کرد به راهرو باریک و دراز طبقه اول هتل.  با زانوان لرزان،  از ترس سرنگونی  به دیوار تکیه داد و دست به زانو ماند تا کمی نفس‌اش جا آمد. باز به ساعتش نگاه کرد. هر دو عقربه‌ روی دوازده افتاده بود. پیرمرد قزوینی هم همین را گفته بود:« نصفه شب ببم.»

وقتش بود. مصمم به رفتن، لرزان دست به دیوار گرفت و از پله‌ها پایین آمد. بر خلاف همیشه که ظاهری شق ورق و سرهنگ‌وار به خود می‌گرفت،  با خمی بر پشت و لرزی در زانوان، راه افتاد. در سرسرا حتی یک مسافر هم نبود. نکند که همه رفته‌اند! پیرمرد گفت بعد از نیمه شب! پیشخدمت مو وزوزی  خواب‌آلود از روی مبل زیر نخل مصنوعی بلند شد و چاپلوسانه گفت: «امری باشه!»

سرهنگ برای حفظ ظاهر هم که شده  نتوانست سری به تفقد تکان بدهد. حتی به لبخند مغرور مدیر هتل هم اعتنایی نکرد. سر به زیر و به سرعت از جلو پیشخوان پذیرش رد شد. از در شیشه‌ای گذشت و کنار جوی خشک پیاده‌رو، میان تنه دو نخل بی‌سر ایستاد. دیگر برایش فرقی نمی‌کرد که سر نخل‌ها در حمله عراقی‌ها قطع شده یا به دستور صاحبان وحدت تا نمای هتل کور نشود! در هر صورت، دنیا دیگی بود که برای او نمی جوشید.

درخیابان یکطرفه نیمه تاریک از یکسو، تا چشم کار می‌کرد، جنبنده‌ای نبود جز گربه‌ای سفید که سر توی کیسه زباله‌ای کرده بود و موشی که به سرعت از عرض خیابان گذشت و در به سمت دیگر، نه چندان دور، صفی از سایه‌ها چسبیده به دیوار در حرکت بودند. خودشانند. پا بلند کرد تا سایه به سایه‌شان شود که مردی از هتل بیرون آمد. شناختش. همانی بود که جلو پرده سرخ توی سرسرا بی‌قرار قدم می‌زد. مرد که معلوم بود راه بلد است، سر به زیر و بی تردید به سمت سایه‌ها پیچید.

 سرهنگ با مکثی  سر به دنبالش گذاشت و  دویست قدمی دورتر و به تبعیت از جلوتری‌ها پیچید به کوچه‌ای باریک با درهای آهنی زنگ‌زده و رنگ‌های پوسته پوسته که با لامپ سردر دو، سه خانه، روشن بود. هنوز به کمر کوچه نرسیده بود که صدای کلش کلشی از پشت سر شنید. بی آنکه رو برگرداند، پاسست کرد تا صدا جلو بزند. اما صدا هم که از قرار خیال جلو زدن نداشت، قدم  آهسته کرد. از تصور اینکه یکی دارد تعقیبشان می‌کند، طپش قلب گرفت و نفس کم آورد.

 با اینکه حتی به اندازه یک قاشق چایخوری سرش بوی قورمه سبزی نمی‌داد، بعداز تیرباران‌ افسران روی بام مدرسه رفاه و شره خون از ناودان، هرحضوری پشت سرش به گمان اینکه نکند مامور باشد، می‌ترساندش! از دستگیری به جرمی نکرده، می‌ترسید. از بی‌اعتنایی به ادله بی‌گناهی‌اش، می‌ترسید و جمله خلخالی در سرش دنگه می زد: «ما اعدام می‌کنیم اگر بی‌گناه بود به بهشت می‌رود!»

هربار هم یاد روباه فراری می‌افتاد که می‌گفت: «مامورا اول بیضه‌ها رو می‌کشن، بعد می شمرن!» لطیفه‌‌ای که ورد زبان آقا بزرگ بود و آن را با آب و تاب تعریف می‌کرد و بعد از پوزخندی، عالمانه می‌گفت: «ئی حکایتا که از آسمون نیفتاده، شیره زندگی‌ان!»

همین بود که با شنیدن صدای پا یا حرکتی از پشت سر، از ترس اینکه مبادا یک نفر دارد زاغ سیاهش را چوب می‌زند. گاهی قدم سست می‌کرد تا مامور احتمالی رد شود. گاهی  با احتیاط دستمال یا خودکاری را می‌انداخت زمین و به هوای برداشتن آن پشت سرش را نگاه می‌کرد تا مطمئن شود تحت تعقیب نیست. گاهی هم می‌چپید توی مغازه‌ای. ترسی که مثل همه ترس‌هایش در مخفی‌ترین پسله  قلبش پنهان می‌کرد و درباره‌‌اش لام تا کام حرفی نمی‌زد.

نوشی اما این ترس را زنانه می‌دانست. آن را کتمان نمی‌کرد و می‌گفت: «ما باهاش بزرگ می‌شیم. فقط کنار می‌کشیم . پشت به دیوار می‌دیم و صبر می‌کنیم تا صدا جلو بیفته که بگیر، نگیر داره. یکی شرم می‌کنه و یکی‌ام نه.»

سرهنگ به روش زنش، خود را بیشتر به دیوار چسباند و قدم کندتر کرد تا صدا به اجبار جلو بزند. وقتی جلو نزد این یقین به دلش افتاد که طرف یا امنیتیه با دستبند، یا خودسره با تیزبُر!

تسلیم ترس و به حکم « شتر دیدی ندیدی»، سر به زیر، قدم تند کرد تا به دیگران  رسید.

اما ته کوچه باریک که به بلواری تازه‌ ساز سر باز می‌کرد، ناباور ایستاد و زل زد به صف شکسته، بسته‌ای که بی‌‌اعتنا به خطر ماشین‌های شب‌رو و راننده‌های خواب آلود وناشی، داشتند عرض بلوار را رد می‌کردند.

سرهنک اما صبر کرد و بعد از اطمینان از نبود خودرویی در بلوار به دو خودش را رساند به جدول وسط که حتی یک چراغ روشن هم نداشت، و با همین دقت از سمت دیگر هم گذشت.

 زیر نور مهتابی که در شرجی هوا کدر می‌زد، ده نفری زن و مردِ پیر و جوان در حالی که هر کدام شاخه‌ای گلایول سفید یا سرخ  در دست داشتند، به جای ادامه راه در پیاده‌رو، شروع کردند به بالا رفتن از تپه‌ بلند نخاله‌‌های ساختمانی. در حالیکه چابک‌تر‌ها بدو بالا می‌رفتند، عده‌ای چهارچنگولی و ضعیف‌ترها به زحمت. یکی سُر خورد. یکی افتاد. تتمه ستونی قل خورد و سکوت را شکست. چادری به میل گردی گیر کرد. فرغون شکسته‌ای مانع راه بود. یکی بلند شد. یکی نشست.  

سرهنگ که مطمئن نبود اینهمه را می‌بیند یا از کژ و کوژ سایه‌ها حدس می‌زند، از یک چیز مطمئن بود، تمام بهشت‌هایی که در عمرش دیده بود از سکینه و زهرا و رقیه هر کدام برای خودشان حصار و دیواری  به قاعده داشتند و دروازه‌ای بزرگ برای رفت و آمد آمبولانس‌های جنازه‌بر. نکند این هم از نوآوری‌های سازمان مرگ دست ساز است! نکند توهم زده‌ام! در تله این فکرها بود که پشت سری با همان کلش کلش شلخته و قدم‌های مردد بین رفتن و نرفتن، مثل خوابگرد‌ها بدون اینکه کلامی به زبان بیاورد یا نیم نگاهی به او بیندازد از کنارش رد شد و پیش افتاد. 

اثر احمد بارکی زاده، بدون شرح

صاحب کلش‌های شلخته، مردی لاغر و کوتاه بود با شانه‌های آویزان و خمی ملایم و معتاد گونه‌ بر زانوانش. موهای پر پشت سفید و جعد‌دارش پریشان بود. پیراهن سیاهش را روی شلوار انداخته بود و آستین‌‌اش را تا آرنج، تا زده بود.

مرد که شروع کرد چهار دست وپا بالا رفتن از کوه دست ساز، سرهنگ شک نکرد که یکی از خودشان است و خشمی حیوانی آوار شد روی اندوهش. دندان قروچه‌اش شدت گرفت. دست بر دست سابید. از این خودسرهای لباس شخصی هیچ بعید نیست. لازم باشد بهرشکل و شمایلی در می‌آیند و با شجاعتی وقیح تا پستوی دل آدم‌ها سرک می‌کشند!

 حجره‌های انواع شکنجه در نمایشگاه مرگ دست‌ساز پیش نظرش آمد. آنها فقط صدا بودند. اما  توی دهنه بازار کفاش‌ها، یکیشان را به چشم دیده بود. مردک لُنگ می‌فروخت. از سر سیری و به تفنن فروختنش معلوم بود نه کاسب است و نه معطل یک لقمه نان حلال. با هیبت کفتاری سر به زیر که با شش دانگ حواس اطراف را می‌پائید، بی برو برگرد، یکی از خودی‌ها بود!

فکر و چشم سرهنگ بی‌قرار بین گمان و واقعیت، زیکزاک می‌زد. ترفند نابه خودی برای پس زدن تصویر دختر چادر مشکی که با طنابی از سقف یکی از حجره‌ها آونگ بود و جوانکی که با جعبه شیرینی در یک دست و کتاب مقدس مهریه در دست دیگر جلو حجره ایستاده بود! تصویری که همچنان نمی‌دانست در کابوس بیداری یا خواب دیده!

با این وجود آتش خشم در دلش شعله‌ کشید.  میل به لت وپار کردن مرد در تاریکی و خلوتی شب چنان شدت گرفت و دچار فلج  ترس از جا نجنبید تا مرد به قله نخاله‌ها رسید، به زحمت پا از گِل افکار مشوش بیرون کشید و کورمال راهی صعود نامعقول شد. بیست قدمی نرفته بود که لیز خورد و همراه خش خش کیسه پلاستیک، بوی سبزی گندیده پخش شد. برای حفظ تعادل پای دیگر را جابجا کرد که پاره آجری از زیر پایش در رفت و به مچ‌ پایش خورد. از درد نشست. همینطور که مچ‌اش را می‌مالید، سربلند کرد. مرد کوچک وکوچکتر شد و بالاخره غیب‌اش زد.

سرهنگ خلاص از حضور مرد مشکوک، بلند شد و لنگ لنگان و با احتیاط بیشتر به صعود ادامه داد. به قله نخاله‌ها که رسید، بوی زباله گندیده خانگی محو شده بود.

 کنار سر ستون شیری شکسته ایستاد. چشم اندازش بر خلاف بهشت‌‌‌هایی که دیده بود نه خبری از خیابان بندی بود و نه درخت‌کاری و تیرک‌های فلزی لامپ‌ با حباب‌های شکسته‌ای که هیچ وقت نفهمید نتیجه شیطنت جوان‌هاست یا استیصال عاقله‌ مردها!

بهشت بایر پاداد به جای دیوار از سه طرف با تلنبار نخاله‌ و قراضه‌ و زباله محصور بود و از روبرو با یک ردیف خانه‌‌های کوچک و بهم چسبیده نیم ساخته. روی بام یکی از خانه‌ها لامپ صدی آویزان از تیرکی کج بر پشه بندی می‌تابید و در آب‌چاله‌‌‌های کوچک وبزرگ، ماه سویی کدر داشت.

نمای بهشت پاداد، چنان رقت‌انگیز بود که سرهنگ بی‌اختیار دستمالی از جیب شلوارش در آورد و چشمش را خشک کرد و با همان احتیاطی که بالا آمده بود، سرازیر شد. پایین رفتن اما سخت‌تر بود. کم کم زانویش به لرز افتاد.  هرچند قدم، مجبور شد، بایستد و نفسی تازه کند. در یکی از همین نفس تازه کردن‌ها، همراه نسیم داغ و خیس، تعفن لاشه‌ای به مشامش ریخت. عق زد و دستمال جلو بینی‌ گرفت.

هرچه پایین‌تر رفت، بوی متعفن بیشتر شد. دوبار عق زد تا به کفه رسید و تازه تن باد کرده گاومیشی را در فاصله چند متری دید. حیوان به پهلو افتاده و دست و پایش مثل چوب خشک هوا رفته بود. مغلوب و شکست خورده بر زمین ناهموار پر از چاله چوله راه افتاد.  سه بار سکندری خورد و دو بار پایش فرو رفت توی لجن چاله‌های مخفی زیر خار وخاشاک و بالاخره با قلیچ قلیچ کفش‌های خیس و بوگندو به سکوی سیمانی رسید.

با اینکه در دو روز گذشته، جسته وگریخته درباره  پاداد چیزهایی شنیده بود، باز هم به آنچه می‌دید، باور نداشت. سکوی دراز، پهنایی کم وبیش دو متری داشت و ارتفاعی نیم متری که  انتهای درازایش زیر نور شرجی‌زده ماه پیدا نبود. انگار که تا آن دنیا ادامه داشت! نمی‌توانست باور کند تن بی جان بچه‌هایشان را شبانه با کامیون شن و ماسه آورده‌انداینجا و بدون مراسم تدفین در کانالی پر از شُله سیمان خالی کرده‌اند! و روز بعد محض محکم کاری این سکو را هم ساخته‌اند مبادا که گوشه پیرهنی و یا تکه گوشتی بیرون بماند و آبرو بر باد ده شود!

میتی مهره  به تاسف گفته بود:« خب مجبوری بود که آب نجس نشه. لامصب یه متر بکنی آبه!»

 اما حنطوش در غیاب رفیقش با کجخندی سر تکان داده بود که:« آمو دروغ‌ان!  از خوف لو رفتنن! حکایت  یه نفر، دو نفر نیس، حرف صد نفر و دویست نفران!»

در مهتاب شرجی زده، سرهنگ چندبار از سر تا ته ناپیدای ستون سیمانی را نگاه کرد. نه سنگ قبری بود که با آب یا گلاب شسته شود و نه تاریخ تولد ومرگی. تنها نشانه، اسم نوشته‌ کج و کولی با گچ یا زغال بود و شاخه‌ای گلایول سفید و سرخ  پلاسیده یا خشکیده  که  فاصله به فاصله  روی سکوی سیمانی پخش وپلا بود. 

سرهنگ آرام دستمال اشکی  و بویناک را کشید پس گردنش و عرقی را که معلوم نبود از شرم است یا شرجی، خشک کرد و زیر چشمی نگاه کرد به زنانی که مثل سنگ سیاه به فاصله‌ سنگ قبر یک نوزاد روی سکو نشسته بودند و همچنان به رسم آبا و اجدادی یا عادت یا استیصال به جای درهای سنگی و بی لولای خانه آخرت، تق تق می‌کوبیدند کنار اسم‌هایی که خودشان بی هیچ نظم و الله بختکی بر سکوی سیمانی نوشته بودند و انگار اصلا برایشان مهم نبود که در لابلای سیمان زیر اسم عزیزشان اصلا عضوی از او حتی اگر شده به اندازه یک بند انگشت هست یا نه!  

مردان سالخورده لبه سکو نشسته بودند و سیگار می‌کشیدند. میانسال‌ها با انگشتان گره کرده در پشت، چنان محبوسی در قفسی کوچک و نامریی می‌رفتند وبرمی‌گشتند. چند نفری هم پخش وپار و دورترایستاده بودند، انگار که می‌ترسیدند نزدیک شوند و دست وپاهای درهم گره خورده یا سر و تن‌های رویهم تلنبار شده را ببینند، همانطور که سرهنگ می‌دید و فکری بود که چرا این نمونه نادر را در میدان امام  به نمایش نگذاشته‌اند؟

سرهنگ از تصور جوانانی که با کامیون حمل مصالح ساختمانی به اینجا آورده‌ و سیمان پیچ  کرده بودند، چنان منقلب شد که به حال مرده‌ای که دستش از دنیا کوتاه  شده، راه افتاد سمت مربع سیمانی. با اینکه فاصله‌‌ دو سکو فقط چند متر بود، هزار سال طول کشید تا از گور جمعی مردان رسید به گور نوعروسان و  نجوای پیرمرد قزوینی که خدا را شکر می‌کرد از اینکه  در سرمای زمستان الموت، گرگ دختر دم بخت‌اش را دریده! آنقدر در گوشش دنگه زد که بی‌اراده همراه او دم گرفت: «الهی تصادف کرده باشد! خدا کند از کوه پرت شده باشد! کاش توی دریا غرق شده باشد…»

غرق در آرزوی مرگ‌هایی که تا همین دیروز حتی جرات فکر کردن به آنها را نداشت، کنار سکوی چهارگوش ایستاد. چشمش افتاد به نام مریم که به خطی خوش و با زغال روی سیمان نوشته شده بود و کنارش زیور به سفیدی گچ و به خطی زنانه. نام‌ نوشته‌هایی همچنان بی‌ نظم و لابلای گل‌های پلاسیده که با اولین رگبار محو می‌شد.  تکه زغال جامانده‌ای برداشت تا گوشه‌ای خالی پیدا کند و اسم سپنتا رزمجو را کنار همبندی‌های دخترش بنویسد که دستانی با کتاب مقدس به طرفش دراز شد. وحشت‌زده پا پس کشید. نه. حتی به ضرب گلوله هم حاضر نبود اسم دخترش را روی سکویی  بنویسد که تنها نشانه زندگی بر آن نام‌  آتوسا و بهنوش بود تا هدا و یسرا با تصاویر مستندی از گورهای جمعی دوره خمرهای سرخ.  با سرگیجه و زانوان لرزان  خم شد تا دست به سکو بگیرد که صدایی به گوشش خورد. با دندان قروچه، دور وبر را نگاه کرد، جز کهوری بی‌عار و خودرو هیچ جانداری دور وبر سکو نبود. گوش تیز کرد. صدای هق هق از پشت کهور می‌آمد. قلیچ… قلیچ  رفت سمت کهور که به اندازه جوانی رشید قد کشیده بود. رسیده، نرسیده، مردی از پناه کهور بیرون آمد. خودش بود. همان مامور پشت سری که اینبار نگاه ندزدید. نترسید و در تاریکی شب، چنان چشم به چشم سرهنک شد که شکاری گرفتار طلسم نگاه افعی.  تا اشک هر دو مرد، طلسم را باطل کرد و افعی بدل شد به کرم خاکی ذلیل، دست انداخت دور گردن سرهنگ و طوری بلند گریه کرد که صدای همه درآمد.

«هیس…»

«هیس…»

«هیس…»

 سرهنگ معذب و به آرامی، حلقه دست‌ مرد را  از دور گردن  خود باز کرد و تن لرزان غریبه را نشاند لبه سکوی چهارگوش و سربه زیر کنارش نشست . هر چند می‌خواست کلامی به دلداری بگوید اما همچنان لال ماند. نه به زبان که در کاسه خالی سرش حرف و کلمه‌ای نبودکه به زبان بیاورد. درعوض چنان لرزه‌ای بر چهارستون بدنش افتاد که هر لحظه ممکن بود مفصل‌هایشان از هم در برود و نقش بر زمین شود.

غریبه که معلوم نبود حالی بهتر یا بدتر دارد ناگهان از لبه سکو بلند شد اما انگار نتوانست سرپا بماند که دوباره نشست، در حالی‌ که یک بند یا دست‌هایش را بهم می‌مالید یا چنگ می‌انداخت لای موهای فلفل نمکی‌اش و محکم می‌کشید. بار سوم که بلند شد، روبروی سرهنگ ایستاد، دهن باز کرد که چیزی بگوید! اما مثل اینکه گرفتار بختک باشد، صدایی از دهنش بیرون نیامد! مستاصل پشت کرد به سکو، دو قدم رفت، با درنگی برگشت. باز روبروی سرهنگ ایستاد، باز دهن باز کرد. باز هیچ صدایی بیرون نیامد. حال کسی را داشت که جز آن کلش‌کلش و هق هق هیچ صدایی نداشت.

سرهنگ منگ ضربه‌‌ای که  انگار به گیجگاهش خورده بود، فقط به فکرش رسید پاکت مالبرو سرخ را در حد برگ سبزی تحفه درویش از جیب پیراهنش بیرون بیاورد و تعارف کند. هر دو،همزمان برای هم فندک زدند. اما از این همزمانی، لبخندی بر لبشان ننشست.  سیگار به لب،  روبروی هم، در روشنایی شعله زرد لرزان، چشمان بی فروغ هم را دیدند که به چشمان مرده می‌مانست.  ته ریش جو گندمی غریبه نتوانسته بود گودی گونه‌هایش را بپوشاند.

سرهنگ یک لحظه یاد حرف میتی افتاد:« اسم تواب‌ها تو لیست نیس.»

و حتما شکنجه‌گرها! وحشت کرد. خواست روبرگرداند و بگریزد که غریبه گفت:« یعنی هر چه هست  قاسم الجباریه و حتی یه ارزن رحمان رحیم تو وجودش نیس؟ همه‌اش کشک… پشم؟ جاکشا!»

سرهنگ  تاب نیاورد. سیگار تا نیمه کشیده‌ را پرت کرد روی ماه ساکن نزدیک ترین گنداب‌چاله و بی‌اعتنا به فرو رفتن پایش توی لجن‌ چاله‌ها دوید. به تعفن لاشه باد کرده گاو‌میش که رسید بدون کمترین ترسی از هجوم خودی‌ها به تقلید از مرد گفت:« جاکشا! جای گلاب ریخته‌اند!»

  و افتان و خیزان از تل نخاله بالا رفت و مثل کیسه‌ زباله، رها شد روی  نیم ستون گچی که یله شده بود بر قراضه‌ها. بی فکر و ندانم به کار رو به چراغ بالای بام نیم ساخته ماند تا صبح کاذب تاریکی را پس زد و حنطوش مثل غول چراغ جادو جلواش سبز شد.

در همین زمینه

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی