فرشته وزیری نسب: دشواری وصل و رمان «گربه‌های پرنده»

ای ام فورستر در رمان مشهور خود هواردز اند (۱) موتیفی دارد که مرتب تکرار می‌شود و خواننده را به مضمون کلی یا درونمایهٔ اثر رهنمون می‌شود. در تمام رمان فورستر عبارت «تنها وصل»(۲) مدام تکرار می‌شود. این وصل یا اتصال بین افراد و طبقات مختلف از دید اومانیستی فورستر تنها راه نجات جامعه از تضاد‌های آنتاگونیستی خود است. به عبارت دیگر وقتی رواداری در جامعه برقرار شود و «خود» یا «من» وجود دیگری را بپذیرد جامعه به تعادل و آرامش می‌رسد. گرچه رمان گربه‌های پرنده احمد خلفانی از نظر ساختار یا مضمون کلی شباهتی به هواردز اند ندارد، اما در یک موتیف خاص، یعنی دشواری وصل، با هم مشترک‌اند. فورستر، که مثل خلفانی مکان داستانش را خانه‌ای به نام «هواردز اند» گذاشته است، در رمان خود بر لزوم روابط مسالمت‌آمیز بین افراد یک خانواده یا از طبقات مختلف تاکید دارد، در حالیکه خلفانی در گربه‌های پرنده این اتصال و وصل را فردی‌تر می‌کند؛ در جهان کوچک یا مایکرو کازم خانهٔ او آدم‌ها نه تنها به دیگران متصل نیستند، بلکه گاهی در درون خود هم دچار فقدان این وصل‌اند. این عدم اتصال علت اصلی اغتشاش در دنیای کوچک خانهٔ چند طبقه‌ای است که خلفانی در رمان خود آن را جایی در آلمان قرار داده است. او می‌کوشد به پرسش‌هایی هستی‌شناسانه‌ پاسخ دهد که در جهان امروز و به خاطر پراکندگی انسان‌ها برای بسیاری مطرح‌اند. آیا حلقهٔ اتصال گمشده‌ای که به قولی پس از فرو ریختن برج بابل از دست رفته است دوباره می‌شود پیدا کرد؟ آیا هزاران انسان که به زبان‌های مختلفی حرف می‌زنند(اگر زبان را فقط یک مجاز تصور کنیم) می‌توانند راهی به سوی هم بیابند تا از انزوا و تنهایی درون رهایی پیدا کنند؟ دشواری‌های یافتن راهی به سوی یکدیگر در چیست؟ خلفانی کوشیده است چونان ناظری از بیرون به این دشواری‌ها نگاهی بیندازد بی آن‌که مدعی پیدا کردن راهی برای وصل باشد، که در این قصه همه گسست است.

جستجوی وصل از همان سطرهای نخستین رمان آغاز می‌شود:

نمی‌توانستم از نگاهش بفهمم که آیا از صمیم قلب دوستم دارد یا عمیقا از من متنفر است. بعد از اسباب کشی‌ام به آن خانه اولین کسی بود که توجه مرا به خود جلب کرد. اسمش ماریا هابل بود و در طبقهٔ اول زندگی می‌کرد، و از آنجا که او هم مثل من اغلب اوقاتش را در خانه می‌گذراند. بیشتر از دیگر همسایه‌ها می‌دیدمش.(ص ۵)

از طریق راوی اول شخص، که ما در طول داستان ذکری از نامش را نمی‌شنویم،با یکی از شخصیت‌های اصلی رمان آشنا می‌شویم: ماریا هابل، کسی که همراه با یوزف بادنِ شاعر دو شخصیت آنتاگونیستی این رمان را اراٍئه می‌دهند. راوی، که در ساختمان جدید تازه وارد است، دز تشخیص احساس ماریا هابل به خود دچار تردید است. در واقع تلاش می‌کند که از نگاه او قضاوتش را دریابد، اما چیزی نمی‌فهمد. لاکان در مورد نقش نگاه در شکل‌گیری شخصیت در مرحلهٔ آیینه‌ای گفته است که نگاه به شکل‌گیری خود یا من آرمانی کمک می‌کند. از طریق نگاه دیگری است که هر فردی راهی به فرهنگ و زبان می‌یابد. در بزرگسالی نیز تصویر خیالی ما از خود از طریق کسانی تکمیل می‌شود که می‌خواهیم آن‌ها را به زندگی‌مان وارد کنیم. در واقع زیر نگاه دیگران است که هستی اجتماعی ما شکل می‌گیرد، به همین خاطر راوی رمان را نه از خود بلکه از دیگری و نگاهش آغاز می‌کند. پیشتر که می‌رویم او از آشنایی سطحی خود با دیگر همسایگان هم گزارش می‌دهد، به خصوصی زنی که در طبقهٔ بالای او و زیر شیروانی زندگی می‌کند و راوی هیچ برخوردی با او نداشته اما ذهنش را به خود مشغول کرده است. لانا، که راوی فقط در هنگام اسباب‌کشی او از خانه چکمه‌های قرمز و دست‌های او را می‌بیند، تبدیل به معشوقی خیالی می‌شود که هستی راوی را به شکلی تحت استیلای خود می‌گیرد. تلاش راوی برای وصل به همسایگان تلاش برای ساختن خود اجتماعی مقبولی است که به قول لاکان با تصورات نارسیستی او تطابق داشته باشد.

خود خانه، یعنی مکانی که وقایع در آن شکل می‌گیرد هم شکل خاصی دارد و می‌تواند نمادی از جامعه‌ای چند فرهنگی باشد که راوی در موقعیت دایاسپورایی خود تلاش می‌کند جایی در آن بیابد. اشاره به شکل خانه، که راوی را به یاد برج بابل می‌اندازد، و اشارهٔ صاحبخانه یا کارمند معاملات ملکی، آقای بوگن، هم که خانه‌اش را نمادی از جهان می‌داند، «از بس که مستاجرینش متفاوت، چند زبانه و چند فرهنگی‌اند»(ص ۶)، این فرض را تقویت می‌کند. علاوه بر این اشارات مکرر از سوی آقای بادن و راوی به برج بابل ما را به سوی داستان اسطوره‌ای این برج هدایت می‌کند. در «سفر پیدایش» کتاب مقدس داستان برج بابل چنین آمده است که پس از طوفان بزرگ تمام مردمان به یک زبان حرف می‌زدند و برای رسیدن به بهشت در محل سکونت خود در بابل برجی ساختند، اما خداوند زبان‌های آن‌ها را مختلف کرد تا نتوانند یکدیگر را درک کنند و سپس آن‌ها را درجهان پراکند تا از اتحاد و همدلی آن‌ها جلوگیری کند. در روایت دیگری چون در بابل جا و منابع کافی نبود مردم مجبور به مهاجرت شدند. در هر حال جهان کوچک رمان خلفانی دوباره این «یهودیان سرگردان»‌را در برج بابل خود گرد می‌آورد که راهی به یکدیگر بجویند، اما حاصل در نهایت همان پراکندگی و عدم وصل است. همانطور که راوی می‌گوید موانع ایجاد ارتباط بین انسان‌ها مثل دیوارهایند:

همین دیوارها هستند که وجودشان در اغلب موارد و در هر ارتباطی ناگزیر به نظر می‌رسند. هر یک از دو طرف گفتگو می‌خواهد نشان بدهد که دارای دیوار‌هایی از این دست است، دیوارهایی که کسی نمی‌تواند یا نباید از روی‌شان بپرد، چرا که پشت این دیوار زندگی درونی‌اش قرار دارد، شاید هم کل هستی‌اش…. (ص ۸)

راوی که زندگی گذشته‌اش را پشت یکی از همین دیوارها گذاشته است و نمی‌خواهد که در مورد جزئیات آن چیزی بگوید، می‌داند که از دیوارها نمی‌شود به راحتی عبور کرد. با این‌همه تمنای وصل او را به سوی ساکنین خانه می‌کشد تا در قالب دوستی دست و پا شکسته، مثلا با آقای بادن، یا عشقی خیالی به همسایهٔ بالای سر خود حلقه‌هایی برای اتصال به جهان کوچک جدیدش بیابد. این تلاش برای وصل، که اغلب به گسست منجر می‌شود، در سایر ساکنین خانه هم وجود دارد. مثلا آقای بادن و خانم هابل را ماجرای گربهٔ گمشدهٔ خانم هابل و رفتار کنترل‌گر آقای بادن، که عملا زندگی را برای همسایهٔ بالا سری‌اش دشوار کرده است، به هم پیوند می‌دهد. آقای بادن، که از قضا شنوایی درستی هم ندارد مدام از سر و صدا و حرکت خانم هابل در خانه‌اش شکوه دارد و آنقدر رفتن به در خانهٔ او و شکایت کردن از سر وصدا را ادامه می‌دهد تا خانم هابل از زندگی عادی و داشتن مهمان در خانه صرف‌نظر می‌کند. کسی که در آلمان زندگی کرده باشد با این نوع درگیری‌های بین همسایگان ساکن یک خانه آشناست. راوی بر این باور است که آقای بادن از صداهای درون خود رنج می‌برد نه از صدای خانم هابل. بادن یکی از موجبات صداها را لیلا، گربهٔ خانم هابل، می‌داند. این است که به نظر می‌رسد تنها همسایه‌ای است که از ناپدید شدن گربه خوشحال است. راوی لیلا را فقط از روی اعلان گم شدنش که به در و دیوار خانه زده شده است می‌شناسد و او را ندیده است، اما به هر حال پوستر‌ها به شکلی او را به جهان کوچک خانه و پیشینهٔ آن متصل می‌کند.

چیز دیگری که سبب وصل او به این جهان کوچک می‌شود، وجود زن همسایهٔ آلبانیایی است، که به خیال راوی هنگام انجام کارهای خانه ترانه‌ای را زمزمه می‌کند که برای او سحر‌انگیز است. این است که راوی به جستجوی ایجاد حلقهٔ اتصالی با او به دفعات به در آپارتمانش می‌رود تا خود را معرفی کند و رابطه‌ای را آغاز کند. اما او هیچوقت در را باز نمی‌کند. در واقع راوی هرگز با زن مواجه نمی‌شود، حتی در رفت و آمد خود در پله‌ها. فقط صدای او را می‌شنود و در خیال خود به این صدا شکلی می‌بخشد، انگار که موجودی اثیری باشد. البته بعد از مدتی به این فکر می‌افتد که این وجود در اساس زادهٔ خیال اوست و زنی در آن خانه زندگی نمی‌کند، هرچند که او صدایش را در گفتگو با مرد ساکن خانه می‌شنود. دیدار ناقص فقط یک بار رخ می‌دهد، وقتی که زن دارد از آن خانه اسباب کشی می‌کند و راوی پرهیبی از او را می‌بیند و کفش‌های قرمزش را. اما صدا و کلماتی، که راوی آن‌ها را با «گِرِتشن پای چرخ نخ‌ریسی» در فاوست گوته ارتباط می‌دهد، آن‌ها را به متصل می‌کند. در واقع بیشتر واقعیت وجودی زن از ذهنیت راوی تراوش می‌کند و جز نامی که معاملات ملکی به او گفته است چیزی از او نمی‌داند. همانطور که خودش می‌گوید: «هر بار که صدایش را می‌شنیدم، به خودم می‌گفتم، حتما زن جذابی‌ست هم‌چون واژه‌ای بیگانه، تازه و گوش‌نواز که برای اولین بار می‌شنویم و معنایش را نمی‌دانیم» (ص ۱۵) راوی در وجود لانا م. نگار خود را می‌جوید و این نگار هرگز به او رخ نشان نمی‌دهد و وصل ناموفق می‌ماند.

رابطهٔ دیگری هم در این خانه وجود دارد که بدلی از این تمنای راوی به لاناست و آن هم رابطه یوزف بادن شاعر و خانم هابل است که بیشتر رابطه‌ای خصم‌آمیز است، لااقل از سوی بادن. ‌ذهن بادن چنان مشغول به دشمنی با خانم هابل است که حتی ادعای ورود شبانهٔ او به خانه‌اش را می‌کند، آن هم در هیئتی که بیشتر به زنی خود‌فروش شبیه است تا خانم هابل واقعی. ذهن آقای بادن بر خلاف ذهن راوی از خانم هابل زنی اغوا‌گر یا همان فم‌فتال ساخته است که قرار است هستی او را تحت اختیار خود در بیاورد و برای همین شبانه به حریم تنهایی و سکوت او تجاوز می‌کند. شاید به همین خاطر است که گربهٔ او را سر به نیست می‌کند. در هابل هم همین نفرت وجود دارد، نفرتی که حتی راوی تازه وارد هم می‌تواند این نفرت را در چشمان او ببیند. راوی بر این باور است که «مقوله‌ی مورد علاقه‌ی آدمی بی شک نه دوست بلکه دشمن است؛ آنچه که این یکی‌ست آن دیگری نیست.» (ص۱۷) او حتی تاکید دارد که «دشمن مشترک دو طرف یک گفتگو می‌تواند پایه‌ای باشد در خدمت یک دوستی عمیق، جدی و پایدار. دو طرف گفتگو باید تلاش کنند این نقطه‌ی اتصال نیرومند را از دست ندهند وگرنه دوستی‌شان پایان می‌یابد. دشمن دام بی‌بدیل و گریز‌ناپذیری است برای گرفتن ماهی دوست.» (۱۸) این است که هم بادن و هم هابل مدام دربارهٔ یکدیگر حرف می‌زنند، گویی به مانند بسیاری دیگر در رابطه‌ای از دوستی و دشمنی یا عشق و نفرت اسیر باشند. تاکید بادن بر این‌که «دیوارهای ضخیمی تمام همسایه‌ها را از هم جدا می‌کند اما همه‌شان اگر نه از طریق دوستی دست‌کم از طریق دشمنی با هم مرتبط‌‌اند»، (همانجا) غم‌انگیزی ارتباط انسانی را نشان می‌دهد. اینکه این‌ اظهارات از دهان کسی بیرون می‌آید که اهل ادبیات است، و به قول خانم هابل کتاب‌هایش را به همسرش ترجیح داده است،نشان می‌دهد که حتی ادبیات و دنیای آرمانی‌اش هم نمی‌تواند این نقطه اتصال آدم‌ها به یکدیگر باشد. اینکه بادن این دشمن فرضی را در تمام حالات خود تجربه می‌کند و اصولأ حضور دیگری را مزاحم خود می‌پندارد، نشانگر این است که به قول لاکان مدام خود را زیر نگاه نظاره‌گر(۳) می‌بیند و احساس می‌کند که این نگاه بر بخش‌های تاریک یا پنهان وجود او نور می‌افکند. برای همین تلاش می‌کند از دید‌رس آن بگریزد. هابل می‌گوید که بادن کتاب شعری دارد، اما بادن وجود چنین کتابی را انکار می‌کند. هابل علت جدایی بادن از همسرش را علاقهٔ زن به گیاهان و حیوانات می‌داند و فکر می‌کند یوزف بادن از طبیعت روگردان است و فقط کتاب‌هایش را دوست دارد. اینکه بادن و هابل تایید لازم را از یکدیگر نمی‌گیرند بر دشمنی‌شان می‌افزاید و سبب می‌شود که بادن سرانجام گربهٔ خانم بادن را، که تهدیدی برای حریم شخصی خود می‌بیند برباید و بکشد. در واقع می‌توان گفت که او خداگونه حلقهٔ اتصال را قطع می‌کند. اما پوستر گربه در پاگرد‌های پلکان می‌ماند و نمادی می‌شود از آن اتصال شکست خورده.

انسداد نه تنها در رابطهٔ بادن و هابل بلکه در رابطهٔ راوی و لانا هم وجود دارد. درٍ خانهٔ این همسایهٔ مرموز، که چون سیرن‌ها با صدای سحرانگیزس راوی را به سوی خود می‌خواند، به روی او بسته می‌ماند و فرصت روبرویی هرگز به او نمی‌دهد. آقای بادن که می‌گوید:« کلمات مثل پرندگانند، پرندگان کوچک. کلمات پرواز می‌کنند و اگر به قدر کافی قوی نباشند، بلافاصله پس از برخورد به اولین دیوار جان‌شان را از دست می‌دهند.»(۲۹) هرچند راوی را همین کلماتی، که فقط زمزمه می‌شوند، به لانا اتصال می‌دهد. انگار معنا نیست که در این کلمات اهمیت دارد بلکه خود آن صدایی است که آن‌ها ایجاد می‌کنند. گویی نوایی از طبیعت و زندگی باشند،که در فضا رها شده و مخاطبی را می‌جوید. مثل طنین کلمهٔ ژاپنی «ایبیکی»، که در ذهن آقای بوگنِ معاملات ملکی مانده است و فقط از این طنین لذت می‌برد بی آنکه معنای خر‌و‌پف مستتر در آن به ‌ذهنش متبادر شود. ایبیکی آقای بوگن را به ژاپن و عشق اولش و طراوت و شادابی بهار متصل می‌کند و ترانه‌هایی که لانا زمزمه می‌کند راوی را به عشق یا معشوقی اثیری و بی‌چهره. جالب این است که راوی بر خلاف توصیهٔ همسر سابقش برای تماس با دخترشان، از این تلاش برای وصل سر باز می‌زند، اما برای وصل به این زن ناشناس و ندیده سر و دست می‌شکند. اگر زبان و کلمات را وسیله‌ای برای ارتباط بدانیم اغلب ساکنان خانه از این زبان محرومند. هر کدام از کشوری می‌آید و وطنش را با خود آورده و مثل گلدانی پشت پنجره‌اش گذاشته است. حتی زبان اسپرانتویی که بوروش، ساکن مجار خانه، می‌خواهد برای ارتباط و وصل به آن متوسل بشود، مؤثر واقع نمی‌شود. انگار پراکندگی و ناهمزبانی سرنوشت محتوم انسان‌هاست. آیا کلمات می‌توانند آنچنان که آقای بادن آرزویش را دارد پرواز کنند و در «گذر از مرز‌»ها گوشی بیابند که مانند گوش چپ آقای بادن شنوایی‌اش کم نباشد؟ اگر مردمان در قالب ادبیات این کلمات را بشنوند آن‌ها را درک می‌کنند و ارتباط برقرار می‌شود؟ به نظر می‌آید پاسخ راوی یا خلفانی به این پرسش هرچه باشد آری نیست. این است که گاه سکوت عنصر مسلط روایت می‌شود؛ سکوتی که هر شخصیت در آن صداهای دلخواستهٔ خود را می‌شنود. آقای بادن که از سر و صدای گوش چپ به تنگ آمده است ترجیح می‌دهد که صداها از بین بروند، حتی به قیمت ناشنوا کردن گوشش. راوی گوش‌ها را با صداهای مطلوبش پر می‌کند و آقای بوروش با زبان اسپرانتوی خود.

غیر از زبان چیز دیگری که در این رمان به شکل پر‌رنگی به چشم می‌خورد «مکان» است. از همان آغاز رمان خانه و حتی شکل آن به دفعات مورد بررسی قرار می‌گیرد. سپس خانه به شهر متصل می‌شود، که البته نام هم ندارد و فقط جایی در کنار رود راین است. به این واسطه و به خاطر زبان آلمانی، که زبان مشترک آدم‌های خانه است، می‌توانیم مکان را جایی در آلمان تصور کنیم. خانه، مانند زبان، باید جایی باشد که آدم‌ها را به هم متصل ‌کند، چه درون هر یک از واحد‌های آن و چه در مقیاس بزرگتر وطن، زادگاه، سرزمین، جهان. خانه جایی است که باید به شخصیت‌های رمان احساس امنیت و آسایش بدهد. اما به نظر نمی‌رسد که این خانه، که نمادی از جهان است، مکانی امن باشد یا محلی برای وصل و دوستی و عشق. این حس نا‌امنی و عدم اتصال است که نه تنها ذهن آقای بادن بلکه ذهن سایر ساکنین از جمله راوی را آشفته می‌کنند. جایی در داستان بادن از راوی می‌پرسد که آیا آرتور رمبو را می‌شناسد و بعد به او می‌گوید که «رمبو می‌خواست از زبان بگریزد. پس به آفریقا رفت.» (۵۶) کاری که خود بادن هم انجام داده است: از زبان به مکان گریخته است؛همچون نام کتابش از مرز گذر کرده است تا وطنی دیگر بیابد، اما کلمات و زبان دوباره او را احاطه کرده‌اند. شاید هم به شکل گربهٔ خانم هابل، که او سرانجام سر به نیستش می‌کند. راوی هم، که شخصیتش بدلی است از آقای بادن،‌از سوی کلمات و صدا‌ها احاطه می‌شود، در این مکانی که هم از آن اوست و هم از آن او نیست. جالب این است که در داستان سفر پیدایش نیز مکان و زبان در برج بابل هم به هم آمیخته‌اند. یعنی خداوند نه تنها انسان‌ها را از نظر مکانی پراکنده می‌کند، بلکه آن‌ها را از نظر زبانی هم جدا می‌سازد. ذهن راوی رمان هم درگیر کلمات و صداهاست و هم درگیر مکان‌ها، چه در بیرون خانه و چه در درون خانه. جایی در مورد آپارتمان خالی و بی‌سکنهٔ زیر خودش می‌گوید:

با وجود همه‌ی تلاش‌هایم آن آپارتمان ناملموس و انتزاعی باقی ماند همراه با مختصر ابدیتی نامرئی و تاریک. انتزاعی بودن آن آپارتمان که از تعین ناپذیری‌اش سرچشمه می‌گرفت، فضایش را تبدیل به خلاء کاملی می‌کرد که، از آن‌جایی که شگفت‌زده‌ام می‌کرد، حرمت زیادی برایش قائل بودم. خلائی بود که آپارتمان را با خلاء نامعین و وصف‌ناپذیر کهکشان یکی می‌کرد، خلائی که ممکن بود هر لحظه در آن ناپدید شوم، چون حشره‌های یک‌روزه در هوای خفه‌کنند[ه]ی مکانی خرد و ناچیز.(۶۶)

به خوبی می‌شود دید که راوی هم مثل بادن با فضای داخلی خانه درگیر است و صدا و سکوتش به یک اندازه برای او مهمند. طرحی از خانه، با خطوطی که راست و منظم نیستند، در صفحه‌ ۷۱ کتاب نشانگر اهمیت مکان برای بادن، راوی و نویسنده است. خطوط نامنظم خانه نشان می‌دهد که مکان‌هایی که باید آدم‌ها را در خود جا بدهند و برایشان آرامش و امنیت به ارمغان بیاورند کارکرد خود را از دست داده‌اند و بیشتر سبب آشفتگی‌اند. برای هم این است که در خانه‌های آپارتمانی، که آدم‌ها را در جزئی‌ترین وقایع زندگی یکدیگر شریک می‌کند و حریم خصوصی‌شان را می‌گیرد، اغلب همسایگان بدل به دشمنان یکدیگر می‌شوند، به خصوص وقتی آدم‌ها با زبان‌ها و فرهنگ‌های متفاوت در زیر یک سقف جمع می‌شوند. در چنین فضایی بیگانگی به ندرت می‌تواند تبدیل به دوستی شود.

این بیگانگی را راوی به خصوص وقتی احساس می‌کند که دیوارهایی آشکار یا پنهان او را از نگار فرضی‌اش جدا می‌کنند. در جایی از رمان راوی تاکید می‌کند که این جدایی و عدم وصل اجتناب ناپذیر است:

…گرچه هر دومان در یک خانه زندگی می‌کردیم ، جهان او جهان دیگری بود. می‌دانستم که کلمات به محض اینکه جهانی را که برای‌شان مشخص شده ترک و به مکان‌های دیگر رسوخ کنند، به محض این که جهانی که برای‌شان مشخص شده ترک کنند و در دنیاهای دیگر پا بگذارند بی‌معنا می‌شوند. کلمات به مجرد این که از جهان یک ذهن به دنیای یک ذهن دیگر پرواز کنند، معنای‌شان را از دست می‌دهند. پروازهای دور و دراز کلمات را از معنی تهی می‌کند.(۷۵)

شاید گربه‌های پرنده همان کلماتی باشند که چون سفیران دوستی به سراغ دیگری می‌روند و اگر کسانی باشند چون بادن که آن‌ها را متجاوزین به حریم شخصی خود بدانند، جاصل پیام دوستی‌شان چیزی غیر از عدم درک بیشتر یا سوء تفاهم نباشد. کلمات همانطور که بادن می‌گوید، «به موازات هم می‌رٰوند و هیچوقت با هم مماس [نمی‌کنند].» (۷۶)

تلاش مذبوحانهٔ راوی برای وصل به معشوق خیالی در صحنهٔ قهوه خوردن با مرد آلبانیایی به ابزورد‌ترین شکل خود بروز می‌کند. راوی که برای حرف زدن با لانا و دیدن او به طبقهٔ بالا رفته است به جای او با مرد آلبانیایی مواجه می‌شود، که اغلب در خیالش صدایش را در گفتگو با لانا می‌شنود. از آنجایی که مرد زبان راوی را نمی‌فهمد و مقصودش را درک نمی‌کند، به دنبال او راه می‌افتد و به آپارتمانش می‌آید. راوی برایش قهوه درست می‌کند و می‌کوشد او را با سیلی از کلمات آلمانی مقهور و از دیوار آزار دهندهٔ سکوت او عبور کند، اما مرد در پایان فقط می‌خندد و می‌گوید: «آلمانی نفهمید.». راوی عاجز از موقعیت مسخرهٔ خود سرانجام از شر مرد خلاص می‌شود اما تلخکامی این ملاقات در جانش می‌ماند.  لانا.م سرانجام بدون هیچ دیداری از آن خانه می‌رود. هرچند صدایش با او نمی‌رود و در خانهٔ ‌ذهن راوی می‌ماند و گاه به گاه از ورای دیوارها از کسی می‌پرسد:« آیا دایدالوس(ددالوس) را می‌شناسی؟» و راوی می‌داند که دایدالوس همان به دام افتاده در لابیرنت است، در هزار توی درون. خانم هابل را هم سرطان از پا در‌می‌آورد. بادن یادداشت‌هایش را به راوی/ نویسنده می‌دهد که شاید به او در نوشتن رمانش در مورد «تلاش‌های وقفه‌ناپذیر آدم‌ها در جهت فرار از وضعیت‌های جهنمی» کمک کند. اوست که مکان و زبان را به برج بابل و ادبیات پیوند می‌زند و به نویسنده می‌گوید که «رمان کامل و منسجم نوشتن به این معنی است که به قلمروی ایزدی رسیده‌ایم. ولی وقتی خرابه‌ها را می‌بینیم از خودمان می‌پرسیم که آیا چنین چیزی ممکن است؟ هر کسی که به او برخوردم در روح و روانش تکه‌هایی از یک خرابه حمل می‌کرد، آثاری از برج و بارویی که هرگز ساخته نشد.» (۱۲۰) او بر خلاف راوی توهمی در مورد ادبیات ندارد و تاکید می‌کند که اتصال بین «ارواح از هم جدا افتاده» حتی از طریق ادبیات هم نا‌ممکن است. از نظر او «هر کسی وارد سوراخ موش خود می‌شود و با آت و آشغال‌های خودش درگیر است.» (همانجا)

راوی/ نویسنده در ابتدا نمی‌خواهد این را بپذیرد و از تلاش خود برای وصل دست بردارد، اما سرانجام می‌پذیرد که تلاشش عبث است و همسو با بادن، که در واقع بدل اوست، اذعان می‌کند که ساختن مکان امنی با کلمات و زبان ناممکن است. او هم مثل بادن سرنوشت هر تلاشی از این گونه را به مانند سرنوشت شاعری می‌داند که «می‌خواست با کلمات فراوانی که در اختیارش بود خانه‌ای برای خودش بسازد، خانه‌ای با در و پنجره و در صورت امکان با منظره‌ای زیبا»، و هر چند خانه را می‌سازد و درون آن می‌نشیند، اما «فردایش مرده‌ی او را در خرابه‌های خانه‌اش» می‌یابند. آیا این آن چیزی است که بکت هم می‌گوید، که سکوت سرنوشت محتوم ماست حتی وقتی با کلمات بی‌شمار و آبشار وار حرف می‌زنیم؟ آیا هیچوقت نمی‌توانیم از هزارتوی درون راهی به بیرون بیابیم و به دیگران وصل شویم؟ خلفانی بی‌شک پرسش‌های هستی‌شناسانه مهمی را در این رمان مطرح می‌کند، هرچند که شاید نداشتن قصه یا پیرنگی مألوف ارتباط گرفتن با آن را برای خوانندهٔ عادی سخت کند. شاید هم هدف همین است: انداختن خواننده به چاله‌های اسطوره و ناخودآگاه جمعی و یونگ و فروید که شاید

به درک از ناممکنی وصل از طریق زبانی برسد که به قول دریدا مدام ما را از درک کامل باز می‌دارد و آن را به تعویق می‌اندازد. آیا راوی خود خلفانی است یا آقای بادن یا لانا، که هر کدام حرفی برای گفتن و ترانه‌ای برای خواندن دارند، یا خود ما که می‌کوشیم به داستان و شخصیت‌هایش وصل شویم؟ پاسخ را هر کس باید برای خود بیابد.

پانویس:

۱.Howards End

نام رمانی از ادوار مورگان فورستر است. نام رمان را می‌توان پایان یا تباهی خانوادهٔ هوارد‌ هم ترجمه کرد، اما از آنجا که این نام نمادین در ادبیات برگرفته از نام خانه‌ای است که این خانواده در آن زندگی می‌کرده‌اند و آقای احمد میرعلایی هم ترجیح داده‌اند که همین عنوان انگلیسی را نگه دارند، من هم همین نام را به کار برده‌ام.

۲. only connect

۳. gaze

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی

بخواب فرزندم، چرا خوابت نمی‌آید؟ بهروز شیدا: سارینای ما رفته است بهروز شیدا: کومار ما رفته است بهروز شیدا: ایلیاد ما رفته است «نه می‌بخشم، نه فراموش می‌کنم»، قتل حکومتی ابوالفضل امیرعطایی به روایت روژان کلهر بهروز شیدا: «ابوالفضل ما رفته است» – خوانش تکه‌هایی از فاجعه‌ی قتل ابوالفضل آدینه‌زاده در چند خط «هستی ما»، قتل حکومتی هستی نارویی به روایت سودابه. ر بهروز شیدا: «یاسر ما رفته است»، خوانش تکه‌هایی از فاجعه‌ی قتل یاسر بهادرزهی در چند خط «گلوله به‌جای شناسنامه»، قتل حکومتی محمداقبال شهنوازی نائب‌زهی به روایت روژان کلهر