«سرود ملی جهان» اثر محسن عظیمی، شاعر، نمایشنامهنویس و بازیگر و کارگردان تآتر یک سرودهی اعتراضی و اجتماعی است که با زبانی صریح، در پی یافتن بیانی شاعرانه برای دردها و رنجهای مشترک بشریست. شاعر با استفاده از نمادها و تصویرپردازیهایی (خودسوزی کارگر، کولبری، موشکهای کاغذی) در تلاش است که ابندا وضعیت کنونی را به بیان درآورد و سپس آرزوها و آرمانهایش را فریاد کند. رنج و ستم جهانی، نابرابریهای اجتماعی، جنگها و درگیریها، و آرزوی رسیدن به صلح و آزادی از درونمایههای این سروده است.
شعر عظیمی در کانون تضاد بین آرزوی صلح و واقعیتهای جنگ، فقر و ثروت، آزادی و اسارت حادث می شود. شعر دارای ساختاری آزاد است و شاعر با استفاده از زبان ساده و روان، پیام خود را به طور مستقیم و بدون پیچیدگی بیان میکند. این ویژگی ممکن است برخی مخاطبان را خوش نیاید و با توجه به پیام اصلی شعر که همانا فراخوانی به اتحاد و همبستگی برای ایجاد یک جهان عادلانه و برابر است، «شعاری» جلوه کند. اما نباید فراموش کرد که به هنگامه شور و شر سادگی و صراحت و سرراستی در بیان معنا یک فضیلت است.
توصیفهای واقعبینانه از دردها، زبان قوی و تاثیرگذار و سرانجام پیام امیدبخش از نقاط قوت این شعر است.
اجرای هنرمندانه شعر توسط شاعر که خود بازیگر صحنههای تئاتر است بر زیبایی و اثرگذاری آن افزوده است.
جانم جهانی شده سوگوار که شیونش گرفته
و کارم دیگر گذشته از
نوشتنِ شعری برای تو
داستانی دیگر از خودم
و نمایشنامهای تازه از مردمانمان
کارگری هر شب خودسوزی میکند کنجِ قلبم
تا شاید روشنم کند
و زغالِگوشتِ ۵۳ کارگر دیگر
دود میشود
در معدنِ دلِ تنگ و سوختهام
و خاکسترش پخشِ سینهام
کولبری در این سو
سوختبری در آنسو
سیزیفوار جانش را بر دوش گرفته
بالا میرود از اندامِ تکهپارهام
بارش پرت میشود
و در کوششِ نافرجامِ دیگربارهاش
با شلیکی بیهوا کشته میشود
و خونش پخش، پخشِ صورتم
زنی
کوردی میگرید شیونش را شینکنان
در سینهام
میرقصد خدانوروار بلوچِ اشکهایش
در چشمانم
باد گیلکی زوزه میکشد گیسوانش را
در گلویم
و ضجههای آذریاش را کوه ترجمه میکند
به زبان فریاد در دهانم
به جستوجوی همهکَسش، کَسِ بیکَسش
که نه نامش در میان این اعداممیان پرشمار است
نه آن محبوسان بیکسِ اسیرِ دستِ ناکسان گرفتار
او از خیلِ بیشمار ناپدیدشدگانِ قهری جغرافیای سرزمینِ مقهوریست که قدمتش به بلندای قامت تاریخ است
فقرِ تمام ِجهان جولان میدهد
در چهارسوی سرزمینِ به تالان رفتهی تنم
که بویناک است از نفت و مس و گاز و طلایی
که صادر میشود
و خونِ بیگناهانی که به جرمِ اعتراض
چون چاهِنفتی سرخ
شتک میزند گلویم!
نانِ سرِ سفرهی شکمهای گرسنهی مردمانم
مبدل به موشکهایی میشود
برای یک آتشبازی دیگربار
و در کشتارِ ادامهدارِ کودکانی که نه سر پیاز این جنگاند نه تهاش
هزاران کودک، موشکبازیشان ناتمام میماند
لای انگشتانم
با انفجار موشکهایی که کاغذی نیستند
و با دستان خونینی پرتاب میشوند
که آلوده به یک خودکامهگی دیرینهاند
و هر شب با سرنگون ساختن بیهوای هواپیمایی دیگر
جانم را به اندازهی تعدادِ مسافرانش میگیرند
تنها امیدم…
تنها امیدم این است
روزی دست در دست هم، همهباهم
یک تن شویم و چون آرش
جانمان را تیری کنیم در کمانِ تنمان
و تمامی مرزها را از این جهانِ گرسنهی خونین
پاک کنیم
تفنگها را قلم
و همهی موشکها را کاغذی کرده
روی بالهایش بنویسیم از عشق
هوا کنیم و در رقصی مشترک
سرودِ ملیجهان را بخوانیم.