پل لینچ: «آواز پیامبر»- به ترجمه لیلا صلاحی

پل لینچ، نویسنده ایرلندی، یکشنبه ۲۶ نوامبر/ ۵ آذر برای رمان «آواز پیامبر» جایزه بوکر در سال ۲۰۲۳ را به دست آورد. نویسنده در این رمان ایرلند را به شکل «ویرانشهری» نشان می‌دهد که در آینده‌ای نه چندان دور دچار استبداد شده است. لینچ پنجمین نویسنده ایرلندی‌ست که این جایزه معتبر ادبی را به دست می‌آورد. هیلاری منتل، سلمان رشدی و مارگارت آتوود از نویسندگان سرشناسی‌‌‌اند که پیش از این جایزه بوکر به ارزش ۶۳ هزار دلار به آن‌ها اهدا شده است.
لینچ در این رمان جامعه‌ای را تخیل می‌کند که تحت کنترل فاشیست‌‌ها قرار گرفته است. آیلیش استک یک دانشمند ساکن دوبلین و مادر چهار فرزند است که تلاش می‌کند از خبرهای روز فاصله بگیرد اما واقعیت‌ها بر او چیره می‌شوند. پلیس مخفی همسر او را که از فعالان کارگری شناخته شده است احضار می‌کند و سپس او را سر به نیست می‌کنند. فرزندان این مادر دانش‌آموخته می‌خواهند به اعتراضات بپیوندند و در همان حال تنها چیزی که ایلیش می‌خواهد حفظ امنیت خانواده است. با شروع جنگ داخلی این زن در حالت انکار باقی می‌ماند. صحنه بازجویی از لری، فعال صنفی و پدر خانواده را به ترجمه لیلا صلاحی می‌خوانید.

شب شده و او که از پنجره باغچه را می‌بیند، صدای تقه به در را نشنیده است. می‌بیند تاریکی بی‌سروصدا درختان گیلاس را جمع می‌کند. آخرین برگ‌ها را جمع می‌کند و برگ‌ها، بی مقاومتی در برابر تاریکی، پچ‌پچه‌کنان تن به تاریکی می‌دهند. حالا خسته است، از روزی که پشت سر گذاشته، باقی کارهای قبل از خواب و آرامش بچه‌ها در اتاق نشیمن، این حس فراغت لحظه‌ای کنار پنجره. تماشای باغچه که تاریک می‌شود و آرزوی اینکه با تاریکی یکی شود، بیرون برود و کنارش دراز بکشد، با برگ‌های ریزان دراز بکشد و تاریکی را از رویش بگذارند، بعد با سپیده بیدار شود و با فرارسیدن صبح نونوار برخیزد. اما تق‌تق. می‌شنود صدا را که وارد فکرش می‌شود، صدای تیز و سمج دق‌دق، هر تقه آنقدری اثر از کوبنده‌اش دارد که آیلیش اخم می‌کند. بعد بِیلی هم روی در شیشه‌ای آشپزخانه می‌کوبد، صدایش می‌زند، مامی، بدون اینکه چشم از صفحۀ نمایش بردارد راهرو را نشان می‌دهد. آیلیش می‌بیند بدنش با نوزادِ در آغوشش به سمت راهرو می‌جنبد، در جلو را باز می‌کند و دو مرد تقریباً بی‌چهره در تاریکی پشت شیشۀ ورودی ایستاده‌اند. چراغ ایوان را روشن می‌کند، شهرک ساکت، باران تقریباً مسکوت بر خیابان سنت لورنس می‌بارد، روی ماشین سیاهی که جلوی خانه نگه داشته است. این مردها چقدر با خود حال این شب را دارند. از درون حالت حمایت‌گرانه‌اش آنها را تماشا می‌کند، مرد جوان سمت چپ می‌پرسد آیا شوهرش خانه است و طرز نگاهش طوری است، چشم‌های بی‌اعتنا ولی کاوشگرش این حس را می‌دهند که گویی می‌کوشد چیزی را درون آیلیش بقاپد. در چشم به هم زدنی، آیلیش سر و ته خیابان را جسته، یکی را دیده که زیر چتری تنهایی با سگی قدم می‌زند، درختان بید زیر باران سر تکان می‌دهند، نور چشمک‌زن صفحۀ تلویزیون بزرگی در خانۀ زایاک‌ها آن طرف خیابان. بعد به خودش می‌آید، تقریباً خندان، این انعکاس جهانی گناه وقتی که پلیس در خانه‌‌ات را زده است. بِن در بغلش وول می‌خورد و لباس‌شخصی سمت راستش بچه را نگاه می‌کند، انگار صورتش نرم می‌شود و به همین خاطر آیلیش رو به او می‌کند. می‌داند او هم پدر است، این چیزها همیشه معلوم می‌شود، که آن یکی مردک زیادی جوان است، زیادی تروتمیز و سرسخت، آیلیش آگاه از لکنتی ناگهانی در صدایش به حرف می‌آید. به زودی، یکی دو ساعت دیگر به خانه می‌رسد، می‌خواهید زنگ بزنم؟ نه، خانم استک، لزومی ندارد، وقتی خانه آمد، می‌شود بگویید در اولین فرصت با ما تماس بگیرد؟ این هم کارت من. خواهش می‌کنم مرا آیلیش صدا بزنید. کاری از دست من برمی‌آید؟ نه، گمان نکنم خانم استک، موضوع به همسرتان مربوط می‌شود. لباس‌شخصی مسن‌تر لبخندی به پهنای صورتش به بچه می‌زند و او لحظه‌ای چروک‌های دور دهانش را می‌بیند، صورتی است که تقلا می‌کند ابهت داشته باشد، صورتی نامناسب برای این شغل. جای نگرانی نیست خانم استک. چرا نگران باشم، گاردا؟[۱] بله، راستی خانم استک، دیگر مصدع اوقات‌تان نمی‌شویم و از این بازدیدهای شبانه آنقدر خیس شدیم که خیلی کار می‌برد خودمان را با بخاری اتومبیل خشک کنیم. آیلیش کارت در دست، در حال تماشای دو مرد که به سمت اتومبیل می‌روند، در پاسیو را ول می‌کند که بسته می‌شود؛ تماشا می‌کند که اتومبیل از خیابان بالا می‌رود، سر تقاطع ترمز می‌کند و چراغ‌های عقبی عین دو چشمی که بدرخشند، تندتر می‌تابند. یک بار دیگر خیابان را نگاه می‌کند که به سکوت شبانه برگشته، گرمای راهرو وقتی تو می‌رود و در جلویی را می‌بندد و بعد لحظه‌ای می‌ایستد و کارت را وارسی می‌کند و می‌بیند نفسش را حبس کرده. این حس که حالا چیزی به خانه آمده، می‌خواهد بچه را زمین بگذارد، می‌خواهد بایستد و فکر کند، ببیند چطور آن چیز با مردها بود و سر خود به راهرو آمد، چیزی بی‌شکل اما محسوس. حسش می‌کند که پاورچین در کنار او قدم به اتاق نشیمن می‌گذارد و از کنار بچه‌ها می‌گذرد، مالی کنترل تلویزیون را روی سر بِیلی گرفته، بِیلی دست‌هایش را در هوا تکان می‌دهد، با نگاهی ملتمس به او رو می‌کند. مامی، بهش بگو بزنه نمایشی که می‌دیدم. آیلیش در آشپزخانه را می‌بندد و بچه را در گهواره می‌گذارد، می‌رود سر مرتب کردن بساط لپتاپ و دفتر یادداشتش اما دست نگه می‌دارد و چشم‌هایش را می‌بندد . این حسی که به خانه آمده دنبالش کرده است. تلفنش را نگاه می‌کند و برش می‌دارد، دو به شک است، پیامی به لری می‌فرستد، باز می‌بیند پشت پنجره بیرون را تماشا می‌کند. باغچه که رو به تاریکی می‌رود حالا دیگر خواستنی نیست، چون چیزی از آن تاریکی به خانه آمده است.»

آواز پیامبر با این سطرها شروع می‌شود. سطرهایی که خوانندگانش متفق‌القول شاعرانه توصیف کرده‌اند. شب تاریکی در دوبلین، میکروبیولوژیستی به نام آیلیش استَک، مادر چهار فرزند، در را به روی پلیس ایرلند باز می‌کند. دو افسر پلیس مخفی تازه تأسیس ایرلند می‌خواهند با شوهرش صحبت کنند. همه چیز از هم می‌پاشد. شوهرش بعد از حضور در اعتراضاتی «ناپدید» می‌شود و آیلیش با فرزندانش تنها می‌ماند. ایرلند در چنگال حکومتی است که رو به استبداد آورده است. آیلیش خود را در جامعۀ در حالی فروپاشی می‌بیند، تحت هجوم نیروهای غیرقابل پیش‌بینی خارج از اختیار او، و مجبور می‌شود هر کاری از عهده‌اش برمی‌آید انجام دهد تا خانواده کنار هم بمانند. او تلاش می‌کند پسر ارشدش را قاچاقی از مرز عبور دهد اما مارک تصمیم می‌گیرد به جای گردن نهادن به خدمت اجباری حکومت پلیسی، به نیروهای شورشی ملحق شود.

پل لینچ، رمان‌نویس چهل‌وشش سالۀ متولد لیمریک در جنوب‌غربی ایرلند است و به اقتضای شغل پدر در نیروی نجات ساحلی در اینیشووِن بالیده است. لینچ از مدت‌ها پیش در دوبلین زندگی می‌کند. او پنج رمان نوشته است: آسمان سرخ صبحگاهی، برف سیاه، گرِیس، آن سوی دریا و آواز پیامبر. اولین رمانش، آسمان سرخ صبحگاهی، در سال ۲۰۱۳ با تحسین منتقدان روبرو شد. این رمان به مرحلۀ نهایی جایزۀ بهترین کتاب خارجی فرانسوی راه یافت و نامزد جایزۀ اولین رمان شد. رمان برف سیاه (۲۰۱۴) در فرانسه جایزۀ کتابفروشان فرانسوی برای بهترین رمان خارجی را برد. گریس در سال ۲۰۱۷ انتشار یافت و برندۀ رمان سال ایرلندی گروه کِری شد و در فهرست نهایی جایزۀ والتر اسکات قرار گرفت. آن سوی دریا که در سال ۲۰۱۹ منتشر شد، به عنوان کتاب سال ایریش ایندیپندنت برگزیده شد. آواز پیامبر نیز به تازگی جایزۀ بوکر را از آن خود کرد. این کتاب به قول رون چارلز شرحی است بر اینکه چگونه کرک‌ اضمحلال سیاسی در ریه‌ها گیر می‌کند: سرفه‌های مرگبار استبداد پیش‌درآمد این بیماری، این مرگ هولناک است.

لینچ به جای کاوش بدنۀ فساد حکومتی، روی رنج و عذاب زنی متمرکز می‌شود که می‌کوشد در دوبلین از خانواده‌اش محافظت کند. آیلیش پرتره‌ای است از عطوفت و شهامت. او می‌داند و نمی‌داند افسران پلیس از شوهرش چه می‌خواهند. اما لَری تصور می‌کند کارش در اتحادیۀ معلمان به هیچ وجه ممکن نیست برچسب اغتشاش بخورد. او مصر است که: «هنوز در این کشور مردم حقوق اساسی دارند.» اما اعتراضات کارگری بعدی را پلیس با خشونت سرکوب می‌کند. لری بدون دسترسی به وکیل یا ملاقات‌کننده بازداشت و سپس ناپدید می‌شود.

لینچ جزئیات وضعیت اضطراری ایرلند را مشخص نمی‌کند. ما صدای هلی‌کوپترها و انفجارها را می‌شنویم اما بیشتر شاهد «وا رفتن چرخ نظم» از نگاه آیلیش هستیم. چرا که نه؟ تمام نظام‌های خودکامه یک شعر بیشتر نمی‌خوانند: نیروهای برانداز که محرک نزاع، شورش و نفرت علیه دولت هستند باید نابود شوند. آیلیش این وضعیت را از بُعدی خانوادگی می‌بیند: «شوهران و زنان، مادران و پدران زیر آب غرق می‌شوند. پسرها و دخترها، خواهر و برادرها غیب می‌شوند.» گستاخی سرکوب برای او تکان‌دهنده است. به وکیل ناتوانش می‌گوید: «باید دولت راحتت بگذارد، نه اینکه مثل دیو وارد خانه‌ات شود، پدری را در مشت بگیرد و قورتش بدهد، چطور این را برای بچه‌ها توضیح بدهم که کشور محل زندگی‌شان به غولی مبدل شده؟»

اما در تمام مدتی که آیلیش می‌کوشد فرزندانش را از اتفاقات جاری در ایرلند در امان نگه دارد، زبان لینچ روی واهمه‌ای متمرکز است که به درون داستان می‌خزد: «حال‌وهوایی غریب، بی‌قراری‌ای خانه را پر کرده است. بندهای وحدت خانواده از هم باز شده است.» آواز پیامبر، شرحی نیز بر تأثیرات زهرآگین فشار عصبی روی کودکان است؛ کودکانی که دروغ، حیله و شادی شکننده را کمتر تاب می‌آورند. آیلیش نگران است که نوزادش مادام‌العمر تحت تأثیر این ترس بماند. پسر بزرگش از شرم اینکه کاری نمی‌کند به خشم آمده است. دختر چهارده‌ساله‌اش دست از غذا خوردن کشیده است.

به قول همینگوی، فاشیسم دو جور ورشکسته می‌شود: تدریجی و ناگهانی. اما در این رمان هر اتفاقی که بیفتد، آیلیش به این فانتزی می‌چسبد که می‌شود این وضعیت را اداره کرد، که می‌شود از سبعیت حکومت پلیسی جلوگیری کرد یا تخفیفش داد.

داستان آواز پیامبر، همچون دیگر همتایان دیستوپیایی‌اش، از سرگذشت ندیمه گرفته تا ۱۹۸۴، تجربۀ زیستۀ مردمان بسیاری در جنوب جهانی است. پسرکی که آب دریا بدنش را تا ساحل آورده، با خانواده‌ای که می‌کوشند از جنگ بگریزند. پدری که رد پسرش را تا زندان می‌گیرد و وقتی با او مواجه می‌شود، نگهبان از او می‌خواهد به زبانی بیگانه با هم حرف بزنند و فقط هق‌هق آنها به گوش می‌رسد. مادری که نمی‌تواند بفهمد چرا پسرکش کشته شده. این‌ها داستان‌های واقعی سوریه، کشمیر، فلسطین هستند. آواز پیامبر وقوع چنین حوادثی را در قلب اروپا، ایرلند، تصور می‌کند. در زمینۀ قدرت گرفتن دولت‌های راست‌گرا در اروپا، آنچه این داستان ویرانشهری را برجسته می‌کند، اگر از نام رمان هم وام بگیریم، احتمال پیش‌گویی پیامبرگونۀ آن است. این احتمال هولناک که برآمدن حکومت(های) پلیسی هیچ بعید نیست، چون به قول لینچ (از زبان آیلیش): «اگر چیزی را چیز دیگری جا بزنی و به اندازۀ کافی تکرارش کنی، آنوقت همان چیزی می‌شود که تو می‌گویی و اگر مدام این را تکرار بکنی، مردم درستی‌اش را قبول می‌کنند.»

پیام لینچ مثل روز روشن است: جان‌های سراسر جهان آشوب، خشونت و شکنجه را از سر می‌گذرانند. آواز پیامبر مانیفستی است ادبی برای همدلی با نیازمندان و رمانی هوشمندانه و فراموش‌نشدنی که باید به دست تمام سیاست‌گذاران رساند:

«صدای پشت تلفن خیلی حق‌به‌جانب بود، می‌شود گفت مؤدب؛ عذر می‌خواهم دیروقت زنگ می‌زنم آقای استک، زیاد وقت‌تان را نمی‌گیریم. لری سر نبش ایستگاه گاردا خیابان کوین نگه می‌دارد، در این فکر که این جاده سابقاً اغلب شب‌ها چطور بود، حتم شلوغ‌تر بود، این شهر خیلی بی‌سروصداتر از سابق شده. می‌بیند به سمت پذیرش که می‌رود دندان‌هایش را به هم می‌فشارد و دهانش را آزاد می‌گذارد تا لبخند بزند، در فکر بچه‌هاست، حتم بِیلی می‌فهمد او بیرون رفته، این بچه سراپا گوش است. دست رنگ‌پریده و کک‌مکی افسر وظیفه‌ای را نگاه می‌کند که در گوشی تلفن حرف می‌زند بدون اینکه صدایش شنیده شود. با بازرس جوان استخوانی و بشاش پیراهن به تن و کراوات‌بسته روبرو می‌شود، صورت زردنبو و بی‌کم‌وکاست را به صدای کسی که با او حرف زده بود قواره می‌کند. متشکرم آمدید آقای استک، دنبالم بیایید، نهایت سعی‌مان را میکنیم کمتر وقت شما را بگیریم. از پلکانی فلزی و بعد از راهرویی با درهای بسته دنبالش می‌رود تا او را به اتاق بازجویی با صندلی‌های خاکستری و دیوارهای قاب‌گرفتۀ خاکستری می‌برند که همه چیز نو به نظر می‌رسد، در بسته می‌شود و او تنها می‌ماند. می‌نشیند و به دست‌هایش خیره می‌شود. تلفنش را نگاه می‌کند و بعد می‌ایستد و دور اتاق قدم می‌زند، در فکر اینکه چطور در موضع ضعف قرار گرفته، به او بی‌‌احترامی شده، ساعت از ۱۰ شب گذشته. آنها که وارد اتاق می‌شوند، بازوهایش را کنار بدنش ول می‌کند و آرام صندلی‌ای می‌کشد و می‌نشیند، در حال تماشای همان افسر باریک و یکی دیگر هم‌سن خودش که دارد چاق‌وچله می‌شود و روی لیوانی که در دست دارد لکه‌های قهوه پاشیده. مرد با ردی از لبخند لری استک را نگاه می‌کند یا شاید خوش‌رویی در چروک‌های دهانش لانه کرده. شب‌به‌خیر آقای استک، من سربازرس استمپ هستم و ایشان بازرس برک، چای یا قهوه میل دارید؟ لری به فنجان چرک نگاه می‌کند و دستش را به نشانۀ نه تکان می‌دهد، می‌بیند در حال وارسی چهرۀ گویندۀ این کلمات است، دنبال تصویری می‌گردد که به نظرش آشناست. می‌گوید من شما را دیده‌ام، در فوتبال دوبلین بود نه؟ شما در تیم فوتبال دانشگاه بازیکن وسط بودید، باید مرا جلوی تیم گیلز دیده باشید، آنوقت‌ها قوی بودیم، سالی بود که حساب‌تان را رسیدیم. سربازرس به صورتش خیره می‌ماند، چروک‌ها دور دهان از هم پاشیده‌اند، نگاه خیره مات شده، سکوت مرموزی اتاق را پر کرده. بدون اینکه سرش را تکان دهد حرف می‌زند. نمی‌دانم از چی حرف می‌زنی. لری حالا به صدای خودش حساس است، حرف که می‌زند صدای خودش را طوری می‌شنود که انگار خودش هم در اتاق این بازجویی را تماشا می‌کند، می‌تواند خودش را از آن طرف میز ببیند، می‌تواند خودش را ببیند که از سوراخ دیوار تماشا می‌کند، راه دیگری برای تماشا نیست، حتی از پشت آن آینه‌های یک‌طرفه که در تلویزیون می‌بینیم. صدای خودش را می‌شنود که مصنوعی می‌شود، شاید کمی بیش از اندازه خودمانی. حتم دارم خودت بودی، بازیکن وسط تیم دانشگاه دوبلین وسط بودی. من هیچوقت تیم مقابل را فراموش نمی‌کنم. افسر پلیس لیوانش را سر می‌کشد و قهوه را در دهانش می‌چرخاند، آنقدر به لری خیره می‌ماند که لری می‌بیند نگاهش را به میز دوخته است، انگشتش را به پریدگی لاک‌الکل می‌کشد بعد دوباره چشمانش را به سربازرس می‌دوزد. حتم استخوان‌های چهره کلفت‌تر شده‌اند، جثه کت‌وکلفت‌تر شده، اما چشم‌ها همیشه به همان زبان حرف می‌زنند. او می‌گوید، ببین می‌خواهم زود فیصله‌اش بدهیم، باید خانه باشم پیش خانواده‌ام و آماده شوم بخوابم، بگویید ببینم، چه کمکی از دستم برمی‌آید؟ بازرس برک با دستی باز می‌جنبد. آقای استک، می‌دانیم شما مرد سرشلوغی هستید، به همین خاطر خوشوقتیم فرصتی دست داد تا با شما گپ بزنیم، اتهام خیلی مهمی به دست ما رسیده، دعوایی که به شخص شما مربوط می‌شود. لری استک نگاه خیرۀ دو مرد را تماشا می‌کند و حس می‌کند دهانش خشک می‌شود. چیزی در اتاق می‌جنبد، حالا حسش می‌کند، لحظه‌ای خشکش می‌زند و بعد سر بالا می‌کند و جباب چراغ سقف را می‌بیند که شب‌پره‌ای در آن گیر افتاده و خودش را آشفته به شیشه می‌کوبد، کلاهک کهربایی چراغ چرک است و پر از لاشۀ شب‌پره. بازرس برک پرونده‌ای را باز کرده و لری استک دست‌های کم‌خون کشیشی را پیش رویش می‌بیند، ورقه‌ای کاغذ چاپی را می‌بیند که بین آن دو روی میز قرار گرفته. لری مشغول خواندن کاغذ می‌شود، آرام پلک می‌زند بعد دندان‌هایش را روی هم می‌فشارد. قدم‌هایی از راهروی دراز می‌گذرند و پشت دری که بسته می‌شود آزاد می‌شوند. صدای خفۀ کوبش‌های شب‌پره را می‌شنود، لحظه‌ای متوجه می‌شود چیزی درونش می‌پژمرد. سر بالا می‌کند و بازرس برک را می‌بیند که از آن طرف میز تماشایش می‌کند، چشم‌ها طوری به او دوخته شده‌اند که انگار قدرتش را دارند آزادانه در افکار او پرسه بزنند، به دنبال اینکه چیزی را درونش تبرئه کنند که آنجا نیست. لری به سربازرسی نگاه می‌کند که حالا با چهره‌ای گشاده حرکات او را می‌خواند و گلویش را صاف می‌کند و تلاش می‌کند به دو مرد لبخند بزند. سرکار، لابد مرا سر کار گذاشته‌اید؟ آنها را تماشا می‌کند و حس می‌کند لبخند از دهانش می‌پرد، می‌بیند کاغذ را بلند می‌کند و تکانش می‌دهد. می‌گوید، اما این حرف‌ها دیوانگی است، صبر کنید تا دبیر کل خبردار شود، خاطرجمع باشید یک راست پیش وزیر شکایت می‌کند. بازرس جوان با خودنمایی دستش را جلوی دهانش می‌گیرد و سرفه می‌کند، به سربازرس نگاه می‌کند که لبخند می‌زند و به حرف می‌آید. همان طور که مطلعید، آقای استک، کشور روزگار سختی را سپری می‌کند، ما دستور داریم تمام اتهاماتی را که مطرح می‌شوند جدی بگیریم… لری می‌گوید، چه می‌گویی؟ این اتهام نیست، بی‌معنی است، تحریف کرده‌اید، سراغ موضوعی رفته‌اید و پیچ وتابش داده‌اید، انگار خودتان تایپش کرده‌اید. آقای استک، حتم از مصوبۀ اختیارات اضطراری که سپتامبر امسال در واکنش به بحران‌های پیش روی کشور اجرایی شده خبر دارید، مصوبه‌ای که تأمین و اختیار مکمل به دایرۀ نیروی ملی گاردا می‌هد تا نظم عمومی را حفظ کند، پس باید بفهمید به نظر ما چطور می‌رسد، رفتار شما به کسی می‌ماند که علیه دولت نفرت‌پراکنی می‌کند، کسی که تخم نفاق و شورش می‌پاشد… وقتی در نتیجۀ کاری ثبات در سطح کشوری به خطر می‌افتد، دو احتمال پیش روی ماست، یکی اینکه عامل مأموری است که ضد منافع کشور کار می‌کند، احتمال دیگر هم این که از اعمالش بیخبر است و چنین قصدی ندارد، اما در هر دو صورت، آقای استک، نتیجه در هر دو صورت یکی است، این شخص درخدمت دشمنان این کشور است و لذا آقای استک، ما شما را نصیحت می‌کنیم که به وجدان خودتان مراجعه کنید و مطمئن شوید این طور نیست. لری استک مدتی طولانی ساکت است، ورقه را تماشا می‌کند بدون اینکه آن را ببیند و بعد گلویش را صاف می‌کند و دستانش را در هم می‌فشارد. می‌گوید ببینم درست منظورتان را فهمیدم، از من می‌خواهید ثابت کنم اغتشاش‌گر نیستم؟ بله، درست است، آقای استک. اما چطور می‌توانم ثابت کنم کاری که می‌کنم اغتشاش نیست وقتی فقط کارم را در اتحادیه‌ای صنفی انجام می‌دهم، از حقوق قانونی‌ام استفاده می‌کنم. به خودتان مربوط است، آقای استک، مگر اینکه ما به این نتیجه برسیم که تحقیقات بیشتری لازم است، در آن صورت دیگر به شما مربوط نیست و ما تصمیم می‌گیریم. لری می‌بیند از روی صندلی بلند می‌شود در حالی که بند انگشتانش را روی میز می‌فشارد. در این چهره عزم و اراده می‌بیند و می‌تواند ببیند چطور او را اینجا کشانده‌اند تا علیرغم میلش او را بشکنند، فقط ضمانت اجرایی بی‌قیدوشرط است که این اختیار را دارد که آری را به خیر و خیر را به آری تبدیل کند. می‌گوید، می‌خواهم کاملاً روشن بگویم، وزیر از این موضوع خبردار می‌شود و مایۀ دردسر می‌شود، نمی‌توانید عضو ارشد اتحادیۀ صنفی را بخاطر انجام کارش تهدید کنید، معلم‌های این کشور حق دارند بر سر شرایط بهتر بحث کنند و دست به اعتصاب صلح‌آمیز بزنند که کاری به این به‌اصطلاح بحران پیش روی کشور ندارد، حالا اگر اجازه بدهید به خانه می‌روم. دومین بازرس به آرامی دهانش را باز می‌کند و لری حتم دارد که می‌بیندش، در راه بازگشت به ماشینش و مدتی طولانی که به لرزش دست‌هایش روی ران‌ها نگاه می‌کند. می‌بیند که چطور شب‌پره خودش را از دهان افسر پلیس خلاص می‌کند.»[۲]

پانویس:

[۱]. پلیس ایرلند.

[۲]. از رمان آواز پیامبر، پل لینچ

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی