
یوکیو میشیما، یکی از برجستهترین نویسندگان ژاپنی قرن بیستم، زندگی و مرگش را با وسواس به زیبایی، مرگ و هویت سامورایی درآمیخت. او که در کودکی ضعیف و تحت سلطه مادربزرگش بود، جهانی خیالی از شوالیهها و قدیسان را در ذهنش پروراند و بعدها این تخیلات را در آثار ادبی و زندگی واقعیاش بازتاب داد. میشیما با ترکیب اروتیسم، مرگ و زیبایی در آثارش، بهویژه در رمانهایی چون «اعترافات یک نقاب» و «معبد عمارت طلایی»، قدرتی منحصربهفرد به داستانهایش بخشید. با این حال، در دهه آخر زندگیاش، گرایش به ناسیونالیسم افراطی و تشکیل ارتش خصوصی برای احیای امپراتوری ژاپن، او را به سوی خودکشی نمایشی به سبک سپوکو در سال ۱۹۷۰ سوق داد. این مقاله ابتدا به بررسی دو جنبه اصلی زندگی میشیما میپردازد: تأثیر کودکی و تخیلاتش بر آثارش و تناقضات میان هویت غربیشده و آرمانهای ساموراییاش. آنگاه داستان «از برهوت» او را از نظر روایتشنای و مضمون بررسی میکنیم.
تأثیر کودکی بر آثار ادبی میشیما
کودکی میشیما تحت تأثیر مادربزرگش، ناتسو، که یک زن اشرافی بود، شکل گرفت. او که اجازه معاشرت با پسران دیگر را نداشت، در فضایی گلخانهای با اسباببازیهای دخترانه و داستانهای شوالیهها و قدیسان بزرگ شد. این انزوا، تخیلات او را به سمت مرگهای باشکوه و اروتیسم بیمارگونه سوق داد. در «اعترافات یک نقاب» (۱۹۴۹)، میشیما با روانکاوی شاعرانه، احساسات کودکیاش را بازگو میکند: از شیفتگی به نقاشی شهادت سنت سباستین تا عشق ناکام به یک قلدر مدرسه به نام اُمی. این تجربیات، مضامین زیبایی و مرگ را در آثارش تقویت کردند. برای مثال، در «معبد عمارت طلایی» (۱۹۵۶)، یک راهب جوان به دلیل وسواس به زیبایی رو به زوال معبد، آن را به آتش میکشد. این داستان، که بر اساس واقعهای واقعی نوشته شده، نشاندهنده ایدهآل میشیما است که کمال زیبایی تنها با نابودی پیش از زوال به دست میآید.
میشیما همچنین تحت تأثیر نویسندگان غربی مانند اسکار وایلد و ریلکه بود و از ادبیات دوران زوال (دکادنس) در فرانسه الهام گرفت. این تأثیرات در داستانهای کوتاهش، مانند «صداهای قهرمانان افتاده»، مشهود است، جایی که ارواح خلبانان کامیکازه خشم خود را از ژاپن مدرن ابراز میکنند. او در آثارش، مانند نمایشهای نو که عاشقشان بود، ارواح مردگان را بهعنوان تسخیرکنندگان زندگان به تصویر کشید. این ترکیب مرگ، زیبایی و اروتیسم، به آثارش عمقی عاطفی بخشید، اما در همان حال او را به سوی فانتزیهایی سوق داد که در نهایت به مرگش منجر شدند.
تناقضات میان هویت غربیشده و آرمانهای سامورایی
میشیما، با وجود گرایش به ناسیونالیسم افراطی و ستایش سنت سامورایی، زندگیای بهشدت غربیشده داشت. او عاشق فرهنگ اروپا بود، اغلب مانند یک هیپستر آمریکایی لباس میپوشید، دوستان غربی داشت و آرزوی شهرت جهانی، از جمله جایزه نوبل ادبیات، را در سر میپروراند. با این حال، در دهه ۱۹۶۰، او به بدنسازی روی آورد تا شبیه یک جنگجوی سامورایی شود و ارتش خصوصیای برای احیای امپراتوری ژاپن تشکیل داد. این تناقض میان زندگی مدرن و آرمانهای سنتی در خودکشیاش به اوج رسید. در سال ۱۹۷۰، میشیما همراه با شاگردانش وارد یک پایگاه نظامی شد تا کودتایی را برانگیزد، اما وقتی سربازان او را مسخره کردند، با سپوکو خودکشی کرد؛ عملی که به گفته خودش، «نهایت خودارضایی» بود.
این خودکشی، هرچند نمایشی، به دور از اثر هنری بود؛ بلکه کثیف و وحشیانه بود. شاگردش، موریتا، در جدا کردن سر میشیما ناکام ماند و شاگرد دیگری مجبور به اتمام کار شد. این پایان خونین، نتیجه فروپاشی دیدگاه زیباییشناختی میشیما زیر وزن توهماتش بود. آثار متأخر او، مانند «میهنپرستی» (۱۹۶۱) و بخشهایی از «دریای باروری»، تحت تأثیر احساسات سیاسی افراطیاش به کیچ تبدیل شدند. با این حال، شاهکارهایی مانند «اعترافات یک نقاب» به دلیل پیچیدگی عاطفی و نه صرفاً عجیب بودن، همچنان درخشان باقی ماندهاند.
میشیما هرگز بهطور کامل فرهنگ والا را رد نکرد و حتی نمایشنامههای نو نوشت. او در گفتوگویی در سال ۱۹۶۸ اظهار داشت که هنر بهتنهایی او را راضی نمیکند و به عمل جسمانی نیاز دارد. کتاب «هاگاکوره»، راهنمای قرن هجدهمی بوشیدو، با پیام «راه سامورایی در مرگ یافت میشود»، الهامبخش او بود. اما خودکشی او، که به نظرش اوج زیبایی و عمل بود، در نهایت توهمی دیگر بود -مانند عشقهای ازدسترفته در «دزدان» یا آرمانهای کامیکازهها. میشیما برای توهمی زیبا مُرد، اما ژاپنیها سیاستهایش را جدی نگرفتند، و مرگش، هرچند نمایشی، تراژدی واقعی زندگیاش را در فروپاشی فانتزیهایش نشان داد.
کاوش در ذهن و واقعیت
داستان از برهوت در صبح یک روز بارانی آغاز میشود: راویِ نویسنده که پس از یک شب کار سخت در آستانهی خواب است، با صدای پدرش از دستگاه تهویه از جا میپرد. پدرش در حال فریاد زدن بر سر کسی است که به نظر میرسد قصد ورود به خانه را دارد. با تشدید ضربهها به در، راوی متوجه حضور یک مهاجم مرموز میشود: مردی جوان، رنگپریده و آشفتهی روانی که پیشتر چندبار برای ملاقات با او اصرار کرده بود. مهاجم با شکستن پنجره وارد خانه میشود، در اتاق مطالعه راوی با جلد نهم یک دائرهالمعارف سبز روبهرو میشود، و با درخواستی مکرر و مبهم – «لطفاً حقیقت را بگو» -راوی را به چالش میکشد. پلیس پس از مداخله، مرد را دستگیر میکند، اما راوی در تأملی عمیق درمییابد که این مهاجم نماد «خوانندهی تنها» است؛ کسی که در انزوای خود، تحت تأثیر نوشتههای راوی دچار توهم شده و مرز بین واقعیت و ادبیات را از دست داده است. داستان با این بینش پایان مییابد که مهاجم، در حقیقت، سایهای از تنهایی و جنونِ نهفته در خود راوی است – پرسشی بیپاسخ دربارۀ مسئولیت هنرمند در قبال تأثیرات ناخواستهی اثرش بر ذهن دیگران.
داستان نهتنها ماجرایی پرتنش را شرح میدهد، بلکه پرسشهایی عمیق دربارهی مرزهای واقعیت و توهم، نقش نویسنده و تأثیر ادبیات بر خواننده مطرح میکند. راوی، که احتمالاً خود نویسنده است، در فضایی مملو از اضطراب و تردید، با مهاجمی روبهرو میشود که به نظر میرسد از درون ذهن او برخاسته است. این بازنویسی به بررسی دو محور اصلی داستان میپردازد: ساختار روایی و نقش آن در ایجاد تعلیق، و استفاده از نمادها و فضاسازی برای تعمیق معنای داستان.
ساختار روایی و تعلیق روانشناختی
داستان از منظر اولشخص روایت میشود، جایی که راوی هم شخصیت اصلی است و هم ناظری تحلیلگر. این انتخاب به خواننده امکان میدهد تا از دریچه ذهن مضطرب راوی به رویدادها بنگرد، اما محدودیت اطلاعات او، حس عدم اطمینان را تقویت میکند. توصیفات ذهنی راوی از مهاجم، مانند «صورتی رنگپریده و غیرزمینی»، تحت تأثیر ترس و اضطراب اوست و خواننده را به تردید دربارهی واقعیت این شخصیت وامیدارد. روایت با فلاشبکی از صبح بارانی و بیدار شدن با صدای پدر آغاز میشود، اما بهسرعت به زمان حال و مواجهه با مهاجم منتقل میگردد. این زمانبندی غیرخطی، با افشای تدریجی گذشتهی مهاجم و رابطهاش با راوی، تعلیق را حفظ میکند.
داستان در بازهی زمانی کوتاهی رخ میدهد، اما تأملات فلسفی راوی و گریز به گذشته، عمق روایی آن را گسترش میدهد. برخلاف انتظار، نقطه اوج داستان نه در درگیری فیزیکی، بلکه در لحظهای رخ میدهد که راوی مهاجم را در اتاق مطالعه میبیند و بهجای ترس، حس همذاتپنداری میکند. این اوجگیری نامتعارف، پرسشهایی دربارهی ماهیت مهاجم ایجاد میکند: آیا او تهدیدی واقعی است یا تجلی توهمات راوی؟ گفتوگوهای کوتاه با شخصیتهای دیگر، مانند مادر و همسر راوی، زوایای دید متفاوتی ارائه میدهند و به خواننده کمک میکنند تا تصویر کاملتری از ماجرا بسازد. پایان باز داستان، که در آن راوی نتیجه میگیرد مهاجم «از درون او» آمده، خواننده را به تأمل دربارهی معنای این کشف وامیدارد، بدون اینکه پاسخ قطعی ارائه شود.
فضاسازی نمادین و عمقبخشی به معنا
فضای داستان، با توصیفاتی از صداهای دستگاه تهویه، تاریکی اتاق و ضربههای مهاجم به در، کابوسوار و سورئال است و مرز بین واقعیت و توهم را محو میکند. این فضاسازی، اضطراب درونی راوی را تقویت کرده و خواننده را در جهانی غوطهور میسازد که در آن حقیقت گریزپاست. نمادها نقش کلیدی در تعمیق معنای داستان دارند. دستگاه تهویه، با صدای مزاحمش، نمادی از نفوذ اختلال به حریم شخصی راوی است. شمشیر چوبی، که اشارهای به کندو (ورزشی مورد علاقه میشیما) دارد، نمایانگر تلاش برای دفاع و پیوند با هنر است. دائرهالمعارف سبز، بهعنوان نماد دانش و حقیقت، در دستان مهاجم به شیئی بیمعنا تبدیل میشود، و لکهی خون روی کتاب نشانهای از خشونت و ناکامی در جستجوی حقیقت است.
داستان همچنین بهصورت غیرمستقیم به مسئلهی نویسندگی و تأثیر ادبیات بر خواننده میپردازد. مهاجم بهعنوان «خوانندهای افراطی» تصویر میشود که مرز بین داستان و واقعیت را گم کرده است. این خودارجاعی، داستان را به فراروایتی تبدیل میکند که پرسشهایی دربارهی مسئولیت نویسنده در برابر تأثیر آثارش مطرح میسازد. آیا مهاجم تجلی جنون نهفته در خود راوی است یا نتیجهی تأثیر عمیق ادبیات او بر خواننده؟ این ابهام، همراه با پایان باز، خواننده را وادار میکند تا فعالانه در تفسیر داستان مشارکت کند.
داستان با ترکیب روایت ذهنی، فضاسازی نمادین و تعلیق روانشناختی، نهتنها ماجرایی ترسناک را روایت میکند، بلکه تأملاتی عمیق دربارهی رابطهی نویسنده و خواننده، مرزهای واقعیت و مسئولیت هنرمند ارائه میدهد. ساختار روایی پیچیده و نمادهای چندلایهاش، خواننده را به بازخوانی و تفکر دوباره دربارهی معنای نهفته در داستان دعوت میکند.