باسم الحق
رعد به حمد او و فرشتگان [جملگى] از بیمش تسبیح مى گویند و صاعقه ها را فرو مى فرستند و با آنها هر که را بخواهد مورد اصابت قرار مى دهد در حالى که آنان در باره خدا مجادله مى کنند و او سخت کیفر است.
آیه ۱۳ از سوره ۱۳ از جزء ۱۳ قرآن کریم
عروس زیبا صدای ترک خوردن تیر سقف را شنید. همان تیر که تازه تعمیر کرده بود. نو بود. قاعدتا نباید ترک میخورد و اگر میشکست سقف قاعدتا هوار میشد. این عروس زیبا، در این روستا غریب بود. روستایی در میانههای جنگل انبوه. او کمی پیشتر، در شهری دورتر زندگی میکرد. در آپارتمانی در برجی نزدیک میدان ونک ، در طبقه سی و یکم. عادت جالبی داشت: گاهی که هوا ابر میشد پنجره را باز میکرد و دستش را میکشید لای ابرها. نم را حس میکرد. شنیده بود خدا همهی کارهایش را در زمین با فرشتههایش انجام میدهد. دستش را میبرد لای ابرهای سیاه و با خودش فکر میکرد که فرشتهها را نوازش میکند. فرشتههایی که قرار است باران را با خود به زمین برسانند. با فرشتهها صحبت میکرد. از آنها میخواست در دل شوهر خوبش بیندازند که از فکر بچهدار شدن منصرف شود. لنزهای طبی را از چشمانش بیرون میآورد و عینک تهاستکانیاش را بر چشمش میزد تا لنز مزاحم اشکها نباشد. خودش را پرت میکرد وسط تخت خالی. پس از مدت زمانی، گاه کوتاه و گاه بلندتر، دست و صورتش را میشست. عینکش را بر میداشت و لنزش را میانداخت. لپهای صورت گندمیاش را کمی سرخ میکرد. دور چشمهای مشکی درشتش را سیاه میکرد و لبهای قیطانیش را سرخِ تیره. لبهایش را به هم می فشرد و ریمل سیاه را روی مژههای بلند و فرش میکشید. دست آخر نگاهش را در آینه، به همه صورت استخوانی و کشیدهاش میگَرداند. برس را بر میداشت و میافتاد به جان موهای بلند از کمر گذشتهاش و دو دستهاش را از کنار شقیقه میگرفت و کش میانداخت: یک مدل خرگوشی مخصوص. ادکلن میزد و منتظر مینشست و به حرفهایش با شوهر خوبش که مثل موسیقی تکراری هر روز در همان زمان پخش میشد فکر میکرد:
-: خانمم! گلم! بد است یک خوشگل مثل تو به زمین اضافه شود؟
-: مادرم هم خوشگل بود ولی بیفکر بود.
و معمولا این وقت سر انگشتهایش ذق ذق میکرد و کمی بیحس میشد.
-: تو خیلی نا امیدی. مگر الان مشکلت چی هست؟
و در سر عروس زیبا رِنگی در گوشهای از یکی از دستگاههای موسیقی اجرا میشد:
چشمهایی در سرحد نابینایی، مویرگ های چشم حبابی شده، اعصاب ضعیف، بی حسی عضلات، احتمال قانقاریا و سکتهی مغزی و سکتهی قلبی و فشار خون.
-:خانمم! گلم! تازه انتقالش به بچه احتمالی است، قطعی نیست.
-: فکر میکنی من خودم بچه را دوست ندارم؟
راست میگفت. عروس زیبا بچه دوست داشت: مخصوصا یک دختر بچه. که زود زبان باز کند، خودش را لوس کند و مدام بپرسد که بابا کی از کار برمیگردد. تا عروس زیبا هر روز موهای دخترش را مدل جدیدی شانه کند: یک روز گوجهای با یک پیراهن دو بنده با عکس خرس و جین. یک روز هم خرگوشی با پیراهن بلند بی آستین. گاهی هم دندانهایش را روی بازوهای لخت دختر بچه بگذارد و بگوید: گازت بگیرم؟ بخورمت؟
در همین افکار است که شوهر خوب گمان میکند وقتش است: گرمی لبها مینشیند روی سرشانهی عریانش و میسُرد تا لبها و گردن و بعد نفهمیده چطور پهن شدهاند روی تخت. او مثل همیشه دستش میرود سمت کشو که شوهر خوب، فهمیده از آن چه در سر عروس زیبا گذشته، خود را از عروس زیبا جدا کرده و در لبهی تخت پشت به عروس زیبا کز میکند. خوابیده از هر هیجانی و مثل جنین، پاهایش را با کمک دست در نزدیکی شکمش جمع کرده. عروس زیبا هم پتو را رویش میکشد و از پشت به او میچسبد آن طور که سینههای نه چندان برآمدهش به کتفها مماس شود . بعد پنجهها را لای موهای جوگندمی شوهر خوب کرده و نوازشش میدهد. وقتی عروس زیبا صدای خر و پف خفیف را میشنود از بستر بیرون میرود و اگر هوا ابری باشد دستش را از پنجره بیرون میآورد و با فرشتهها حرف میزند. بعد زیپ کیف کوچک را میکشد و یک نوار تست قند را داخل دستگاه کوچک و سیاه میگذارد. بعد انگشت اشاره ی دست چپ را بین انگشت بزرگ و شستش میگیرد و میفشارد و سوزن دستگاه قندسنج را به انگشت اشاره دست چپ شلیک میکند. انگشت را فشار میدهد تا خون بیشتری بیرون بزند و قطرهی خون را روی قسمت سبزرنگ نوار میمالد. اگر دستگاه عددی بیشتر از دویست نشان دهد سرنگ انسولین رگولار را به شکمش شلیک میکند. مسواک میزند. جای لنزها را میشوید و از سُرُم مخصوص پر میکند. لنزها را داخلش میگذارد و عینک را به چشم میگذارد و به رختخواب میرود، آباژور را روشن میکند و چند صفحه از یکی از رمانهای آمریکای جنوبی را میخواند. وقتی چشمش سنگین شد عینک را روی رف تخت میگذارد و آباژور را خاموش میکند و باز به او میچسبد و انقدر صدای نفسها و خر و پف ها را گوش میکند تا خوابش ببرد.
چند روز بود که این فیلم و موسیقی تکراری دیگر پخش نمیشد که عروس زیبا به این روستای زیبا در میانهی جنگل ابر مهاجرت کرد. او به بیخوابی مبتلا شده بود. واقعیتش این است که تا حدود زیادی خودش مقصر بود. او نباید خودش را برای خوابیدن به آوای خر و پف کسی عادت میداد. ولی خب! خود کرده را چه تدبیر؟ او هر شب پنجره را باز میکرد تا شاید تکه ابری نزدیک پنجره باشد و با فرشتهها صحبت کند و گاهی ابرهایی بودند. اما انگار هیچ فرشتهای صدای او را نشنیده بود. حتا خواسته بود خود را از پنجرهی اتاقش واقع در طبقهی سی و یکم برج بلند به پایین پرت کند. اما اثر تابوهای دورهی کودکی بود یا ترس، که منصرف شد. او دیگر نمیخواست در آن خانه بماند. چون تا چشمش گرم میشد بعد از خواندن کلی صفحات کتاب و خوردن چند قرص خوابآور قوی، شوهر خوبش را میدید با زنی که بدون مقاومت حاضر است بچهدار شود. زن گاهی توپر و سفید بود و قدش میانه اندام که پاهایش را بالا داده بود. گاهی هم سیاه بلندبالا با لبهای کلفت و سینههای برجسته و روی چهار دست و پا خوابیده . گاهی هم بلوند شبیه مرلین مونرو که به پشت دمر افتاده است. اما هر چه بودند در کشوی اتاق کاندم نداشتند. اما همیشه این هذیانها در مکانی ثابت اتفاق میافتاد: روی تخت اتاق خوابش یا روی کاناپهی اتاق پذیرایی و حتا گاهی در حمام . این کابوسها هیچگاه از چهاردیواری خانهی خودش بیرون نمیرفت. برای همین در خانه را قفل کرد و رفت. در بازارچهای نزدیک میدان تجریش، دو مانتو خرید و چند تکه لباس تازه و البته در میانشان لباس زیر هم بود. به حمام عمومی در همان میدان تجریش شرقتر از امامزاده صالح رفت. خودش را شست و غسل کرد. لباسهای نو پوشید و باقی لباسهای تازه را در ساک دستی ش ریخت: کنار کیف سیاه دستگاه سنجش خون و جا عینکی و یخدان- فلاسکی که داخلش را از سرنگهای انسولین پر کرده بود. لباسهایی را که پیش از حمام رفتن تنش بود در کیسه ی مجزایی کرده بود و همه را یکجا به یک زن بیخانمان بخشید. زن بی خانمان هم در جواب کلی دعای خیرش کرد. به مسجد قدیس رفت. آخرین جایی که میدانست شاید بشود با فرشتهای صحبت کرد. در مسجد مثل همهی روزهای بعد از قدیس قفل بود. همانجا جلوی در با وجود تنگی معبر نمازی خواند. بعد به ترمینال اتوبوسرانی رفت . گفت : آقا! یک بلیط میخواهم.
-: کجا؟
-: یک جایی که خیلی ابر داشته باشد. خیلی مه باشد.
-: جنگل ابر؟
-: خیلی مه میشود؟
و به دستش یک بلیط دادند. او هم در روستایی در میانهی جنگل تصمیم گرفت خانهای بخرد. به او کلبهی چوبی نشان دادند که در سینهی نشیبی سبز بود و به او اطمینان دادند که دست کم، نصف سال جلوی پنجرهش ابر باشد. اما این کلبهی چوبی تیرهای سقفش کهنه بود و در آستانهی هوار شدن. فروشنده ی کلبه او را به نجاری معرفی کرد که میتوانست تیرهای چوبی سقف را تعویض کند. نجار هم بعد از بازدید از محل کلبه و برداشتن اندازهها به جنگل رفت تا درختی بیندازد و تیرهای تازه را بسازد. نجار دنبال بهترین درخت جنگل ابر بود.
اما زن یک چیز را اصلا نمیدانست. یک زوج فرشته که عمدتا در ابرهای میدان ونک انجام ماموریت میدادند به عروس زیبا انس گرفته بودند. صدای عروس زیبا را هر وقت میشنیدند و به یکدیگر لبخند میزدند و سکوت میکردند تا صدای عروس زیبا را بشنوند. صدایی که فقط فرشتهها میشنوند و کمتر انسانی موفق به شنیدن آن صدا شده است. آن زوج فرشته وقتی دستهای عروس زیبا را میدیدند دست هم را میگرفتند و سرشان را میچسباندند به دستهای عروس زیبا. بوی دستهای عروس زیبا را خیلی دوست داشتند. بویی که کمتر انسانی موفق میشود ملتفت آن بو شود. آنها گاهی خود را از لای دستها میسراندند و دور گردن بلند عروس زیبا میگشتند.آنها خیلی دلشان میخواست به عروس زیبا یک فرزند سالم هدیه بدهند . اما عروس زیبا شک داشت که اصلا فرشتهای در میان ابرها باشد. شاید حق داشت . او بارها از فرشتهها خواسته بود سلامت چشمانش را محافظت کنند. وقتی مادرش سکته ی مغزی کرد خواست که فرشتهها او را زنده نگهدارند و مادرش، تا بمیرد سالها فلج روی تخت افتاده بود. وقتی عروس زیبا به مسجد قدیس رفته بود آن دو فرشته خواسته بودند مکان ماموریتشان عوض شود به مسجد. بعد هم شدند مامور رشد دادن یکی از درختان جنگل ابر. آن دو فرشته در میان یک درخت جاگیر شده بودند. باید آب را از زمین و املاح را از خاک به ریشه میرساندند. شاخهها را از درون رشد میدادند. برگ تازه میدادند و به موقع رنگ برگها را از سبز به نارنجی وقرمز وزرد تغییر میدادند. برگها را در پاییز به دست ملایکه باد میسپردند و درخت را میخواباندند.
از قضا نجار همان درخت را برای ساختن تیرهای تازه انتخاب کرده بود. فرشتگان فهمیده بودند این تقدیر الهی معنای خاصی دارد: دیگر دیر نباشد روزی که به آسمان برگردند و تسبیح بگویند. برای همین فرصت را مغتنم دانسته، تصمیم گرفتند برای عروس زیبا هدیهای به رسم یادگار بگذارند. همانجا برای بچهدارشدن اقدام کردند و بچهی خود را در تنهی درخت طوری جا گذاشتند که در حین عملیات نجاری آسیبی نبیند. منتظر شدند تا چند صباح دیگر که دستور خواهد رسید و آنها به آسمان باز خواهند گشت.
نجار هم تیرها را ساخت و طوری طراحی کرد که بار اصلی روی تیر اصلی باشد که از تنهی درخت ساخته شده است. این تیر جوان باید بار سقف را به تنهایی میکشید و تا این تیر بود سقف بر جا بود و اگر میشکست سقف هوار میشد روی کلبه.
چند روزی بود که عروس زیبا زیر سقف تازه زندگی میکرد . آن روز دیگر همه ی آذوقهای را که با خود به منزل جدید آورده بود تمام کرده بود. اما او برای خرید بیرون نرفت. فقط دم غروب رفت کنار آب پرپشتی که سینهی شیب را گرفته بود و ردش ته دره گم میشد. آن روز ابرهای سیاه آسمان را پوشانده بود ولی حتا قطرهای نمیبارید. عروس زیبا بر لب آن آب پرپشت، فکرکرد اصلا بچهدار شدن چه معنایی دارد؟ کیف کردن و لذت بردن از نسلی که ساختهایم چه معنایی دارد؟ وقتی قرار است بمیریم و همه چیز زود تمام شود؟ و خیلی زود گزارههایی در پی این افکارش در ذهنش نقش بست: حالا بچه نیاوریم مبادا که او هم بر اثر ژن وراثت مبتلا به قند نشود؟ که مبادا زجر بکشد؟ خب بکشد. او هم خواهد مرد. اگر لذت بردن معنایی ندارد زجر کشیدن هم بی معناست. در خلال فکرها دستگاه قندسنج را انداخت توی آب و بعد دانه دانه سرنگهای انسولین را. دوست داشت قیچی داشت تا موهایش را از بیخ ببرد و به آب بریزد. صدای اذان مغرب از بلندگوهای مسجد روستا بلند بود که به خانه بازگشت.گرسنه بود. انگار منتظر بود تا فرشتهها مائدهای از آسمان برایش بیاورند. دستهاش را از پنجره بیرون داده بود و نم مه را لمس میکرد. هیزم توی شومینه بی آتش بود و کتری خالی از آب روی هیزمها. شکمش صدا داد. از گرسنگی دلش ضعف میرفت . ضعف قوای بیناییش به کمک شب سیاه آمده بود تا عروس زیبا هیچ چیز را نبیند. اما ناگهان چیزی دید: نوری شدیدسیاهی شب را شکافت. عروس زیبا گمان کرد که این درخشش، ناشی از رعد و برق شدیدی است. اما در واقع، آن نور، حاصل بالارفتن آن دو فرشتهی مهربان بود که عاشق عروس زیبا شده بودند. عروس زیبا مجددا خطا کرد: صدای شدیدی را که از تیر سقف میشنید گذاشت به حساب صدای رعد. اما واقعیت چیز دیگری بود: فرشتههای نوزاد خیلی سریع رشد میکنند و فرشتهی نوزاد در تیر، آنقدر بزرگ شده بود که دیگر توی تیر چوبی جا نمیشد. برای آن که از تیر چوبی بیرون بیاید تیر را میشکافت. این صدای شکافته شدن تیر بود. باران شدیدی بارید.
بیشتر بخوانید: