
یوکیو میشیما (۱۹۲۵–۱۹۷۰)، با نام اصلی کیمیتاکه هیرائوکا، یکی از مشهورترین نویسندگان و روشنفکران ژاپنی در قرن بیستم بود که با رمانهای عمیق، نمایشنامههای پرتنش و سبک نوشتاری منحصربهفردش شناخته میشد. آثار او مانند «اعترافات یک ماسک» (۱۹۴۹) و «معبد طلایی» (۱۹۵۶) به مسائل هویت، زیباییشناسی، مرگ و تضاد بین سنت و مدرنیته میپردازند. میشیما که فردی جنجالی و متعهد به اصول سنتی بود، در پایان زندگی به جنبشهای ملیگرایانه پیوست و در سال ۱۹۷۰ با یک خودکشی تشریفاتی (سپوکو) پس از یک کودتای ناموفق، زندگی خود را به شکلی نمایشی به پایان رساند. او امروزه نه تنها بهعنوان یک نویسنده بزرگ، بلکه بهعنوان نمادی پیچیده از هنر و ایدئولوژی در ژاپن معاصر شناخته میشود.
این داستان، روایتی هولناک و روانکاوانه از مواجههی نویسنده با یک مهاجم ناشناس است. رفتار عجیب مهاجم، از جمله درخواست مکرر «حقیقت» و حمل یک جلد دائرهالمعارف، نشاندهندهی نوعی آشفتگی روانی است که در عین ترسناک بودن، حس همذاتپنداری مبهمی را در راوی برمیانگیزد. صحنههای تنشزا، مانند شکستن پنجره و تعقیب و گریز در خانه، با جزئیاتی واضح و تقریباً سینمایی روایت میشوند و خواننده را در فضایی میان واقعیت و کابوس قرار میدهند.
در لایهی عمیقتر، داستان به رابطهی پیچیدهی نویسنده با خوانندگانش میپردازد. راوی که احتمالاً خود یوکیو میشیما است با مواجهه با این مهاجم، به این درک میرسد که نوشتههایش میتوانند تأثیری غیرقابلپیشبینی بر ذهن افراد آسیبپذیر بگذارند. مرد جوان به عنوان نماد «خوانندهی تنها» تصویر میشود که در انزوا، توهماتی از نویسنده ساخته و او را به دنیای خود کشانده است. این روایت، پرسشهایی دربارهی مسئولیت اخلاقی هنرمند و مرزهای ارتباط میان خالق و مخاطب مطرح میکند. پایان داستان حاکی از ترس از مواجهه با تنهایی، جنون و پیامدهای ناخواستهی آفرینش هنری است. میشیما با ترکیب عناصر اتوبیوگرافیک و تمثیلهای روانکاوانه، داستانی خلق میکند که هم روایتی هیجانانگیز است و هم تأملی عمیق بر ماهیت نوشتن و خواندن.
صبح یک فصل بارانی، ساعت شش صبح بعد آن که تمام شب کار کرده و در آستانه به خواب رفتن بودم با صدای پدرم که از بین دستگاه تهویه مطبوع نزدیکِ تختم میآمد، از جا پریدم.
از وقتی که این دستگاه در دیوار اتاق خوابم تعبیه شده، خوابم مرتباً بر اثر سروصدای ساختوساز در محله یا کامیون در حال گذار تبلیغاتهای انتخاباتی، مختل شده است. فارغ از این که کدام فصل سال باشد، دستگاه تهویهی مطبوع، صدای بیرون را گویی بلندگویی باشد، منتقل میکند.
پدر و مادرم در کنج دیگری از همان مِلکی سکونت دارند که من و خانوادهام زندگی میکنیم. آنها به دلیل سن زیادشان، زود بیدار میشوند؛ وقتهایی هم هست که قبل از به بستر رفتن من، بیدار شدهاند.
پدرم داشت سر کسی داد میزد :«هی تو! ما هنوزاینجا خوابیم، ساکت باش.» هیچ پاسخی نیامد.
نیمهبیدار و بیخبر از وقت، تصور کردم کسی در خانه از استادکاری شاید هم یک نجار خواسته تا کاری انجام دهد واین که پدرم نگران بود که سر و صدا خواب مرا برهم بزند. فکر کنم این در واقع کلمات هشدارآمیز او بودند که خواب مرا تاراند و باید مزاحمت واقعی محسوب میشد.
سکوت کوتاهی برقرار شد. اعتراض پدرم گویا کارگر افتاد. تلاش کردم دوباره به خواب بروم.
کلمات بعدی پدرم گوشخراشتر از قبل بودند.
«هی، تو! بهت گفتم بس کن.»
هیچ پاسخی به این درخواست هم نیامد و سروصدایی مثل کوبیدن روی چوب را شنیدم. داشتم عصبانی میشدم. با خود اندیشیدم برخیها خیلی بیملاحظه اند.
پدرم داد زد: «هی! اگه همین طور به در ضربه بزنی، میشکنیاش.»
آن وقت بود که فهمیدم چیزی غیرعادی قرار است رخ بدهد. از آن جایی که روز میخوابم اتاقم پردههای ضخیم جهت جلوگیری از ورود نور دارد. برای این که ساعت روی میز پهلوی تختم را ببینم مجبور شدم صورتم را به آن نزدیک کنم: تقریبا هفت صبح بود.
ناگهان، جیغ تند مردی را شنیدم و ضربه زدن به در، کوبشی غیرعادی به خود گرفت. صدا شبیه ضربه زدن به در، در تیاتر کابوکی بود – بازکن! بازکن! تقریبا میتوانستم خشونت و خشم را در آن مشت کوبنده که بالا می رفت و پایین میآمد، بعینه ببینم.
از تخت بیرون پریدم، جامه خوابم را پوشیدم، شمشیر کیندو-آم را که از چوب بلوط سخت ساخته شده، گرفته و به اتاق خواب همسرم، اتاق بغلی دویدم.
همین که وارد شدم گفت «یک صورت دیدم.»
در آن لحظه مطمین نبودم منظورش چیست. به طرف طبقه پایین دویدیم. خدمتکار و مستخدم ترسیده بودند. احتمالا مادرم قبلا از محل اقامت خود با ۱۱۰ تماس گرفته بوده، اما همسرم با فکراین که تماس بگیرد به آشپزخانه دوید و لامپ را روشن کرد. در آن صبح بارانی، خانه تاریک بود. خدمتکار اعتراض کرد:«لطفا لامپها را روشن نکنید خانم، این جوری ممکن است امنتر باشد…»
همسرم ۱۱۰ را گرفت اما مشغولی میزد. در این حین، ضربه زدن به درِ آشپزخانه متوقف شد. سرانجام اپراتور اورژانس جواب داد:«در راهیم- به زودی آن جا خواهیم بود.»
صدای ضربهها حالا از جای دیگری میآمد- نمیتوانستیم بگوییم از کدام در. در آرامش خانه، آن کوبشِ خشنِ در، تنها سروصدا بود.
با عجله به طبقهی دوم رفتم. پنجرههای فرانسوی اتاق خواب همسرم بودند که زیر ضربه قرار داشتند. پردهها کشیده بودند، طوری که نمیتوانستم فرد بیرون را ببینم. پنجرههای محکم یک گوشۀ اتاق مینالیدند، پردههای توری تکان میخوردند و لولای چارچوبها به تقلا افتاده بودند؛ گویی اینها همه ناگهان در نور خاکستری صبح زود، سر به طغیان گذاشته باشند.
به پنجرهها همینطور خیره ماندم تا این که مستأصل ایستادن آن جا غیرقابل تحمل شد و به طبقه پایین برگشتم.
در آشپزخانه با همسرم درباره این که چطور از بچهها محافظت کنیم، به نجوا و تُند تُند صحبت کردیم. باید در مورد مناسبترین اتاقها، اول برای پنهان شدن و بعد برای فرار کردن تصمیم میگرفتیم.
درست همان لحظه، از جایی در خانه، ریزش یخگون شکستن شیشه را شنیدیم. همسرم گفت:«اون به دنبال توست» وی با گرفتن شمشیر چوبی از دستم از پلهها بالا رفت و گفت:«امنتر است که بروم نگاهی بندازم».
گفتم:«این طوری دست من خالی میماند، یکی دیگر میگیرم.»
وی را به کناری زده و از پلهها بالا رفتم. میخواستم شمشیری را که در اتاق مطالعهام بود، بردارم.
از آن جایی که کار آن روزم را تمام کرده بودم، اتاق مطالعه را خالی مجسّم میکردم؛ ساکت و نیمهتاریک. تنها کاری که باید میکردم آن بود که قبل از اینکه به جستجوی اتاقی بروم که پنجرهاش شکسته شده است، سلاحم را بردارم.
بنا داشتم وارد اتاق مطالعه بشوم، اما در آستانهی در خشکم زد.
در گوشهی اتاق، عقب میزم، صورتی را دیدم که در نور ضعیف اتاق که پردههای ضخیمی پنجرههایش را پوشانده بود، ایستاده بود.
میدانستم شمشیر کجاست: بدون این که چشم از آن صورت بردارم، کورمال کورمال به سوی شمشیر رفتم و آن را برداشته و درحالی که حالت مبارزه گرفته بودم، حرکت دادم. احساس کردم دارم آرام میشوم.
کسی که آن جا قرار داشت جوانی بلندقد و خیلی لاغر در یک کاپشن کِرم رنگ بود. صورتی که در نور خاکستری سمت من برگشت، بیحد رنگپریده و بیجان ترین چهرهای بود که تاکنون دیده بودم. در دستانش یک کتابِ سبز بزرگ؛ جلدی از یک دائرهالمعارف در حالت باز قرار داشت. واضح بود که آن را از مجموعهی روی قفسه عقب میز برداشته است. عجیب بود که فوراً آسودگیِ خاطر پیدا کردم. با خود فکر کردم: پس ماجرا این است؟ یک دیوانهی معمولی با ایدههای ادبی خلوچل-وارش. اگر اینطور باشد، این طیف آدم را خوب میشناسم. چیزی برای ترسیدن وجود ندارد.
شمشیر آماده در دستِ راستم پرسیدم، «این جا چه میکنی»؟
صورتِ رنگپریدهی جوان آن چنان درهم بود که گویی هر لحظه ممکن است ترک برداشته و بشکند. درحالی که بیاحساس به من خیره شده بود، و تنها چشمانش مانند چشمان حیوانی که طعمهای را ورانداز کند به نظر زنده میرسیدند- با صدایی لرزان گفت:«یک کتاب، آمدهام که یک کتاب قرض کنم.»
به نظر رسید که دو قدم نزدیکتر آمد، اما فقط بدنش یکطرفه شد و چانهاش پیش آمد. به سختی گفت:«ازت میخواهم که حقیقت را بگویی.»
- «درباره چی؟» منظورت از حقیقت چیه؟»
جوان به سختی نفس میکشید و نفسنفس میزد با این حال ماشینوار تکرار کرد:« لطفا حقیقت را بگو».
نمیدانستم منظورش چیست، اما تلاش زیادی کردم پاسخم آرام باشد. درحالی که وقتکُشی میکردم، گفتم:«البته، مطمئنا دربارهی همه چیز حقیقت را خواهم گفت.»
درست همین لحظه، کسی به شانهام خورد و پولیسی از کنارم گذشته و وارد اتاق شد. دو پولیس دیگر هم آمدند و جوان را محاصره کردند.
او بار دیگر، تو گویی بر اثر تب، هذیان بگوید فریاد زد:«لطفا حقیقت را بگو.»
یکی از پولیسها گفت:«بیا، بیا برویم یک جای آرام و دراین باره حرف بزنیم.»
جوان بدون اعتراض، همراه دو پولیس خارج شد. افسر پولیس سوم، دائرهالمعارف سبزرنگ را از دستش گرفت و با آن اتاق را ترک کرد. متوجه یک لکه خون کوچک بر روی عطف کتاب شدم.
احمقانه تصور میکردم که پولیسها میخواهند جوان را آرام کنند و تشویقش کنند تا با من حرف بزند. اما همین که به در آشپزخانه نزدیک شدند، یکی از پولیسها ناگهان، وی را از پشت هل داد و تلاش کرد تا بیرونش کند. مرد جوان مقاومت کرد، و ناگهان، هر سه پولیس در نمایش گیرایی از یک اقدام هماهنگ برای بیرون کشیدنِ او، بر سرش آوار شدند. تکنیکی تمرین شده در شیوهای که بازوان جوان را گرفته و شانههایش را خماندند، وجود داشت. با اینهمه مرد جوان به تلاشش برای نگاه کردن به عقب ادامه داد تا حدی که به نظر رسید ممکن است گردنش تاب بخورد. حالت چهرهاش را در آن لحظه به یاد نمیآورم. اما احساس میکنم که مستقیم نگاه کردن به آن دشوار بود.
«آقای میشیما، آقای میشیما…» به نظر زمان زیادی طول کشید تا فریادهایش از گوشرس من خارج شوند.
اینها همه چیزی بود که از واقعه با چشمان خودم دیدم. آنچه در ادامه میآید، کوششی است برای آنکه روایت خودم از ماوقع را بعد از شنیدن حرفهای والدین و همسرم کاملتر کنم.
نخستین شخصی که چشمش به مهاجم خورده بود، مادرم بود که در اتاقش کمی زودتر از معمول بیدار شده بود تا بیرون برود. وی معمولا به محض بیدارشدن به آشپزخانه میرود و سروصدایش در اطراف، مستخدم را از تختش به طرفِ اتاق او میکشاند، اما مادرم آن روز صبح متوجه یک سایهی مبهم و لرزان در نزدیکیِ پنجرهی کوچک درِ آشپزخانه شد.
مادرم جلوتر رفت و از سوراخ در نگاه سریعی به بیرون انداخت. مردی به زور در حال کشیدن درِ آلونک بود.
مادرم که هنوز کاملا بیدار نشده بود، فراموش کرده بود که دروازههای جلو و عقبی هنوز قفل اند. به ذهنش خطور نکرده بود که کسی نباید آن جا داخل دروازهها ایستاده باشد. با تصوراین که فروشندهی سحرخیزی است، از لای در به وی گفته بود: «اگر دنبال میشیما هستی، برو طرف راست و از عقب ساختمان سمتِ در آشپزخانه برو.»
مرد برگشت و برای لحظهای به سمت جایی که صدای مادرم از آن آمده بود، خیره شد و بعد پشت ساختمان از نظر محو شد.
این جا بود که مادرم به خاطر آورد که دروازهها نمیبایست در این موقع باز بوده باشند.
مادرم از طریق آیفون با مستخدم مان در قسمتی از ساختمان که ما زندگی میکردیم تماس گرفته و هشدار داد که شخص مظنونی آن طرف میآید و دویده بود تا پدرم را بیدار کند. پدرم از تخت پریده و بارانگیر پنجره را باز کرده و وارد باغ شده بود.
مادرم جیغ زده بود: «آن جا نه! عقبِ ساختمان!»
درست در همین لحظه، چهرهی فرد مزاحم برای نخستین بار با وضاحت به یاد مادرم آمده بود. او مطمئن بود که این همان جوان سمجی است که طی سال گذشته، دو یا سه بار دیگر هم آمده و درخواستِ ملاقات با من را کرده بود و هر بار دست رد به سینهاش خورده بود. مادرم با خاطرآسودگیِ نسبی فکر کرده بود اگر این براستی همان جوان باشد قطعا پدرم میتواند وی را بعد از سرزنش و شماتت، پیِ کارش بفرستد.
اما وقتی پدرم ناگهان در ورودی آشپزخانه پدیدار شده و فریاد زده بود:« به ۱۱۰ زنگ بزن» مادرم به جدّیتِ وضعیت پی بُرد و به سمت تلفن دوید. شخصی در آنسو فورا گوشی را برداشته و یک استنطاق طولانی را شروع کرد که وی را روی خط نگه داشت: آدرس؟ مسیر؟ مشخصاتِ اطراف؟ کلیدها؟ وضعیت فعلی؟ و از این قبیل.
دراین اثنا، پدرم از طریق باغ به عقبِ ساختمان رفته بود و من از فریاد وی که از ورودیِ مسیری میآمد که به در آشپزخانهمان منتهی میشد، بیدار شدم. پدرم با احساس این که ضربههای مکرّر ممکن است هر لحظه به شکستنِ در بیانجامد، فریاد زده بود:«داری به زور واردِ خانه مردم میشوی. خودت را داری تو دردسر بزرگی میاندازی. متوجهای؟»
مرد با برقی در چشمانش گفته بود:«مهم نیست.»
پدرم از ورودیِ مسیرِ آشپزخانه به طرفِ مرد صدا بلند کرده بود:« چه میخواهی؟ میتوانم پیامت را به میشیما برسانم.»
- «من آمدهام تا آقای میشیما را بخاطر یک مسأله جدی ببینم»
- «درست است، بهت گفتم که پیامت را بهش میرسانم.»
جوان از روی شانه فریاد زده بود که «پیام، فایدهای ندارد. من باید شخصا با او صحبت کنم.» و به طرف در برگشته و مثل یک گاونر به آن حمله کرده و با تمام توانش آن را کشیده و فشار داده بود. تصور میکنم همین موقع بود که پدرم متوجه درجهای از خشونت که فراتر از ظرفیت یک آدم عادی است شده بود و با عجله پیش مادرم برگشته و گفته بود که به ۱۱۰ زنگ بزند.
طولی نکشید که مرد، دست از حمله به درِ آشپزخانه کشید و به طرفِ دیگر ساختمان رفته و در بین باغ ایستاده بود. از آن جا نام من را صدا زده بود.
همسرم که حالا بیدارشده بود، لای پنجرهی فرانسوی اتاق خوابش را باز کرده و مردی را پیش روی باغ در حال فریاد زدن دید. احتمالا مرد هم برای لحظهای گذرا، همسرم را دیده بود. همسرم صورت او را بجا آورد، و از دیدن مرد جوانی که قبلاً چندین بار از در خانه جواب کرده بود، در آن صبح زود، ایستاده در باغ جلوی خانه، جاخورده بود. او قدمی به عقب برداشته و پنجره را قفل کرده بود. این همان موقعی بود که من شمشیر بدست در اتاقش ظاهر شدم و او به من گفت «یک صورت دیدم.»
هنگامی که ما در طبقهی پایین درحال مشورت بودیم، مرد لبهی بام را چنگ زده و خودش را به دیوار بیرونی طبقهی دوم بالا کشیده و شروع به کوبیدن بر پنجرههای فرانسوی کرده بود؛ همان جایی که همسرم درست یک دقیقه قبل ظاهر شده بود. وقتی مرد نتوانست آنها را باز کند، در امتداد لبهی بام به سمتِ پنجره اتاق خواب من حرکت کرده بود. با شکستن پنجره با مشتش و داخل کردن دستش، چفت پنجره را باز کرده و بعد اتاق به اتاق دویده بود تا به اتاق مطالعه من رسیده بود؛ آنجا یکی از جلدهای دائرهالمعارف را از پشت میز من گرفته و از نظر میگذراند.
من پسانتر دیدم که او جلد نهم از مدخلِ kun تا kenchi را انتخاب کرده است. آیا میخواسته چیزی را در آن جلد جستجو کند؟ یا جلد ۹ انتخابی اتفاقی بود؟ وانگهی او در آن وضعیت آشفتۀ روانی، آیا اصلاً آگاه بوده که کتابی که انتخاب کرده جزوی از یک دائرهالمعارف است؟
مادرم که هنوز مشغول گفتوگوی بیانتها با اوپراتور اورژانس بود، صدای شکستن شیشه اتاق خوابم را شنید. فریاد زد: «وای، خدای من! صدای شکستن شیشه را شنیدم، حتماً آمده تو. لطفا هرچه زودتر به دادمان برسید.» متصدی اورژانس در آن سوی خط، با شنیدن اینها، سرانجام تلفن را قطع کرده بود.
تماس تلفنی طولانی و مأیوسکننده، مادرم را بیحال کرده بود. یک ماشینِ گشت شاید خیلی طول میکشید تا برسد، اما قطعا پولیس محل خبردار شده بود و هر آن باید سرمیرسید.
مادرم که از فرط بیتابی نمیخواست وقتش را با پوشیدنِ لباسِ بیرون هدر بدهد، چتری را گرفته و با لباس خواب از خانه بیرون زد. باران نرمی میبارید. بیرون خانه، بطرفِ راست پیچید و از یک تپه کمشیب بطرف آپارتمان بالای تپه رفته بود؛ آنجا به یک پولیسِ گشتِ قدیمی محل که مادرم او را میشناخت، برخورد. پولیسِ گشت در حالی که باتومش را میچرخاند، سلانه سلانه سمت مادرم آمد، اما وقتی که مادرم فریاد زد که وضعیت اضطراری است، شروع به دویدن کرده بود. مادرم به دنبال وی به خانه برگشت.
تا آن زمان، یک اتومبیل گشت با دو پولیس سر رسیده بودند.
در خانه، همسرم در حال آمدن از دنبال من به طبقهی دوم بود که با صدای تقتق در آشپزخانه متوقف شده بود. صدای تقتق اینبار بلندتر تکرار شد و کسی فریاد زد:« باز کنید بیایم تو.» همسرم در آن اوضاع سراسیمه، نتوانسته بود صدای پدرم را تشخیص دهد و فکر کرده بود که آن مرد دوباره به بیرون برگشته است. دقیقهای بعد، متوجه اشتباهش شده و در را باز کرده بود. سه پولیس همراه پدرم وارد شدند. آنها بارانیهای شان را کندند و مودبانه کفشهای شان را هم درآوردند.
همسرم اصرار کرد:« لطفا خودتان را به خاطر کفشهایتان به زحمت نیندازید.» اما کفشها درآورده شدند و مرتب و دقیق درست کنار در گذاشته شدند. بعد سه پولیس مذکور همراه پدرم و همسرم از پلهها به اتاق مطالعه رفتند.
با این تفاصیل، فکر نمیکنم که رویاروییام با آن جوان بیش از یک دقیقه طول کشیده باشد.
من و پدرم سی یا شاید چهل دقیقه بعدتر به کلانتری رفتیم. یک ماشین گشت برای رساندن ما آمد.
اظهارات ما در اتاقهای جداگانه گرفته شدند. دو ساعتی طول کشید؛ فرصتی بسنده تا خورشید در آسمان بالاتر بیاید و نور از شیشهی یخزدۀ در، همانند زرده تخممرغ شکستهای تراوش و اتاق استنطاق را روشن کند.
در حال بازیافتن حس خویشتن به عنوان یک شهروند مکدر بودم: این حس کمک کرد دریابم یکی از پولیسها را از تمرینهای کِندو میشناختم. تلقی اعمال متهم به عنوان جرم و نشان دادن این که این اعمال، باصطلاح یک «حادثه» را تشکیل میدهد، پولیس را موظف میکرد تا انبوهی از فرم و سند ترتیب دهد. با آن مشکلی نداشتم. حس ترحم پیدا نکردم و آرزو هم نکردم که دادگاه سخت نگیرد. بالاخره متهم حق آسایش و آرامش خانوادۀ من به عنوان شهروندان کشور را تهدید کرده بود. وی مستحق مجازات پیشبینیشده برای اعمالش بود؛ و اگر معلوم میشد که سلامت روانی لازم برای قبول مسئولیت را ندارد انتظار میرفت در یک مرکز رواندرمانی، تحت درمان قرار گیرد تا دیگر خطری برای اجتماع نباشد.
اظهاراتمان را تکمیل کردیم و در دفتر نشستیم تا وقتی که یک بازرس به تنهایی، متهم را برای شناسایی داخل آورد. متهم وی یک ژاکت تمیز کِرم رنگ پوشیده بود؛ صورتش دیگر پریدهرنگ نبود؛ و دستش که پنجره را شکسته بود، درمان و پانسمان شده بود. همچنان که از داخل اتاق و از جلو پولیسهای نشسته یا ایستاده پشتِ میزشان میگذشت، به نظر کاملا فارغبال و حتی مفتخر میرسید و وقتی نگاههایمان به هم خوردند، سوسوی التماس ترحمبرانگیزی که قبلا دیده بودم، ناپدید شده بود: آن چه حالا میدیدم صورت شخص دیگری بود.
بعد از آن که مرد جوان را بیرون بردند؛ پدرم پرسید چرا وی بازوبند سرخ دارد.
یک بازپرس که به نظر میرسید کمربند سیاه دارد، با گردنی فرو رفته در ماهیچههای شانهاش جواب داد: «این روزها مظنونان زیادی با صورتهای معمولی داریم که نمیتوان فرقشان را با افراد بیگناه تشخیص داد. یک بازوبند بهش بستیم تا معلوم باشد.»
بعد از برگشت به خانه، یکی دو ساعتی چُرت زدم. عصر آن روز، قراری داشتم و باید کمی میخوابیدم.
وقتی بیدار شدم آفتاب درخشان تابستانی، خیابان بیرون خانه را روشن کرده بود؛ صبح تاریک و مهآلودِ بارانی آن روز به وهمی دوردست تبدیل شده بود. اما آن صورت پریدهرنگ غیرزمینی، شناور در تاریکروشنِ اتاق مطالعهام، تمام طول روز با من باقی ماند.
حالا که فکرش را می کنم از زمانی که داستاننویس شدهام، چندین بار از سوی مراجعین عجیبی مثل این مورد آزار و اذیت قرار گرفتهام. یک بار، شخصی با نیت اخاذی بخاطر یک بیمبالاتیِ ساختگی به من نزدیک شد. نه این که یک باجگیر، دیوانه باشد؛ او دانش کافی از قانون برای دور زدن ضوابط اخاذی قانونی و غافلگیر کردن زیرکانۀ فرد از طریق در پشتیِ روانش را دارد. آدمهای اینچنینی، مرا با خصومتی شدید و حتی نفرت میانبارند. حس میکنم که حتی مختصرترین تماس با رذیلت نیاتشان، جسمم را آلوده میکند. روزی که سر و کله آن باجگیر پیدا شد، گویی شرّ مانند بوی سیر به پوستم نفوذ کرده بود و هر قدر هم که سعی میکردم تا آن را از خود برانم از من دور نمیشد.
اما این بار فرق داشت. آن صورتِ رنگپریده، ابداً بوی شرّ نداشت. ازاین رو، هیچگونه احساس خصومت یا مبارزهطلبی را در من برنیانگیخت. من در مواجهه با آن مهاجم عجیب و شکننده با دائرهالمعارفی باز در دستان لرزانش در اتاق مطالعهام، میلی برای حمله با شمشیر کندوام نداشتم. طبیعتا، اگر وی به سمتِ من میآمد، از خودم دفاع میکردم، و ممکن بود حتی دستش را برای وارد کردن ضربهای نشانه میرفتم، اما هر چند وی با وارد شدن به عنف به خانهام، قانون را نقض کرده بود و واضحا یک مجرم بود، اما او طوری نبود که احساس کنم باید مقهورش کنم.
دوست هم نمیدارم که این حس، بعنوان ترحم یا نوع دیگری از تکانههای انسانگرایانه تعبیر شود. هیچ ربطی هم به ارضای حس عزتِ نفسام یا فراتر از آن، حس غرورم از عملکرد مردی دیوانه ندارد؛ مردی که نه تنها قصد آزارم را ندارد بلکه اسیر این پندار واهی است که من اسوۀ فضیلتام، مصمم است که با وجود ردّ مکرر درخواستهایش، من را ببیند و نهایتاً کارش به قانونشکنی میانجامد. من به آن اندازه تشنۀ شهرت نیستم که از تملق یک بیمار روانی از خودم، مسرور شوم.
نه، من حس دیگری داشتم. آن روز صبح در آن فصل بارانی، وقتی که صورت رنگپریده ماورای طبیعی آن جوان را دیدم که در کورسوی اتاق مطالعهام که در آن بجز من کس دیگری نمیباید بود، میلرزید، احساس کردم که به سایهی خودم خیره شدهام.
منظورم این نیست که من هرگز دیوانه بودهام.
هرگز به دنبال دیدار بیمقدمه با نویسندهای که تحسینش میکردم نبودهام حتی در همان بیست و بیستوچند سالگیام که به تبِ ادبی مبتلا بودم. و قطعا شیشه هیچ پنجرهای را برای ورود به خانهی یک نویسنده نشکسته بودم به این دلیل که از دیدار با من سرباز زده بود و از قفسهی اتاق مطالعهاش هم دائرهالمعارفی را برنداشته بودم. با اطمینان میتوانم بگویم که حتی فکر چنین کاری یا چیزی شبیه این هرگز به خاطرم خطور نکرد. من بطور کلی تجربه شیفتگی و مشغولیت ذهنی مداوم به فرد دیگری را نداشتهام.
من حتی یک بار هم حس نزدیکی به دنیای جنون نداشتهام و تلاشی هم برای درک آن انجام ندادهام. تاکنون یک واقعه یا روان فقط در صورتی مرا علاقمند کرده که دارای نوعی سازگاری منطقی، شبیه به نظم حاکم بر یک اثر هنری، بوده؛ آنچه در مورد شخصیتهای داستانیِ دچارِ وهم وسواسگونه دوست میدارم این است که بنظر من، سازگاریِ منطقی و حالتِ تسخیرشدگیِ روانی دو روی یک سکهاند. سازگاریِ منطقی ظرفیت آن را دارد که حالتی بغایت غیرواقعبینانه به خود بگیرد اما تمایز آشکارش از جنون را حفظ کند.
میتوانم بگویم وقتهایی بوده که لامحاله احساس میکنم که نوشتن رمانها و به فروش گذاشتن آنها در این جهان یک حرفه بیش از حد عجیب و پُرخطر است. این چیست که من از طریق رسانهی زبان میپراکنم؟ هنرمند، به فروشندهی شراب بیشباهت نیست. محصولش باید حاوی الکل باشد؛ فروش نوشیدنی بدون الکل مساوی توهین به حرفهی خودش است. در یک کلام، وی مستی میفروشد. یک فرد عادی میداند که دارد الکل میخرد، شبی را به سرمستی میگذراند و وقتی مستی از سرش پرید به خود باز میآید. اما احتمالات دیگری هم هستند. شخصی بیخبر از این که آنچه خریده فیالواقع حاویِ الکل است، آن چه که فکر میکند باید یک نوشیدنی مقوی باشد را مینوشد و سیاهمست میشود. یا فرض کنید شخصی که بدونِ نوشیدنِ الکل نیز فرد عادی و معقولی نیست، یک نوشیدنی میخرد و مقدار متعارف و معمول الکل در آن، نتیجهای وحشتانگیز و خارج از تصور در او ایجاد میکند…
به هر روی، پولیس زیاد دربارهی جوان حرف نزد. همه آن چه که به گوشم خورد این بود که محل سکونت والدینش خیلی دور است، در یک روزنامه کار میکند و زندگی تنهایی در توکیو دارد.
تعجبی ندارد! هرچند نوع جنون وی ممکن است یک جزء ژنتیکی هم داشته باشد، از همان نگاه اولی که به او انداختم برایم روشن بود که این جنون از تنهایی تغذیه میکند. گرچه جنون میتواند به شیوههای گوناگون نمایان شود، آشکار بود که نوشتهی من به یک طریقی شریک جرمی دراین بیماری خاص وی بوده است. اگر من یک رماننویس نبودم، ممکن نبود که وی با توهمات به دست آمده از کار من اختیار از کف بدهد و تا آن جا پیش برود که به من حمله کند.
خواندن رمان، کاری است که در تنهایی انجام میشود و کذا نوشتن آن. تنهایی ما از طریق نوشتار چاپی، به تنهاییِ دیگرانی که هرگز ندیدهایمشان راه مییابد. من خودم هرگز حتی یک بار هم شاهد این نفوذ عجیب نبودم. و فرصت و امکانِ اینکه در آینده شاهد آن باشم نیز وجود ندارد. اما به برکت این مهاجم و به برکت جنونش، اینگونه حس میکنم که در صورت رنگپریدهی او، من در واقع به صورت «خواننده»ای نگریستم که یک نویسنده قرار نیست هرگز ببیندش. (مسلما آن چه وی در حال خواندنش در آن لحظه بود فقط یک دائرهالمعارف بود.)
جای تردید چندانی نیست که من ندانسته، تنهاییای که ریشهی جنون وی از آن آب میخورد را تقویت میکردم. حمایت از تنهایی کسی دیگر به این شکل، ناراحتکننده است؛ اما وضعیت همین است: چیزی از کار نویسنده مثل درخت مو به بیرون میخزد و آن دنبالهی مارپیچ مسلما خود را گرد تنهایی وی پیچیده و از آن حفاظت میکرد.
نمیدانم چه مقدار کود برای این که این همه تنهایی نشو و نما کند، لازم بوده اما قطع یقین داشتم که مقداری از آن کود را من فراهم کرده بودم. میبایست طی صبحهای گوناگون، چاشتهای گوناگون و شبهای گوناگونی انجام شده باشد. تنهایی همانند کپک، درون کابینتهای وی را پوشانده و در نسوج فرشش شکوفا شده بود. و من در همهی آن جاها حضور داشتم.
همیشه بیزاری خاصی از افرادِ به شدت تنها احساس کردهام و تمایل به دوری از آنها داشتهام اما روحم، از طریق نوشتههایم روز و شب به سرزدن به همین افراد ادامه میدهد. اگر ممکن بود، انتخاب میکردم تا در میان مردمانی سرحال و سرزنده زندگی کنم، مردمی که لطیفه گفتن را دوست دارند؛ اما به نظر میرسد که خودِ دومی، یک «من» ناشناخته برای من، همانند یک کارمند تامین اجتماعی در کت و شلواری مندرس، دایم خانه به خانه سراغ آدمهای تنها را میگیرد.
در آن خانهها، تنهایی، یکهتاز است. صورت پریدهرنگِ آن جوان از باکتریِ تنهایی آماسیده بود. اندکترین ایماء و اشاره یا لغزش زبانی همه آن چیزی است که از شخصی مانند وی تنفر بجویند؛ و با گذشت زمان، قبل از این که متوجه شود، به عنوان ناقل تنهایی که ممکن است به دیگران سرایت دهد، به انزوا وادار شود. (من خودم در گذشته، با چنین تنهاییای ناآشنا نبودم.)
فعلاْ با مقداری عطوفت و مقداری بیزاری، مهاجم را «مرد جوان من» مینامم.
مرد جوان من آن صبح برمیخیزد و احتمالا دندانهایش را مسواک میزند. وقتی خمیردندان در گلویش گیر میکند، دهانش از قبل با خاکسترِ تنهایی انباشته شده است. (من با این یکی هم ناآشنا نیستم.) وی سوپ میسوشیروی[i] را آماده میکند و سوپ سر میرود و بوی سوختگی بر اجاق بجا میگذارد. اکنون دیگر بوی تنهایی در مُنخرینش موج میزند.
دستشویی، ترنِ شلوغ، زبالهدانی، همه انباشته از تنهایی اند. اگر سیگار میخرد، بدون استثناء مرطوب اند و به سختی روشن میشوند؛ اگر روی اسبها شرط بندی میکند، بلیطش سر از سطل زباله درمیآورد. وقتی سر کار میرود، رنگ ماشین پُلیکپی، بوی آخر دنیا را میدهد.
وقتی کشوی میزش را باز میکند، تنهایی به چشمانش زُل میزند. و من هم همیشه آن جا هستم.
مردِ جوانِ من از کجا میآمد؟ طبیعتا پولیس آدرسش را به من نگفت. اما به تدریج دریافتم که جواب را میدانم. وی از درون من میآمد. از جهان افکارم.
مطمئنم که مرد جوانِ من سایه و پژواکِ من است، اما من آن به آن شکل سیاه و سفید سادهای که وی تصور میکرد نیستم. وجود یک رماننویس گسترده است: اگر فرودگاهها هستند، پایانههای اتوبوس هم هستند. گرداگرد ایستگاه مرکزی، جادهها به تمام جهات امتداد مییابند- به مراکز تجاری و مراکز خرید، بولوارهایی با حاشیهی ممتد درختان و نواحی مسکونی، ایستگاههای ترنِ شهری و پروژههای خانهسازی، زمینهای بیسبال و سینماها. من تمام کوچه پسکوچهها در دورترین گوشهی وجودم را حفظم؛ یک نقشهی مفصل که به دقت تا شده و آماده استفاده است.
اما یک ناحیهی بزرگ است که دائما نادیده گرفتهام و نقشهای از آن نیست. با تجاهل به آن زیستهام و مواظب بودهام نگاهم را از آن بدزدم، اما منکر وجودش نمیتوان شد.
من از برهوتِ وسیع گرداگرد کلانشهر وجودم حرف میزنم. بیبروبرگرد این بخشی از من است اما ناحیهای کشفنشده و بایر است که روی نقشهی من اثری از آن نیست. منطقهی متروکی است که تا چشم کار میکند، هیچ درخت سبز یا گیاه شکوفانی نمیتوان دید؛ فقط باد گزندهای سطح صخرههای برآمده را با شن فرومیپوشاند و بعد دوباره آنها را جارو میکند. موقعیت این برهوت را میشناسم، لیکن تاکنون توانستهام از آن دور بمانم؛ با این حال، بگونهای میدانم یک بار آن جا بودهام و روزی دوباره باید به آن جا سفر کنم.
قطعا مردِ جوان من از آن برهوت میآمد.
مطمئن نیستم وقتی از من تقاضای حقیقت را کرد چه منظوری داشت اما من اطاعت کردهام. حقیقت را گفتم.
۱۹۶۶
برگرفته از صدای دلیران به خاک افتاده و سایر داستانها .
منتشر شده در شماره چاپی ۴ نوامبر سال ۲۰۲۴ مجله نیویورکر.