
شروود اندرسن (۱۸۷۶-۱۹۴۱) یکی از نویسندگان تأثیرگذار ادبیات مدرن آمریکا در اوایل قرن بیستم است. او با داستانهای کوتاه و رمانهایش که به زندگی افراد معمولی میپردازد، شناخته میشود. اندرسن در اوهیو به دنیا آمد و دوران کودکی و نوجوانیاش در فقر و سختی گذشت. او قبل از نویسندگی، با مشاغل مختلفی از جمله کارگری، فروشندگی و تبلیغات گذران میکرد، که این تجربهها بعدها در آثارش به شکل واقعگرایانهای منعکس شد.
آندرسن بهعنوان یکی از پیشگامان داستاننویسی مدرن آمریکا، سبکی ساده و روان داشت که بر احساسات درونی شخصیتها و تنشهای روانی آنها متمرکز بود. مجموعهداستانهای کوتاه او، مانند “واینزبرگ، اوهایو” (۱۹۱۹)، از مشهورترین آثارش هستند. این کتاب با روایت زندگی ساکنان یک شهر کوچک، تصویری عمیق و انسانی از تنهایی، سرخوردگی و جستوجوی معنا در زندگی ارائه میدهد.
آندرسن تأثیر زیادی بر نویسندگان بعدی مانند ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر گذاشت. فاکنر او را “پدر نسل من از نویسندگان آمریکایی” نامید. با این حال، زندگی شخصی اندرسن پر از فراز و نشیب بود و او در سالهای پایانی عمرش با مشکلات مالی و سلامتی دستوپنجه نرم کرد. او در سال ۱۹۴۱ درگذشت، اما میراث ادبیاش بهعنوان یکی از بنیانگذاران داستاننویسی مدرن آمریکا همچنان زنده است. «میخواهم بدانم چرا» که مسأله معصومیت را مطرح میکند از جریانسازترین داستانهای اوست.
صبح روز اولی که در شرق بودیم، ساعت چهار بیدار شدیم. شب قبلاش از یک قطار باربری در حاشیهی شهر پیاده شده بودیم و با غریزهی واقعی پسرهای کنتاکی[۱]، راه خود را در شهر پیدا کردیم و مستقیم به سمت پیست مسابقه و اصطبلها رفتیم. آنجا بود که فهمیدیم همه چیز مرتب است. هنلی ترنر بلافاصله یک سیاهپوست[۲] آشنا را پیدا کرد. نام او بیلداد جانسون بود که در زمستان در اصطبل اِد بکر در بکرزویل[۳]، زادگاهمان، کار میکرد. بیلداد آشپز خوبی بود، مثل تقریباً همهی سیاهپوستهای اطراف ما، و البته او هم مثل هر کس دیگری در کنتاکی که میخواست سری توی سرها دربیاورد عاشق اسبها بود. در بهار، بیلداد شروع به پرسه زدن میکرد. یک سیاهپوست از منطقهی ما میتواند با چاپلوسی و نرمزبانی هر کسی را فریب دهد تا به او اجازه دهد تقریباً هر کاری که میخواهد انجام دهد. بیلداد مربیان و کارکنان اصطبلهای مزارع اسب در اطراف لکسینگتون را فریب میداد. بیلداد با نرمزبانی، کارکنان اصطبلها و مربیان مزارع اسب در اطراف لکسینگتون[۴] را فریب میداد. مربیان شبها به شهر میآمدند تا دور هم بایستند، گپ بزنند و شاید هم وارد یک بازی پوکر شوند. بیلداد با آنها رابطه برقرار میکرد. او همیشه برایشان کارهای کوچک انجام میداد و دربارهی چیزهایی که میپخت حرف میزد،برای مثال از مرغی که در تابه سرخ شده بود حرف میزد یا درباره بهترین روش برای پختن سیبزمینی شیرین و نان ذرت. شنیدن حرفهایش باعث میشد آب دهانتان راه بیفتد.
وقتی فصل مسابقات فرامیرسید و اسبها به مسابقات میرفتند و شبها همهجا در خیابانها دربارهی کرهاسبهای جدید صحبت میشد، و همه میگفتند که کی به لکسینگتون یا به مسابقات بهاری چرچیل داونز یا لاتونیا میروند، و سوارکارانی که به نیواورلئان رفته بودند یا شاید در مسابقات زمستانی هاوانا در کوبا شرکت کرده بودند، به خانه برمیگشتند تا یک هفته قبل از شروع دوبارهی مسابقات را در خانه بگذرانند، در چنین زمانی که همهی حرفها در بکرزویل فقط دربارهی اسبها بود و هیچ چیز دیگر، و گروهها راه میافتادند و مسابقات اسبدوانی در هر نفسی که میکشیدی حس میشد، بیلداد به عنوان آشپز به استخدام یکی از گروهها درمیآمد. اغلب وقتی به این فکر میکنم که او همیشه تمام فصل به مسابقات میرود و زمستانها در اصطبل کار میکند، جایی که اسبها هستند و مردمی که دوست دارند دربارهی اسبها حرف بزنند به آنجا میآیند، آرزو میکنم کاش من هم یک سیاهپوست بودم. این حرف احمقانهای است، اما من اینطوریام که وقتی پای اسبها در میان باشد، دیوانه میشوم. نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم.
خب، باید به شما بگویم که ما چه کار کردیم و شما را در جریان چیزی که دربارهاش حرف میزنم بگذارم. چهار تا از پسرهای بکرزویل، که همه سفیدپوست و فرزندان مردانی بودند که به طور منظم در بکرزویل زندگی میکردند، تصمیم گرفتیم به مسابقات برویم، نه فقط به لکسینگتون یا لوییویل، منظورم این نیست، بلکه به پیست بزرگ اسبدوانی شرقی که همیشه از مردان بکرزویل دربارهی آن میشنیدیم، به ساراتوگا. آن موقع همهمان خیلی جوان بودیم. من تازه پانزده ساله شده بودم و بزرگترین بین چهار نفر بودم. این نقشهی من بود.
این را قبول دارم و بقیه را راضی کردم که آن را امتحان کنند. هنلی ترنر و هنری ریبک و تام تامبرتون و خودم بودیم. من سیوهفت دلار داشتم که در طول زمستان با کار شبها و شنبهها در خواربارفروشی انوک مایر به دست آورده بودم. هنری ریبک یازده دلار داشت و بقیه، هنلی و تام، فقط یک یا دو دلار داشتند. همهچیز را مرتب کردیم و کمین کردیم تا مسابقات بهاری کنتاکی تمام شد و بعضی از مردانمان، آنهایی که از همه ورزشیتر بودند، آنهایی که بیشتر به آنها حسادت میکردیم، راه افتادند– بعد ما هم راه افتادیم.
نمیخواهم به شما بگویم چه مشکلاتی داشتیم و چطور با قطارهای باربری خود را به آنجا رساندیم. از کلیولند و بوفالو و شهرهای دیگر گذشتیم و آبشار نیاگارا را دیدیم. آنجا چیزهایی خریدیم، یادگاری و قاشق و کارت و صدف با عکس آبشار روی آنها برای خواهران و مادرانمان، اما فکر کردیم بهتر است هیچکدام از این چیزها را به خانه نفرستیم. نمیخواستیم خانواده را به دنبال خود بکشانیم و یا دستگیر شویم.
همانطور که گفتم شب به ساراتوگا رسیدیم و به پیست مسابقه رفتیم. بیلداد به ما غذا داد. جایی را زیر یک سایهبان، روی کاه به ما نشان داد که بخوابیم و قول داد به کسی هم چیزی نگوید. از این نظر سیاهپوستها قابل اعتمادند و به شما خیانت نمیکنند. وقتی اینطوری از خانه فرار کردهاید، ممکن است به یک مرد سفیدپوست بربخورید و گمان ببرید که آدم خوبیست و به شما یک ربع یا نیم دلار یا چیزی در این حدود هم بدهد، اما بعد برود و شما را لو بدهد. مردان سفیدپوست این کار را میکنند، اما یک سیاهپوست نه. میتوانید به آنها اعتماد کنید. با بچهها منصفانهتر رفتار میکنند. نمیدانم چرا.
در مسابقات ساراتوگا آن سال مردان زیادی از شهر ما بودند. دیو ویلیامز و آرتور مالفورد و جری مایرز و دیگران. بعد تعداد زیادی از لوییویل و لکسینگتون بودند که هنری ریبک میشناختشان، اما من آنها را نمیشناختم. آنها قماربازان حرفهای بودند و پدر هنری ریبک هم یکی از آنهاست. او چیزی است که به آن “نویسندهی برگه” میگویند و بیشتر سال را در مسیرهای مسابقه میگذراند. در زمستان وقتی در بکرزویل است، زیاد آنجا نمیماند و به شهر میرود و فارو بازی میکند. او مرد خوب و سخاوتمندی است و همیشه برای هنری هدیه میفرستد، یک دوچرخه و یک ساعت طلا و یک لباس پیشآهنگی و چیزهایی شبیه این.
پدر من وکیل است. او پدر خوبیست، اما پول زیادی درنمیآورد و نمیتواند برایم از اینجور چیزها بخرد و به هر حال من الآن آنقدر بزرگ شدهام که انتظار ندارم. او هیچوقت چیزی علیه هنری به من نگفت، اما پدران هنلی ترنر و تام تامبرتون این کار را کردند. آنها به پسرانشان گفتند که پولی که اینطوری به دست بیاید خوب نیست و نمیخواهند پسرانشان با حرفهای قماربازان بزرگ شوند و به چنین چیزهایی فکر کنند و شاید هم آنها را بپذیرند.
این درست است و فکر میکنم آنها میدانند دربارهی چه چیزی حرف میزنند، اما نمیدانم چه ربطی به هنری یا به اسبها دارد. برای همین هم هست که این داستان را دربارهی این موضوع مینویسم. من گیج شدهام. دارم مرد میشوم و میخواهم درست فکر کنم و خوب باشم، و چیزی که در مسابقات اسبدوانی در مسیر شرقی دیدم را نمیتوانم درک کنم.
نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم، من دیوانهی اسبهای اصیل هستم. همیشه اینطوری بودهام. وقتی ده سالم بودم و داشتم بزرگ میشدم و فهمیدم که نمیتوانم سوارکار شوم، آنقدر ناراحت شدم که نزدیک بود بمیرم. هری هلینفینگر در بکرزویل، که پدرش رئیس اداره پست است، بزرگ شده و تنبل است و دوست ندارد کار کند، اما دوست دارد در خیابان بایستد و پسرها را دست بیندازد، مثلاً آنها را به یک فروشگاه سختافزار بفرستد تا یک مته برای سوراخ کردن سوراخهای مربع بخرد و چیزهایی شبیه این. او مرا هم دست انداخته بود. به من گفته بود اگر نصف یک سیگار را بخورم، رشد نمیکنم و دیگر بزرگ نمیشوم، بعد شاید بتوانم سوارکار شوم. من این کار را کردم. وقتی پدر نگاه نمیکرد یک سیگار از جیبش برداشتم و هر جور بود قورتش دادم. سخت مریض شدم، طوری که مجبور شدیم دکتر خبر کنیم، و بعد هم فایدهای نداشت. من به رشد خودم ادامه دادم. این یک شوخی بود. وقتی گفتم چه کار کردهام و چرا، هر پدری بود مرا کتک میزدند، اما پدر من این کار را نکرد.
خب، من رشد نکردم و نمردم. حق هری هلینفینگر بود. بعد تصمیم گرفتم که مهتر شوم اما مجبور شدم از آن هم صرفنظر کنم. سیاهپوستها این کار را انجام میدهند و میدانستم پدرم اجازه نمیدهد وارد این کار شوم. فایدهای نداشت که از او بپرسم.
اگر تا به حال شیفته اسبهای اصیل نشدهاید، به این دلیل است که هرگز در نزدیکی آنها نبودهاید و دنیایشان را درک نکردهاید. آنها زیبا هستند. هیچچیز به زیبایی، ظرافت، روحیه و صداقت اسبهای مسابقه نیست. هر ویژگی متعالی دیگری هم که به ذهنتان برسد، در آنها یافت میشود.
در مزارع بزرگ پرورش اسب که همهجا در اطراف شهر ما بکرزویل به چشم می خورند، پیستهایی وجود داردکه اسبها صبح زود در آن مسیرها میدوند. بیش از هزار بار قبل از روشنایی روز از رختخواب بیرون آمدهام و دو یا سه مایل از این راهها را رفتهام. مادر اجازه نمیداد بروم، اما پدر همیشه میگفت: «بگذار برود.» بنابراین مقداری نان از جعبهی نان و مقداری کره و مربا برداشتم، آن را بلعیدم و راه افتادم.
در مسیرها روی نردهها، سفیدپوستها و سیاهپوستها مینشینید و تنباکو میجوند و حرف میزنند، و بعد کرهاسبها را بیرون میآورند. صبح زود است و چمنها با شبنم براق پوشیده شدهاند و در مزرعهی دیگری یک مرد شخم میزند و در سایهبانی که سیاهپوستهای مسیر آنجا میخوابند، چیزهایی سرخ میکنند، و میدانید که یک سیاهپوست چطور میتواند قهقهه بزند و بخندد و چیزهایی بگوید که شما را میخنداند. یک مرد سفیدپوست نمیتواند این کار را بکند و بعضی سیاهپوستها هم نمیتوانند، اما یک سیاهپوست مسیر همیشه میتواند.
و بنابراین کرهاسبها را بیرون میآورند و بعضی از آنها را فقط پسرهای اصطبل میتوانند به سرعت بدوانند، اما تقریباً هر صبح در یک مسیر بزرگ که متعلق به یک مرد ثروتمند است که شاید در نیویورک زندگی میکند، همیشه، تقریباً هر صبح، چند کرهاسب و بعضی از اسبهای مسابقه پیر و اسبهای اخته و مادیانهایی هستند که رها شدهاند.
وقتی یک اسب میدود، گلویم میگیرد. منظورم همهی اسبها نیست، بعضی از آنها. تقریباً هر بار میتوانم آنها را تشخیص دهم. این در خون من است، مثل خون سیاهپوستهای مسیر مسابقه و مربیان پرورش اسب. حتی وقتی فقط با یک سوارکار سیاهپوست کوچک روی پشتشان به آرامی میدوند، میتوانم برنده را تشخیص دهم. اگر گلویم درد بگیرد و قورت دادن آب دهانم برایم سخت شود، میفهمم که آن اسب، اسب برنده است. وقتی او را رها کنی، مثل شیطان میدود. اگر هر بار برنده نشود، تعجبآور خواهد بود و به این دلیل است که او را پشت اسب دیگری قرار دادهاند[۵] و نمیتواند جلو بزند، یا او را کشیدهاند یا بد از جایگاه شروع کرده است یا چیزی شبیه این. اگر میخواستم یک قمارباز مثل پدر هنری ریبک باشم، میتوانستم ثروتمند شوم. میدانم میتوانستم و هنری هم همین را میگوید. تنها کاری که باید انجام دهم این است که صبر کنم تا وقتی یک اسب را میبینم آن درد گلو هم شروع شود و بعد دار و ندارم را روی آن اسب شرطبندی کنم. این کاری است که اگر میخواستم یک قمارباز باشم انجام میدادم، اما نمیخواهم.
وقتی صبحها در مسیرها هستید – نه مسیرهای مسابقه، بلکه مسیرهای تمرین در اطراف بکرزویل– خیلی اوقات پیش میآید که حتی یک اسب، از نوعی که دربارهی آن حرف زدم، نمیبینید، اما به هر حال خوب است. هر اسب اصیل، که به درستی پرورش یافته و از یک مادیان خوب باشد و یک مربی کاربلد هم داشته باشد میتواند بدود. اگر نمیتوانست بدود، آنجا چه کار میکرد و زمین شخم نمیزد؟
خب، از اصطبلها بیرون میآیند و پسرها روی پشت آنها نشستهاند و بودن در آنجا دوستداشتنی است. روی نردهها خم میشوید و ناگهان خارخارتان میگیرد. در سایهبانها سیاهپوستها قهقهه میزنند و آواز میخوانند. بیکن سرخ میکنند و قهوه دم میکنند. همهچیز بوی خوبی میدهد. هیچ بویی بهتر از بوی قهوه و کود و اسبها و سیاهپوستها و بیکن سرخ شده و پیپهایی که در هوای آزاد در چنین صبحی کشیده میشوند، نیست. این بو شما را میگیرد، این کاری است که میکند.
اما دربارهی ساراتوگا. ما شش روز آنجا بودیم و هیچکس هم ما را ندید و همهچیز همانطور که میخواستیم پیش رفت، هوای خوب و اسبها و مسابقات و همهچیز. راه افتاده بودیم که برگردیم به خانه و بیلداد یک سبد با مرغ سرخ شده و نان و چیزهای خوردنی دیگر به ما داد، و وقتی به بکرزویل برگشتیم، من هجده دلار داشتم. مادر غر زد و گریه کرد، اما بابا زیاد حرفی نزد. همهی کارهایی که کردیم را گفتم، جز یک چیز. آن را به تنهایی انجام دادم و دیدم و الان هم دارم دربارهی آن مینویسم. مرا ناراحت کرد. شبها به آن فکر میکنم. و حالا وقتش است که آن را تعریف کنم.
در ساراتوگا شبها روی تشکی از کاه در سایهبانی که بیلداد به ما نشان داده بود میخوابیدیم و صبح زود و شب وقتی همهی مردم به مسابقه اسبدوانی رفته بودند، با سیاهپوستها غذا میخوردیم. مردان بیشتر در جایگاه تماشاچیان و زمین شرطبندی میماندند، و دور و بر محل نگهداری و تمرین دادن اسبها نمیآمدند، مگر چند دقیقه قبل از آغاز مسابقه. وقتی اسبها زین میشدند، به این محوطه سر میزدند [که آخرین بررسیها را انجام بدهند.] در ساراتوگا محل نگهداری اسبها مثل لکسینگتون و چرچیل داونز و دیگر پیستهای اسبدوانی در منطقهی ما زیر سایبان نیست بلکه اسبها را در یک جای باز زیر درختان، روی چمن صاف و خوب مثل حیاط جلویی بانکر بوهون در بکرزویل زین میکنند. صحنه زیباییست: اسبها عرقکرده و عصبیاند و میدرخشند و مردان بیرون میآیند و سیگار میکشند و به آنها نگاه میکنند و مربیان آنجا هستند و صاحبان اسبها هم، و قلبتان آنقدر میزند که به سختی میتوانید نفس بکشید. بعد شیپورِ شروع مسابقه به صدا درمیآید و سوارکارها با لباسهای ابریشمی خود بیرون میدوند و شما هم میدوید تا جایی کنار نردهها در جوار سیاهپوستها نصیبتان بشود.
من همیشه دوست دارم یک مربی یا صاحب اسب باشم. خطر اینکه گیرم بیندازند و مرا بفرستند به خانه را به جان میخریدم و قبل از هر مسابقه به محل نگهداری و تمرین دادن اسبها میرفتم. بقیهی پسرها این کار را نمیکردند، اما من میکردم.
ما روز جمعه به ساراتوگا رسیدیم و چهارشنبهی هفتهی بعدش هم قرار بود مسابقهی بزرگ هندیکپ مالفورد برگزار شود. «میدلاستراید» و «ساناستریک» در مسابقه شرکت داشتند. هوا خوب بود و مسیر هم خوب کوبیده شده بود. شب قبل از مسابقه نمیتوانستم بخوابم.
اتفاقی که افتاد این بود که هر دو این اسبها از نوعی بودند که دیدنشان باعث درد گلویم میشد. میدلاستراید بلند و به نظر ناجور و یک اسب اخته است. او متعلق به جو تامپسون، یک مالک خردهپا از همشهریهاست که فقط نیم دوجین اسب دارد. طول مسابقه هندیکپ مالفورد فقط یک مایل است و میدلاستراید نمیتواند سریع شروع کند. او آهسته شروع میکند و همیشه تا نیمهی مسیر عقب میماند، بعد شروع به دویدن میکند و اگر مسابقه یک مایل و یکچهارم باشد، همهچیز را پشت سر میگذارد و به آنجا میرسد.
ساناستریک اما متفاوت است. او یک اسب نر و عصبی است و متعلق به بزرگترین مزرعه اسب در منطقهی ماست، مزرعهی ون ریدل که متعلق به آقای ون ریدل از نیویورک است. ساناستریک مثل دختری است که گاهی به او فکر میکنید اما هرگز نمیبینیدش. او سرسخت و دوستداشتنی است. وقتی به سرش نگاه میکنید، میخواهید او را ببوسید. او توسط جری تیلفورد آموزش دیده که مرا میشناسد و بارها به من لطف کرده، و اجازه میدهد به داخل اصطبل یک اسب بروم و از نزدیک به او نگاه کنم و چیزهای دیگر. هیچچیز شیرینی در آن اسب وجود ندارد. او در جایگاه، قبل از آغاز مسابقه آرام است و تظاهر نمیکند، اما در داخل پیست مثل سیل خروشان بود. بعد وقتی مانع بلند میشود، او مثل نامش، ساناستریک[۶]، شروع به دویدن میکند. دیدن او شما را آزار میدهد. اذیتتان میکند. بدنش کش میآید و مثل یک سگ شکاری میدود. هیچ اسبی که تا به حال دیدهام مثل او نمیدود، مگر میدلاستراید وقتی که شروع به دویدن میکند.
وای! دیدن آن مسابقه و دویدن آن دو اسب مرا آزار میدهد، هم آزارم میدهد و هم میترساندم. نمیخواستم هیچکدام از این دو اسب شکست بخورند. ما هرگز چنین جفتی را به مسابقات نفرستاده بودیم. مردان قدیمی در بکرزویل این را میگفتند و سیاهپوستها هم همین را میگفتند. این یک واقعیت بود.
قبل از مسابقه به محل نگهداری و تمرین دادن اسبها رفتم تا ببینمشان. برای آخرین بار نگاهی به میدلاستراید انداختم، که در محل نگهداری، اسب خاصی به نظر نمیرسید، بعد رفتم تا ساناستریک را ببینم.
آن روز، روز او بود. وقتی او را دیدم این را فهمیدم. خطر دیده شدن خودم را فراموش کردم و مستقیم جلو رفتم. همهی مردان بکرزویل آنجا بودند و هیچکس به جز جری تیلفورد متوجه من نشد. او مرا دید و اتفاقی افتاد که برایتان تعریف میکنم.
من ایستاده بودم و به آن اسب نگاه میکردم و همه جایم از هیجان درد گرفته بود. نمیتوانم بگویم چه جوری بود، اما دقیقاً میدانستم ساناستریک در داخل چه حالی دارد. او آرام بود و اجازه میداد سیاهپوستها پاهایش را مالش دهند و آقای ون ریدل خودش زین را روی او گذاشت، اما در داخل پیست فقط یک سیل خروشان بود. او مثل آب رودخانه در آبشار نیاگارا بود، دقیقاً قبل از اینکه به پایین سرریز کند. آن اسب به دویدن فکر نمیکرد. او مجبور نیست به دویدن فکر کند. او فقط به این فکر میکرد که خود را نگه دارد تا زمان دویدن فرابرسد. من این را میدانستم. مثل این بود که میتوانستم درون او را ببینم. او قرار بود به طرز وحشتناکی بدود و من این را میدانستم. او لاف نمیزد یا تظاهر نمیکرد یا ادا درنمیآورد یا سروصدا نمیکرد، فقط منتظر بود. من این را میدانستم و جری تیلفورد مربیاش هم میدانست. نگاهم را بالا بردم و بعد آن مرد و من به چشمان هم نگاه کردیم. اتفاقی برایم افتاد. فکر میکنم آن مرد را به اندازهی اسب دوست داشتم، چون او میدانست من چه میدانم. به نظر میرسید در آن لحظه هیچچیزی در دنیا به جز آن مرد و اسب و من وجود ندارد. گریه کردم و چشمان جری تیلفورد برق زد. بعد از آنجا به سمت نردهها آمدم تا منتظر مسابقه بمانم. اسب از من بهتر بود، آرامتر بود، و الآن بهتر از جری میدانم. او آرامترین اسب بود و مجبور بود بدود.
ساناستریک البته اول از همه از خط پایان عبور کرد و رکورد جهانی یک مایل را شکست. این را دیدهام، حتی اگر هرگز چیز دیگری نبینم. همهچیز همانطور که انتظار داشتم پیش رفت. میدلاستراید در جایگاه شروع ماند و عقب بود و برای دوم شدن نزدیک شد، و همه چیز همانطور اتفاق افتاد که حدس میزدم. او هم یک روز رکورد جهانی را خواهد زد. اگر کسی جرأت دارد چیزی درباره اسبهای منطقهی بکرزویل بگوید.
من مسابقه را آرام تماشا کردم، چون میدانستم چه اتفاقی خواهد افتاد. مطمئن بودم. هنلی ترنر و هنری ریبک و تام تامبرتون همه بیشتر از من هیجانزده بودند.
اتفاق عجیبی برایم افتاده بود. من به جری تیلفورد مربی فکر میکردم و پیش خودم فکر میکردم که چقدر در طول مسابقه باید قاعدتاً خوشحال باشد. من آن بعدازظهر او را حتی بیشتر از پدرم دوست داشتم. وقتی که اینطوری به او فکر میکردم، تقریباً اسبها را فراموش میکردم. این به خاطر چیزی بود که در چشمانش دیده بودم وقتی در محل نگهداری و تمرین دادن اسبهاکنار ساناستریک قبل از شروع مسابقه ایستاده بود. میدانستم که او از وقتی اسب یک کره بود، او را تماشا کرده و با او کار کرده بود، به او یاد داده بود که بدود و صبور باشد و چه زمانی خود را رها کند و تسلیم نشود، هرگز. میدانستم که برای او مثل این بود که مادری ببیند فرزندش کاری شجاعانه یا شگفتانگیز انجام میدهد. این اولین بار بود که من نسبت به یک مرد چنین احساسی داشتم.
بعد از مسابقه آن شب از تام و هنلی و هنری جدا شدم. میخواستم تنها باشم و میخواستم نزدیک جری تیلفورد باشم، اگر میتوانستم این کار را انجام دهم. این چیزی است که اتفاق افتاد.
پیست مسابقه در ساراتوگا نزدیک حاشیهی شهر است. همهچیز از تمیزی برق میزند و درختان اطراف آن، چهارفصل سال سرسبزند، و چمن با طراوت و همه چیز برق میزند و خوب است. اگر از مسیر مسابقه بگذرید، به یک جاده آسفالت میرسید که ماشینها در آن تردد دارند، و اگر چند مایل در این جاده بروید، به مزرعه کوچک و یک خانه بدقواره در یک حیاط میرسید.
آن شب بعد از مسابقه من در آن جاده داشتم پیاده میرفتم، چون جری و بعضی مردان دیگر را دیده بودم که با ماشین از آنجا عبور کرده بودند. انتظار نداشتم آنها را پیدا کنم. کمی راه رفتم و بعد کنار یک نرده نشستم تا فکر کنم. این جهتی بود که آنها به آن سمت رفته بودند. میخواستم تا جایی که میتوانم نزدیک جری باشم. به او احساس نزدیکی میکردم. خیلی زود از جادهی فرعی بالا رفتم– نمیدانم چرا– و به خانهی بدقواره در آن مزرعه رسیدم. فقط دلم برای دیدن جری تنگ شده بود، مثل وقتی که بچهاید و شبها دلتان برای دیدن پدرتان تنگ میشود. درست در آن موقع یک ماشین آمد و وارد شد. جری در آن بود و پدر هنری ریبک، و آرتور بدفورد از همشهریها، و دیو ویلیامز و دو مرد دیگر که نمیشناختمشان. آنها از ماشین پیاده شدند و وارد خانه شدند، به جز پدر هنری ریبک که با آنها دعوا کرد و گفت به آن خانه نمیرود. حدوداً ساعت نه شب بود، اما همه مست بودند و خانهی بدقواره جایی بود که زنان بدکاره آنجا سکونت داشتند. اینطور بود. سینهخیز از کنار حصار خودم را به پنجره رساندم و از پنجره نگاه کردم و همه چیز را دیدم.
چیزی که دیدم مرا دیوانه میکند. نمیتوانم آن را درک کنم. زنان در آن خانه همه زنانی زشت و بدجنس بودند. زنانی نبودند که بتوان بهشان نزدیک شد. آنها زشت بودند، به جز یکی که بلند بود و کمی شبیه اسب اخته میدلاستراید بود، اما مثل او تمیز نبود، بلکه دهانی سخت و زشت داشت. او موهای قرمز داشت. همهچیز را به وضوح دیدم. ایستاده بودم کنار یک بوتهی گل رز قدیمی کنار یک پنجرهی باز، از جا بلند شدم و نگاه کردم. زنان لباسهای گشاد پوشیده بودند و دور هم روی صندلیها نشسته بودند. مردان وارد شدند و بعضی روی پای زنان نشستند. آنجا بوی گند میداد و حرفهای گند میزدند، از آن حرفها که یک بچه در اطراف یک اصطبل اجارهای در شهری مثل بکرزویل زمستانها میشنود، اما هرگز انتظار ندارد وقتی زنانی در آن حوالی هستند، چنین حرفهایی به گوش برسد. این چیز گندی بود. یک سیاهپوست به چنین جایی نمیرفت.
من به جری تیلفورد نگاه کردم. به شما گفتهام که به خاطر آنکه او میدانست که در درون ساناستریک چه اتفاقی داشت میافتاد، یک دقیقه قبل از رفتن به جایگاه شروع برای مسابقهای که در آن رکورد جهانی زد، چه احساسی دربارهی او داشتم.
جری در آن خانهی زن بدکاره شروع کرد به لاف زدن که ساناستریک را او ساخته است، که او بود که مسابقه را برد و رکورد را زد. او دروغ گفت و مثل یک احمق لاف زد. هرگز چنین حرفهای احمقانهای نشنیده بودم.و بعد، فکر میکنید چه کار کرد! او در آن خانه به زن نگاه کرد، همانکه لاغر و دهانسخت بود و کمی شبیه اسب اخته میدلاستراید بود، اما مثل او تمیز نبود، و چشمانش شروع به درخشیدن کرد، همانطور که وقتی به من و ساناستریک در محل نگهداری و تمرین دادن اسبها در پیست مسابقه در بعدازظهر نگاه کرده بود. من آنجا کنار پنجره ایستاده بودم – وای!- اما آرزو میکردم از پیست دور نشده بودم، و کنار پسرها و سیاهپوستها و اسبها مانده بودم. آن زن بلند قد و بیریخت بین ما بود، همانطور که ساناستریک در محل نگهداری و تمرین دادن اسبها در بعدازظهر بین ما ایستاده بود.
بعد، ناگهان، از آن مرد بدم آمد. میخواستم جیغ بزنم و به داخل اتاق هجوم ببرم و او را بکشم. هرگز چنین احساسی نداشتم. آنقدر عصبانی بودم که گریه کردم و مشتهایم آنقدر گره خورده بود که ناخنهایم توی گوشت دستم فرورفته بود.
و چشمان جری همچنان میدرخشیدند و او به جلو و عقب تکان میخورد، و بعد رفت و آن زن را بوسید و من خزیدم و به پیست برگشتم و به رختخواب رفتم و تقریباً هیچ نخوابیدم، و روز بعدش هم بچههای دیگر را وادار کردم با من به خانه برگردند و هرگز چیزی که دیده بودم را به آنها نگفتم.
من از آن زمان به این موضوع فکر میکنم. نمیتوانم درکش کنم. بهار دوباره فرارسیده و من تقریباً شانزده ساله شدهام و صبحها مثل همیشه به پیست اسبدوانی میروم، و ساناستریک و میدلاستراید و یک کرهاسب جدید به نام استرایدنت را میبینم که شرط میبندم همهی آنها را شکست میدهد، اما هیچکس به جز من و دو یا سه سیاهپوست اینطور فکر نمیکند.
اما حس و حال همه چیز متفاوت است. در پیست مزه هوا فرق کرده و بوی خوبی هم نمیآید. این به خاطر مردی مثل جری تیلفورد است، که میداند چه کار میکند، میتواند اسبی مثل ساناستریک را ببیند که میدود، و همان روز زنی مثل آن زن بدکاره را ببوسد. نمیتوانم درکش کنم. لعنت به او، چرا چنین کاری کرد؟ من به آن ماجرا فکر میکنم و این به دیدن اسبها و بوییدن چیزها و شنیدن خندهی سیاهپوستها و همهچیز لطمه میزند. گاهی آنقدر عصبانی میشوم که میخواهم با کسی دعوا کنم. میترسم. چرا این کار را کرد؟ میخواهم بدانم چرا.
پانویس:
[۱] with the true instinct of Kentucky boys
این ترجمه نشان میدهد که پسرها بهطور طبیعی و بدون نیاز به راهنمایی، راه خود را در شهر جدید پیدا کردند. این حس طبیعی یا غریزه، احتمالاً به دلیل آشنایی آنها با محیطهای مشابه (مانند مسیرهای اسبدوانی) است.
[۲] استفاده از کلمهی “nigger” در ادبیات، به ویژه در متون قدیمیتر، موضوعی حساس و بحثبرانگیز است. این کلمه در زبان انگلیسی یک اصطلاح بسیار توهینآمیز و نژادپرستانه علیه سیاهپوستان است و امروزه استفاده از آن به شدت نامناسب و غیرقابل قبول تلقی میشود. با این حال، در متون ادبی قدیمیتر (مانند آثار شروود اندرسن)، این کلمه ممکن است به عنوان بخشی از زبان و فرهنگ زمانه استفاده شده باشد. در اینجا به جای «کاکاسیاه» معادل توهینآمیز و نژادپرستانه و نفرتآور آن در فارسی، ترجیح دادیم از کلمه سیاهپوست استفاده کنیم.
[۳] بکرزویل یک شهر خیالی است که شروود اندرسن آن را برای داستانهای خود خلق کرده است. این شهر در ایالت کنتاکی قرار دارد و بهعنوان بخشی از فرهنگ اسبدوانی و زندگی شهری کوچک در داستانهای او نقش مهمی ایفا میکند.
[۴] لکسینگتون (Lexington) شهری در ایالت کنتاکی (Kentucky) در ایالات متحدهی آمریکا است. این شهر بهدلیل نقش مهمی که در صنعت اسبدوانی و پرورش اسبهای اصیل دارد، مشهور است. لکسینگتون اغلب بهعنوان “پایتخت اسبدوانی جهان” شناخته میشود و مزارع اسبهای اصیل بسیاری در اطراف آن قرار دارند.
[۵] “They’ve got him in a pocket behind another.”
در معنای: “در جیب پشت دیگری قرار دادهاند” که در فارسی نامفهوم است و نیاز به توضیح دارد. این عبارت در متن اصلی به این اشاره دارد که اسب برنده ممکن است به دلیل تاکتیکهای مسابقهای (مانند قرار گرفتن پشت اسب دیگری و عدم امکان سبقت گرفتن) نتواند برنده شود. در اصطلاحات اسبدوانی، این مفهوم به “قرار گرفتن در جیب” (pocketed) اشاره دارد، یعنی اسب در موقعیتی قرار میگیرد که نمیتواند از اسب جلویی سبقت بگیرد.
[۶] Sunstreak را میتوان به “خط خورشید” یا “رگهی خورشید” ترجمه کرد. این نام به سرعت و درخشندگی اسب اشاره دارد، گویی که او مانند یک پرتو خورشید سریع و درخشان است. در داستان، این نام به خوبی با ویژگیهای اسب مطابقت دارد، چون ساناستریک اسبی سریع، پرانرژی و درخشان توصیف میشود. در جملهی “او مثل نامش، ساناستریک، شروع میکند”، منظور این است که اسب به سرعت و با انرژی، مانند یک پرتو خورشید، شروع به دویدن میکند.
درباره این داستان:
داستان “میخواهم بدانم چرا” اثر شروود اندرسن، از منظر اول شخص و از زبان یک نوجوان بیان میشود. این نوجوان، که نامش در داستان ذکر نشده، عشق عمیقی به اسبهای مسابقه دارد و این عشق به عنوان محور اصلی داستان، هم روایت و هم شخصیتپردازی را شکل میدهد. راوی با زبانی ساده و صمیمی، تجربهی خود از سفر به مسابقات اسبدوانی در ساراتوگا را بازگو میکند. این روایت، علاوه بر توصیف جزئیات مسابقات و اسبها، به کشف ناگهانی راوی از واقعیتهای تلخ زندگی بزرگسالان میپردازد.
از نظر روایتشناسی، داستان دارای ساختاری خطی است که با توصیف ماجرای سفر آغاز میشود و به اوج داستان، یعنی مواجههی راوی با رفتار مربی اسبها، «جری تیلفورد»، در یک خانهی فساد میرسد. این اوج، نقطهی عطف داستان است که باعث میشود راوی از معصومیت کودکی فاصله بگیرد و با پرسشهای وجودی ( existential) دربارهی آدمی و انگیزههایش مواجه شود. پایان داستان باز است و راوی پاسخی هم برای پرسشاش پیدا نمیکند که نشاندهندهی سردرگمی و ناتوانی او در درک رفتارهای پیچیدهی بزرگسالان است.
راوی به عنوان یک نوجوان، زاویهی دید محدودی دارد و این محدودیت در روایت، به داستان صداقت و صمیمیت میبخشد. او جهان را از طریق عشق خود به اسبها میبیند و همه رویدادها و شخصیتها را ما از مجرای همین عشق درک میکنیم. این نگاه کودکانه و پرشور، تضاد جالبی با واقعیت تلخ و ناامیدکنندهای ایجاد میکند که راوی در پایان داستان با آن مواجه میشود. این تضاد، یکی از نقاط قوت داستان است و به آن عمق روانشناختی میبخشد.
از نظر تماتیک، داستان به موضوعاتی مانند «از دست دادن معصومیت»، «کشف واقعیتهای زندگی» و «تناقض بین ایدهآلها و واقعیت» میپردازد. رفتار جری تیلفورد، که ابتدا در نظر راوی یک قهرمان است، به نمادی از این تناقض تبدیل میشود. راوی نمیتواند درک کند که چگونه کسی که چنین عشق و احترامی به اسبها دارد، میتواند در همان روز به یک مکان فاسد برود و رفتارهای ناشایست داشته باشد. این سردرگمی، هستهی اصلی داستان را تشکیل میدهد.
«از دست دادن معصومیت» یکی از درونمایههای کلیدی در ادبیات مدرن و بهویژه در آثار نویسندگان «نسل گمشده» (Lost Generation) و پس از آن است. شروود اندرسن، بهعنوان یکی از پیشگامان ادبیات مدرن آمریکا، تأثیر عمیقی بر نویسندگان نسل بعدی، از جمله ارنست همینگوی، اف. اسکات فیتزجرالد و ویلیام فاکنر گذاشت. این نویسندگان نیز در آثار خود به موضوع معصومیت از دست رفته و مواجهه با واقعیتهای تلخ زندگی پرداختهاند. برای مثال در رمان “خورشید همچنان میدمد” (The Sun Also Rises) اثر همینگوی، شخصیتها با از دست دادن معصومیت خود پس از جنگ جهانی اول، به دنبال معنایی جدید در زندگی میگردند. در گتسبی بزرگ (The Great Gatsby) اثر فیتزجرالد، شخصیت جی گتسبی با ایدهآلهای خود دربارهی عشق و موفقیت زندگی میکند، اما در نهایت با واقعیتهای تلخ جامعه و انسانها روبرو میشود.
گزینش، ویرایش، مقدمه و موخره: حسین نوشآذر