دارد میرود که بپرسد. اتوبوس خط ۷ خیابان Bathurst از شمال به جنوب میبردش. کنار پنجره نشسته، رو به خیابان روشن صبح دارد. نور پریدهی آسمانی نیمابری نیمآفتابی بر پلکهای هنوز سنگین از خواب دمِ صبح نرم و خوش مینشیند. اتوبوس بیشتاب پیش میرود. نگاه پُراشتیاق گرم تماشای بیرون است: پاهای پرشتاب، دستهای بیبند و رها، بدنهای بیرمز و راز، چشمها و چهرههای تازهبیدار، لیوانهای کاغذی درپوشدار قهوه، و تداوم بیپایان نقشها و نشانهای تجارتی که با سماجتی گیجکننده خود را به ثبت میرسانند و در خاطر میمانند. کنارِ دست گرمای تنی را حس میکند که حد نگهمیدارد. ساعت شلوغی گذشته و وقت خلوت هنوز نشده است. صندلیها بیشوکم پر و میان اتوبوس یکسره خالیست. میداند که جان و مری کنار هم در صندلی سهتایی جلو اتوبوس، درست روبرویش، با فاصلهی یک صندلی خالی نشستهاند و اعتنایی به کسی ندارند. جان مثل همیشه نیمتنهاش را راست و سر و گردنش را اریب نگه داشته و شقورق و بیحرکت مانده است. مری هم چون همیشه همهی حواسش به جان است. بی آنکه سربرگرداند، بودنشان را از گوشهی چشم میبیند و از حضورشان اطمینان خاطری مییابد.
به گذر خیابان از برابر چشم بیتشویش خیره میماند. تا ایستگاه قطار راه چندانی نمانده است. یک بار دیگر آنچه را روز پیش رو میآورد، دوره میکند: قطار رو به شرق را میگیرد و میرود تا در ایستگاه قدیسی که هنوز کرامتش را کشف نکرده، سوار قطار دیگری بشود که به ایستگاه موزه میرساندش و از آنجا پیاده به مرکز اسناد و یکراست به دفتر مدیر آن میرود و به منشی میگوید که میخواهد او را ببیند و روبروی مدیر که مینشیند، همهی درسهای بازاریابی برای خود را که در کارگاههای کاریابی یادش دادهاند، به کار میبرد تا به سوال برسد. جواب هرچه باشد، بازی را نباخته است. ترفند تیری در تاریکی اگر جواب هم ندهد، به جایی برنمیخورد. این که به خلاف مصاحبه جویای کار سوال میکند و بازی را پیش میبرد، خاطرجمعیای میآورد که گمان باخت را میرماند. همین است که حالا این طور بیدغدغه دارد به ایستگاه نزدیک میشود و نگاه آسودهاش را به تایید از روی کلمهی امید شعار سهکلمهای سردر کلیسای نزدیک به ایستگاه میگذراند.
******
برمیگردد که ببیند. خیابان پشت سر گذاشتهشده، پس شیشهی پنجرهی عقب اتوبوس، دور و دورتر میشود. دست گرمش را دور تن باریک و خنک میلهی میان اتوبوس حلقه میکند تا محکم روی پاهای خستهاش بایستد. نگاهش را روی مری و جان که در میانهی صندلی سراسری عقب کنار هم نشستهاند، میایستاند. روشنای ملایم غروب که از شیشهی کناری سمت غرب به درون میآید، از نیمتنهی هر دو چنان میگذرد که چیزی نهفته زیر پوست را بیرون میکشاند. جان سر و گردنش را چون همیشه به سوی مخالف مری گردانده و مری هم مثل همیشه سر و گردن را به سوی او برگردانده است. سهرخ هر دو در تابشی از ترکیب نارنجی تند و لیمویی پریده در برابرش پدیدارند. خطهای چهرهی مری نرم و کوتاه و خمیده، و خطهای چهرهی جان سخت و خشک و بیخم مینمایند. خمش و نرمش خط و چینهای پوست تیره وشل صورت تکیدهی مری، چشمهای قهوهای روشن، و موی سیاه پرچینوشکن در کنار صورت سنگی و استخوانی جان، پوست سفید پریده، موی خاکستری سیخ سیخی، و آبی سرد چشمهای درشت بیحالت جوری به چشم میآید که نمیتواند آسان از آن روبرگرداند.
خیال روز را هم نمیتواند آسان از سرش به در کند؛ گیرم که اتوبوس راه برگشت به خانه را طی کند و غروب هم برود که به شب برساندش. اصلاً با همین خیال است که خستگی و تنهایی شبانه را تاب میآورد تا دوباره به دنبالهی روز رفته برسد و تروفرز راهی کار بشود و ده ساعتی با اوراق و اسناد زندگی رفتگان کلنجار برود. جوزف هر روز عصر وقت رفتن به خانه، از کنار میزش که رد میشود، بی آنکه نگاهش کند، میگوید، «You should go home.» به حرفش گوش نمیکند و تا وقتی در را باز نگه میدارند، میماند و کار میکند و از یاد نمیبرد همان بار اولی که در ناهارخوری اتفاقی دیده بودش، گفته بود که شرقیها تن به کار نمیدهند. تا به غیظ جوابش داده بود که کلیشه است، قاهقاه پُرسروصدای جوزف در اتاق پیچیده بود و بعد صدای پرطنینش در گوش نشسته بود که خب خلافش را ثابت کن. به حرفش کرده بود و رسیده بود به حالا که جوزف هر روز بگوید، «Go home!» و هرازگاهی یادآوری کند که هرقدر هم داوطلبانه کار کند، محال است اینها استخدامش کنند و جز تجربهی کانادایی از اینهمه کار نصیبی نمیبرد.
گرمش میشود. کف دست عرقکردهاش را از میله جدا میکند و در امتداد ران روی دامن میکشاند تا خشک شود. دوباره سر برمیگرداند. نگاهش از حاشیهی چهرهی جان میگذرد. از تکههای رمندهی خیابان در آن سوی شیشهی پنجرهی عقب اتوبوس به تصویرهای پیدرپی از پیادهرو در قاب پنجرهی کناری پناه میبرد. در میان رهگذرها پی پرهیبی از پیکری درشت با شانههای پهن و شکم برآمده میگردد.
*******
دارد میرود که بگوید. اتوبوس خط ۷ به قطار زیرزمینی میرساندش و قطار به راهی میبردش که به اتاق نیمهتاریک جوزف میرساندش تا کنار میزش بایستد و حرف ناگفتهای را به زبان بیاورد. به تردید نوک انگشت اشارهی دست راستش را بر لبهایش میکشاند تا یقین کند که برهم دوخته ماندهاند. کلمهها بیقرار و نافرمان در سرش درهم میلولند و گریزان از نظم به حنجره و دهان بسته فشار میآورند — همهی شب را در بیدارخوابیای تب آلود لابهلای سایهروشن خواب و خیالهای پریشان به انتظار گذراندهاند تا در روشنای صبحی گرم از پیله بیرون بزنند و از دهانی باز به گوشی باز بپرند. جوزف هر وقت که بخواهد نشنود، سمعک را از گوشهایش بیرون میآورد و شده گاهی به شوخی وقت گفتوشنود هم سمعک را بیرون بیاورد که یعنی انگار که گفته باشد، «Go home! » همین است که باید آن پروانههایی بیرون بپرند که راه پریدن تا گوشهای باز و نه بستهی جوزف را میدانند. اما آن پروانهها را، در میانهی هجومی سراسیمه، روشن نیست که بتواند باز شناسد. نه این که نداند چهها میخواهد بگوید و یا چهها باید بگوید — بسکه بهوقتش ناگفته ماندهاند و بیجا در دل تلنبار و تکرار شدهاند، میترسد آنقدر بیریختوقواره شده باشند که خودش را هم دودل کنند.
به دلهره که میافتد، صدای آشنای مری به کمکش میآید. چشم از پنجرهی رو به غرب اتوبوس برمیدارد و رو به سوی صدا میگرداند. مثل هر روز صبح در صندلی سهتایی جلو اتوبوس نشستهاند. پیکر لاغر مری در سارافون جین و بلوز سفید، و تن استخوانی جان در پیراهن آستین کوتاه و شلوار کوتاه خاکی، در تابش آفتاب بی دریغ، جوانیای یافتهاند که با خط و چینهای چهرهی یکی و موی خاکستری آن یکی نمیخواند. جان رویگردان از مری به نقطهای نامعلوم خیره مانده است. مری روکرده به جان تند و پرشور کلمهها را از میان لبهای باریکش بیرون میریزد و دستهایش را در هوا میچرخاند. نگاهش را یک آن از مری برمیدارد و دوروبر را میپاید. نه یکی از مسافران اعتنایی به مری دارد و نه مری حواسش به دیگران است. با خیال راحت نگاهش میکند و گوش به حرفهایش میسپارد. مری از سبزی و درختها، هیاهوی آمدوشد و هرم گرمای شرجی خیابان، درخشش تند آفتاب آسمان آبی، خوشههای آویزان گلیسین، و بوی خوش یاس سفید حرف میزند. هرازگاهی هم لابهلای کلمهها نام جان را به زبان میآورد و به اصراری کودکانه از او میخواهد که نگاه کند و ببیند و بشنود و چیزی بگوید. از اینکه کلمهها اینهمه روان بر لبهای مری جاری میشوند، حیرت میکند و در عین حال آرامشی مییابد. پلکهایش را میبندد و خیالش را رها میکند تا زودتر از خودش به جوزف برسد و در سودای حرفهای گفته ناگفته با او کنار میزش بایستد.
جوزف کتابی را که پیش رو دارد، کنار میگذارد و نگاهش میکند. تا جوزف به عادت همیشه میگوید، «Yes, Mme? » حرفش یادش میرود و بعد مکثی آهسته میگوید که سوالش را فراموش کرده است. جوزف به صندلی اشاره میکند و میگوید بنشیند تا سوالی بشنود. دست جوزف که به سوی کتاب نجیب محفوظ میرود، به دلخوری میپرسد نکند باز میخواهد از قافلهی شتران و بیابان بپرسد. قاهقاه پُرسروصدای جوزف سنگین در گوشهایش میپیچد. سر تکان میدهد تا طنین آن خنده را از سر بپراند. پلک باز میکند و رو به سوی مری میگرداند که خندان دارد میگوید، «Don’t you see, John? Summer is upon us! »
*******
برمیگردد که بشنود. به گوشهایش اطمینان نکرده است. سربرگردانده است که ببیند و بشنود. مثل همیشه وقت برگشتن در صندلی سراسری عقب اتوبوس نشستهاند — همان طور که چون همیشه وقت رفتن در صندلی سهتایی جلو اتوبوس مینشینند. شده گاهی که این صندلیها خالی نباشند و یا صندلیهای دیگری خالی باشند. نشده اما که آنها جای دیگری بنشینند. آن قدر میایستند و به کسانی که درجای مُسَلمشان نشستهاند، خیره نگاه میکنند تا یا از خیر نشستن بگذرند و یا وقت پیادهشدنشان برسد. عادتشان انگار که مسری بوده، چون خواستهناخواسته صبحها از حوالی صندلیهای جلو و غروبها از حوالی صندلیهای عقب دور نمیشود بلکه تا میشود نزدیک آنها بماند. هر صبح که از شمال به جنوب میروند، مری یکبند و پرحرارت حرف میزند و جان لام تا کام چیزی نمیگوید. غروب که از جنوب به شمال برمیگردند، مری هرچند همچنان سر و گردن را نیمخم به سوی جان نگهمیدارد، لب از لب باز نمیکند. به ندرت اما پیش میآید که جان بی آن که زاویهی نگاه خیره به جایی نامعلوم را تغییر دهد، به تحکم و تغیر و در عین حال زیرلب و بریده بگوید، «Shut up, Mary! » این بار صدا، نه آهسته و بریده، که رسا و شمرده به گوش رسیده است. با اینهمه نه سکوت مری شکسته و نه چهره و حالتش فرقی کرده است. به شک میافتد وقتی جوزف با او جوری حرف میزند که انگار از مریخ آمده، صورت خودش هم مثل صورت حالای مری همین طور سنگی میشود یا نه. یک آن سرما لرزهای را حس میکند که از پس گردنش پخش میشود و شانههایش را میتکاند و تا نوک انگشتهای پاهایش کشانده میشود. خودش را جمع میکند و رو برمیگرداند و تنش را به سوی نیمهی خالی صندلی که آفتاب غروب بر آن یله شده، میکشاند.
جوزف در همان برخورد اول شک کرده بود و از شک بود که سوال کرده بود آنجا چه میکند و تا شنیده بود که پی کار داوطلبانه آمده، بی درنگ پرسیده بود که اهل کجاست. سوال آنقدر بی مقدمه و صریح بود که جا خورده بود و سرخیاش بالا زده بود. با اینهمه خودش را از تکوتا نینداخته بود و بعد مکثی گفته بود که یقین از مریخ نیامده است. جوزف قاهقاه خندهی پُرسروصدایش را سرداده بود و پسِ آن به لحنی که دیگر خصمانه نبود، گفته بود که لهجهاش اما داد میزند که اجنبیست. بازی اینطور با شک و سوال یکی و یقین و جواب دیگری شروع شده بود و رسیده بود به وقتی که از جوزف بپرسد هنوز هم فکر میکند که اجنبیست و جوزف به جای آنکه زخم زبان بزند و قاه قاه خندهاش را سربدهد، نگاهش را از نگاه او بدزدد و آهسته بگوید، «You should go home. »
اتوبوس آرام پیش میرود و به آخر خط نزدیک میشود. صدای حرفی از پشت سر به گوشش نمیخورد. شک میکند نکند خیال کرده باشد که جان حرفی زده است. ساعت ناهار، در آفتابی کمرمق، بر نیمکت میدانگاهی کوچک روبروی دفتر جوزف نشستهاند و جوزف جسته و گریخته یا از عشق و خیانت دور از انتظار زنش حرف میزند، یا از ماجرای فرارش از ارتش امریکا به وقت جنگ ویتنام میگوید. برای دو سه سنجابی که دوروبر میپلکند و پس و پیش میروند، خرده نان میپاشد و جوزف که خاموش میشود، حرف ایندر و آندر زدن پی کار را پیش میکشد. خلق جوزف دوباره سر جایش میآید و این بار تعریف میکند که باز تازهواردی به دفتر کارش آمده و به امید یافتن کار خواستار کار داوطلبانه شده است. وقتی به طعنه میپرسد نکند از اهالی مریخ بوده، جوزف ساده میگوید همینکه میداند زن اهل جایی بوده که هیچکس دلش نمیخواهد آنجا به دنیا بیاید، برایش کافیست. حیرتزده به سوی نیمرخ جوزف که به جایی دور در روبرویش خیره شده، سر میگرداند و روشنی گریزان خورشید را بر چهرهاش میبیند که جا به سایهی ابری در بالای سرشان میدهد و آهسته محو میشود. صدای جان بار دیگر بلند و سرد در فضای نیمهخالی اتوبوس می پیچد و سرمالرزه را در تنش میدواند.
*******
دارد میرود که بخواهد. اتوبوس به قطار و قطار به جوزف میرساندش تا روبرویش بایستد و از او بخواهد که ببیندش و حرفهایش را بشنود. نزدیک به راننده، پشت به شرق و رو به غرب و دستی به میله و دستی به دستگیرهی آویزان از سقف، ایستاده است. آهنگ باب روزی که راننده زیرلب زمزمه میکند، در حاشیهی نالهی مری طوق میبندد و همهی راه آن در متن همهمهی اتوبوس شلوغ در گوشش مینشیند. نگاه گریزان از صندلی سهتایی جلو در خیابانِ پس شیشه پی نشانههایی میگردد که رنگی از الفت را در حافظهاش بیدار میکنند. در پیادهرو دختر بچهای که باد دو گیس بافتهاش را به هوا میتاباند و پی پدرش میدود، دستهای کوچکش را دراز میکند تا به دست بزرگ او برسند. به اتاق نیمهتاریک جوزف اگر برسد و آنقدر کنار میزش بایستد تا نگاه از کامپیوتر یا کتابش بردارد و به اشاره به نشستن دعوتش کند و زیرلب بگوید، « Yes, Mme? » آنوقت میشود که با همین داستان دختر بچهای حرف را شروع کند که پی دستی بزرگ و دورشونده دارد میدود.
صبح که جوزف سر راه رفتن به دفترش از کنار میزش میگذرد، مکثی میکند و میگوید که عصر به اتاقش برود تا خبری را بشنود. گرفتگی صدایش نشان از بیحوصلهگی دارد. تا ظهر سراغش نمیرود و هربار هم که جوزف از کنار میزش میگذرد، سربلند نمیکند مبادا پیش از وقت زخم بخورد. ساعت ناهار به میدانگاه کوچک میرود و با اینکه میداند وقت بدخلقی محال است از دفترش بیرون بیاید، روی نیمکت آشنا مینشیند و چشمبهراه میماند. بعدازظهر به صرافت میافتد پیشقدم بشود و برود و بگوید که میداند از اول هم نباید امیدی میبست. تا پشت در اتاق جوزف که میرود، پشیمان میشود و برمیگردد تا چند ساعتی دیگر به خودش مهلت بدهد. جوزف که صدایش میکند، میبیند هنوز نمیداند خبر را که شنید، چه باید بگوید.
مری انگار همیشه میداند چه باید بگوید، یا دستِکم چه میخواهد بگوید. همین حالا هم که مینالد و خنج به خط و چین صورت تکیدهاش میکشد، حرف ساده را روان بر زبان میآورد. یکبند تکرار می کند، «You don’t see me, John. You don’t hear me. » آن هول و رنجی را هم که با حرف و صدا بیان نمیشود، در نگاه چشمهای خیسش عیان میکند. با احتیاط رد نگاه مری را میگیرد و به جان که میرسد، از سکون نیمتنهی سنگی یخ میکند. اتوبوس که با ترمزی ناگهانی میایستد و پیشانیاش به میله میخورد، نگاهش را دوباره رو به خیابان میگرداند و میکوشد صدای مری و صورت جان را از ذهنش دور کند. این که جوزف میخواست ترک کار و شهر کند، خبر تازهای نبود. با اینهمه توقع شنیدنش را نداشت. خیره به شمایل عیسا بر دیوار بالای سر جوزف، به یاد شعار سر در کلیسایی افتاده بود که هر روز صبح ایستاده یا نشسته در اتوبوس، مثل حالا، از کنارش میگذشت و بعد، درست مثل همین حالا، یادش افتاده بود که مری در یکی از صبحهای آفتابی و گرم با چه شور وحرارتی میکوشید توجه جان را به ایمان و امید و عشق بالای سردر کلیسا جلب کند.
اتوبوس در آمدوشد سنگین خیابان صبح آهسته پیش میرود و از کلمههای بیصدا دورش میکند تا کمی بعد از برابر پنجرهای با پردههای کناررفته بگذراندش که چراغ اتاقش همیشه در روزهای ابری یا آفتابی روشن است. جوزف که به پوزخند پرسید، « You don’t hear me. Do you? » سکوت کرده بود بلکه گرهی گیرکرده در گلویش فرو برود. همانوقت یادش افتاده بود که وقتی به غیظ به جوزف گفته بود، «You don’t see me. I’m invisible, not only to them, but also to you. » جوزف قاه قاه خندهاش را سر داده بود و خنده که فروکش کرده بود، به مسخره گفته بود، «Oh, no, You’re visible, visible minority, though. »
*******
برمیگردد که نه ببیند و نه بشنود که در خیابان پشتِ سرگذاشته، پس شیشهی پنجرهی عقب اتوبوس، زنی که یکبند جیغ میکشد، پی مردی میدود که نه صدایی را میشنود و نه کسی را میبیند. دستی به میله و دستی به دستگیرهی آویزان از سقف، زانوهای لرزانش را از هول خلا زیر پایش به هم میفشارد. اتوبوس وقت غروب پیش میرود تا به خانه و به شب برساندش.
(نیو هیون، ۲۰۰۴ میلادی)