برای سایه
امید فلاح آزاد
امید فلاحآزاد متولد و بزرگشده شیراز، او از سالِ ۲۰۰۱ ساکنِ بوستون در ایالت ماساچوستِ امریکاست. از او پیش از مهاجرت، داستان و نقدهایِ ادبی در نشریاتی نظیرِ عصرِ پنجشنبه و همچنین رمانِ کوتاهی برای نوجوانان بر اساسِ زندگی زکریای رازی به چاپ رسیده بود. داستانِ «رفتگان و ماندگان» او در مسابقه اول بهرام صادقی جزوِ سیاهه برگزیدگان شد. در سالهایِ اخیر داستانهایِ انگلیسی او در نشریاتی نظیرِ Paul Revere’s Horse، در آنتولوژیِ Tremors – مجموعهای از آثارِ نویسندگانِ ایرانی-امریکایی به سردبیریِ پرسیس کریم و آنیتا امیررضوانی- و همچنینِ در نمایشگاهِ Yerba Buena سن فرانسیسکو چاپ و عرضه شده است. بریدهای از رمانِ او و مصاحبهاش با منیرو روانیپور به انگلیسی در بهارِ ۲۰۱۵ در World Literature Today منتشر شد. در بهار ۲۰۱۶ دیگر داستان کوتاهِ او Arrested که در نشریه خوشآوازه Glimmer Train برنده جایزه شده بود، به چاپ رسید. انتشارات اچاند اس مدیای لندن مجموعه فارسی «سه تیرباران در سه داستان» و انتشارات مهری «وارتگز سه گانه واترتاون» را از او منتشر کردهاند.
دخترش اول حاضر نبود از خانه بیرون بیاید. مجبور شد تهدیدش کند و بعد تطمیع؛ هر دو ترفند بهنوعی به سهم دختر از بازی با لوح کامپیوتر مربوط میشد. دختر بالاخره کوتاه آمد. مرد فکر کرده بود لازم است بیرون بزنند تا هوایی تازه کنند؛ با آن همه مصایبی که در اخبار میدید و میشنید.
تمام شب باران باریده بود، طوری که سفالهای سقف آب کشیده بودند و قهوهای تنۀ درختها، خیسیده، یکی دو سایه تیرهتر از رنگ اصلیشان میزدند. الان فقط نمنمک میبارید با باد گیج اول بهار. چترها را از جام برنجی برداشت. دختر که چترش را باز میکرد ریزریز خندید. خودش هم ذوق بچهگانهای داشت با جزئیات کار: نرمی فنری دکمه، باز شدن خیمهگون چتر با یک تپ بلند، برخورد اولین قطرههای باران بالای سرش.
اما یکباره بادی از پشت سر وزید و چتر مرد را قاپ زد. دستگیره از دستش درآمد و برای یک لحظه چتر در هوا انگار به جادو معلق ماند. مرد دستگیره را چنگ زد و به سمت خودش کشید. دختر جیغ زد. باد چتر زردرنگ اردکنمای او را هم محکم میکشید، آنقدر که وارونه شده بود. اسکلت فلزیش تلقتلق صدا میکرد. مرد برگشته بود با فریاد فرمان میداد. دختر به چرخشی سر چتر کوچکش را رو به باد گرفت. درجا روکشش جا افتاد، موقر، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود. باد یکباره فرو نشست و مرد هم چتر خودش را به هم آورد و دوباره باز کرد. به دختر گفت حواسش به تاج درختها باشد، به موجی که در چالههای آب میافتاد، هر نشانهای که میگذاشت باد را بخوانند. دختر به دقت گوش میکرد.
«پا به پای من میآیی. اگر کسی میآمد طرف ما از من جدا نمیشی، میفهمی؟»
دختر سر تکان داد.
«سلام هم نمیکنی. سلام ممنوع!»
دختر دستگیرۀ چتر را نزدیک صورتش در مشت فشرد به حدی که بند انگشتهایش از فشار رنگ باخت. با چشم گشاد به تایید سر تکان میداد.
خانهشان در شهرک ساکتی در حومۀ بوستون بود. مسیر طولانیِ نعلاسبی محله را بیکلام راه رفتند. در خط بیرونی انحنا، در قسمت شیبدار، خانههای کلونیال قد کشیده بودند با سقفهای سهگوش و دودکشهای آجری. بر تنۀ یک چنار بزرگ، از جای زخمِ هرسها، جوانههای تازه سر زده بود. دوچرخهای را روی کندۀ بریدۀ درخت دیگری نزدیک صندوق پست در باران رها کرده بودند. آن دست خیابان، بر سطح هموار داخلِ انحنا، تعدادی خانهها رَنچ کنار هم، دنج و خودمانی و اسباببازی وار چیده شده بودند، هر کدام با چمنکاری ساده اما مرتب و باغچهای گل در خاک تیره. یکی دو بار مرد مجبور شد معطل کند تا شاید دختر به او برسد. اما هر چه قدر هم که مرد آهسته قدم برمیداشت، دختر باز عقب میافتاد. هر وقت مرد به انتظار میایستاد، به پنجرههای سرتاپایی خانهها زل میزد و لحظهای خاموشی مرموز پشت شیشهها ذهن او را به درون خودشان میکشید.
صدا زد «تندتر بیا» و دستۀ چتر را فرفرهای چرخاند. قطرههای درشت آب از نوک میلههای چتر به شکل مارپیچ به اطراف پاشیدند. هوا بوی کاج میداد. حدود پنجاه متر پایینتر به خیابان اصلی میرسیدند. وقتش بود تصمیم بگیرد. آیا باید دور میزدند و از همان مسیری که آمده بودند در امنِ محله به خانه برمیگشتند یا آیا باید ادامه میدادند و حلقۀ مسیر را با ورودشان به خیابان اصلی که دو سر نعل را به هم میآورد، کامل میکردند؟ طول هر دو مسیر تقریبا یکی بود اما عواقب و تبعاتشان، نه. عواقب، اگر کس دیگری مثل آنها تصمیم گرفته بود که در آن ساعت از خانه بیرون بیاید، مثل آن روز که مرد نینجایی آمده بود. اما لابد حتی دوندۀ بیقراری مثل مرد نینجایی هم ترجیح میداد در بارانی چنان سرد و سوزنی بیرون نیاید. مرد به همان امید دل به دریا زد.
دختر هیچ عجله نداشت. آستینهای بارانیاش تا درز شانهها خیس بودند. معلوم بود چرا. چتر را مثل چوبدست چوپانها بر شانه گرفته بود و بر حاشیۀ چمنکاری سلانهسلانه میآمد و با خودش ، یا یکی از شخصیتهای خیالیِ ذهنش، زیرلبی حرف میزد.
مرد وارد خیابان اصلی شد و پیادهرو را تا آن آخرها، جایی که پلی بر رودخانۀ گلآلود میگذشت، برانداز کرد. کاملاً متروک به نظر میرسید. هیچچیز در جادۀ خیس تکبانده تکان نمیخورد. با این همه تصمیمش در پا گذاشتن به خیابان دلش را آشوب کرده بود. میدانست که آرام نخواهد گرفت تا وقتی که به نبش بعدی برسند و به سرعت وارد امنیت محله خودشان شوند. دختر هنوز دهقدمی عقب بود از او. هیچ نشانی از مرد دونده نبود.
دفعۀ پیش، مرد دونده یکباره از سمت دیگر خیابان مثل جن ظاهر شده بود. به سرعت و با چابکی خیابان خالی را طی کرده بود. با صورت سرخ و پیشانی خیس از عرق. لباس ورزشش، سرتاپا سیاه و چسبان، مثل یک نینجای ترکهای، فقط نه ماسک داشت و نه شال. مرد از روی غریزه به سرعت عمل کرده بود و خودش را میان دختر و مسیر احتمالی دونده قرار داده بود. فکر کرده بود دونده وقتی به آنها نزدیک شود از روی جدول به باندِ دوچرخهها، به خیابان خواهد پرید و فاصلۀ لازم را حفظ خواهد کرد. اما دونده چنین نکرده بود. توی پیادهرو مانده بود و به سرعت به سمت آنها میآمد. مرد انگار که عمل شکار را از چشم طعمه میدید. دستش را روی شانۀ دخترش گذاشته بود و سعی کرده بود بدن خودش را سپر او کند. همین باعث شده بود دختر با آن قدمهای کوچک بالِریَن مانند سکندری بخورد. اما همان وقت دختر کاری کرده بود که نباید: با صدای آهنگینش بانگ زده بود: «سلام !!»
جواب سلام، سلامی بزرگ و حلقی، که دونده مثل پارس برگردانده بود، مرد را شوکه کرده بود. دست و پایش شل شده بود. دیده بود که قطرات عرق و بزاق مرد دونده از دهان و فکش به سمت آنها آمده بود، یا اینها چیزهایی بود که بعدتر در یادآوریهای کابوسوار آن لحظه تخیل میکرد. مثل تبلیغ نوشیدنیهای ورزشی که در آن ورزشکارها عرق آبی و نارنجیِ مساماتشان را در فضایی تاریک به هر طرف پرواز میدادند. یک ویدیوی اخیر که همهگیر شده بود نشان میداد که چطور با تاباندن لیزر به ذرات آب دهان یک گوینده در یک اتاق تاریک، بُردِ آنها را دنبال میکردند. عجیب بود که ذرات چقدر در هوا میماندند و دوایر متواترِ جابهجاییشان چقدر میگسترد. کی باورش میشد که مرگ سریعالانتقالترین خصوصیت بدن آدمی خواهد بود؟ مرگ، نه عشق، نه هوشیاری، نه خوشحالی. مرگ و مرض، به راحتی یک خمیازه واگیر بودند.
«اینجا رو!» مرد صدا زد. بالای یک چالۀ آب ایستاده بود.
دختر اول نمیدید که او چه دیده. در سطح چشم او انعکاس ابرها در چاله آب همه چیز را میپوشاند. مرد چترش را بالای چاله گرفت.
«چیه؟»
«دقت کن.»
اما این بار خودش گمش کرد. فقط میتوانست سوزنهای کاج را ببیند که شناور روی آب مثل عقربۀ قطبنما شمال را نشان میدادند. کمی چشم تنگ کرد، کمی خم شد و زُمختی آسفالت وضوح پیدا کرد. یک خردهسنگ کوچک، اندازه دندان شیری دختر. الیاف چوب به رنگ دارچین.
«چی بود. چی بود؟»
«کرم.»
«کرم؟» دختر با لحن دلسوز کشیدهای تکرار کرد. «کرم!» چمباتمه نشست.
مرد گفت: «مرده.»
«اما حرکت میکنه.»
«از تکون آبه. وگرنه وول نمیخوره.»
دختر دست دراز کرد تا یک شاخۀ شکسته را از چمن کنار پیادهرو بردارد.
مرد گفت: «بجنب، بیا بریم.»
دختر زیرلبی گفت: «صبر کن بابا.»
مرد دید که دختر از تمرکز زیاد آب دهانش را قورت داد. داشت با نوک چوب به دقت یک جراح به کرم میزد. فرفری موهای سیاهش مهرهدوزی شده با ریزقطرههای باران به گودی پشت گردنش چسبیده بودند.
مرد راه افتاد، کمی کلافه از دست خودش که کرم را به دختر نشان داده بود. حتما این هم عادتش شده بود تا این که یک عملِ سرزده باشد. هر بار قدمزدنشان با توقفهایی مثل این نقطهگذاری میشد، تا چیزهای زنده را نشانش دهد. یک پرنده. یک حشره، یک قاصدک. جوانهها. زنبورها. اما حالا که فکرش را میکرد، شاید هم میایستادند تا شگفتی چیزهای مرده را تماشا کنند. بله همین بود، مردهها. تنۀ توخالی یک درخت پوسیده که چوب پنبۀ پودرشده از خِللش بیرون میزد.
برگهای خشک که در باد مثل چنگ مردهها خشخش به پیاده رو ناخن میکشیدند. یا پرندۀ لهشده زیر ماشین، که استخوان و پرش یکی شده، زیر آفتاب نمد شده بودند؛ چنان خاکآلود که حتی نزدیکی بهش خارش به پوست آدم میانداخت. یا لاشۀ کشیده-پایِ قورباغه، چغر و سیاه که مرد فکر میکرد باید بشود چیزی از جنس چرم مانندِ آن ساخت، مثل تکهای زره یا غلافِ یک چاقو، اگر فقط قدری از مهارت آدمهای تمدنهای مدفونشده را به ارث برده بود. مورچههای فوجفوج مرده در سیلاب. سوسکهای کلهپا شده. عنکبوتهای مچاله. زنبورها که توی خودشان برگشته بودند، انگار خودکشی یک سامورایی، با نیش خودشان به قلب خودشان زده بودند. شاید. اصلا آیا زنبورها عضوی مثل قلب داشتند؟ یا آیا ممکن بود از حملۀ قلبی بمیرند؟ این هم یک معمای دیگر که میتوانست ذهنش را درگیر کند. اصلا چطور نگاه او میتوانست این چیزها را به آنی ببیند؟ مثلا همین کرم مرده، با آن رنگ صورتیاش در تهچالۀ آب. میتوانست هر چیزی به نظر بیاید، یک ریشۀ سرخ، یک ساقۀ نازکِ نورسته که از سرشاخه شکسته بود، وقتی که باد درختها را به جان هم انداخته بود تا شمشیرِ شاخههایشان را به هم بکشند. یا میتوانست تکهای از نخ کاموا باشد. حتماً شبی مهمانها در حال خنده و ریسه از ماشینشان پیاده شده بودند و زنگ در را زده بودند، بطری شراب و جعبه شکلات به دست. شب سردی هم بوده، شاید شب کریسمس . خانم همان وقت نخکشِ بلوز بیقوارۀ شوهرش را دیده بوده و پیش از اینکه میزبان در را به رویشان باز کند با ناخن تیزش نخکش سرخ را کنده بوده. برف، تکۀ کاموا را دفن کرده بود و حالا که یخها آب شده بودند، نخ قرمز رستاخیز کرده بود، کثیف و رنگباخته در تهچالۀ آب. میشد که اصلا کسی آن را نبیند و آنقدر به آسفالتِ پیادهرو چسبیده بماند تا وقتی که به عناصر اصلی تجزیه شود. اما این طور نشده بود. مهمتر اینکه اصلا نخ کاموا نبود. یک کرم بود و مرده بود و دخترش داشت آن را بر سر تکه چوب کوچکش میآورد. از باران سوزنسوزنی بر صورتش سگرمهها را در هم کشیده بود.
«واقعاً داری میآریش؟ برای چی؟»
«خوب معلومه، میخوام درست خاکش کنم.»
خاکسپاری؟ با خودش پوزخند زد. اما بعد یکباره به صدای پاپپاپ بلند اگزوز یک ماشین سر برگرداند. ماشین را در انتهای راه دید، یک وانت بزرگ سفید بود، چندصد متری دور از آنها، روی پل. به یکباره از خط خودش منحرف شد و چرخهای پهن و گلگیرهای بزرگش محکم به جدول خوردند. جادۀ خیس در اطراف ماشین از رنگ چراغ ترمزش، انگار که با خون، رنگین شدند. حتما چیزی در رودخانه بود، در طغیان گِلآلود و لبپر زدن آب، چیزی که نظر راننده را گرفته بود که آن طور ترمز زده بود.
«بدو دخترم، بدو!» دست دختر را گرفت. دختر به اعتراض فریاد زد و مرد مجبور شد دست را عوض کند، آن یکی را بگیرد که چتر را گرفته بود، نه آن یکی که چوب و کرم را حمل میکرد.
«میتونی بدویی؟ فقط تا سر نبش خیابونمون.»
دختر نمیتوانست. نه آن طور که به کرم آویزان از چوب چشم دوخته بود. وانت داشت دوباره آرام آرام به خط خودش برمیگشت. راننده دستش را راست میکرد. مرد میدانست که به موقع نخواهند رسید. همزمانی اجتنابناپذیر بود: وقتی که آنها بر پیادهرو بودند و وانت در خیابان از کنارشان میگذشت. حالا صدای جلزّووِلِز لاستیک چرخها را روی آسفالت خیس میشنید که بلندتر و نزدیکتر میشد. غبارآب دور تا دور ماشین بلند شده بود و مرد دوباره شور به دلش افتاد، این بار از تصور تصادف. در خیالش میدید که یک قُپۀ استیل، براق و صیقلی، مثل سر آهنین چوب گلف، از وانتی که دور خودش میچرخد جدا شده و در خطِ سیری نامحتمل به سمتِ فرق دخترش پرواز میکند.
«بدو، گفتم!» دست دختر را کشید و وانت همچنان میآمد. ده متری سرِ نبش، از کنار یکدیگر رد شدند. چشم در چشم راننده دوخت. پفدار بودند چشمهای راننده و شرور، انباشته از مذمت یک روز تلخ. جوان بود. ته ریشی. یک دستش در گچ، آویز گردنش بود. و البته که زنی هم کنارش بود، سیاهمو، بر صندلی شاگرد، آشفته، و دستگرفته به داشبورد. وانت نونوار بود و خوشریخت.
مرد و دختر سر نبش به کوچه خودشان پیچیدند و صدای ماشین پشت سرشان به سرعت دور و محو شد. از آنجا میتوانست چمنکاری جلو خانه خودش را ببیند، آن ته، در پیلۀ امن محلۀ ساکت و نعلیشکلشان.
دختر زار زد: «انداختمش. کرمَم افتاد.»
«اونجا چی؟» مرد اشاره کرد به یک چالاب دیگر، این یکی روی پیادهروی محله، کشیدهتر و گلآلودتر از قبلی. دختر فورا چمباتمه زد کنار آب و شروع کرد با تکه چوبش گِل را شخمزدن. انگشتهای پای مرد در کفش نمکشیدهاش یخ کرده بود. دست کشید به جیبهایش برای تلفن، اما یادش آمد که به عمد آن را خانه جا گذاشته بود. نه از ترسِ باران، که بیشتر برای دوری از اخبار. دیگر به ستوه آمده بود. اگر نمودارها و نقشههای سرایت نبود، ویدیوهایی بود که مردم رهگذر با سلفونشان گرفته بودند از تریلر سردخانهها و اجساد کیسهشده که با فورکلیفت توی آنها میگذاشتند. یا سلفی پرستارها با چشمهای راکونمانندشان که موقع استراحت ماسک را بعد از ساعتها از صورتشان برداشته بودند، یا تصاویر تشییعجنازه با عملۀ تدفینی که در لباس سراپا سفید، شده بودند شبیه فضانوردها که بر ماه قدم میگذاشتند. اینها میتوانست هر کسی را دچار اختلال روانی کند. میتوانست کاری کند که آدمهای بیطاقت از خانه بیرون بزنند، مست یا هوشیار. و اگر هم که مسالۀ زناشویی جدی بود و داشتی با جنون توی جادۀ خالی میراندی، یک رودخانه گلآلود میتوانست افکار سیاهتری به جانت بیندازد. همان بهتر که یک چیزهایی را در گوش و چشم خلایق نکنند. تشریح موضوعات به درد همه نمیخورد. زیر هر سنگی را نباید کاوید. بعضی چیزها را نباید باز و باز بررسید، مثل سر خرگوش.
سر خونآلود خرگوش را حدود یک هفته پیش دیده بود، موقع یکی از پیادهرویهای شتابزدهشان. کف پیادهرو افتاده بود. دندانهای پیشآمدهاش یکی دو بند انگشت فاصله داشت با مدفوع سیاه لوبیامانند. سر، آروارۀ پایینیاش را نداشت. آنقدر تمیز جدا شده بود که انگار طرح سیاهقلمی بود در کتابهای جانورشناسی. دخترش را منحرف کرده بود تا سر خرگوش را نبیند. اما مرموزی دلهرهآور آن اذیتش میکرد، آن چیدمان مناسکوارش. آن مدفوع دیگر چه بود؟ شاید مال صیاد بود، یک شغال، شاید. بقیۀ لاشه کجا غیبش زده بود بدون هیچ ردی از خون، بدون هیچ مو یا پِتی؟
پاپ پاپ پاپ! صدا برگشته بود. به جاده اصلی نگاه کرد. دختر داشت تلاش میکرد یک سنگ را با نوک چترش اهرم کند. از فرفریهای موی فنرمانندش آب میچکید. غرش موتور ماشین از دیوارههای خانههای اطراف کمانه کرد. مرد وانت را دید که دوباره از سر خیابان گذشت، با ابری از غبارآب و صدای تایرها بر آسفالت خیس. صورت زن را دید. به شیشۀ کنار پنجره فشرده شده بود، نه مثل وقتی که دختر دماغ و پوزه را به شیشه میفشرد تا خوک باشد. این یکی گونهاش مثل خمیر روی شیشه پهن شده بود و چشمهایش از مچالگی صورت، بسته. مرد فکر کرد که تقلای او را هم دید: دستی که در هوا چنگ میزد تا دست گچگرفتهای را که میکوبیدش پس بزند.
آمد بالای سر دختر. زیر چتر کوچکش داشت با یک ریزتنابندۀ دیگری به ناز و ترحم حرف میزد. مرد سنگ خیس را برداشت و برگشت سر نبش. وانت ایستاده بود روی پل در وضعیتی نامعمول. دو چرخش روی جاده بود و دو چرخ دیگرش از لب جدول بالا زده بود، روی پیادهرو. برفپاککنِ پشت وانت به سرعت کار میکرد. درِ سمت شاگرد باز شد، به ضرب، و باز بسته شد. مرد فکر کرد داد و فریادی خفه را میشنود. دوباره در باز شد و سر و شانۀ زن با یک تکان پدیدار شد و باز به داخل ماشین برگشت. چندین بار چنین شد، مثل مرغ کوکوی ساعت دیواری، هر بار بالاتنۀ زن با ضربی محکمتر به بیرون هل میخورد تا جایی که حتی باسنش از صندلی جدا شد و در هوا معلق ماند، اما زن با دست به چیزی درون ماشین چنگ زده بود و پاشنۀ پاها را هم به لبۀ برآمدۀ کف ماشین قلاب کرده بود.
«آهای!» مرد محکم فریاد کشید. یکی دو قدم به سمت ماشین رفت. زن از فرصت استفاده کرد و خودش را کشید تو و در را به ضرب بست. نمیتوانست بگوید که آیا راننده او را از آینه میپایید یا نه. سنگ خیس را در مشت فشرد. آب گلآلود از لای انگشتهاش شره کرد.
«بابا، بابا!»
مرد منتظر ماند. در ماشین باز نشد. چراغهای عقبش روشن شدند، یعنی که راننده دنده را جابجا میکرد.
«بابا، بدو، زود باش!»
مرد به اولین خانۀ محله نگاه کرد، به آن که نزدیکترین به او بود، به درش که پشت پردهای از باران جاری از سقف خاموش و بسته بود.
«بابا، بابا!» دختر داشت به سمت او میآمد. «بابا، باید نجاتشون بدم. لطفاً!» چترش را کنار چاله آب گذاشته بود. در گودی کف دستش، مرد کرمها را دید، دو ریسمان کثیف گوشتین که وحشیانه میلولیدند.
«نزدیک جاده نیا،» مرد نهیبش زد. «برو چترت را بردار. برو!»
«یه ظرف لازم دارم.» دختر کلافه نگاهش کرد. «چرا گوش نمیکنی، بابا؟»
مرد به سمت جاده سرک کشید. خوب، حالا چی؟ قرار چی بود؟ چرخها جیغ بکشند و ماشین از جا کنده بشود، یا آرام و لاکپشتی راه بیفتد و برود؟ نمیدانست هر کدام از این دو امکان را به چه باید تعبیر کرد.
دختر صدا زد: « من رفتم خونه!» و با قدمهای مصمم راه افتاد. چتر را روی زمین رها کرد، مثل فرفرهای چوبی در سکون. کاپشنش بهکل خیس، برق میزد. مرد همچنان سر نبش منتظر ماند، گوش به رپرپ باران بر چتر خودش. عاقبت وانت حرکت کرد، چرخهایش یکی یکی آرام از لبۀ جدول پایین آمدند.
مرد چشم از وانت برنداشته بود. تلاشی هم کرد تا حروف و شمارههای پلاک را بخواند، به عبث. برگشت و به سمت چتر زردرنگ رفت. باد ملایمی از او پیشی گرفت و به شیطنت چتر را در آب انداخت. حدود چهار خانه پایینتر، دختر توقف کرده بود تا کمی بیشتر گِل به کرمهای توی دستش اضافه کند. مرد شتابی نداشت. یک بار هم که شده بگذار این دختر باشد که معطل پدر میماند. همین که به چتر دختر رسید، باد باز بلندش کرد و به نرمی نشاندش روی چمنکاری خانۀ همسایه. معذب، به چمنکاری پا گذاشت، اما باد باز چتر را برچید و این بار انداختش پشت شمشادی که توپی شکل هرس شده بود. خوب، همین بود دیگر، زندگی بود و مرگ بود و همۀ چیزهایی که بینابینشان پیش میآمد، چیزهای مسخره. بهتر بود زودتر این چتر را به دام بیاندازد پیش از اینکه مضحکهای راه بیفتد. این بار تمرکز کرد، با دستهای باز و پاهای از هم بازتر، انگار که بخواهد بوقلمونی وحشی را بگیرد. به یک ضرب، دسته چتر را قاپ زد، و حالا آسوده، آن را خوب تکاند و جمعش کرد. همۀ آن چیزهایی که بینابین مرگ و زندگی پیش میآمد. چه حرف دهانپرکنی. هر معنایی که میخواست داشته باشد، لزومی نداشت مرد این طور موش آبکشیده بشود.
وقتی برگشت به پیادهرو، دختر را دید که دوباره توقف کرده بود، این بار یک خانه مانده به خانۀ خودشان. دستش را دراز کرده بود، و با شوق، کشف گرانبهایش را در کف دستهایش به مردِ نینجایی که برابرش خم شده بود، نشان میداد.
بیشتر بخوانید: