جورج ساندرز: « دهم دسامبر» به ترجمه میترا داوودی

جورج ساندرز، نویسنده برجسته آمریکایی، برنده جایزه ملی کتاب آمریکا در سال ۲۰۲۵ شد. این جایزه، که پیش‌تر به نویسندگانی چون تونی موریسون و رابرت کارو اهدا شده، به پاس یک عمر خدمت یا مجموعه آثار تأثیرگذار به ساندرز رسید. او که در ۶۶ سالگی جوان‌ترین دریافت‌کننده این جایزه از سال ۲۰۰۴ است، با داستان‌های کوتاه خود، به‌ویژه مجموعه «دهم دسامبر» (نامزد جایزه ملی کتاب ۲۰۱۳)، شهرت یافت. آثار ساندرز با طنز گزنده، روایت‌های غیرقابل‌پیش‌بینی و نقد اجتماعی تیز، سبکی منحصربه‌فرد خلق کرده‌اند. رمان «لینکلن در باردو» او در سال ۲۰۱۷ برنده جایزه بوکر شد و رمان جدیدش، «ویجیل»، در سال ۲۰۲۶ منتشر خواهد شد.
ساندرز که در تگزاس متولد و در ایلینوی بزرگ شده، ابتدا مهندسی ژئوفیزیک خواند و مشاغلی چون کارگر کشتارگاه و دربانی را تجربه کرد. او که در کودکی خواننده پرشوری نبود، تحت تأثیر معلم ادبیات آمریکایی‌اش به نویسندگی علاقه‌مند شد. پس از دریافت مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه سیراکیوز، از ۱۹۹۷ تا امروز در همان‌جا تدریس می‌کند. اولین مجموعه داستانش، «سرزمین جنگ داخلی در افول»، نامزد جایزه پن/همینگوی شد و چهار داستانش برنده جایزه ملی مجله شدند. ساندرز همچنین در کتاب «شنا در برکه زیر باران» و پلتفرم ساب‌استک خود، «باشگاه داستان»، از لذت مطالعه ادبیات روس و فرآیند نویسندگی سخن گفته است. او که در سال ۲۰۰۶ بورسیه «نابغه» مک‌آرتور دریافت کرد، در سخنرانی معروفش در سیراکیوز بر اهمیت مهربانی تأکید کرد. به گفته دبورا تریسمن، ویراستار نیویورکر، ترکیب طنز تیز و ایمان عمیق به انسانیت، آثار ساندرز را بی‌همتا کرده است. او معتقد است ادبیات باید به زندگی بهتر کمک کند و مهربانی و ارتباط انسانی را ترویج دهد.

پسر رنگ‌پریده با چتری‌های نامناسب به سبک پرنس ولیانت و رفتارهای خرس‌مانند، با گام‌های سنگین به سمت کمد اتاق گل‌آلود رفت و کت سفید پدر را برداشت. سپس چکمه‌هایی را که با اسپری سفید رنگ کرده بود، از آن خود کرد. رنگ کردن تفنگ ساچمه‌ای به سفید اما خیر، آن خط قرمز بود. آن هدیه‌ای از خاله کلوئی بود. هر بار که خاله می‌آمد، باید تفنگ را بیرون می‌آورد تا او بتواند حسابی درباره طرح چوبش سر و صدا راه بیندازد.

مأموریت امروز: پیاده‌روی تا برکه، بررسی سد سگ آبی. به احتمال زیاد، در راه متوقف می‌شد. توسط آن گونه‌هایی که در میان دیوار سنگی قدیمی زندگی می‌کردند. کوچک بودند، اما وقتی پیدایشان می‌شد، بزرگ‌تر به نظر می‌رسیدند و دنبالش می‌کردند. این فقط روش کارشان بود. خونسردی او آن‌ها را گیج می‌کرد. خودش این را می‌دانست و از آن لذت می‌برد. برمی‌گشت، تفنگ ساچمه‌ای را نشانه می‌گرفت و با لحن جدی می‌گفت: «آیا از کاربرد این ابزار انسانی آگاهید؟»

بنگ!

آنها از اهالی دنیای زیرین بودند. یا به اختصار، «نترها». رابطه‌ای عجیب با او داشتند. گاهی اوقات، روزها صرفاً زخم‌هایشان را تیمار می‌کرد. گاهی هم، برای شوخی، وقتی یکی از آنها فرار می‌کرد، با تفنگ ساچمه‌ای به باسنش شلیک می‌کرد. آن موجود بیچاره از آن پس تا پایان عمرش، که ممکن بود تا نه میلیون سال دیگر ادامه یابد، لنگ‌لنگان راه می‌رفت.

یکی از آنها که درون دیوار سنگی در امان بود، می‌گفت: «بچه‌ها، باسنم رو ببینید.»

گروهی دور هم جمع می‌شدند و به باسن گزیمون نگاه می‌کردند، در حالی که نگاه‌های عبوس رد و بدل می‌کردند، انگار می‌گفتند: «گزیمون واقعاً تا نه میلیون سال دیگه لنگ می‌زنه، بدبخت.»

چون، بله، نترها معمولاً مثل آن مرد توی فیلم «مری پاپینز» حرف می‌زدند.

این البته معماهایی درباره منشأ آنها روی زمین به وجود می‌آورد.

بازداشت کردن او برای نترها کار سختی بود. او زیرک بود. به علاوه، نمی‌توانست از دهانه دیوار سنگی‌شان عبور کند. وقتی او را می‌بستند و به داخل می‌رفتند تا معجون کوچک‌کننده مخصوص‌شان را آماده کنند – بام! – او با حرکتی از سیستم رزمی ابداعی خودش، «توی فوی» معروف به «بازوهای مرگبار»، طناب کهنه‌شان را پاره می‌کرد. بعد، سنگی سنگین و خفقان‌آور جلوی ورودی‌شان می‌گذاشت و آنها را داخل گیر می‌انداخت.

بعداً، وقتی تصور می‌کرد آنها در حال جان دادن هستند، دلش به حالشان می‌سوخت، برمی‌گشت و سنگ را کنار می‌زد.

یکی از آنها ممکن بود از داخل بگوید: «وای، رفیق، ممنون! تو واقعاً حریف شایسته‌ای هستی.»

گاهی اوقات شکنجه در کار بود. او را وادار می‌کردند به پشت دراز بکشد و به ابرهای شتابان در آسمان خیره شود، در حالی که او را به روش‌هایی شکنجه می‌کردند که واقعاً می‌توانست تحمل کند. معمولاً کاری به دندان‌هایش نداشتند. این خوش‌شانسی بود. او حتی از دندانپزشکی برای تمیز کردن دندان هم خوشش نمی‌آمد. در این مورد، نترها خرفت بودند. هیچ‌وقت به آلتش دست نزدند و هیچ‌وقت به ناخن‌هایش کاری نداشتند. او فقط آنجا تحمل می‌کرد و تاب می‌آورد و با درست کردن فرشته‌های برفی روی زمین، آنها را عصبانی می‌کرد. گاهی، فکر می‌کردند ضربه نهایی را زده‌اند، غافل از اینکه او این حرف را از خیلی پیش از اینها، از ازل از بعضی احمق‌های مدرسه شنیده بود. می‌گفتند: «وای، ما حتی نمی‌دونستیم رابین می‌تونه اسم پسر باشه.» و بعد با خنده‌های منحوس قهقهه می‌زدند.

امروز حس می‌کرد که نترها ممکن است سوزان بلدسو، دختر تازه‌وارد کلاس همکلاسی، را بدزدند. او از مونترال آمده بود. رابین عاشق طرز حرف زدنش بود. ظاهراً نترها هم همین‌طور، چون قصد داشتند از او برای پر کردن تعداد کم‌شده‌شان و پختن چیزهایی که بلد نبودند بپزند، استفاده کنند.

حالا کاملاً مجهز شده بود، مثل ناسا. با حرکتی ناشیانه به سمت در خروجی چرخید.

«تأیید شد. مختصاتت را داریم. مراقب باش اون بیرون، رابین.»

«وای، سرد، لعنتی.»

دماسنج اردکی نشان می‌داد ده درجه. آن هم بدون در نظر گرفتن باد سرد. این باعث می‌شد ماجرا هیجان‌انگیز شود. واقعی شود. یک نیسان سبز رنگ جایی پارک شده بود که خیابان پول به زمین فوتبال ختم می‌شد. امیدوار بود که صاحبش یک آدم منحرف نباشد که مجبور شود با زیرکی از دستش خلاص شود.

یا شاید یکی از نترها در قالب انسانی.

آبی درخشان و سرد. برف زیر پاهایش در حالی که از زمین فوتبال می‌گذشت، خرچ‌خرچ صدا می‌داد. چرا چنین سوز سرمایی به آدمی که می‌دوید سردرد می‌داد؟ احتمالاً به این دلیل که سرعت بالای باد غالب بود.

مسیر ورود به جنگل به اندازه عرض یک انسان بود. به نظر می‌رسید نترها واقعاً سوزان بلدسو را ربوده بودند. لعنتی به او و هم‌نوعانش! با توجه به ردپای تکی، به نظر می‌آمد نتر او را بغل کرده و می‌برد. کثافت عوضی. بهتر بود در حین حمل کردن، سوزان را به شکل ناشایستی لمس نکند. اگر این‌طور بود، سوزان حتماً با خشم سرکشانه‌ای مقاومت می‌کرد.

این نگران‌کننده بود، خیلی نگران‌کننده.

وقتی به آنها می‌رسید، می‌گفت: «ببین، سوزان، می‌دونم اسمم رو نمی‌دونی، چون اون بار که ازم خواستی کنار برم، به اشتباه صدام کردی راجر، ولی با این حال باید اعتراف کنم حس می‌کنم یه چیزی بین ما هست. تو هم همین حس رو داری؟»

سوزان چشم‌های قهوه‌ای فوق‌العاده‌ای داشت. حالا از ترس و واقعیت ناگهانی خیس بودند.

نتر گفت: «بس کن باهاش حرف زدن، رفیق.»

او جواب داد: «باشه؛ و سوزان؟ حتی اگه حس نکنی چیزی بین ما هست، مطمئن باش این یارو رو می‌کشم و تو رو به خونه برمی‌گردونم. کجا زندگی می‌کنی؟ توی ال‌سیرو؟ نزدیک برج آب؟ اونجا خونه‌های قشنگی داره.»

سوزان گفت: «آره. ما یه استخر هم داریم. تابستون بعدی بیا خونمون. اگه با تی‌شرت شنا کنی هم اشکالی نداره. و همین‌طور، آره، یه چیزی بین ما هست. تو بصیرت‌مندترین پسر کلاسمون هستی. حتی وقتی به پسرایی که توی مونترال می‌شناختم فکر می‌کنم، فقط می‌گم: هیچ‌کس به پای تو نمی‌رسه.»

او گفت: «خب، شنیدن این حرف خیلی خوشحال‌کننده‌ست. ممنون که گفتی. می‌دونم خیلی لاغر نیستم.»

سوزان گفت: «نکته درباره دخترها؟ ما بیشتر به محتوا اهمیت می‌دیم.»

نتر گفت: «شماها دیگه بس کنین! چون حالا وقت مرگتونه. مرگ جفتتون.»

رابین گفت: «خب، حالا قطعاً وقت مرگ یه نفره.»

چیز مزخرف این بود که هیچ‌وقت واقعاً نمی‌تونستی کسی رو نجات بدی. تابستون گذشته یه راکون در حال مرگ اینجا بود. فکر کرده بود اونو بکشه خونه تا مامان به دامپزشک زنگ بزنه. ولی از نزدیک خیلی ترسناک بود. راکون‌ها در واقعیت از چیزی که توی کارتون‌ها به نظر می‌رسن بزرگ‌ترن. و این یکی انگار آماده بود گاز بگیره. برای همین دوید خونه که حداقل براش آب بیاره. وقتی برگشت، دید جایی که راکون یه کم دست و پا زده، انگار آخرین تلاشش بوده. این غم‌انگیز بود. با چیزای غم‌انگیز حالش خوب نمی‌شد. شاید یه کم توی جنگل گریه کرده بود، قبل از اینکه برگرده.

سوزان گفت: «این فقط یعنی تو قلب بزرگی داری.»

او با فروتنی گفت: «خب، نمی‌دونم.»

اینجا لاستیک قدیمی کامیون بود. جایی که بچه‌های دبیرستانی پارتی می‌کردن. توی لاستیک، که با برف پوشیده شده بود، سه قوطی آبجو و یه پتوی مچاله‌شده بود.

نتر چند لحظه قبل، وقتی از همین نقطه رد می‌شد، به سوزان طعنه زده بود: «احتمالاً تو عاشق پارتی کردنی.»

سوزان گفته بود: «نه، نیستم. من عاشق بازی کردنم. و عاشق بغل کردن.»

نتر گفته بود: «اوف، پسر، به نظر شهر حوصله‌سربر می‌رسه.»

سوزان گفته بود: «یه جایی مردی هست که عاشق بازی کردن و بغل کردنه.»

حالا از جنگل بیرون اومد و به قشنگ‌ترین چشم‌اندازی که می‌شناخت رسید. برکه کاملاً یخ‌زده و سفید بود. به نظرش یه جورایی شبیه سوئیس می‌اومد. یه روزی مطمئن می‌شد. وقتی سوئیسی‌ها براش رژه برن یا همچین چیزی.

اینجا ردپای نتر از مسیر جدا شده بود، انگار یه لحظه توقف کرده بود تا به برکه نگاه کنه. شاید این نتر کاملاً بد نبود. شاید داشت یه حمله وجدان فلج‌کننده درباره سوزانی که شجاعانه روی پشتش تقلا می‌کرد، بهش دست می‌داد. حداقل انگار یه کم طبیعت رو دوست داشت.

بعد ردپاها به مسیر برگشته بودن، دور برکه چرخیده بودن و به سمت تپه لکسو رفته بودن.

این شیء عجیب چی بود؟ یه کت؟ روی نیمکت؟ همون نیمکتی که نترها برای قربانی‌های انسانی‌شون استفاده می‌کردن؟

برفی روی کت جمع نشده بود. داخل کت هنوز یه کم گرم بود.

نتیجه‌گیری: کت تازه دور انداخته‌شده‌ی نتر.

این یه جور جادوی عجیب بود. یه معمای جذاب، اگه تا حالا باهاش روبه‌رو شده بود. که شده بود. یه بار یه سوتین روی دسته دوچرخه پیدا کرده بود. یه بار هم یه شام استیک کامل و دست‌نخورده روی بشقاب پشت رستوران فرزنو پیدا کرده بود. و نخورده بودش. هرچند به نظر خیلی خوب می‌اومد.

یه چیزی در جریان بود.

بعد، وسط تپه لکسو، یه مرد رو دید.

مردی بدون کت، کچل. لاغر مردنی. با چیزی که شبیه پیژامه بود. با صبر لاک‌پشتی و آهسته بالا می‌رفت، بازوهای سفید لختش از آستین‌های پیراهن پیژامه بیرون زده بودن، مثل دو شاخه سفید لخت که از یه پیراهن پیژامه یا یه قبر بیرون اومده باشن.

چه جور آدمی توی همچین روزی کتش رو جا می‌ذاره؟ آدم روانی، همون. این یارو یه جورایی انگار روانی بود. مثل یکی از زندانی‌های اردوگاه آشویتس یا یه پدربزرگ غمگین و گیج.

باباش یه بار گفته بود: «راب، به ذهنت اعتماد کن. اگه بو می‌ده مثل گه، ولی روش نوشته شده تولدت مبارک و یه شمع توش فرو کردن، اون چیه؟»

او گفته بود: «خامه روش داره؟»

باباش اون کارشو کرده بود که چشماشو تنگ می‌کنه وقتی جواب هنوز کامل نرسیده.

حالا ذهنش بهش چی می‌گفت؟

یه چیزی اینجا درست نبود. آدم به کت نیاز داره. حتی اگه بزرگسال باشه. برکه یخ زده بود. دماسنج اردکی می‌گفت ده درجه. اگه این آدم روانی بود، دلیل بیشتری بود که به کمکش بره، مگه عیسی نگفته بود: «خوشا به حال اونایی که به کسایی کمک می‌کنن که نمی‌تونن به خودشون کمک کنن، چون زیادی روانی‌ان، یا گیج و منگ‌ان، یا معلولیت دارن؟»

کت رو از روی نیمکت برداشت.

این یه نجات بود. یه نجات واقعی، بالاخره، یه جورایی.

ده دقیقه پیش‌تر، دان اِبِر کنار برکه توقف کرده بود تا نفسی تازه کند.

خیلی خسته بود. عجب چیزی. خدا منو بکشه. وقتی ساسکوآچ رو اینجا می‌آورد، شش دور دور برکه می‌چرخیدن، تند می‌دویدن تا بالای تپه، به تخته‌سنگ بالای تپه دست می‌زدن و با سرعت برمی‌گشتن پایین.

یکی از دو نفری که از صبح توی سرش باهم حرف می‌زدن گفت: «بهتره راه بیفتی.»

دیگری گفت: «یعنی اگه هنوز روی ایده تخته‌سنگ گیر کردی.»

که هنوز به نظرمون یه کم جلفه.

انگار یکی باباش بود و اون یکی کیپ فلمیش.

فریبکارای احمق. زناشون رو عوض کرده بودن، زنای عوض‌شده رو ول کرده بودن، با هم فرار کرده بودن به کالیفرنیا. گی بودن؟ یا فقط عیاش؟ گی‌های عیاش؟ بابا و کیپ توی ذهنش گناهاشون رو قبول کرده بودن و سه‌تایی یه معامله کرده بودن: اون اونا رو می‌بخشید که شاید گی عیاش بودن و تنهاش گذاشته بودن تا مسابقه دربی جعبه‌صابونی رو فقط با مامانش بره، و اونا قبول کرده بودن که یه چندتا نصیحت مردونه درست‌درمون بهش بدن.

باباش حالا گفت: «اون می‌خواد خوب باشه.» انگار بابا یه کم طرفش بود.

کیپ گفت: «خوب؟ این کلمه‌ای نیست که من استفاده می‌کردم.»

یه کاردینال با سرعت از روز گذشت.

عجیب بود. واقعاً عجیب. اون جوون بود. پنجاه و سه سالش بود. حالا دیگه هیچ‌وقت سخنرانی بزرگ ملی‌ش درباره شفقت رو ایراد نمی‌کرد. چی می‌شد اگه با کانو از می‌سی‌سی‌پی پایین می‌رفت؟ یا توی یه خونه کله‌سنگی نزدیک یه نهر سایه‌دار با اون دوتا دختر هیپی که سال ۱۹۶۸ توی اون مغازه سوغاتی تو اوزارک دیده بود زندگی می‌کرد؟ وقتی آلن، ناپدریش، با اون عینکای خلبانی عجیبش، براش یه کیسه سنگ فسیلی خریده بود؟ یکی از دخترای هیپی گفته بود که اِبِر وقتی بزرگ بشه یه روباه می‌شه، و لطفاً حتماً اون موقع بهش زنگ بزنه. بعد دخترای هیپی سرای حنایی‌رنگشون رو به هم چسبونده بودن و به روباه‌صفتی آینده اِبِر خندیده بودن. و این هیچ‌وقت –

یه جورایی هیچ‌وقت –

خواهر وال گفته بود، چرا هدفش این نباشه که رئیس‌جمهور بعدی مث جِی‌اف‌کی باشه؟ برای همین برای رئیس کلاس کاندید شده بود. آلن براش یه کلاه حصیری استایروفوم خریده بود. با هم نشسته بودن و نوار دور کلاه رو با ماژیک تزیین کرده بودن. با اِبِر برنده شو! پشتش: باحال! آلن بهش کمک کرده بود یه نوار ضبط کنه. یه سخنرانی کوتاه. آلن اون نوار رو جایی برده بود و با سی تا کپی برگشته بود، «که پخش کنی.»

آلن گفته بود: «پیامت خوبه. و تو فوق‌العاده خوب حرف می‌زنی. می‌تونی از پسش بربیای.»

و از پسش براومده بود. برنده شده بود. آلن براش یه جشن پیروزی گرفته بود. یه پارتی پیتزا. همه بچه‌ها اومده بودن.

آه، آلن.

مهربون‌ترین مرد دنیا. برده بودش شنا. برده بودش دکوپاژ. اون بار که با شپش برگشته بود خونه، موهاشو با صبر و حوصله شونه کرده بود. هیچ‌وقت تند و تیز نبود، و غیره و غیره.

ولی وقتی رنج شروع شد، این‌جوری نبود. آلن عصبانی شده بود. چیزایی گفته بود که هیچ‌کس نباید بگه. به مامان، به اِبِر، به یارویی که آب می‌آورد. از یه مرد خجالتی که همیشه یه دست اطمینان‌بخش روی پشتت می‌ذاشت، تبدیل شده بود به یه موجود رنگ‌پریده و ضعیف توی تخت، که داد می‌زد: کثافت!

منتها با یه لهجه عجیب نیوانگلندی، که صداش می‌شد: کَنت!

اولین باری که آلن داد زده بود کَنت! یه لحظه خنده‌دار پیش اومده بود که اون و مامان به هم نگاه کرده بودن تا ببینن کدومشون کَنت خطاب شده. ولی بعد آلن برای وضوح اصلاح کرده بود: کَنت‌ها!

معلوم بود که منظور آلن هر دوی اونا بود. چه آرامشی.

زده بودن زیر خنده.

خدای من، چقدر اینجا وایستاده بود؟ روز داشت می‌گذشت.

هدر می‌رفت.

جودی و تامی حالا حرف می‌زدن: «واقعاً نمی‌دونستم چی کار کنم. ولی اون همه‌چیز رو خیلی ساده کرد.»

«همه‌چیز رو خودش به عهده گرفت.»

«خب، چی جدیده؟»

«دقیقاً.»

«سلام، بچه‌ها.»

«امروز روز بزرگیه.»

«یعنی، آره، خوب می‌شد اگه فرصت یه خداحافظی درست و حسابی داشتیم.»

«ولی به چه قیمتی؟»

«دقیقاً. و ببین – اون اینو می‌دونست.»

«اون یه پدر بود. کار پدر اینه.»

«بار کسایی که دوستشون داره رو سبک می‌کنه.»

«اونایی که دوستشون داره رو از تصاویر دردناک آخر عمری که ممکنه تا آخر عمر بمونه نجات می‌ده.»

زود آلن شده بود اون. و هیچ‌کس قرار نبود به خاطر دوری از اون کسی رو سرزنش کنه. گاهی او و مامان توی آشپزخونه جمع می‌شدن. به جای اینکه خطر خشم اون رو به جون بخرن. حتی اون هم معامله رو می‌فهمید. یه لیوان آب می‌بردی، می‌ذاشتی پایین، خیلی مودبانه می‌گفتی: «چیز دیگه‌ای لازم داری، آلن؟» و می‌دیدی که اون داره فکر می‌کنه، این همه سال به شما آدما خوبی کردم و حالا فقط اونم؟ گاهی آلن مهربون هم اون تو بود، با چشماش اشاره می‌کرد، ببین، برو، لطفاً برو، دارم خیلی سعی می‌کنم نگم کَنت!

لاغر مردنی، دنده‌هاش بیرون زده.

سوند به آلتش چسبونده شده.

بوی گه تو هوا.

تو آلن نیستی و آلن تو نیست.

مالی اینو گفته بود.

دکتر اسپایوی نمی‌تونست چیزی بگه. نمی‌گفت. مشغول کشیدن یه گل مینا روی یه کاغذ یادداشت بود. بعد بالاخره گفت: «خب، راستش؟ وقتی این چیزا رشد می‌کنن، ممکنه کارای عجیبی بکنن. ولی لازم نیست حتماً وحشتناک باشه. یه یارو داشتم؟ فقط همیشه هوس اسپرایت می‌کرد.»

و اِبِر فکر کرده بود، دکتر عزیز/ناجی/تکیه‌گاه، تو الان گفتی هوس اسپرایت کرد؟

اینجوری گیرت می‌کنن. فکر می‌کنی، شاید من فقط هوس یه اسپرایت کنم. بعد یهو می‌فهمی شدی اون، داری داد می‌زنی کَنت!، تختتو کثیف می‌کنی، به آدمایی که دارن هول‌هولکی تمیزت می‌کنن، ضربه می‌زنی.

نه، قربان.

نه به هیچ وجه.

چهارشنبه دوباره از تخت معاینه افتاده بود پایین. اونجا روی زمین توی تاریکی به ذهنش رسیده بود: می‌تونم اونا رو نجات بدم.

نجاتمون بدیم؟ یا نجات خودت؟

«برو عقب من.»

«برو عقب من، عزیزم.»

نسیم یه رشته پوف‌های خطی برف رو از جایی بالا فرستاد پایین. زیبا بود. چرا ما اینجوری خلق شدیم که این همه چیز که هر روز اتفاق می‌افته رو زیبا ببینیم؟

کت‌شو درآورد.

خدای خوب.

کلاه و دستکش‌هاش رو درآورد، کلاه و دستکش رو توی آستین کت فرو کرد و کت رو روی نیمکت گذاشت.

این‌جوری می‌فهمیدن. ماشین رو پیدا می‌کردن، مسیر رو پیاده می‌اومدن، کت رو می‌دیدن.

یه معجزه بود که تا اینجا رسیده بود. خب، همیشه قوی بوده. یه بار با پای شکسته یه نیمه‌ماراتن دویده بود. بعد از وازکتومیش، گاراژ رو تمیز کرده بود، بدون هیچ مشکلی.

توی تخت پزشکی صبر کرده بود تا مالی بره داروخونه. این سخت‌ترین بخش بود. فقط یه خداحافظی معمولی گفتن.

ذهنش حالا به سمت مالی کشیده شد، و با یه دعا کشیدش عقب: بذار این کار رو درست انجام بدم. خدا، نذار گند بزنم. نذار بی‌آبرو بشم. بذار تمیز انجامش بدم.

تمیز.

تخمین زمان رسیدن به نتر و دادن کت بهش؟ تقریباً نه دقیقه. شش دقیقه برای دنبال کردن مسیر دور برکه، سه دقیقه دیگه برای پرواز کردن از تپه بالا مثل یه شبح ناجی یا فرشته رحمت، که هدیه ساده‌ای مثل یه کت با خودش داره.

ناسا گفت: «این فقط یه تخمینه. همین جوری می‌گم.»

رابین گفت: «می‌دونیم، ناسا. تا حالا خوب فهمیدیم چقدر  بی‌خیال کار می‌کنی.»

«مثل اون بار که روی ماه گوزیدی.»

«یا اون بار که مل رو گول زدی که بگه: آقای رئیس‌جمهور، چه سورپرایز دلپذیری بود که یه سیارک دور اورانوس پیدا کردیم.»

این تخمین به‌خصوص خیلی نامطمئن بود. این نتر به طرز عجیبی تند حرکت می‌کرد. خود رابین سریع‌ترین آدم دنیا نبود. یه کم چاق بود. باباش پیش‌بینی کرده بود که به‌زودی این چاقی به یه هیکل محکم و خط دفاعی‌مانند تبدیل می‌شه. امیدوار بود همین‌طور بشه. فعلاً فقط یه کم سینه‌های مردونه داشت.

سوزان گفت: «رابین، عجله کن. خیلی برای اون پیرمرد بدبخت ناراحتم.»

رابین گفت: «اون یه احمقه،» چون سوزان جوون بود و هنوز نمی‌فهمید وقتی یه مرد احمق باشه، برای بقیه مردا که کمتر احمقن، دردسر درست می‌کنه.

سوزان که داشت هیستریک می‌شد گفت: «اون وقت زیادی نداره.»

رابین دلداریش داد: «آروم باش.»

سوزان گفت: «من فقط خیلی می‌ترسم.»

رابین گفت: «ولی اون خوش‌ شانسه که یکی مثل من داره کتش رو این تپه گنده رو، که به خاطر شیبش دقیقاً باب میلم نیست، می‌بره بالا.»

سوزان گفت: «فکر کنم این تعریف یه قهرمانه.»

رابین گفت: «فکر کنم همین‌طوره.»

سوزان گفت: «نمی‌خوام باز گستاخ باشم. ولی انگار داره دور می‌شه.»

رابین گفت: «پیشنهادت چیه؟»

سوزان گفت: «با تمام احترام، و چون می‌دونم تو ما رو برابر ولی متفاوت می‌بینی، من زاویه مغز و اختراعات خاص و این‌جور چیزا رو پوشش می‌دم؟»

رابین گفت: «آره، آره، بگو.»

سوزان گفت: «خب، فقط با یه محاسبه ساده هندسی-»

رابین فهمید سوزان چی می‌خواد بگه. و کاملاً درست می‌گفت. به‌خاطر همین عاشقش بود. باید از روی برکه رد می‌شد، این‌جوری زاویه محیطی کم می‌شد و زمان رسیدن به نتر چند ثانیه کمتر می‌شد.

سوزان گفت: «صبر کن، این خطرناک نیست؟»

رابین گفت: «نه، نیست. بارها این کار رو کردم.»

سوزان التماس کرد: «لطفاً مراقب باش.»

رابین گفت: «خب، یه بار.»

سوزان با فروتنی گفت: «تو خیلی خونسردی.»

رابین آروم گفت: «در واقع هیچ‌وقت،» چون نمی‌خواست نگرانش کنه.

سوزان گفت: «شجاعتت غیرقابل‌تحمله.»

شروع کرد به رد شدن از روی برکه.

راه رفتن روی آب واقعاً باحال بود. تابستونا اینجا قایق‌های کانو شناور بودن. اگه مامانش می‌دیدش، سکته می‌کرد. مامان باهاش مثل یه تیکه شیشه رفتار می‌کرد. به خاطر عمل‌های جراحی ادعایی در بچگی‌ش. اگه فقط از یه منگنه استفاده می‌کرد، مامان به حالت آماده‌باش کامل درمی‌اومد.

ولی مامان آدم خوبی بود. یه مشاور قابل‌اعتماد و یه دست هدایتگر مطمئن. یه دسته موی بلند نقره‌ای پراکنده داشت و صدایی خش‌دار، هرچند سیگار نمی‌کشید و حتی گیاهخوار بود. هیچ‌وقت یه دختر موتورسوار نبود، هرچند بعضی از احمق‌های مدرسه می‌گفتن شبیه اونا به نظر می‌رسه.

واقعاً مامانش رو دوست داشت.

حالا تقریباً سه‌چهارم، یا همون شصت درصد، مسیر رو اومده بود.

بین اون و ساحل یه تکه خاکستری‌رنگ بود. اینجا تابستونا یه جوی آب می‌اومد. یه کم مشکوک به نظر می‌رسید. لبه تکه خاکستری، با ته تفنگش به یخ ضربه زد. سفت مثل هر چیزی.

رفت جلو. یخ زیر پاش یه کم غلطید. احتمالاً اینجا کم‌عمق بود. به هر حال امیدوار بود همین‌طور باشه. اوه.

سوزان با ترس گفت: «چطور پیش می‌ره؟»

رابین گفت: «می‌تونست بهتر باشه.»

سوزان گفت: «شاید بهتره برگردی.»

ولی این حس ترس، مگه همون حسی نبود که همه قهرمانا باید تو اوایل زندگی باهاش روبه‌رو بشن؟ مگه غلبه بر این حس ترس نبود که شجاعا رو واقعاً متمایز می‌کرد؟

نمی‌تونست برگرده.

یا می‌تونست؟ شاید می‌تونست. در واقع باید.

یخ شکست و پسر افتاد توش.

در «جلگه فروتن» صحبتی از تهوع نشده بود. حسی خوشایند بر من غلبه کرد وقتی در پای شکاف به خواب رفتم. نه ترسی، نه ناراحتی، فقط اندوهی مبهم از فکر تمام کارهایی که ناتمام مانده بود. این مرگ است؟ فکر کردم چیزی نیست جز هیچ. نویسنده‌ای که اسمش را به خاطر نمی‌آرم، دوست دارم باهات یه کلمه حرف بزنم. احمق. لرز وحشتناک بود. مثل رعشه. سرش روی گردنش می‌لرزید. توقف کرد تا کمی توی برف بالا بیاورد، سفید-زرد روی سفید-آبی. این ترسناک بود. حالا واقعاً ترسناک بود. هر قدم یک پیروزی بود. باید این را به خاطر می‌سپرد. با هر قدم از پدر و پدر دورتر می‌شد. قدم‌‌های بیشتری برمی‌داشت. چه پیروزی‌ای که داشت از چنگال پاها می‌ربود. حسی در پشت گلویش داشت که درست بگوید. از چنگال شکست. از چنگال شکست. آه، آلن. حتی وقتی اون بودی، برای من هنوز آلن بودی. لطفاً این را بدان. بابا گفت: «داری می‌افتی.» برای مدتی معین منتظر ماند تا ببیند کجا فرود می‌آید و چقدر درد خواهد داشت. بعد دردی در شکمش احساس کرد. روی زمین به حالت جنینی دراز کشیده بود و یک درخت را در آغوش گرفته بود.  لعنتی. آخ، آخ. این زیادی بود. بعد از جراحی‌ها یا طی شیمی‌درمانی گریه نکرده بود، ولی حالا حس می‌کرد می‌خواهد گریه کند. عادلانه نبود. ظاهراً برای همه اتفاق می‌افتاد، ولی حالا به‌طور خاص برای او اتفاق می‌افتاد. منتظر یک معافیت ویژه بود. ولی نه. چیزی/کسی بزرگ‌تر از او مدام رد می‌کرد. بهت گفته بودن اون چیز/کسی بزرگ به‌خصوص تو رو دوست داره، ولی آخرش می‌دیدی این‌جوری نیست. اون چیز/کسی بزرگ بی‌طرف بود. بی‌خیال. وقتی بی‌گناه حرکت می‌کرد، آدما رو له می‌کرد. سال‌ها پیش در «بدن روشن‌شده»، او و مالی یه برش مغز دیده بودن. یه لکه قهوه‌ای به اندازه یه سکه پنج‌سنتی مغز رو خراب کرده بود. همون لکه کافی بود تا اون یارو رو بکشه. یارو حتماً امیدها و آرزوها داشته، کمدی پر از شلوار، و غیره، یه سری خاطرات عزیز بچگی: مثلاً یه دسته ماهی کوی زیر سایه بید توی پارک گیج، یا مادربزرگ که توی کیفش با بوی رریگلی دنبال دستمال می‌گشت – مثل اینا. اگه اون لکه قهوه‌ای نبود، شاید اون یارو یکی از آدمایی بود که داشتن راه می‌رفتن تا ناهار توی آتریوم بخورن. ولی نه. حالا مرده بود، جایی داشت می‌پوسید، مغزی توی سرش نبود. اِبِر وقتی به برش مغز نگاه می‌کرد، حس برتری داشت. بیچاره. خیلی بدشانسی بود، چیزی که براش اتفاق افتاده بود. او و مالی به آتریوم فرار کرده بودن، اسکون داغ خورده بودن، یه سنجاب رو دیده بودن که با یه لیوان پلاستیکی ور می‌رفت. اِبِر که به‌صورت جنینی دور درخت پیچیده بود، جای زخم روی سرش رو لمس کرد. سعی کرد بشینه. نشد. سعی کرد از درخت کمک بگیره تا بشینه. دستش بسته نمی‌شد. با هر دو دست دور درخت رو گرفت، مچ‌هاش رو به هم وصل کرد، خودش رو نشوند، به درخت تکیه داد. چطور بود؟ خوب. واقعاً خوب. شاید همین بود. شاید همین‌قدر پیش می‌رفت. تو ذهنش بود که چهارزانو کنار تخته‌سنگ بالای تپه بشینه، ولی واقعاً چه فرقی می‌کرد؟ حالا فقط باید می‌موند. با زور فکر کردن به همون افکاری که از تخت پزشکی بلندش کرده بود و به ماشین و از زمین فوتبال و توی جنگل آورده بود: مالی‌تامی‌جودی که توی آشپزخونه جمع شده بودن، پر از ترحم/تنفر، مالی‌تامی‌جودی که از چیزی که او با بی‌رحمی گفته بود جا می‌خوردن، تامی که تن لاغرش رو تو بغلش بلند می‌کرد تا مالی‌جودی بتونن زیرش رو با دستمال بشورن— اون موقع تموم می‌شد. جلوی همه تحقیرهای آینده رو می‌گرفت. همه ترس‌هاش درباره ماه‌های آینده بی‌صدا می‌موندن. بی‌معنی. این بود. بود؟ هنوز نه. ولی به‌زودی. یه ساعت؟ چهل دقیقه؟ واقعاً داشت این کار رو می‌کرد؟ واقعاً؟ داشت. داشت؟ اگه نظرش عوض می‌شد، می‌تونست به ماشین برگرده؟ فکر نمی‌کرد. اینجا بود. اینجا بود. این فرصت باورنکردنی برای تموم کردن چیزا با عزت درست توی دستاش بود. فقط باید می‌موند. دیگه تا ابد نمی‌جنگم. روی زیبایی برکه تمرکز کن، زیبایی جنگل، زیبایی‌ای که داری بهش برمی‌گردی، زیبایی‌ای که همه‌جا هست تا جایی که می‌تونی— آه، کیری. آه، به‌خاطر گریه بلند. یه بچه روی برکه بود. بچه تپل با لباس سفید. با یه تفنگ. کت اِبِر رو دستش گرفته بود. ای بچه عوضی، اون کت رو بذار زمین، گمشو برو خونه، به کار خودت برس- لعنتی. لعنتی. بچه با ته تفنگش به یخ ضربه زد. نمی‌خوای یه بچه پیدات کنه. این می‌تونه یه بچه رو زخمی کنه. هرچند بچه‌ها همیشه چیزای عجیب پیدا می‌کنن. یه بار، یه عکس لخت از بابا و خانم فلمیش پیدا کرده بود. اون عجیب بود. البته، نه به اندازه یه— بچه داشت شنا می‌کرد. شنا کردن ممنوع بود. کاملاً تابلو شده بود. شنا ممنوع. بچه شناگر بدی بود. اون پایین یه جنجال حسابی راه انداخته بود. بچه با دست و پا زدنش یه حوضچه سیاه داشت درست می‌کرد که سریع بزرگ می‌شد. با هر دست و پا زدن، بچه حاشیه سیاه رو یه کم بیشتر گسترش می‌داد – قبل از اینکه بفهمه شروع کرده، داشت می‌رفت پایین. بچه توی برکه، بچه توی برکه، مدام توی سرش تکرار می‌شد در حالی که با احتیاط قدم برمی‌داشت. پیشرفتش از درخت به درخت بود. اونجا وایمیستادی و نفس‌نفس می‌زدی، یه درخت رو خوب می‌شناختی. این یکی سه گره داشت: چشم، چشم، بینی. این اول یه درخت بود و بعد شد دوتا. یهو دیگه فقط اون یاروی در حال مرگ نبود که شب‌ها توی تخت پزشکی بیدار می‌موند و فکر می‌کرد، اینو درست نکن اینو درست نکن، بلکه دوباره، تا حدی، همون یارویی بود که موزها رو تو فریزر می‌ذاشت، بعد اونا رو روی پیشخون می‌شکست و شکلات روشون می‌ریخت، یارویی که یه بار زیر بارون بیرون پنجره کلاس وایستاده بود تا ببینه جودی با اون بچه مو قرمز عوضی که نمی‌ذاشت سر میز کتاب بره چطور کنار میاد، یارویی که تو کالج فیدر پرنده‌ها رو با دست رنگ می‌کرد و آخر هفته‌ها تو بولدر می‌فروخت، با یه کلاه دلقک و یه نمایش کوتاه ژانگولری که  – دوباره داشت می‌افتاد، خودش رو گرفت، تو حالت خمیده خشکش زد، به جلو پرت شد، با صورت پخش زمین شد، چونه‌ش به ریشه خورد. باید می‌خندیدی. تقریباً باید می‌خندیدی. بلند شد. با سماجت بلند شد. دست راستش مثل یه دستکش خونی بود. مشکل بزرگی نیست، حیف. یه بار، تو فوتبال، یه دندونش افتاده بود. بعداً تو نیمه، ادی بلاندیک پیداش کرده بود. از ادی گرفته بودش، پرتش کرده بود. اونم خودش بود. اینجا پیچ‌ تندی بود. حالا زیاد دور نبود. پیچ‌وپش. چی کار کنه؟ وقتی رسید اونجا؟ بچه رو از برکه بکشه بیرون. بچه رو راه بندازه. بچه رو زوری از جنگل، از زمین فوتبال، تا یکی از خونه‌های توی خیابان پول ببره. اگه کسی خونه نبود، بچه رو بندازه تو نیسان، بخاری رو روشن کنه، ببره- کلیسای بانوی غم‌ها؟ اورژانس؟ سریع‌ترین مسیر به اورژانس؟ پنجاه یارد تا سر مسیر. بیست یارد تا سر مسیر. خدا رو شکر برای قدرتم.

توی برکه، همه‌چیز فکر حیوانی بود، بدون کلمه، بدون خود، وحشت کور. تصمیم گرفت واقعاً تلاش کنه. به سمت لبه چنگ زد. لبه شکست. رفت پایین. به گل برخورد کرد و خودش رو هل داد بالا. به سمت لبه چنگ زد. لبه شکست. دوباره رفت پایین. انگار باید ساده می‌بود، بیرون اومدن. ولی نمی‌تونست. مثل توی کارناوال بود. باید ساده می‌بود سه تا سگ پارچه‌ای رو از یه سکو بندازی. و ساده بود. فقط با تعداد توپایی که بهت می‌دادن ساده نبود.

ساحل رو می‌خواست. می‌دونست اونجا جای درستش بود. ولی برکه مدام می‌گفت نه.

بعد گفت شاید.

لبه یخ دوباره شکست، ولی با شکستنش، خودش رو یه ذره به ساحل نزدیک‌تر کرد، طوری که وقتی رفت پایین، پاهاش زودتر به گل رسید. ساحل شیب‌دار بود. یهو امید پیدا شد. دیوونه شد. کاملاً به هم ریخت. بعد بیرون بود، آب ازش می‌چکید، یه تیکه یخ مثل یه شیشه کوچیک تو سرآستین کتش گیر کرده بود.

توی ذهنش، برکه محدود، دایره‌ای و پشت سرش نبود، بلکه بی‌نهایت و همه‌جا دورش بود.

حس کرد بهتره ساکن بمونه، وگرنه هرچی سعی کرده بود بکشتش دوباره تلاش می‌کرد. چیزی که سعی کرده بود بکشتش فقط توی برکه نبود، بلکه اینجا هم بود، توی هر چیز طبیعی، و هیچ «او»یی نبود، نه سوزانی، نه مامانی، نه هیچ‌چیز، فقط صدای یه بچه که مثل یه نوزاد وحشت‌زده گریه می‌کرد.

اِبِر لنگ‌لنگان از جنگل بیرون اومد و دید: هیچ بچه‌ای نیست. فقط آب سیاه. و یه کت سبز. کتش. کت سابقش، اونجا روی یخ. آب داشت آروم می‌شد.

آه، لعنتی.

تقصیر تو.

بچه فقط به خاطر-

کنار ساحل، نزدیک یه قایق واژگون‌شده، یه نادون بود. دمر افتاده. سر کار. دمر افتاده سر کار. حتماً همون‌جا دراز کشیده بود وقتی اون بچه بدبخت-

صبر کن، برگرد عقب.

خود بچه بود. خداروشکر. دمر مثل یه جنازه توی عکس‌های بریدی. پاهاش هنوز توی برکه. انگار موقع خزیدن بیرون بخارش تموم شده بود. بچه خیس خیس بود، کت سفیدش از خیسی خاکستری شده بود.

اِبِر بچه رو کشید بیرون. چهار تا کشیدن محکم لازم داشت. زور نداشت که بچرخونتش، ولی با چرخوندن سرش، حداقل دهنش رو از برف بیرون آورد.

بچه تو دردسر بود.

خیس خیس، ده درجه.

نابودی.

اِبِر با یه زانو نشست و با لحن پدرانه‌ای جدی به بچه گفت که باید بلند شه، باید تکون بخوره وگرنه ممکنه پاهاش رو از دست بده، ممکنه بمیره.

بچه به اِبِر نگاه کرد، پلک زد، همون‌جا موند.

اِبِر بچه رو از کتش گرفت، چرخوندش، با شدت نشوندش. لرز بچه باعث می‌شد لرز خودش هیچی به نظر بیاد. بچه انگار یه چکش بادی دستش گرفته بود. باید بچه رو گرم می‌کرد. چطور؟ بغلش کنه، روش دراز بکشه؟ این مثل چوب‌ یخی روی چوب‌ یخی بود.

اِبِر یاد کتش افتاد، اونجا روی یخ، کنار لبه آب سیاه.

اوف.

یه شاخه پیدا کن. هیچ شاخه‌ای نبود. کجا بود یه شاخه خوب افتاده وقتی-

باشه، باشه، بدون شاخه انجامش می‌داد.

پنجاه فوت پایین‌تر ساحل راه رفت، پا روی برکه گذاشت، یه حلقه بزرگ روی یخ سفت راه رفت، به سمت ساحل چرخید، به طرف آب سیاه رفت. زانوهاش می‌لرزیدن. چرا؟ می‌ترسید بیفته تو. ها. احمق. اداباز. کت پونزده فوت دورتر بود. پاهاش شورش کرده بودن. پاهاش چندش‌آور بودن.

دکتر، پاهام دارن شورش می‌کنن.

خودت داری بهم می‌گی.

با قدم‌های ریز رفت جلو. کت ده فوت دورتر بود. روی زانوهاش رفت، یه کم زانو زانو رفت جلو. دمر شد. دستش رو دراز کرد.

دمر یه کم سُر خورد جلو.

یه کم دیگه.

یه کم دیگه.

بعد با دو انگشت یه گوشه کوچیک از کت رو گرفت. کشیدش، با چیزی شبیه یه شنا کرال سینه برعکس خودش رو عقب کشید، روی زانوهاش شد، بلند شد، چند قدم عقب رفت و دوباره پونزده فوت دورتر و در امان بود.

بعد مثل قدیما شد، وقتی تامی یا جودی رو وقتی خسته بودن برای خواب آماده می‌کرد. می‌گفتی: «دست»، بچه یه دستش رو بلند می‌کرد. می‌گفتی: «دست دیگه»، بچه دست دیگش رو بلند می‌کرد. با درآوردن کت، اِبِر دید که پیراهن بچه داشت یخ می‌زد. پیراهن رو از تنش کند. بچه بیچاره. پوست و استخون بود. بچه کوچولو تو این سرما زیاد دووم نمی‌آورد. اِبِر پیراهن پیژامش رو درآورد، تن بچه کرد، دست بچه رو تو آستین کت کرد. تو آستین کت، کلاه و دستکش‌های اِبِر بودن. کلاه و دستکش رو سر و دست بچه کرد، کت رو زیپ کرد.

شلوار بچه کاملاً یخ زده بود. چکمه‌هاش مجسمه‌های یخی چکمه بودن.

باید کارا رو درست انجام می‌دادی. اِبِر روی قایق نشست، چکمه‌ها و جوراب‌هاش رو درآورد، شلوار پیژامش رو کند، بچه رو نشوند روی قایق، جلوی بچه زانو زد، چکمه‌های بچه رو درآورد. با مشت‌های کوچیک شلوار رو شل کرد و زود یکی از پاها رو نصفه درآورد. داشت یه بچه رو تو هوای ده درجه لخت می‌کرد. شاید این دقیقاً کار اشتباه بود. شاید بچه رو می‌کشت. نمی‌دونست. فقط نمی‌دونست. با ناامیدی چند مشت دیگه به شلوار زد. بعد شلوار از پای بچه بیرون می‌اومد.

اِبِر شلوار پیژامه رو تنش کرد، بعد جوراب‌ها، بعد چکمه‌ها.

بچه اونجا وایستاده بود تو لباس‌های اِبِر، تکون می‌خورد، چشماش بسته بود.

اِبِر گفت: «حالا قراره راه بریم، باشه؟»

هیچی.

اِبِر یه ضربه تشویقی به شونه‌هاش زد. مثل یه حرکت فوتبالی.

گفت: «قراره تو رو پیاده ببرم خونه. نزدیک اینجا زندگی می‌کنی؟»

هیچی.

یه ضربه محکم‌تر زد.

بچه با گیجی بهش زل زد.

ضربه.

بچه شروع کرد به راه رفتن.

ضربه‌ضربه.

انگار داشت فرار می‌کرد.

اِبِر بچه رو جلوی خودش راند. مثل گاوچرون و گاو. اول انگار ترس از ضربه‌ها بچه رو به حرکت واداشته بود، ولی بعد وحشت قدیمی حسابی غالبش کرد و شروع کرد به دویدن. زود اِبِر دیگه نمی‌تونست پاشو نگه داره.

بچه رسید به نیمکت. بچه رسید به سر مسیر.

پسر خوب، برو خونه.

بچه تو جنگل غیبش زد.

اِبِر به خودش اومد.

آه، پسر. آه، وای.

هیچ‌وقت سرما رو این‌جوری نفهمیده بود. هیچ‌وقت خستگی رو این‌جوری نفهمیده بود.

تو برف با لباس زیر کنار یه قایق واژگون‌شده وایستاده بود.

لنگ‌لنگان رفت سمت قایق و تو برف نشست.

رابین دوید.

از کنار نیمکت و سر مسیر گذشت و وارد جنگل شد، توی مسیر قدیمی و آشنا.

این دیگه چی بود؟ چی شده بود؟ افتاده بود توی برکه؟ شلوار جینش کامل یخ زده بود؟ دیگه شلوار جین نبود. شلوار سفید بود. پایین رو نگاه کرد تا ببینه شلوارش هنوز سفید بود یا نه.

پیژامه پاش بود که، تو یه جفت چکمه غول‌پیکر فرو رفته، شبیه شلوار دلقک‌ها شده بود.

مگه همین حالا گریه نکرده بود؟

سوزان گفت: «فکر می‌کنم گریه کردن سالمه. یعنی با احساساتت در ارتباطی.»

اوف. این تموم شده بود، این احمقانه بود، حرف زدن توی سرت با یه دختری که توی زندگی واقعی بهت می‌گفت راجر.

لعنتی.

خیلی خسته بود.

اینجا یه کنده درخت بود.

نشست. استراحت کردن حس خوبی داشت. قرار نبود پاهاش رو از دست بده. حتی درد هم نمی‌کردن. حتی حسشون نمی‌کرد. قرار نبود بمیره. مرگ چیزی نبود که تو این سن کم تو فکرش باشه. برای استراحت بهتر، دراز کشید. آسمون آبی بود. کاج‌ها تکون می‌خوردن. نه همه با یه سرعت. یه دستکش‌دارش رو بلند کرد و لرزشش رو تماشا کرد.

شاید یه کم چشماش رو می‌بست. گاهی تو زندگی حس می‌کردی که می‌خوای بی‌خیال شی. اون موقع همه می‌دیدن. همه می‌دیدن که مسخره کردن خوب نیست. گاهی با این همه مسخره کردن، روزهاش غیرقابل‌تحمل می‌شدن. گاهی حس می‌کرد حتی یه ناهار دیگه رو نمی‌تونه تحمل کنه که ساکت روی اون تشک کشتی لوله‌شده تو گوشه کافه‌تریا، نزدیک میله‌های پارالل شکسته، غذا بخوره. مجبور نبود اونجا بشینه. ولی ترجیح می‌داد. اگه جای دیگه می‌نشست، ممکن بود یه یکی دو تا نظر بدن. بعدش کل روز رو باید بهش فکر می‌کرد. گاهی درباره شلوغی خونه‌شون نظر می‌دادن. به‌خاطر برایس که یه بار اومده بود خونشون. گاهی درباره طرز حرف زدنش نظر می‌دادن. گاهی درباره اشتباهات مد مامانش نظر می‌دادن. باید گفت، مامان واقعاً یه دختر دهه هشتادی بود.

مامان.

نمی‌تونست تحمل کنه وقتی درباره مامان مسخره می‌کردن. مامان هیچی درباره جایگاه پایینش تو مدرسه نمی‌دونست. مامان بیشتر اونو یه نمونه عالی یا پسر طلایی می‌دید.

یه بار، یه عملیات مخفی ضبط مکالمات تلفنی مامانش رو انجام داده بود، فقط برای شناسایی. بیشترشون کسل‌کننده و معمولی بودن، اصلاً درباره اون نبودن.

به جز یکی با دوستش لیز.

مامان گفته بود: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بتونم یکی رو این‌قدر دوست داشته باشم. فقط نگرانم که نتونم به پای اون برسم، می‌دونی؟ اون خیلی خوبه، خیلی قدردان. اون بچه لیاقت – لیاقت همه‌چیزو داره. مدرسه بهتر، که نمی‌تونیم از پسش بربیایم، یه سری سفر، مثلاً خارج از کشور، ولی اونم، اوم، خارج از توان مالی‌مونه. فقط نمی‌خوام ناامیدش کنم، می‌دونی؟ این تنها چیزیه که از زندگیم می‌خوام، می‌دونی؟ لیز؟ اینکه آخرش حس کنم درست باهاش رفتار کردم، با اون پسر کوچولوی باشکوه.»

اون موقع انگار لیز شروع کرده بود به جاروبرقی کشیدن.

پسر کوچولوی باشکوه.

احتمالاً باید راه می‌افتاد.

پسر کوچولوی باشکوه انگار اسم سرخ‌پوستی‌ش بود.

بلند شد و، در حالی که حجم عظیم لباس‌هاش رو مثل یه دنباله سلطنتی سنگین جمع می‌کرد، به سمت خونه راه افتاد.

اینجا لاستیک کامیون بود، اینجا جایی که مسیر یه کم باز می‌شد، اینجا جایی که درختا از بالا به هم می‌رسیدن انگار دستشون رو به سمت هم دراز کرده بودن. مامان بهش می‌گفت سقف بافته.

اینجا زمین فوتبال بود. اون طرف زمین، خونشون مثل یه حیوون بزرگ و شیرین نشسته بود. عجیب بود. رسیده بود. افتاده بود توی برکه و زنده مونده بود که داستانش رو تعریف کنه. یه کم گریه کرده بود، آره، ولی بعد فقط به این لحظه ضعف مرگبار خندیده بود و راهش رو به سمت خونه پیدا کرده بود، با یه نگاه پوزخندآمیز روی صورتش، و باید قبول کرد، با کمک خیلی قدردانی‌شده یه پیرمرد-

با شوک یاد پیرمرد افتاد. این دیگه چی بود؟ تصویری تو ذهنش جرقه زد از پیرمرد که بی‌کس و آبی‌رنگ تو زیرشلواری تنگش مثل یه اسیر جنگی کنار سیم‌خاردار رها شده بود چون جا تو کامیون نبود. یا یه لک‌لک غمگین و آسیب‌دیده که با جوجه‌ش خداحافظی می‌کرد.

فرار کرده بود. از پیرمرد فرار کرده بود. حتی یه لحظه هم بهش فکر نکرده بود.

وای.

چه کار بزدلانه‌ای.

باید برمی‌گشت. همین حالا. کمک کنه پیرمرد لنگ‌لنگان بیاد بیرون. ولی خیلی خسته بود. مطمئن نبود بتونه. احتمالاً پیرمرد حالش خوب بود. احتمالاً یه جور نقشه پیرمردی داشت.

«فقط نگرانم که داره روی کارمون اثر می‌ذاره.»

ولی فرار کرده بود. نمی‌تونست با این زندگی کنه. ذهنش بهش می‌گفت تنها راه جبران فرارش اینه که حالا برگرده، روز رو نجات بده. بدنش چیز دیگه‌ای می‌گفت: خیلی دوره، تو فقط یه بچه‌ای، برو مامان رو بیار، مامان می‌دونه چی کار کنه.

مثل یه مترسک با لباس‌های گشاد و روان تو لبه زمین فوتبال خشکش زده بود.

اِبِر به قایق تکیه داده بود و نشسته بود.

عجب تغییری تو هوا. مردم تو قسمت باز پارک با چتر آفتابی و این‌جور چیزا می‌گشتن. یه چرخ‌وفلک بود و یه گروه موسیقی و یه آلاچیق. مردم روی پشت بعضی از اسب‌های چرخ‌وفلک غذا سرخ می‌کردن. و با این حال، روی بقیه، بچه‌ها سوار بودن. از کجا می‌دونستن؟ کدوم اسبا داغ بودن؟ فعلاً هنوز برف بود، ولی برف تو این گرما زیاد دووم نمی‌آورد.

نرمی.

اگه چشماتو ببندی، تمومه. می‌دونی، نه؟

خنده‌دار.

آلن.

صدای دقیقش. بعد از این همه سال.

کجا بود؟ برکه اردکی. این همه بار با بچه‌ها اومده بود اینجا. حالا باید می‌رفت. خداحافظ، برکه اردکی. ولی صبر کن. انگار نمی‌تونست بلند شه. به علاوه نمی‌تونستی دو تا بچه کوچولو رو ول کنی. نه این‌قدر نزدیک آب. چهار و شش سالشون بود. به‌خاطر خدا. به چی فکر کرده بود؟ اینکه این دو تا عزیز کوچولو رو کنار برکه ول کنه. بچه‌های خوبی بودن، صبر می‌کردن، ولی خسته نمی‌شدن؟ و شنا نمی‌کردن؟ بدون جلیقه نجات؟ نه، نه، نه. حالش رو بد می‌کرد. باید می‌موند. بچه‌های بیچاره. بیچاره‌های رها –

صبر کن، برگرد عقب.

بچه‌هاش شناگرای عالی بودن.

بچه‌هاش هیچ‌وقت حتی نزدیک به رها شدن نبودن.

بچه‌هاش بزرگ شده بودن.

تام سی سالش بود. یه پسر قدبلند. خیلی سعی می‌کرد چیزا رو بدونه. ولی حتی وقتی فکر می‌کرد چیزی رو می‌دونه (بادبادک‌های جنگی، پرورش خرگوش)، زود به تام نشون داده می‌شد که کیه: عزیزترین و دوست‌داشتنی‌ترین جوون دنیا، که درباره بادبادک‌های جنگی/پرورش خرگوش بیشتر از چیزی که یه آدم معمولی با ده دقیقه گشتن تو اینترنت می‌فهمه، نمی‌دونست. نه اینکه تام باهوش نبود. تام باهوش بود. تام لعنتی سریع یاد می‌گرفت. آه، تام، تامی، تامی‌کینز! قلب تو اون بچه! فقط کار می‌کرد و کار می‌کرد. به‌خاطر عشق به باباش. آه، پسر، تو داشتیش، داریش، تام، تامی، حتی حالا دارم بهت فکر می‌کنم، خیلی تو ذهنمی.

و جودی، جودی اونجا تو سانتافه بود. گفته بود مرخصی می‌گیره و اگه لازم باشه برمی‌گرده خونه. ولی نیازی نبود. دوست نداشت مزاحمشون بشه. بچه‌ها زندگی خودشون رو داشتن. جودی-جود. صورت‌کک‌ومکی کوچولو. حالا حامله بود. ازدواج‌نکرده. حتی قرار هم نمی‌ذاشت. لارس احمق. چه مردی یه دختر به این زیبایی رو ول می‌کنه؟ یه عزیز کامل. تازه داشت تو کارش پیشرفت می‌کرد. نمی‌تونستی وقتی تازه شروع کردی همچین مرخصی‌ای بگیری –

بازسازی بچه‌ها به این شکل باعث می‌شد دوباره براش واقعی بشن. که – نمی‌خواستی این توپ رو به حرکت بندازی. جودی داشت بچه‌دار می‌شد. به حرکت. می‌تونست اون‌قدر دووم بیاره که بچه رو ببینه. بچه رو بغل کنه. غم‌انگیز بود، آره. این فداکاری‌ای بود که باید می‌کرد. تو یادداشت توضیح داده بود. نه؟ نه. یادداشت نذاشته بود. نمی‌تونست. یه دلیلی بود که نمی‌تونست. بود؟ تقریباً مطمئن بود یه –

بیمه. نباید به نظر می‌اومد که عمداً این کار رو کرده.

یه وحشت کوچیک.

یه وحشت کوچیک اینجا.

داشت خودش رو می‌کشت. با کشتن خودش، یه بچه رو هم قاتی کرده بود. که حالا تو جنگل سرمازده پرسه می‌زد. دو هفته قبل از کریسمس داشت خودش رو می‌کشت. تعطیلات موردعلاقه مالی. مالی یه مشکل دریچه‌ای داشت، یه مشکل وحشت، این ماجرا ممکن بود-

این – این اون نبود. این کاری نبود که اون می‌کرد. کاری نبود که هیچ‌وقت بکنه. جز اینکه کرده بود. داشت می‌کرد. تو جریان بود. اگه تکون نمی‌خورد، تموم – تموم می‌شد. انجام می‌شد.

همین امروز با من تو پادشاهی خواهی بود-

باید می‌جنگید.

ولی انگار نمی‌تونست چشماش رو باز نگه داره.

سعی کرد چند تا فکر آخر به مالی بفرسته. عزیزم، منو ببخش. بزرگ‌ترین گندکاری تاریخ. این بخش رو فراموش کن. فراموش کن که این‌جوری تمومش کردم. منو می‌شناسی. می‌دونی که منظورم این نبود.

تو خونش بود. تو خونش نبود. اینو می‌دونست. ولی می‌تونست هر جزئیاتی رو ببینه. اینجا تخت پزشکی خالی بود، پرتره استودیویی اِبِر-مالی-تامی-جودی دور اون حصار ساختگی رودیو. اینجا میز کنار تخت بود. قرص‌هاش تو جعبه قرص. زنگی که برای صدا کردن مالی می‌زد. عجب چیزی. عجب چیز ظالمانه‌ای. یهو واضح دید که چقدر ظالمانه بود. و خودخواهانه. آه، خدا. اون کی بود؟ در ورودی باز شد. مالی صداش کرد. تو اتاق آفتابی قایم می‌شد. می‌پرید بیرون، غافلگیرش می‌کرد. یه‌جوری بازسازیش کرده بودن. اتاق آفتابی‌شون حالا اتاق آفتابی خانم کندال، معلم پیانوی بچگیش بود. برای بچه‌ها می‌تونست باحال باشه، درس پیانو تو همون اتاقی که اون –

خانم کندال گفت: «سلام؟»

منظورش این بود: هنوز نمیر. خیلیا هستن که می‌خوان تو اتاق آفتابی سخت قضاوتت کنن.

فریاد زد: «سلام، سلام!»

یه زن مو نقره‌ای داشت از دور برکه می‌اومد.

فقط باید صداش می‌کرد.

صدا کرد.

برای زنده نگه داشتنش، زن شروع کرد به ریختن چیزای مختلف زندگی روش، چیزایی که بوی خونه می‌دادن -کت‌ها، ژاکت‌ها، بارون گل‌ها، یه کلاه، جوراب، کتونی -و با قدرت عجیبی بلندش کرد و داشت می‌برتش تو یه پیچ‌وخم از درختا، یه سرزمین عجایب از درختا، درختایی که یخ روشون آویزون بود. پر از لباس شده بود. مثل تخت تو یه مهمونی که روش کت‌ها رو تلنبار می‌کنن. زن همه جوابا رو داشت: کجا قدم بذاره، کی استراحت کنه. مثل گاو نر قوی بود. حالا اِبِر رو مثل یه بچه رو بغلش داشت؛ هر دو دستش دور کمرش بود، بلندش می‌کرد از روی یه ریشه.

ساعت‌ها راه رفت، انگار. زن آواز می‌خوند. دلداری می‌داد. با فریاد بهش یادآوری می‌کرد، با ضربه‌های انگشت به پیشونی (دقیقاً وسط پیشونیش)، که بچه‌ش تو خونه نزدیک بود یخ بزنه، پس باید عجله می‌کردن.

خدایا، چقدر کار برای انجام دادن بود. اگه زنده می‌موند. زنده می‌موند. این زن نمی‌ذاشت زنده نمونه. باید سعی می‌کرد کاری کنه مالی بفهمه – بفهمه چرا این کار رو کرده. ترسیده بودم، ترسیده بودم، مالی. شاید مالی قبول می‌کرد به تامی و جودی نگه. دوست نداشت فکر کنن ترسیده بود. دوست نداشت فکر کنن چه احمقی بوده. اوه، به درک! به همه بگو! کرده بودش! مجبور شده بود بکنه و کرده بود و همین بود. این بود اون. این بخشی از وجودش بود. دیگه نه دروغ، نه سکوت، قراره یه زندگی جدید و متفاوت باشه، اگه فقط-

داشت از زمین فوتبال رد می‌شد.

اینجا نیسان بود.

اولین فکرش: سوار شو، ببرش خونه.

زن با اون خنده دودی گفت: «اوه، نه، نمی‌تونی.» و هدایتش کرد به یه خونه. یه خونه کنار پارک. یه میلیون بار دیده بودش. و حالا توش بود. بوی عرق مردونه و سس اسپاگتی و کتابای قدیمی می‌داد. مثل یه کتابخونه که مردای عرق‌کرده توش اسپاگتی بپزن. زن نشوندش جلوی یه بخاری هیزمی، یه پتوی قهوه‌ای آورد که بوی دارو می‌داد. حرف نمی‌زد جز با دستورات: اینو بخور، بذار اینو بردارم، خودتو بپیچ، اسمت چیه، شماره‌ت چیه؟

عجب چیزی! از مردن با زیرشلواری تو برف به این! گرما، رنگ‌ها، شاخ گوزن روی دیوارا، یه تلفن قدیمی دسته‌چرخ‌دار مثل اونایی که تو فیلم‌های صامت می‌دیدی. یه چیزی بود. هر ثانیه یه چیزی بود. با زیرشلواری کنار برکه تو برف نمرده بود. بچه نمرده بود. هیچ‌کس رو نکشته بود. ها! یه‌جوری همه‌چیز رو پس گرفته بود. حالا همه‌چیز خوب بود، همه‌چیز—

زن دستش رو دراز کرد، جای زخمش رو لمس کرد.

گفت: «وای، آخ، اینو اونجا نکردی، نه؟»

اینجا یادش اومد که لکه قهوه‌ای هنوز همون‌قدر تو سرش بود.

آه، خدا، هنوز باید از پس همه اون می‌گذشت.

هنوز می‌خواستش؟ هنوز می‌خواست زنده بمونه؟

آره، آره، آه، خدا، آره، لطفاً.

چون، باشه، موضوع این بود -حالا می‌دید، داشت شروع به دیدن می‌کرد – اگه یه یارو، آخرش، از هم بپاشه، و چیزای بد بگه یا بکنه، یا نیاز به کمک داشته باشه، کمک حسابی؟ که چی؟ چه اهمیتی داره؟ چرا نباید چیزای عجیب بگه یا بکنه یا عجیب و چندش‌آور به نظر بیاد؟ چرا نباید گه از پاش بریزه؟ چرا نباید کسایی که دوستشون داره بلندش کنن و خم بشن و بهش غذا بدن و تمیزش کنن، وقتی اون با خوشحالی همین کار رو براشون می‌کرد؟ از بلند شدن و خم شدن و غذا دادن و تمیز کردن می‌ترسیده، و هنوزم می‌ترسید، ولی حالا، همزمان، می‌دید که هنوز می‌تونه خیلی -خیلی قطره‌های خوبی باشه، این‌جوری به ذهنش اومد – خیلی قطره‌های شادی -از رفاقت خوب -جلوتر، و اون قطره‌های رفاقت – هیچ‌وقت -مال اون نبودن که نگهشون داره.

جلوی خودش رو بگیره.

بچه از آشپزخونه اومد بیرون، گم تو کت بزرگ اِبِر، شلوار پیژامه دور پاهاش با چکمه‌های دراومده جمع شده بود. دست خون‌آلود اِبِر رو آروم گرفت. گفت متأسفم. متأسفم که تو جنگل این‌قدر احمق بودم. متأسفم که فرار کردم. فقط گیج بودم. یه کم ترسیده بودم و اینا.

اِبِر با صدای گرفته گفت: «گوش کن. تو عالی بودی. کامل بودی. من اینجام. کی اینو کرد؟»

اینجا. این چیزی بود که می‌تونستی بکنی. بچه حالا شاید حس بهتری داشت؟ اینو به بچه داده بود؟ این یه دلیل بود. برای موندن. نه؟ نمی‌تونی کسی رو دلداری بدی اگه نباشی؟ اگه بری هیچ کاری نمی‌تونی بکنی؟

وقتی آلن نزدیک آخر بود، اِبِر تو مدرسه یه ارائه درباره گاو دریایی داده بود. از خواهر یوستاس A گرفته بود. که می‌تونست خیلی سخت‌گیر باشه. دو تا انگشت دست راستش تو یه حادثه چمن‌زن غیبش زده بود و گاهی از اون دست برای ساکت کردن یه بچه استفاده می‌کرد.

سال‌ها به این فکر نکرده بود.

خواهر یوستاس اون دست رو گذاشته بود روی شونه‌ش، نه برای ترسوندن، بلکه به‌عنوان تعریف. گفته بود عالی بود. همه باید مثل دونالد اینجا کارشون رو جدی بگیرن. دونالد، امیدوارم بری خونه و اینو با والدینت به اشتراک بذاری. رفته بود خونه و با مامانش به اشتراک گذاشته بود. که پیشنهاد داده بود با آلن به اشتراک بذاره. که اون روز بیشتر آلن بود تا اون. و آلن –

ها، وای، آلن. عجب مردی.

اشک تو چشماش جمع شد وقتی کنار بخاری هیزمی نشسته بود.

آلن -آلن گفته بود عالیه. چند تا سؤال پرسیده بود. درباره گاو دریایی. چی می‌خوردن؟ فکر می‌کرد می‌تونن باهم ارتباط مؤثری داشته باشن؟ عجب امتحانی باید بوده باشه! تو اون وضعیت. چهل دقیقه درباره گاو دریایی؟ شامل یه شعر که اِبِر سروده بود؟ یه سونت؟ درباره گاو دریایی؟

خوشحال بود که آلن برگشته بود.

فکر کرد، مثل اون می‌شم. سعی می‌کنم مثل اون باشم.

صدا تو سرش لرزون و توخالی بود، متقاعد نشده.

بعد: آژیرها.

یه‌جوری: مالی.

صداش رو تو ورودی شنید. مالی، مالی، آه، پسر. وقتی تازه ازدواج کرده بودن، دعوا می‌کردن. دیوونه‌وارترین چیزا رو می‌گفتن. بعدش، گاهی اشک بود. اشک تو تخت؟ یه جایی. و بعد -مالی صورت داغ و خیسش رو به صورت داغ و خیس اون می‌چسبوند. متأسف بودن، با بدنشون می‌گفتن، همدیگه رو دوباره قبول می‌کردن، و اون حس، حس اینکه دوباره و دوباره قبولت کنن، اینکه محبت یکی همیشه گسترش پیدا کنه تا هر چیز معیوب جدیدی که توت پیدا شده رو دربربگیره، این عمیق‌ترین، عزیزترین چیزی بود که-

مالی حالا با حالتی آشفته و عذرخواهانه اومد تو، یه کم عصبانیت تو صورتش. اِبِر باعث خجالتش شده بود. اینو می‌دید. با انجام کاری که نشون می‌داد مالی به اندازه کافی به نیازش توجه نکرده، باعث خجالتش شده بود. زیادی مشغول پرستاری ازش بود که ببینه چقدر ترسیده بود. از دست اِبِر عصبانی بود که این حقه رو کشیده بود و از خودش شرمنده بود که تو این لحظه نیاز اِبِر ازش عصبانی بود، و حالا سعی می‌کرد شرم و عصبانیت رو کنار بذاره تا بتونه هر کاری که لازم بود انجام بده.

همه اینا تو صورتش بود. اِبِر خیلی خوب می‌شناختش.

و نگرانی.

بالای همه‌چیز تو اون صورت دوست‌داشتنی، نگرانی بود.

حالا به سمتش اومد، یه کم تو یه برآمدگی کف خونه این غریبه پاش گیر کرد.

منبع ترجمه: نیویورکر

نجات دادن و نجات یافتن، دو روی یک سکه
«دهم دسامبر» نوشته جورج ساندرز از دو خط روایی موازی و درهم‌تنیده تشکیل شده که در نقطه‌ای بحرانی به هم می‌پیوندند: بخشی از داستان از منظر رابین، پسر نوجوانی که در دنیای خیالی قهرمانانه‌اش زندگی می‌کند روایت می‌شود و بخش دیگر از منظر دان ابر، مرد میانسالی که به دلیل بیماری لاعلاج قصد خودکشی دارد. راویان به شکل دانای کل محدود عمل می‌کنند و با این‌حال سخت در ذهن شخصیت‌ها غوطه‌ور هستند. این تکنیک که به «جریان سیال ذهن» نزدیک است، به خواننده اجازه می‌دهد جهان را از دریچه‌ی ترس‌ها، آرزوها و تحریف‌های واقعیت هر شخصیت تجربه کند. روایت، مدام بین این دو ذهن در حرکت است و تضاد بین خیالپردازی‌های قهرمانانه‌ی رابین و یأس عمیق ابر، تنش دراماتیک ایجاد می‌کند.
ساندز از تکنیک زمان شکسته بهره می‌برد. بخش‌هایی از گذشتهٔ ابر (خاطراتی از همسرش مالی، فرزندانش، و ناپدری مهربانش آلن) در قالب فلاش‌بک‌هایی در میان روایت حال حاضر او بیان می‌شوند. این فلاش‌بک‌ها انگیزه‌ها و عمق شخصیت او را نشان می‌دهند. نقطه‌ی اوج داستان، زمانی است که این دو خط روایی در فضای فیزیکی (برکه) و معنایی (نیاز به نجات دادن و نجات یافتن) با هم تلاقی می‌کنند. لحظه‌ای که رابین برای نجات ابر به برکه یخزده می‌رود و ابر، در آستانه‌ی مرگ، برای نجات رابین از خودکشی منصرف می‌شود، اوج داستان است.
روایت رابین به شدت تحت تأثیر فراروایت‌های (meta-narratives) فرهنگی قرار دارد: داستان‌های علمی-تخیلی (ناسا)، فیلم‌های اکشن (قهرمانی و نجات دادن) و ادبیات ماجراجویانه. زبان روایت او پر از اصطلاحات نظامی و دیالوگ‌های خیالی است که دنیای درونی‌اش را می‌سازد. در مقابل، روایت ابر با فراروایت‌های تراژیک، بیماری و مرگ دست و پنجه نرم می‌کند. داستان در این کشاکش شکل می‌گیرد و پیش می‌رود.
حرف اصلی داستان هم این است که معنای زندگی در ارتباط با دیگران و پذیرش آسیب‌پذیری‌مان نهفته است. ابر درمی‌یابد که نیاز به کمک، ارزش او را «کمتر» نمی‌کند و پذیرش این وابستگی متقابل، خود شکلی از قهرمانی است. روایت، که در ابتدا دوگانه و مجزا به نظر می‌رسید، در نهایت به یک کل تبدیل می‌شود و نشان می‌دهد که نجات یافتن و نجات دادن، دو روی یک سکه هستند.

ویرایش، مقدمه و موخره: حسین نوش‌آذر

بیشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی