دیشب از گرما اصلن نخوابیدیم. مخصوصن که ساعت چهار صبح نگهبان فلاکس چای را داد داخل و از بد شانسی چون من کارگر روز بودم باید دور فلاکس بزرگ چای را با پتو میپوشاندم تا برای صبحانه گرم بماند. این بود که بعد از آن دیگر خوابم نبرد. عجیب بود. همیشه فلاکس چای را ساعت شش میدادند داخل.
با این حال صبح طبق معمول همه سرساعت شش بیدار شدیم. ساعت هفت صبح، بچهها دور تا دور سفره نشستنه بودند منتظر چای تا صبحانه را شروع کنند که در فرعی ناگهان باز شد و نگهبان داد زد، مجید معرف خانی سریع بیاد بیرون.
همه نگاهها برگشت به طرف مجید.
مجید هم متعجب نگاهی به جمع کرد و شیر فلاکس را بست. لیوان قرمز را نصف نیمه زمین گذاشت و بلند شد رفت جلوی در.
صدایش آمد که آرام گفت، همین طوری بیام یا شلوار بپوشم؟
در جوابش صدای نا آشنا محکم و بدونه معطلی غرید، فرقی نمیکنه. فقط بجنب.
چون مدتی بود که ملاقاتها قطع شده بود و حتی بهداری را هم تعطیل کرده بودند، حتمن این وقت صبح کار دیگری داشتند. اما چه کاری میتواند باشد که لازم شده این موقع صبح بیایند دنبال زندانی؟
نخی را که به جای چاقو با آن قالب بزرگ پنیر را تقصیم میکردم از سرانگشتانم باز کردم و بلند شدم رفتم جلوی در تا ببینم این صدای ناآشنا و تحکمآمیز از کیست؟
ابروی مجید در هم رفت. رنگ گندمگون صورتش هم کمی پرید. با دهانی خشک پرسید، کجا باید بیام؟
طرف بلندتر داد زد، چقدر حرف میزنی. بیا بیرون تا بفهمی.
لای در باز بود. کمی جلوتر رفتم و از همان لا نگاهی به راهرو انداختم.
پشت در جوانی هم سن و سال خودمان ناآرام و عصبی این پا و آن پا میکرد. تا به حال ندیده بودمش. انگار بو کشید. نگاه تیزش برگشت بطرفم.
تند سرم را دزدیدم. تا به حال ندیده بودماش. ته ریش نامرتب و چشمان گود افتاده سیاه، صورت تیره و عبوساش را ترسناک تر از آنچه بود نشان میداد. تنومند بود و نسبتن بلند.
درست هم زمان با پایی که پس کشیدم پا پیش گذاشت و در فرعی را فشار داد و سرش را داخل کرد و چشم دوخت به طرفی که مجید برگشته بود تا برود شلوار بیرون را بپوشد.
در نیمه باز مانع از افتادن نگاههایمان به هم شد اما شک ندارم قبلش نگاه و بویم را حس کرده بود. پاسدار معمولی نبود.
پیراهن قهوهای چروک و شلور طوسی نه چندان تمیز با زانوهای گود افتاده، ظاهرش را بیشتر شبیه باجوها کرده بود تا نگهبان. به علاوه حالت عصبی و خشم پنهانش با آن شتاب و عجله، اصلن عادی نبود.
مجید یک بار دیگر برگشت جلوی در و در حالی که سعی میکرد ظاهرش را خونسرد نشان بدهد به عادت همیشگی چانهاش را خاراند پرسید، برا ملاقاته؟
طرف خشک غرید، گفتم بیا بیرون میفهمی وقتو تلف نکن…
مجید بار دیگر با عجله برگشت به اتاق کوچک فرعی و یک دقیقه بعد در حالی که بند شلوارکردیاش را میبست با شتاب برگشت جلوی در. چشمبندش را زد و از فرعی خارج شد.
مردک چه بوی عجیبی میداد. وقتی برگشتم بطرف سفره سیامک از اتاق کوچک فرعی بسرعت آمد به طرفم و گفت، فری، فهمیدی طرف کی بود؟
صدای کلفت و قیافه مخوفی داشت، بازجو بود؟
آب دهانش را قورت داد و گفت، از کجا فهمیدی؟
حدس میزنم…
حرفم را قطع کرد و گفت، مجید شلوارشو که عوض میکرد گفت، امیر، بازجوی کرجه. معاون رئیسی، دادستان کرج. باز آب دهانش را قورت داد، اماهنوز گلویش خشک بود.
نشستم پای سفره ولی در سرم غوغائی بپا شد. در این پنج سالی که در گوهردشت بودم همیشه موقع فشار، زندانیان کرجی مقدم بودند.
دوباره تکه نخی از قرقره سفید کندم و مشغول تقصیم پنیر شدم. سیامک هم آمد و کنارم نشست و به جای مجید شروع به پر کردن لیوانها کرد.
نیازی به توضیح آنچه دیده بودم نبود و ظاهرن همه با شنیدن صدای طرف هوشیار شده بودند. بر خلاف همیشه صبحانه را در سکوت و با بیمیلی خوردیم.
گرچه در ظاهر اتفاق مهمی نیفتاده بود اما با توجه به حوادث چند روز گذشته بعد از صبحانه با صد فکر پریشان سرگرم تمیز کردن سفره شدم. چنان حواسم پرت بود که در حین کار ناگهان سرم محکم خورد به پای محسن.
محسن ساکت جلوی پنجره ایستاده بود. از من حواس پرت تر، اصلن متوجه نشد.
نگاهش کردم. به نظر در جای دیگری بود. در خود نبود.
دقت کردم ببینم کجا را نگاه میکنه، معلوم نبود. شیشه عینکاش چسبیده بود به درز بین دو پره آهنی کرکر محافظ پنجره و ظاهرن نگاهش به سمت آبی آسمان دور بود.
از آخرین شبی که تلویزیون در بند بود و خبر محاصرهئ ارتش سازمان را شنیده بودیم، روی هم ده کلمه حرف نزده بود. دستانش روی طاقچهئ پنجره بیحرکت به روی هم نشسته بودند و چشمانش غرق آبی دور بود.
شاید نگاه سنگینم را حس کرد چون برگشت به طرفم و بدونه مقدمه گفت، تابلوی شام آخر را نقاش برا چی کشید بود؟
منظورت داوینچی؟
نمیدونم. شاید. به هر حال اونو برای چی کشیده؟
فکری کردم دیدم نمیدونم. گفتم، برا شام آخر دیگه. چه میدونم.
مصطفی گفت، بعضیها فکر میکنن نظرش خیانت یهودا بوده. چون بالای کله اونو سایه سیاه زده.
محسن لبخند بیرنگی زد و گفت، شایدم میخواسته شرایط اون روزای مسیح رو نشون بده.
فکری از مغزم گذشت. با تردید پرسیدم، یعنی فکر میکنی اینم صبحانه آخر ماست…
باز لبخند زد. این بار تلخ. بعد از کمی مکث گفت، شاید. یعنی فکر کردم اگه بین ما هم یه نقاش درست و حسابی بود قطعن به جای پاک کردن این سفره یه تابلو ازش میکشید.
با خودم اندیشیدم اگر این واقعن صبحانه آخر باشه قطعن یه روزی یه بابائی پیدا میشه تا اونو بکشه یا حداقل بنویسه.
هنوز نصف سفره را پاک نکرده بودم. بیهوا دستمال را انداختم زمین و ایستادم کنارش و گفتم، یعنی تو فکر میکنی همین روزها همه رو میزنن؟
دوباره لبخند زد اما این بار لبخندش هم رنگ داشت هم شیرین بود. عینک پنسی سیاهش را کمی عقب نشاند و گفت، پس چی فکر کردی. قربانی جام زهرخمینی، خود بیشرف که نیست.
دوباره نگاهش را برگرداند به درز آبی پنجره و با صدای آرامتر که گوئی در دل و با خود نجوا میکند ادامه داد، شام آخر یعنی سرآمد معین. یعنی درست این صبحانه لامصب.
دستمالی را که انداخته بودم وسط سفره، مسعود برداشت و شروع به پاک کردن بقیه بوم صبحانه آخر کرد.
زید گفت، سرآمد معین دقیقن یعنی چی؟
سیامک سینی پر از لیوانهای کثیف را از زمین برداشت و همانطور که بطرف حمام میرفت با خنده بیخیال همیشگی گفت، معلومه دیگه. یعنی خدا همه رو بیامرزه…
عمو سعید گفت، این یه ترجمه مدرن از اجل مسمی است که تو قران آمده. سازمان اونو سرآمد معین ترجمه کرده.
محسن سرش را به معنای تایید پایین آورد. این بار نوبت مسعود بود که دستمال بدست به فکر فرو برود و پاک فراموش کند که دستمال را برای چه برداشته.
آمدم دستمال را از دستش بگیرم که صدای فریاد کاظم آمد. از اتاق کوچک فرعی به سرعت خودش را به ما رساند و از سیامک پرسید، مگر قرارمان با خواهر کرجی ساعت هشت نبود؟ هر چه علامت مورس میزنم، جواب نمیده، نکنه اونم بردن؟
سیامک هنوز سینی به دست وسط اتاق ایستاده بود.
به ساعتش نگاه کرد وسریع خودش را رساند جلوی پنجره و محسن را با دست کنار کشید و از گوشه کرکره آهنی خیره شد به سلول خواهر و زیر لبی گفت، درسته! نسرین کرجیه. بذار باز علامت رو تکرار کنم.
این بار خودش مچ دستش را از پنجره بیرون کرد و علامت را تکرار کرد اما باز هیچ خبری نشد.
کاظم نگران گفت تا حالا نشده بود سر قرار نیاید. حتمن اونم بردن. حتمن چون اونم کرجیه بردنش.
صورت گرد و گندمگونش با آن پیشانی کوتاه و ابروهای پیوسته همیشه منو یاد نقاشیهای منیاتور میاندازه.
همه گیج شده، خشک مان زد.
از چند روز قبل که اول هواخوری قطع شد و بعد هم پاسدارها ریختن داخل بند و تلویزیون و کولرو بردند همه چیز خود به خود عجیب و غریب و غیر عادی شده بود اما امروز قطعن وارد فاز دیگری شدیم.
حدودن دو ساعتی از صبحانه نگذشته بود که مجددن در فرعی باز شد واین بار لشگری و پاسدار تورج و فرج با شخصی ناآشنا، وارد فرعی شدند. به غیر از لشگری که مثل گرگ به گله زده خشمگین و سرگردان در بین بچهها میگشت بقیه نسبتن خسته و شل ول ایستاده بودند به تماشا. البته برای اولین بار همگی به جای دمپائی، پوتین سربازی به پا داشتند. ظاهرن آماده باش بودند چون چای صبحانه را هم برخلاف همیشه به جای ساعت شش ساعت چهار صبح دادن.
تورج طبق معمول با سر و وضع بهم ریخته و موی کثیف و چرب با اشاره لشگری، آب دماغش را بالا کشید و عصبی فریاد زد که، همه بران (برن) اتاق تلویزیون. د یاالله زود باشن. همه.
دو سه دقیقهای طول کشید تا همه جمع شدیم داخل اتاق بزرگ تلویزیون سابق.
لشگری رفت روبروی جمع و با دست اشاره کرد که بشنین.
من آخر ایستاده بودم و ننشستم. تقریبان اتاق پر شده بود. همه دو زانو پشت سر هم نشستند.
عصبی و رنگ پریده دستمال یزدی را از جیب شلوار گل و گشادش در آورد و عرق صورت و گردنش را پاک کرد و داد زد، چن نفر لیسانسه دارین؟
تک توکی دست بلند کردند.
دستی به چند نخ ریش چانهاش کشید و گفت، فقط همینا هستین؟
چند نفر دیگر دست بلند کردند.
نیش خندی زد و گفت، هر کی لیسانس و بالای لیسانسه سریع چشمبند بزنه از فرعی بره بیرون.
حدودن یک سوم بچهها بلند شدند و رفتند بیرون.
او سپس خود در حالی که به دنبال آنها روان شد زیر گوش فرج چیزی زمزمه کرد و سرآسیمه از فرعی خارج شد. بعد باز نوبت تورج شد که با صدای دورگهاش داد بزند، هر کسان اسمش خونده میشه چشمبند بزنن بره بیرون.
بعد آن پاسدار دیگر شروع کرد به خواندن لیستی که در دست داشت. اردشیرکلانترقدرت، نوری عبدالعلی جبار. شعبان کاظم صنعت. فری دون نجف ارین بیژن. سیاک طوربای…
فری که گفت، دلم هری ریخت. با خودم گفتم، پاشو… پاشو پسر که باز مثل دفعه قبل پیش قراولی.
تک و توکی از بچهها خندهشان را پنهان کردند. فرج همه ما را به اسم میشناخت. چند سال بود نگهبان بندمان بود. شاکی و متعجب لیست را از دست پاسدار کج و کوله گرفت و خودش شروع به خواندن کرد. سر آن پاسدار مثل زانوی دودکش بود.
اردشیر کلانتری، قدرت نوری. عبدالجبار شعبانی. کاظم صنعت فر. فری… نه، بیژن آرین، سیامک طوبائی، محسن صادق زاده و مصطفا بابائی و…
عجیب بود. به نظرم رسید من را از قلم انداخت. یک آن احمقانه خواستم بپرسم منم هستم؟ که فکری کردم و زبانم را گاز گرفتم. بهتره صدا شو در نیارم. دیوانهای مگر خول. دنبال شر میگردی. گور پدرش. حتمن از بس عجله داره از قلم انداخته.
مصطفی گفت، یه دقیقه فرصت بدین لباس بپوشیم.
تورج داد زد، نه لازم نکردن. گفتن همین طوری ببریم. د یا الله بیرون.
فرج اشاره کرد که عیبی نداره بذار لباس بپوشن. بعد خودش گفت، فقط بجنبین.
وقتی بچهها مشغول پوشیدن شلوار بودند مصطفی رو به جمع کرد و آرام گفت، شاید دیگر همدیگر را نبینیم. قول و قرارمان را فراموش نکنید. نه محکوم میکنیم نه مصاحبه.
دو دقیقه نگذشته بود فرج داد زد، چقدر طولش میدین، یه شلوار پوشیدنهااا.
جبار نگاهی به من کرد و یواشی پرسید، مگه اسم تو را هم خواندن؟
گفتم نمیدونم. اولش انگار اسم من هم بود اما بعد فرج اسم منو نخوند.
مرتضی رو به مصطفی کرد و گفت، اتهام! اونو چی بگیم؟
مصطفی در حالی که دانههای ریز عرق روی و سر وصورتش را با دست پاک میکرد گفت، همون که همه زندانیا میگن. مگه در عرض چند ماه گذشته چیزی عوض شده؟ مثل گذشته باید بگیم هواداری. اگر قبول نکردند و اصرار کردن من میگم، مجاهدین.
کاظم در حالی که داشت میرفت طرف در زمزمه کنان گفت، من یکی که شک ندارم از ترس سازمان همه رو اول و آخرش میزنن. پس دیگه چه فرغی میکنه اتهام رو چی بگیم.
تورج انگار چیزی شنیده باشد برگشت داخل فرعی و آمد جلوی در اتاق ایستاد و رو کرد به من و گفت، هی چرا وایسادی برو بیرون د یا الله.
گفتم، اما اسم منو نخوندهها.
فریدون نجفی، پوستر، کاری از ساعد
فکری کرد و گفت، پس اینجا چرا وایسادی برو سر کارت. بقیه د یا الله، برن بیرون.
فرصت هیچ حرفی نبود. حتا خداحافظی. بچهها با عجله چشم بندها را زدند و از در خارج شدند. تنها کسی که از قبل لباس پوشیده و آماده بود محسن بود. او بهترین لباسش را پوشیده بود. شلوارچینی سیاه با پیراهن چهار خانه سیاه و سفید نو. هر دو را در آخرین ملاقات برایش آورده بودند.
وقتی همه رفتند و در بسته شد، دوباره ما ماندیم در راهروی فرعی مات و متحیر.
تا به حال صورت تورجو این طور خسته و برافروخته ندیده بودم. انگار تمام شب گذشته رو نخوابیده باشه. چه عجلهای داشت قرومساق.
عموسعید این را وقتی در گوشم زمزه کرد که به طرف اتاق بزرگ فرعی بر میگشتیم.
از من کوتاه تر بود. دستی بر شانهاش گذاشتم و گفتم، به نظر منم تورج بدجوری خمار بود. انگار دو روزه از زندان خارج نشده تا دمشو به خمره بزنه.
عمو سعید دستی به سبیل بلندش کشید و این بار با صدای آرام و لبخندی تلخ اضافه کرد، نکنه واقعن همه چی به این سادگی تموم بشه؟ تا حالا تو این چند سال هیچ کسی رو از بند یا فرعی اینطوری ضرب العجلی نبردن.
باهات موافقم منم نمیدونم چرا یاد اوین افتادم. سال شصت یادته. وقتی نگهبان یکی رو برا اعدام میبردن دقیقن همین حالتو داشت.
عموسعید با دو دست صورتش را پوشاند.
برای این که از این حالت خارجاش کنم پرسیدم تو متوجه شدی؟ انگار اولش که اسامی رو میخوند اسم منم بود اما بعد فرج اسم منو نخوند.
عمو سعید لبخندی زد و گفت، خیالاتی شدی عمو. بعد اما اضافه کرد، ولی زیاد نگران نباش. اگه درست باشه حتمن برمیگردن میان سراغت. اشالله که نباشه.
از او جدا شدم و رفتم تا یه دوش بگیرم. بعید نبود بیان دونبالم. اگه مثل دفعههای قبل خواستن ببرند انفرادی حداقل تمیز باشم. تو انفرادی هفتهای یه بار بزور آدم رو به حمام میبردن. زیر دوش آب ولرم مایل به سرد اما از این فکر خارج نمیشدم، واقعن چرا اول لشگری لیسانسهها رو برد؟ تا حالا نشده بود بر اساس مدرک کاری بکنن. واقعن ممکنه باز همه رو برگردانند به انفرادی مثل سال شصت و یک. یعنی باز روز از نو روزی از نو. خدای بزرگ…
تازه وقتی به زور سعی کردم از این موضوع ذهنم را خلاص کنم باز فکرم مشغول این شد که پس چرا فرج اسم منو نخوند؟
نکنه واقعن بخوان زندانیها رو تصفیه بکنن؟ یعنی خدا کنه بخوان فقط تصفیه کنن. اگه بخوان تعدادی رو بزن چی؟ امکان نداره من جزءشان نباشم. حتمن تا ظهر میآن دنبالم.
سر ظهر فکر کنم برای اولین بار صدای اذان رو نشنیدم. البته فرقی هم نمیکرد چون نه حال خواندن نماز را داشتم و نه از غذا خبری بود تا مشغول چیدن سفره بشم.
در حقیقت از فشار افکار پریشان و مغشوش از خیر نماز گشتم. ترجیح دادم راه برم تا با صد تا فکر درهم و برهم، سر نماز بایستم. درست مثل دوران انفرادی که سر ظهر از زور گرسنگی نمازم نمیآمد. در واقع در آن زمان افکارم از زور گرسنگی، راه به مالیخولیا میبرد اما حالا از زور اضطراب. مطمئنم اسم منم بود. کاش همون موقع با جمع میرفتم و انقدر انتظار بیخود نمیکشیدم.
یک دو سه چهار. چرخ. یک دو سه چهار چرخ. هنوز چهار قدم برنداشته میرسیدم به دیوار روبرو و باید میچرخیدم. چهار قدم راه میرفتم و یک چرخ کامل میزدم. در آن بعداز ظهرهای طولانی انفرادی، آنقدر میرفتم که یک وقت معلوم میشد ساعت از سه بعداز ظهر گذشته و هنوز پاسدار چرخ دستی نهار را از سر راهرو تکان نداده. کرم داشت. هر نیم ساعت میآمد و چند بار ملاقه را به بدنه دیگ میزد و بوی غذا را در بند پخش میکرد و باز میرفت. خدای بزرگ. چقدر گرسنگی کشیدم و راه رفتم و آب خوردم. سه سال.
راهروی فرعی اما شش متری میشد و لازم نبود نرفته دور زد. البته این هم بود که برخلاف آن سالهای انفرادی که فقط گرسنه بودیم و خیالمان تا حدودی راحت بود حالا سیر سیریم در عوض خیالمان به شدت ناراحت. هر لحظه امکان دارد در باز شود و اسم تعداد دیگری را بخوانند. اصلن آنهایی را که برده بودند چرا بر نگرداندند؟ تا به حال سابقه نداشته انقدر بیخودی بچهها را معطل کنن.
از همه چیز بدتر نه امکان اعتراض بود نه موقعیتی که حتی بشود فکر فرار کرد. کت بسته گوشه یک دژ سر تا پا آهن و سیمان گرفتار چه قوم وحشیای شدیم.
از روزی که تلویزیون را از فرعی بردند بشدت مراقب بودند صدای رادیوی پاسدارها هم به فرعی نرسد. در واقع از چند روز گذشته تنها خبری که احتمالن آگاهانه به گوش مان رسانده بودند، صدای گنگ شعارهای محو نماز جمعه بود که در آن جمعیت، مشتاقانه خواستار اعدام زندانیان منافق بودند. نمازگزاران یک صدا شعار میدادند زندانی منافق اعدام باید گردد.
گرچه این تنها خبر هم نبود. در طی چند روز گذشته، بخاطر سکوت سنگینی که در زندان حاکم بود گه گاه صدای ضعیف بلندگوهای مساجد گوهردشت هم به گوش میرسید که در آنها مردم را برای مقابله با حمله سازمان به جبهه فرا میخواندند.
بعد از یک ساعت راه رفتن تند و بدون وقفه، از خستگی، نشستم جلوی در فرعی. بعد فکری به سرم زد. بهترین راه فرار از افکار درهم و پریشان و بخصوص این حالت تعلیق، صحبت بر سر آن است. نگاهی به دور و بر انداختم، زید و جعفر کمی آن طرف تر، ساکت و آرام در خود فرو رفته بودند. جعفرهنوز ریشاش کامل در نیامده بود. بعد از هفت سال زندان هنوز بیست سالش تمام نشده بود. بچه ده دوازده ساله مدرسه راهنمائی شهر لاهیجان از ترس دستگیری به همراه سایر دانشآموزان هوادار از خانه و کاشانه فراری شده بودند به جنگلهای اطراف شهر و اتفاقن همگی هم به راحتی در همان جنگلهای محدود، دستگیر شده بودند. قدی کوتاه و صورتی بچه گانه داشت، یعنی درست برخلاف وقار و غرور مردانهاش. همیشه کم حرف بود و تقریبن به غیر از مواردی که به ندرت عصبانی میشد در چشم آدم نگاه نمیکرد.
گفتم، خیلی ساکتی جعفر؟ سوال احمقانهای بود چون او همیشه ساکت بود.
شرمی پنهان، تقریبن اکثر اوقات درنگاهش بود. آرام گفت، چی بگم؟ بعد هم سرش را پایین انداخت.
هیچی. فقط خواستم ببینم تو چه فکر میکنی؟
مکثی کرد و دستی به پیشانی کشید و آن را از روی تمام موهای مجعد و سیاهاش گذراند و بعد از سکوتی طولانی با حالتی دو به شک گفت، چه بگم. به نظرم سازمان در حال پیشروی است و اینها از ترسشان میخواهند تعدادی از زندانیها را بزنن. فکر کنم این بار واقعن زدن به سیم آخر.
حرفش که تمام شد با همان وقار و آرامش نگاهی زیرچشمی کرد و گفت، شما چی فکر میکنی؟
گفتم یادته دو سه سال پیش مرتضوی هر وقت میآمد تو بند سخنرانی کنه آخرش چی میگفت؟
سبیل تازه سبز شدهاش را با دو انگشت رساند به لبپایینش و گفت، نه!
گفتم همیشه آخر سخنرانیها با تهدید میگفت وقتی امریکا به ما حمله کنه اول یه نارنجک میاندازیم تو بند شما بعد خودمون همه میریم جبهه.
لبخند تلخی زد و گفت، درسته. یادم رفته بود. اره دقیقن همینو میگفت. تازه یادم افتاد. همیشه اینو میگفت. میدونی حالا تازه دارم میفهمم چرا دو ماه پیش شما رو اعدام نکردن.
فکری کردم و پرسیدم، متوجه ربطش نشدم.
سرش را خاراند گفت، اعدام بیست تا زندانی که حکم زندان داشتن مردم را هشیار میکرد. تازه اون موقع بهانهای هم نداشتند. فقط میخواستند جلوی اعتصاب زندانیها را بگیرند.
گفتم، یعنی فکر میکنی حالا مردم نخواهند فهمید؟
لب پایینش را گاز گرفت و سرش را دو بار به معنی نمیدانم تکان داد.
درست همین موقع حسین آقا که نمیدانم از کجا پیدایش شد و زد روی شانهاش وگفت، نه بابا، چه تخیلاتی میزنی جوون. همیشه که نباید نیمه خالی لیوانو دید.
جعفر مهربان نگاهش کرد و گفت، خوب شما از لیوان پرت بگو.
حسین سبیل دسته دارش را از روی دو طرف لبانش کنار کشید و گفت، ازکجا میدونستن سازمان میخواد دست به یه همچین عملیاتی بزنی. اونم بعد از پذیرش قطعنامه. منظورم اینه که میگی حالا فهمیدم چرا شما را دو ماه پیش نزدن…
این بار من زدم به شانهاش و گفتم، هرچه باشه تا شب قطعن مشخص میشه.
هنوز حرفمان تمام نشده بود که یکی جعفر را صدا کرد و رفت. بعد از رفتن او مهدی به جایاش نشست و گفت، همه این بازیها برا اینه که منو ملیکش کنند. من بدبخت بگو که ده روز دیگه هفت سال زندانم تموم میشه.
حسین آقا زد پشتش و گفت، بگو خوشبخت. انشاالله به اون روز هم میرسی. پسر به جای این حرفا دعا کن به موقش آزاد بشی و بری سر خونه و زندگیت. بدبخت مادرت منتظره. بعد هم خندان رو به زید کرد و انگار مطمئن باشه زید تائیدش خواهد کرد ادامه داد، همین که لشگری اومده بود دنبال لیسانسهها خودش یعنی یه جور دسته بندی کردن زندانیا. میگی نه از زیدیش بپرس؟
زید گفت، ناراحت نشیها ولی سنگین چرت زدی.
مهدی خندید و گفت، منو میگی یا حسیناقا رو؟
زید عینکش را بالا زد و گفت، عذر میخوام اما هر دو چرت زدین…
مهدی لبش را برگرداند و گفت، در هر حال به نظر من بچهها رو بردند تا با مشت و مال، عقدههای خودشان را خالی کنند. کاری که در طول این هفت سال همیشه کردن. این همه آدم را میخواهند چیکار کنند. سال شصت نیست که با هر عملیات سازمان صد نفر بیگناه اعدام کنند.
حسین عصبی و با عجله باز سبیلش را به دو طرف لبانش کشید و گفت، این اصلن تو کله من یکی نمیره. آخه مردحسابی مگه ما چکاره حسنایم که بخوان ما رو بزنن یا بترسانن؟ به مای دست و پا بسته این گوشه نشسته چه دخلی داره که تو مرز عراق چی میگذره؟
مهدی فکری کرد و گفت، سال شصت یادت رفته. بچهها تو خیابان تظاهرات میکردن رژیم بچههای رو که سال پنجاه و نه برای فروش روزنامه گرفته بود، دار میزد.
زید هم پشت بندش ادامه داد که به نظر منم حتمن تعدادی از بچهها رو خواهند زد. به احتمال قوی بهانهشان هم اینه که زندانیها بعد از آزادی به سازمان خو…
هنوز حرف زید تمام نشده بود که مهدی بشکنی زد و گفت، خدا خفت کنه. راس میگه لعنتی. اگر سازمان هنوز با اینها درگیر باشه ما اسیر جنگی محسوب میشویم.
حسین دمغ ابرو در هم کشید وهمانطور که همچنان سبیل بینوایش را پایین میکشید رفت به فکر و سر تکان داد.
جعفر بار دیگر برگشت و همانطور که خودش را به زوردر میان بچهها جا میکرد تا بنشیند سر جای سابقش آرام گفت، من یه چیزی بگم.
همه نگاهش کردند.
یقه کج پیراهن رنگ و رو رفتهاش را صاف کرد و گفت، من مطمئنم عملیات سازمان نتیجه داده و اینا میخوان عوضش رو سر ما در بیارن. وگر نه امکان نداشت اینطوری آشفته باشن.
حسین گفت، اگه راس میگی بگو پس چرا لشگری اول لیسانسهها رو برد؟
زید گفت، تا حالا کدوم کار اینا دلیل منطقی داشته که این یکی داشته باشه.
من اما در دل به چیز دیگری میاندیشیدم که جرأت ابرازش را نداشتم. در نظر من گرچه هیچ اعتمادی به اخبار رژیم نبود و نه خواهد بود و گرچه دروغ خصلت ذاتی این حکومت بوده و هست اما شک نباید کرد که رژیم با چنگ و دندان جلوی سازمان را خواهد گرفت. اینها حاضرن خود صدام بیاید و تهران را بگیرد اما پای سازمان به کرمانشاه نرسد.
آخرین شبی که تلویزیون ترانزیستوری در فرعی بود، زید به خواست جمع مخفیانه آن را دستکاری کرده و رادیو مجاهد را گرفت. آن شب گوینده صدای مجاهد چندبار تکرار کرد که ارتش سازمان در حال پیشروی است. حتی گفت، در زمان ورود به هر شهر، ارتش آزادی ابتدا در زندانها راخواهد گشود.
البته این هم بود که همان شب بعد از آمار حاج محمود افسر نگهبان، اخبار ساعت هشت شب تلویزیون سراسری، فیلمی از تار و مار کردن ارتش سازمان نشان داد و گفت، ارتش منافقین سر پل ذهاب به محاصره بسیج و سپاه در آمده.
حسینآقا بعد از حرفهای زید باز سرسختانه گفت، من که شک ندارم بچهها رو بازم بردن انفرادی تا اگر یه وقت حمله سازمان ادامه پیدا کرد…
حمید همتی که تا آن لحظه داشت نماز میخواند بعد از تمام شدن سجده طولانیاش زد زیر خنده و حرف حسین را برید و گفت، پس لابد اگر جلوی حمله سازمان را گرفتند بعدش به بقیه فرم عفو هم میدن و همه رو آزاد میکنن.
حسین نیش خندی زد و چیزی نگفت. حمید اما با مهربانی حسین را بغل کرد و با خنده ادامه داد که، بیخیال بابا به نظر منم این احتمال زیاده که برای آخرین بار زندانیها را بخوان تفکیک کنن. حرف حسین در رابطه با لیسانسهها درسته. این کل قضیه رو مشکوک میکنه.
قبل از دستگیری حمید با من در نیروی هوائی خدمت میکرد. حدودن هم زمان دستگیر شده بودیم و او هم مثل من به پانزده سال زندان محکوم شده بود. تا آنجا که شاهد بودم او حتی یک اعلامیه فاز سیاسی سازمان را هم نخوانده بود. پدرش قبل از انقلاب آهنگر بود اما بعد از انقلاب شده بود محافظ ناطق نوری با این حال تا حالا کاری نتوانسته برای او بکند.
دیگر کسی چیزی نگفت. به نظر میرسید همه چند موضوع برای فکر کردن پیدا کرده بودند.
ساعت نزدیک دو بود که باز در فرعی باز شد و پاسداری که شاید برای اولین بار میدیدیم و احتمالن نیروی کمکی بود دیگ آبگوشت را داد داخل و ساکت و باشتاب در را بست و رفت. هنوز دیگ را تکان نداده بودم که بار دیگر در باز شد و حاج محمود داد زد مسعود ناصری دارین؟
حمید یه نگاه به من کرد و عصبی اما یواش گفت، عجبا یعنی این بیشرفا چکار دارن میکنن که همه چیزشون بهم ریخته. افسر نگهبان کثافت که همین دیشب نیم ساعت آمار گرفته این طوری قاطی کرده و با شک میپرسه؟
مسعود خونسرد و دست در جیب رفت جلوی در و گفت، منم. انگار به این که اسمش مسعود است افتخار میکند.
حاج محمود طبق معمول، با لباس تمیز و اتوکشیده و موهای مرتب و شانه کرده و ریش ستاری و ترو تمیز، نگاهی کینه توزانه به مسعود انداخت و گفت، زود بیا بیرون.
اولین باری بود که این افسر نگهبان را اینطور از خود بیخود میدیدیم. او ظاهرن تنها پاسداری بود که با داشتن مدرک دیپلم، کمی سرش میشد و همیشه سعی داشت تا ادب و آرامش ظاهریش را حفظ کند. یک بار شب موقع آمار از دهانش پرید که، شماها ما رو آدم حساب نمیکنید. همین شماها باعث شدین ما حتی در جمع کس و کارمان هم رویمان نشود شغلمان را بگوئیم.
مسعود پشت به او کرد و چشمک ریزی به حمید زد و آرام گفت، تازه نهار رو آوردن. من کارگر روزم. غذای بچهها رو تقسیم کنم، میآیم.
حاج محمود دیوانهوار فریاد زد، نه. لازم نکرده. یه نفر دیگه به جات غذا رو تقسیم میکنه. همین الآن چشمبندت رو بزن و بیا بیرون.
بعد از رفتن مسعود، حمید همانطور که دسته دیگ را میگرفت تا آن را از زمین برداریم آرام گفت، غذا را خیلی زیاد دادن. احتمالن غذای بچههای را که بردن، کم نکردن.
این چیزی بود که من هم به محض دیدن دیگ غذا به فکرم خطور کرد.
با لبخندی از ته دل سر تکان دادم.
با این که امروز برای اولین بار ساعت دهی نخورده بودیم و با این که همیشه غذا را سر ساعت یک میخوردیم و حالا ساعت از دو هم گذشته بود اما آنقدر سیر بودم که پهن کردن سفره و چیدن آن را کاری بیهوده پنداشتم.
هم زمان در مدتی که حمید در اتاقک صنفی مشغول جداکردن آب از ملاط آبگوشت و کوبیدن نخود و لوبیا بود زید هم همتی کرد و کمرش را گرفت وآمد کنار سفره وبا نگاه به بقیه که بیاشتها و دمغ از جایشان تکان نخورده بودند گفت، ایوحناس یادتان هست فرزین همیشه چی میگفت؟
کسی تحویلش نگرفت وناچار بلندتر ادامه داد، بابا جماعت، فرزین همیشه میگفت، خوب غذا خوردن تو زندون، علاوه برنشان روحیه بالا، کاوش در معنی جاودانگی هستیه.
حمید از اتاقک صنفی داد زد، زیدیش بیربط گفتی، فرزین گرسنگیهای ناخواسته زندان را کاوش در رنج هستی میگفت. این کجا و سن دین کجا.
ادبیات داستانی در بانگ، کاری از ساعد
زید خندید و ادامه داد، من نقل به زمانش کردم. نادان. بعد هم با صدای بلندتر ادامه داد، ساده دی دیم (گفتم) تا امثال توهم که بفهمند.
هم زمان با نطق زید، ته مانده نان خشک موشی را از گونی مخصوصش خالی کردم وسط سفره و کاسهها را چیدم تا بچهها با شعار زید تکانی به خود بدهند و بیایند سر سفره و هم پیاله شوند. کم کم با امید بازگشت هرچه زودتر رفقای رفته و یکی دو تا جوک عمو سعید و شوخی حمید و زید، همه سرحال آمدند و تیلیت آب گوشت را بر خلاف ساعت دهی با سرانجامی نیکو به پایان رساندیم.
بعد از تمام شدن نهار و شستن ظرفها، چه کاری بهتر از قدم زدن در راهرو خلوت و باریک فرعی. به عادت بعداز ظهرهای خلوت انفرادی با سر پایین و قدمهای کوتاه شروع کردم به راه رفتن و فکر کردن. ناخداگاه مثل سابق آن قدر تند میرفتم که یکی دوبار بشدت خوردم به دیوار که پا به پا، ایستاده همراهیم میکرد.
درست مثل زمان انفرادی. اصلن انگار طریقی راه رفتم از بعد از انفرادی، کلن تغییر کرده بود. همیشه بیاختیار وقت راه رفتن ذهنم میپیچد به گوشه و کنار سلول انفرادی. یه روز بعد از ظهر از زور کلافهگی شروع کردم به جای بهروز نقش بازی کردن. مثل قدرت در حال مشت زدن به دیوار بودم که فرج، نگهبان آن روز دریچه سلول را باز کرد.
اول متوجه نشدم چون پشتم به دریچه بود و او به قصد مچگیری بسیار آرام دریچه را باز کرده بود. احتمال میداد در حال تماس مورس با سلول بغل باشم که نبودم. وقتی مثل قدرت برگشتم تا به فرامرز قریبیان بگویم که من هم میتوانم… چشمم به دریچه سلول افتاد. فرج کنجکاوانه نگاهم میکرد. از لبخند نگاهش دانستم فکر میکند دیوانه شدم. من هم به کارم ادامه دادم.
با حالتی تحقیرآمیز پرسید چکار میکنی نجفی؟
سر تکان دادم که هیچی. دارم برا خودم تاتر بازی میکنم.
خندید و گفت، پس تماشاچی چه؟
من هم ناخودآگاه خندهام گرفت و خودش را نشان دادم. تمام سه سال انفرادی را نگهبان بند مان بود، درست مثل تورج. اگرچه اخلاق خونسرد این کجا و تورج معتاد کجا…
دوساعت مثل برق گذشت ودر حالی که تازه گرم شده بودم جعفر از اتاق بزرگ فرعی با فریاد صدایم کرد.
وحشت زده دویدم به سویش. پشت پنجره ایستاده بود. همین که مرا دید بلند گفت، آنجا را نگاه. بلافاصله خط چشمانم را نشاندم به سمت دیوار بلند ساختمان سه طبقه بند کناری.
تیغ آفتاب مستقیم نیم روز مرداد، کرکرههای آهنی محافظ پنجرههای سه طبقه را محو کرده بود. از شدت نور در نگاه اول فقط یک دیوار عظیم کرم رنگ دیدم. گویی پنجرهها ذوب شده بودند. بیشتر دقت کردم و ناگهان مچ دستی را دیدم که از میان دیوار در آمده در هوا میچرخید. اول فکر کردم متوهم شدم اما واقعن مچ دستی از یکی از پنجرههای طبقهی هم کف خارج شده بود و با عجله علامت میداد. به اردلان گفتم سریع بخوابد زیر در و مواظب آمدن نگهبان باشد. بعد با هر زحمتی که بود دستم را تا مچ از پنجره خارج کردم و از لای کرکرها گذراندم و علامت دادم. هر که بود دستم را دید و شروع کرد به مورس زدن. میزد، اما آن قدر شتابزده که اولش هیچ دستگیرم نشد. عموسعید کنارم ایستاده بود. گفت، انگار داره میگه مجیدم. حواست کجاست؟ حتمن مجید خودمان ست، زود دست تکان بده تا نرفته.
زدم که، خوب حرفت را بزن.
زد که، همه را دارند میزنند. به من پنج دقیقه وقت دادن تا در این سلول بغل حسینه وصیتنامهام را بنویسم. هیات مرگ آمده. همه را دارند در حسینیه دار میزنند…
مورساش تمام نشده بود که دستاش را کشید داخل و یا کشیدند داخل و نیست شد.
احساس کردم خون به سرم نمیرسد. خشک شدم. عجب دلی دارد این بچه. یعنی واقعن حالا داره میره بالای دار. یعنی…
در این افکار گیج کننده بودم که عمو سعید دستم را کشید و از اتاق خارجم کرد.
ظاهرن همه بچهها نگران از حمله پاسدارها به فرعی، اتاق را ترک کرده بودند.
چند دقیقه که گذشت باز یکی از اتاق کوچک فرعی داد زد که بچهها یه دست دیگه از دوتا پنجره عقب تر در آمده. ناخداگاه دویدم به انجا.
در راه با خود اندیشدم که نگرانی ما از مچگیری پاسدارها بیمورد است. آنها مشغول تر از آن بودند که به فکر حمله به فرعی باشند. حمید درست دیده بود این دست مثل این که دست من را از پیش دیده باشد. چرا که بلافاصله با مورس زد، من زهرا خسروی هستم و از پیش هیات اعدام میآیم. نیری و رئیسی حکم اعدام منو دادن. حالا اینجا پنج دقیقه وقت دادن برا وصیت. درود بر آزادی…
مورس او هم نیمه کاره ماند.
مات ماندم. بچهها هم چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودند که هیچکس از جایش تکان نمیتوانست بخورد. اصلن یادمان رفته بود که پا هم داریم. جعفر و عموسعید بلافاصله آنچه رد و بدل شده بود به همه فرعی منتقل کردند. به همه. حتی به حسینآقا صادق بیگی که اصلن نه هوادار بود و نه در باغ و نه در سودای مبارزه و مرگ. او هنوز آن جمله معرفاش، این طورها هم که شما میگین نیست، را هی تکرار میکرد. گرچه این بار شدیدن عصبی. گویی دیگر بر کلام و زبانش کنترولی نداشت.
حسین آقا نه سال حکم داشت. جرمش پناه دادن به یک دختر مجاهد بود. نه روز او را در منزلش مخفی کرده بود. بعد که دخترک دستگیر شد زیر شکنجه او را لو داد. البته حسین بعد از دستگیری و دیدن آن همه شکنجه در دادسرای اوین، دیگر از گناه دخترک گذشته بود ولی هنوز بعد از هفت سال زندان هوادار نشده بود.
من اما همچنان ایستاده بودم پشت پنجره اتاق و زل زده بودم به پنجرههای سالن انفرادی طبقه همکف. آخر مگر میشود به همین راحتی یک زندانی را از بند خارج کرد و بیدلیل دار زد. این فکر آرامم نمیگذاشت. در این افکار سهمگین چنان غرق شده بودم که یک وقت به خود آمدم و دیدم همه جا تاریک است. گویی خورشید هم مثل من خسته و از نفس افتاده مغلوب تاریکی شده بود.
یک ساعتی از غروب خورشید گذشته بود که صدای خش و خشی از راهرو آمد. زید آینه انداخت زیر در. صفی بطرف انتهای راهرو میآمد. صف درست به سمت فرعی ما میآمد. کم کم به ما نزدیک شد و حتی از مقابل در فرعی ما هم گذشت.
چراغ اتاق را فراموش کرده بودیم روشن کنیم، به همین خاطر راهرو از زیر در به خوبی مشخص بود. زید ناگهان از زیر در بلند شد و گفت، هی، بچههای خودمانند. بجان خودم شلوار قدرت و جوراب اردشیر رو شناختم. خودم اون جورابها رو به اردشیر داده بودم.
اردشیر جنگ زده بود و در تمام هفت سال ملاقاتی نداشت. خانوادهاش در روزهای اول جنگ همه کشته شده بودند.
عمو سعید گفت، ساکت باشید! شاید بچهها را دارند برمیگردانند به فرعی. این را گفت و بجای زید خوابید زیر در. زید بعد از بلند شدن دیگر کمراش صاف نشد.
صبر کردیم. اما خبری نشد.
کمی بعد اما به گفته عمو سعید چراغ اتاق فرعی روبرو روشن شد. او این را گفت و وقتی صدایی خنده بچهها بلند شد بادست علامت داد که ساکت. بعد با هیجان از جایش بلند شد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن. از فرت شادی انگار زبانش بند آمده باشد. با دست فرعی روبرو را نشان میداد.
از زیر درما، در فرعی مقابل مان پیدا بود. در واقع دراتاق بزرگ فرعی روبرو، درست مقابل در فرعی ما بود. فرعیها قرینه هم بودند. هر بند یک فرعی داشت که احتمالن برای نگهبانها در نظر گرفته شده بود اما حالا بخاطر کم بود جا ما را در آن جای داده بودند.
این بار نوبت من بود تا سرم را بگذارم زیر در. کمی بعد پای نگهبان را دیدم که با شتاب از مقابل در فرعی گذشت.
دو دقیقه بعد جعفر یک هسته خرمای سائیده شده را آورد تا از زیر در آن را به طرف در فرعی روبرو نشانه برویم.
هسته خرمای نازک عرض راهرو را طی کرد و از زیر در فرعی مقابل گذشت و تماس مورسمان برقرار شد.
در جواب سوال چه خبر من، اردشیر زد، سلام. مختصر و مفید، همان طور که پیش بینی کرده بودیم به تلافی حمله سازمان، ظاهرن رژیم تصمیم گرفته همه را بزند. با حکم و بیحکم. یک هیات از طرف خمینی به گوهردشت آمده، و همه را بعد از یک برخورد سه چهار دقیقهای به اعدام محکوم میکنند. بچههائی که صبح با ما از فرعی خارج شدن، احتمالن شهید شدند. تنها من و سیامک و قدرت و بیژن و محسن و جبار به دیدار هیات نرسیدیم و ماندیم برای فردا. روش کارشان هم بسیار ساده است. اول همه را به راهروی پایین میبرند و همانطور چشم بسته کنار راهرو مینشانند. سپس ناصریان یا حمید عباسی یا داوود لشگری به نوبت بچهها را به اتاق هیات میبرند. در آن جا پروندهها را کوه کردهاند. در عرض دو دقیقه آدم را محاکمه کرده حکم اعدام را صادر میکنند و بعد وقتی تعداد به پانزده نفر رسید همه را صف کرده میبرند بطرف حسینه. احتمالن همان جا دار میزنند. به همین راحتی. بعد هم اضافه کرد که سراسر راهروی پایین پر بود از بچههای سایر بندها…
به این جا که رسید نمیدانم چرا پاسداری به سرعت خودش را به پشت در فرعی ما رساند. مثل برق از جا پریدم. کمی بعد برق راهرو خاموش شد. باید از خیر ادامه تماس میگذشتیم.
برای چند دقیقه دل تو دلم نبود. هر لحظه ممکن بود پاسدار در فرعی را باز کند و مثل سابق همه را بگیرد به زیر کتک.
معمولن این برایشان یک تفریح بود. مخصوصن در دوره انفرادی. کمین میکردن پشت در و وقتی صدای مورس را میشنیدند حمله میکردند.
از این رو سریع همه را جمع کردم در اتاق کوچک فرعی و با صدای آرام آنچه را که از اردشیر گرفته بودم به اطلاع جمع رساندم.
طفلی بچهها که منتظر خبر خوش بودند مجددن کلافه تر از قبل در خود فرو رفتند. اما من خوشحال از عدم یورش پاسدارها به بند رفتم برای خودم قدم زدن در راهرو.
از صبح چیزی نخورده بودم و کم کم داشتم احساس گرسنگی میکردم. بنابر این از یک طرف دوست داشتم در باز شود و پاسدار یک تکه نانی بده و از طرف دیگر از ترس کتک دوست داشتم در تا صبح باز نشود. در همین افکار بودم که سرانجام دو پاسدار با عجله در را باز کردند.
به غیر از من کسی جلوی در نبود و یکی از آن دو فریاد زد، چرا وایسادی. بیاد شامو بگیره.
وقتی چرخ دستیشان را دیدم خیالم راحت شد و با یک ظرف بزرگ رفتم جلوی در. پاسدار عادل همراه یک نفر ناشناس داشتند تخم مرغها را میشمردند.
عادل با همان حالت شل و ول همیشگی پرسید، چن نفر هستی؟
سی و هشت نفر. عمدی تعداد کل فرعی را گفتم.
فکری کرد و گفت، مگه امروز از فرعی شما کسی رو نبردن؟
گفتم، فک کنم بیست نفری را صبح بردن و هنوز بر نگرداندن.
لبخند موذیانهای زد و سی و دو تا تخم مرغ گذاشت در ظرفم و در حالی که چرخ دستی را هل میداد عقب گفت، اونا رو فرستادیم تو بند جدیدشون.
خودم را به آن راه زدم و گفتم، اما وسایل شخصیشان هنوز این جاست.
کلید را قبل از این که در قفل بگرداند نگاه به دوستش کرد و با لبخندی تمسخرآمیز گفت، خب عیب نداره شما فردا براشون میبرید. بعد هم در را سه قفله کرد و با خش خش و بگو و بخند راه افتاد رفت.
وقتی داشتم سفره شام را پهن میکردم همه ناامید و غریب و ساکت گوشهای نشسته بودند. شادی زنده برگشتن دوستان با توضیحات اردشیر زهرمان شد.
شام گر چه ساده بود و مختصر اما به من این کمک را کرد تا کمی مشغول بشوم و حداقل برای دقایقی از فکر مرک ناگزیر خود و دوستان غافل بشوم. شستن ظرفها که تمام شد برگشتم به اتاق بزرگ فرعی و با چشمانی باز به در خیره ماندم. چراغ راهرو اما دیگر روشن نشد. در تمام آن لحظات در این اندیشه بودم که چه راحت این همه جوان بیگناه را در عرض چند ساعت بیخود و بیجهت دار زدند. باورم نمیشد. چه قساوتی. چه کینهای. واقعن یعنی ممکنه یه روز مردم بفهمند چه بر سر ما آوردهاند این قوم گم شده در تاریخ. این شب و این تاریکی و آن طنابهای دار همه فردا چه حرفا دارن.
یاد یک صحنه از فیلم چگونه فولاد آب دیده شد افتادم. سربازها در شبی زمستانی و در زیر صدای مهیب توپ و تفنگ در یک طویله پناه گرفته بود. موقع خواب تنها چیزی که داشتند تا به روی خود بیاندازد نفری یک پتوی خیس بود. یکی از آنها یعنی شاید ریقوترینشان در حالی که گوشه پتو را میچلاند و آب آن را میگرفت به دوستش گفت، واقعن ممکنه یه روز مردم بفهمند که ما در این شبها چه کشیدیم؟
دو سه بار زدم به صورتم تا بیدار شوم.ای کاش همه این داستانها خواب باشد.
ساعت از ده گذشته بود ولی هیچ کس سوادی خواب نداشت. دو سه ساعت بعد، زید تنها سیگار فرعی را از جاسازی زیر یک پارکت کف راهرو، که به عقل جن هم نمیرسید، خارج کرد. بعد با بیرون کشیدن یک چوب کبریت از پشت کرکره یکی از پنجرهها که به عقل پدر جد آن جن هم نمیرسید آن را روشن کرد. به هر کس یک پوک جانانه رسید. چه حالی داد همان یک پک. حتی به جعفر که در تمام عمرکوتاهش تا آن زمان حتی یک پک هم نزده بود. اگرچه او آن یک پک را هم با چند سرفه سنگین ضایع کرد و به باد هوا داد.