روایتی از عصیان یک دختر مهاجر رنگینپوست در لندن که سیستم او را به آستانه درهمشکستگی و فروپاشی درونی میرساند.
یادداشتی کوتاه بر این داستان
داستان کوتاه همیشه برای من جاذبههای رازآمیزی دارد. پنجرهی بسته اتاقی است که به ناگهان به نیروی باد یا به وسیله دستی باز و بسته میشود، تا کنجکاوی تو را برای دیدن چیزهای درون اتاق برانگیزد. طبیعی است در آن فرصت کوتاه مجال آن را پیدا نمیکنی که همه اشیاء توی اتاق را ببینی. ناچار تو میمانی با آنچه که در آن لحظه کوتاه دیدهای و بعد قدرت تخیلات. پیوند دادن همه آن چیزها و سایهها به هم، تا به شکل واقعی اشیاء دست یابی. بعد، این پرسش از خودت که راستی آن اشیاء بیشتر به درد چه جور آدمهایی میخورند؟ تا به حرفه یا دلمشغولیهای آنان پی ببری. بعد پرسش و پرسشهای دیگر تا جهانی در برابرت پدیدار شود؛ همه از آن دریچه که به نیروی باد یا با قشار دستی فقط لحظهای در برابرت گشوده شده بود.
شاید وسوسه شرکت در این بازی است که من مثل جانور همه چیزخوار همینگوی هرچه در این رابطه به دستم میرسد میخوانم. باز شاید در همین ارتباط دو جانبه بین من و داستان است که گاه به شوق ترجمه بعضی از آنها میافتم.
داستان، بگذار آن را جاز بنامند، از جین ریس، از ویژگیهایی برخوردار است که آن را برایم دلنشین می کند. نویسنده برای آن که به زبان راوی و شخصیت اصلی داستان، که زنی است رنگینپوست، نزدیک شود، در تمام متن از زمان حال استفاده کرده است. از بازگویی تجربههایی که راوی در این داستان از سر گذرانده و در بیان آنها شیوهی دلنشین و تاثیرگذاری برگزیده، حرفی نمیزنم و لذت دریافت آن را برای خوانندگان این داستان میسپارم که آماده کردهاند خود را نگاه کنند به این دریچهای که به ناگهان نویسنده برابرشان باز کرده است.
نسیم خاکسار
صبح روشن روز یکشنبه ماه جولای سر پرداخت اجاره خانه با صاحب خانهام در “ناتینگهیل” حرفم میشود. کرایه یک ماه را از پیش میخواهد. از زمستان تا آن وقت، نشده یک بار پرداخت کرایه را عقب بیاندازم. از بدشانسی آن موقع بیکارم و اگر پولی که میخواهد به او بدهم، برای گذراندن زندگی چیزی برای خودم نمیماند. از ناچاری جلوش میایستم. در آن صبح زود، مردک که حسابی مست است، سرفحش را بهم میکشد. ککم نمیگزد. بعد از رفتن او، زنش که از آن پتیارههاست، پا توی اتاق میگذارد و پا فشاری میکند تا دست به نقد پول را بگیرد. وقتی میگویم ندارم، چنان لگدی به جامه دانم میزند که درش با صدا باز میشود و لباسهایم بیرون میریزد. زنک زیر خنده میزند و لگد دیگری میپراند. میگوید پرداخت کرایه از پیش، رسم است و اگر من استطاعتش را ندارم بهتر است زحمتم را کم کنم.
حرف لندن را نزن، بیشتر آدم هاش قلبی مثل سنگ دارند. برای شکایت صدایت دربیاید میگویند ثابتاش کن. اما وقتی کسی آن جا نیست که شاهد مرافعه باشد چگونه میتوانم ثابتاش کنم؟ چشمم کور، زال و زیلم را زیر بغل میزنم و بیرون میروم. فکر میکنم دهن به دهن شدن با زنک مفت نمیارزد. طرف از آن ارقه هایی است که سر شیطان هم کلاه میگذارد.
آنقدر دور و بر میپلکم تا کافهای که همین نزدیکیهاست باز میشود. با مرد سر میزم، وقتی مشغول خوردن ساندویچ و قهوهام، سر حرف را باز میکنم. بفهمی نفهمی همدیگر را میشناسیم. اما اسمش را نمیدانم. ظن میبرد نگرانم: “واسه چی نگرانی؟ اتفاق بدی برات رخ داده؟” وقتی در مورد گرفتاریم با او حرف میزنم، میگوید تا وقتی خانهای پیدا نکردهام، میتوانم در یکی از آپارتمانهای خالی او کپه مرگم را بگذارم.
یارو انگار اصلاً تنش به تن انگلیسیها نخورده است. چشم تیزبینی دارد و خیلی سریع تصمیم میگیرد. انگلیسیها از دم اهل فس فساند. خیلی وقت است بوی گندت بلند شده، اما آنها هنوز، سر اینکه مرده یا زندهای، دارند چانه میزنند. طرف اما خیلی واقعبین است. این جور کارها گویی اصلا برایش مسئلهای نیست. گاسم میداند، شپش در جیبهایم سه قاپ بازی میکند. فی الفور قبول میکنم
میگوید نگران کم و کسر بودن وسایل خانه نباشم، چون تا هفته پیش کسی آنجا مینشست. بعد نشانی آن جا را میدهد. سه ربع راه از ایستگاه ویکتوریا، بالای یک تپه، دست چپ.، همین. بعد خانه روبروی من است. دسته کلیدی هم کف دستم میگذارد، به اضافه یک پاکت و یک شماره تلفن. زیر شماره تلفن نوشته است: با آقای اسمیز بعد از ساعت ۶ شش بعد از ظهر میتوانی تماس بگیری.
غروب وقتی در قطار نشستهام، احساس خوش شانسی میکنم، زیرا واقعاً سرگردان بودن در لندن، روز یکشنبه، بیآنکه جایی داشته باشی یکجور نفرین است. محل را پیدا میکنم. میبینم همه چیز رو به راه است. اتاق خواب در طبقه پایین آپارتمان خیلی تمیز و مرتب مبلمان شده است. دو آینه در اتاق. کمد و یک صندوق کشودار، ملافه و همه چیز. خانه بوی گُل یاس میدهد و بوی تند رطوبت.
در روبرو را که باز میکنم چشمم به میز میافتد و یک جفت صندلی. یک بخاری گازی، گنجه، اتاق اما آنچنان بزرگ است که به نظر خالی میآید. کرکره را که بالا میکشم، کاغذدیواریهای باد کرده و قارچهای روی دیوار را میبینم. چه قارچ هایی! از آن نوعش را تا حالا ندیدهام.
حمام چندان تعریفی ندارد. شیرها از دم زنگ زدهاند. بعد از دیدن اتاق دیگر، تخت خوابم را مرتب میکنم و روش میافتم. گوش میخوابانم، اما صدایی نمیشنوم، نه کسی میآید، نه کسی میرود، تا مدتی با چشمان باز دراز میکشم، بعد به این نتیجه میرسم اینجا جای من نیست و از ترس عوض شدن عقیدهام صبح زود آماده میشوم بیمعطلی بزنم به چاک. بدم نمیآید شیکترین لباسم تنم باشد. به نظر خندهدار میآید، اما تا لباس را در دست میگیرم، رفتار زن صاحبخانه یادم میآید. میزنم زیر گریه. از آن گریههای تمام نشدنی. وقتی از گریه دست میکشم تا مغز استخوانم احساس خستگی میکنم. عین خستگیهای یک پیرزن. میل رفتن از سرم میافتد. مجبور میشوم برای رفتن به خودم فشار بیاورم. بالاخره بعد از جان کندن زیاد وقتی پا توی راهرو میگذارم کارت پستالی که برایم ارسال شده است سرجا میخکوبم میکند. “هر چقدر دلت میخواهد آن جا بمان. به همین زودیها میبینمت. شاید جمعه. نگران نباش.” کارت بی امضا است. انگار خیلی زیاد ادای بچه ننهها را درآوردهام. بهخودم میگویم :”چه اشکالی داره همین جا میمونم تا طرف پیدایش بشه. کجا را دیدی. شاید بتونه کاری برام دست و پا کنه.”
جز یک زوج در طبقه بالا که آدمهای آرام و بی دردسریاند، کس دیگری در آنجا زندگی نمیکند. از آنها هیچ گلهای ندارم.
اولین باری که زنه را میبینم، وقتی است که در ورودی را باز میکند. طرف نگاه بسیار کنجکاوی به من میاندازد. دفعه بعد که میبینمش بفهمی نفهمی لبخندی میزند. من هم میزنم. وقتی سر حرف را پیش میکشد، میگوید خانه خیلی قدیمی است و صدو پنجاه سال از عمرش میگذرد. او و شوهرش هم خیلی وقت است اینجا زندگی میکنند.
“خونه میتونس خیلی بیارزه. اما بش نرسیده ن!”
بعد میگوید این صاحبخانه تازه، اگر البته صاحب خانه باشد، بهتر است با شهرداری محل صحبت کند. البته معتقد است کار این مقامات فقط اشکال تراشی است.
“این حضرات پا تو یک کفش کردهاند که تمام این خانه های قدیمی و دوست داشتنی را خراب کنند. شرمآوره!”
سر ضرب تاییدش میکنم و میگویم من هم قبول دارم. اما چه کاری از دستمان برمیآید؟ چه کاری؟ میگویم بیجا حرف نمیزند، خانه شکل ظریفی دارد و خانههای دیگر در برابرش واقعا آشغال هستند. حسابی از حرفهایم کیف میکند. چاخان نمیگویم. با اینکه خانه، به خصوص در شب، غمگین کننده است و ناجور، اما سبک خودش را دارد. طبقه دوم هنوز خالی است. همان یک باری که به آنجا سر میزنم، میبینم مثل آپارتمان من دوتا اتاق لخت و دنگال دارد.
جین ریس ( JEAN RHYS ) سال ۱۸۹۴ در دومینکن، هند غربی متولد شد. در شانزده سالگی به انگلستان رفت و یک دوره تحصیلی را در “رویال آکادمی” در رشته هنرهای دراماتیک گذراند. شغلهای ناموفق زیادی داشت، بعد از اولین طلاق از سه ازدواجی که در زندگیاش داشت، نوشتن را شروع کرد. وقتی پاریس زندگی میکرد، نخستین کتابش با مقدمه جانانهای که “فوردمادوکی” بر آن نوشته بود، زیر چاپ رفت. اما هم زمانی چاپ کتابش با شروع جنگ جهانی دوم، موجب شد که کار او چندان مورد توجه قرار نگیرد. تقریباً بیست سال بعد او دوباره کشف شد. در ۱۹۶۶ پنجمین و آخرین کتابش Wild sargasso sea جایزه ادبی W.H.SMITH را برد. جین ریس ۸۴ سال عمر کرد و در سال ۱۹۷۹ درگذشت.
بانگ
طبقه پاییناش زیرزمینی است. پر از خرت و پرتهای کهنه و اسقاطی. یک روز موش گندهای را آنجا میبینم. پیشتر گفته بودم اینجا، جایی نیست که آدم بتواند تنها زندگی کند. این است که میافتم به مشروب خوردن. تقریباً هرغروب یک بطر شراب میخرم. از ویسکی بدم میآید. رومهای اینجا هم زیاد تعریفی ندارد. حتی مزه روم را هم نمیدهند. توش میمانی با چه آشغالی آنها را درست کردهاند.
بعد از یک یا دو جام شراب حال آوازخواندن پیدا میکنم. وقتی میخوانم همه بدبختیهایم از یادم میرود. بعضی وقتها آوازی از خودم میسازم، اما صبح روز بعد فراموشم میشود. به این خاطر در دفعههای بعد میافتم به خواندن آوازهای قدیمی:” خوشگلک من “یا “حالا سر به سرم نگذار”
همهاش در فکر رفتنم. اما نمیروم. در عوض چشم به راه غروب میشوم. بعدش طبق معمول مشروب خوری و برنامه همیشگی. تا حالا تو هر خراب شدهای زندگی کرده بودم .اما این خانه چیز دیگری است. خالی و بی سر و صدا و پر از سایه. بنابراین گاهی وقتها از خودم میپرسم که این سایهها در یک اتاق خالی چه میسازند.
غذایم را در آشپزخانه میخورم. و همه چیز را که مرتب و تمیز میکنم یک دوش آب سرد میگیرم و بعد آرنجم را میگذارم روی رف پنجره و باغ را تماشا میکنم. گلهای آبی و قرمز با علفهای هرزه در هم میلولند و پنج شش درخت سیب هم توی باغ است که میوههاشان پخش و پلا شدهاند. سیبها آن چنان ترشاند که کسی به شان دست نمیزند. انتهای باغچه نزدیک به دیوار، درخت بزرگتری است. باغچه جای زیادی گرفته است. شاید هم به همین دلیل میخواهند خانه را خراب کنند.
فرازی از داستان با صدا و اجرای یاسمین رویین، بازیگر تئاتر
تمام تابستان آن سال باران زیادی نمیآید، اما یک آفتاب درست حسابی هم نمیتابد. به اندازه یک فتیله فانوس، پاره نوری پیداش میشود. از علفهای چمن باغچه هم فقط زردی و خشکیشان را میبینی. در عوض تا بخواهی علفهای هرزه دراز میشوند و برگهای درختان هم عین آستین پاره گداها از شاخهها آویزاناند. فقط سرخ گلها، شقایقها، وضعشان خوب است. غیر از آنها هر چیز دیگری پژمرده و مرده به نظر میآید. راستش من آدمی نیستم که دنبال پول بدوم یا زیاد فکر آن باشم. ولی برای خریدن شراب و سکههایی که باید توی کنتور برق بیاندازم، میبینم بدجور دارم به خنسی میافتم. به این خاطر از جیره غذام میزنم. غروب که میشود میروم تو باغچه قدم میزنم، دور از درختان سیب و نزدیک به خیابان، چندان هم احساس تنهایی نمیکنم. حیاط خانهها دیوار ندارد و به همین خاطر وقتی زن همسایه از بالای پرچین مرا میپاید، به راحتی دیده میشود. اولین بار که میبینمش شب بخیری برایش میپرانم که نمیگیرد و رویش را برمیگرداند من هم از آن به بعد میافتم به بی اعتنائی. مردی اغلب با اوست که کلاه حصیری روبان دار سیاه رنگی سرش میگذارد. عینکاش هم دسته طلایی است. لباس به تنش زار میزند، انگار خیلی برایش بزرگ است. به نظر میآید شوهرش است و خیلی بدتر از زنش نگاهم میکند. جوری که انگار من حیوانی وحشی و از جنگل فرار کردهام. یکبار وقتی شوهره نگاهم میکند توی صورتش میخندم. فکر میکنم آخر چرا این مردم اینطوریاند. من که اذیتشان نمیکنم. بعد تصمیم میگیرم نیم نگاهی هم به آنها نکنم. اینقدر مشغله ذهنی برای خودم دارم که جایی برای فکر کردن به آنها تو مغزم نیست.
روز به روز وضع روحیام وخیمتر میشود. یک روز راستش درست نمیدانم کی، اما فکر میکنم دومین شنبهی بعد از آمدنم به آن خانه است. طبق معمول بعد از آنکه شرابم را میخورم، پشت پنجره میایستم که دست کسی را روی شانهام احساس میکنم. آقای اسمیز است. بیتردید نوک پا نوک پا وارد شده است. چون تا وقتی دست روی شانهام نگذاشته حضورش را احساس نمیکنم. بعد از چاق سلامتی میگوید از لاغری عین مردههای از گور گریخته شدهام. خیال میکند از گرسنگی است. با اینکه میگویم وضع خورد و خوراکم بد نیست باز باورم نمیکند. میرود روی منبر که لاغری اصلاً به من نمیآید و پاش را میکند توی یک کفش برود و یک مقدار خوراکی از مغازههای دهکده بخرد. اینها البته حرفهای آقای اسمیز است. چون آن دور و برها که دهکدهای نبود. از لندن هم به این زودی که کسی نمیتواند بیرون بزند. به نظرم حال خودش هم چندان خوب نیست. اما به هر حال محض دلخوشکنک میگویم حالا که اصرار دارد جای خوراکی مشروب بگیرد، چون من اصلا گرسنه نیستم.
وقتی برمیگردد، میبینم سه بطر مشروب با خودش آورده است: جین. ورموت. شراب قرمز. میپرسد:
“جانوری که آخرین بار اینجا بوده لیوانی را سالم گذاشته یا همه را شکسته است؟”
“:نه همه را. خرده شیشهها را من جارو کردم.” بعد میپرسم: “راستشو بگو با دختره تو سر و کول هم زدین؟”
میخندد و جوابی نمیدهد. لیوانها را پُر میکند و میگوید: “اول این ساندویچها را بخور!”
یکجور آدم هایی پیدا میشوند که وقتی با آنها هستی احساس نگرانی نمیکنی. هیچ مشکلی با آنها نداری. انگار دنیا آمدهاند که به آدمهای دیگر احساس اطمینان بدهند و بار غم و غصه شان را کم کنند. این موضوع هیچ ربطی به گفتار و کردارشان ندارد. فقط یکجور احساس است که با حضورشان به تو منتقل میشود. بنا بر این زیاد سخت نمیگیرم. نمیخواهم غروب آن روز را خراب کنم. فقط چند سوالی درباره خانه میکنم. به خصوص درباره خالی ماندن اتاقها.
میگوید: “زنکه ی طبقه بالا از خودش باز حرف در آورده؟”
“نه! طفلکی نگران اینه که یه وقت برات دردسر درس بشه!”
” اصلاً بیخود اینجا را خریدم.” بعد سرِ درد دلش درباره فروش خانه یا زمین یا چیزهایی از این قبیل باز میشود که راستش من زیاد به حرفهاش توجه نمیکنم. دوتایی کنار پنجره ایستادهایم. خورشید آن پایین پایین هاست. بیهیچ پرتوی. دستش را روی چشمهایم میگذارد و میگوید:
-“برای صورتت اینا بیش از حد بزرگند. خیلی هم بزرگ.”
بعد عین اینکه بچهای را ببوسد، مرا میبوسد. وقتی دستش را کنار میزنم، همانطور که به باغچه نگاه میکند میگوید:
“بیخ خرت را میگیرد. خدای من بالاخره این کار را میکند.”
چنان تو عالم خودم هستم که فکر نمیکنم طرف خطابش من ام. به همین خاطر ازش میپرسم: “چرا میخوای بفروشیش اگه دوستش داری، نگهش دار!”
“چی را بفروشم؟ من که از این خانه لعنتی حرف نمیزنم!”
میپرسم پس درباره چه داشت حرف میزد.
“پول! این آن چیزیه که داشتم ازش حرف میزدم. پول درآوردن”
“من که فکرشو نمیکنم. وقتی پول از من خوشش نمیآد، واسه چی خودمو به دردسر بیندازم.”
محض شوخی این حرف را میزنم. اما او رویش را برمیگرداند. رنگش کاملاً پریده است. میگوید تو احمقی و با این طرز فکر، کارت به جاهای باریک میکشد و مثل سگ در پای دیواری خواهی مُرد و حتی بدتر از سگ. چون سگ را میآیند خلاص میکنند اما میگذارند تا تو همینطور جان بکنی. تا کاریکاتوری از خودت بشوی. این درست جملهای بود که گفت: “کاریکاتوری از خودت!” و گفت روزی را که در آن متولد شدی لعنت خواهی کرد. و پیش از نفله شدنت روی هر چیز و هر کس در این دنیای بی پدر و مادر تف خواهی انداخت.
به او میگویم: ” اینجوری فکر نمیکنم” و او ، اگر میشود اسمش را لبخند گذاشت، لبخندی میزند و میگوید خیلی خوشحال است که میبیند از بخت و اقبالم راضی هستم.
“سلینا، ازت نومید شدم. فکر میکردم خیلی روحیه داری!”
“تا شنگولم، غمی نیست. راستش آدمی هم این دور و بر شاد و شنگول نمیبینم.”
همانطور ایستاده، به یکدیگر نگاه میکنیم که زنگ در را میزنند .
میگوید: “یکی از دوستانمه. برم در رو براش باز کنم.”
رفیقش خیلی شیک و پیک است. شلوار بند دار و یک کت سیاه تنش است و یک کیف اداری هم با خودش دارد. تا وقتی حرف نزده است خیلی معمولی به نظر میرسد. صدایی دلنشین دارد.
آقای اسمیز میگوید: “موریس! با سلینادیویس آشنا بشید!”
موریس با مهربانی لبخندی میزند که مفهوم زیادی ندارد بعد نگاهی به ساعت مچیاش میکند و میگوید باید با هم جایی بروند. پای در، آقای اسمیز میگوید هفته آینده به دیدارم میآید. و من بی رودرواسی در میآیم: “هفته آینده من را اینجا نمیبینی. من دنبال کارم. تا وقتی اینجا بمونم کاری پیدا نمیکنم”.
“دُرس سر همین قضیه میخوام ببینمت. سلینا فقط یه هفته بیشتر مهلت بده!”
“دو سه روز میشه قول داد، اما یک هفته را شک دارم.”
“آه بازی درنیار! نباید بری!”
با سرعت از در بیرون میزنند بیرون، بعد سوار ماشین زرد رنگی میشوند. بعد از رفتنشان سنگینی چشمهایی را روی خودم احساس میکنم. زنک و شوهرش، دوتایی در باغچه بغل دارند بر و بر نگاهم میکنند. شوهره چیزی میگوید و زنک چنان با نفرت نگاهم میکند که در را میبندم..
حوصله عرق خوری ندارم. دلم میخواهد بروم تو رختخواب و فکر کنم .درباره پول. چیزی که پاک به آن بیاعتنایم. حتی آن وقت هم که همان چندرغازی که پس انداز کردهام کش میرود خیلی زود فراموشش میکنم. حادثه بعد از آن که به خانه “ناتینگ هیل” اسباب کشی کردهام رخ میدهد. حدود سی پوندی میشود. پول را پیچاندهام تو یک لنگه جوراب و پرتش کردهام توی کشو. اما یک روز که سر وقتش میروم، میبینم جا تر است و بچه نیست. هیچ راهی ندارم جز اینکه به پلیس متوسل شوم. از من میخواهند بگویم دقیقاٌ چه مقدار پول بوده است. میگویم این اواخر نشمرده بودشان، فکر میکنم حدود سی پوندی باید می شدند.
“عجیبه که نمیدونی چقدر بوده! کی آخرین بار اونا را شمردی؟ یادت میاد. پیش از اسباب کشی به آنجا بوده یا بعد از آن؟”
حسابی گُه گیجه گرفته بودم. از خستگی گفتم: “یادم نمیآد!”
با اینکه درست یادم است. دو روز پیش از آمدنم به آنجا حسابش را داشتم. آنها باورم نمیکنند. وقتی پلیس برای تحقیق به خانه میآید، صدای زن صاحب خانهام را میشنوم که به آنها میگوید:
“این آدما یه روده راست تو شکمشون نیس! وقتی اومد اینجا یک شاهی تو جیبش نداش! زیرا کرایه یک ماههاش را که قانون اینجاس، از پیش نمیتونس بده!”
همان موقع از ذهنم میگذرد داد بزنم که دروغگوی واقعی خود اوست. چون همان روز اول خودش به من گفت هر هفته یا هر ماه برایش مهم نیست هر وقت که دارم بپردازم.
از همان روز زنک با من سر سنگین میشود و من شک ندارم که پول ها را خودش کش رفته است. به هر حال پول که پیدا نمیشود هیچ، اتهام مفلسی هم از جانب آنها نصیبم میشود. این است که فکر میکنم پیراهن دریدن برای از دست دادن آن مثل زاری روی قبری است که مردهای توش نیست. خود بخود یاد پدرم میافتم.
پدرم سفید پوست است. من زیاد به او فکر میکنم. خیلی دلم میخواست یک بار آن روزها میدیدمش. چون آن وقتهایی که پهلومان بود من زیادی کوچک بودم. شنیده بودم مادرم در مقایسه با منپوستش روشنتر بود. او هم خیلی زیاد پهلوی من نماند سه یا چهار ساله بودم که او هم زد و رفت تا برای همیشه توی “ونزوئلا ” زندگی کند. و هرگز هم برنگشت. در عوض پول هاش میرسید. مادربزرگم نگهداری مرا به عهده داشت. زنی کاملاً سیاه. از آن هائیکه خودمان صداش میزدیم :”سیاه برزنگی” مادربزرگ ماهترین آدمی بود که من میشناختم. پولهایی که مادرم می فرستاد همه را برایم پس انداز میکرد. یک شاهی هم برای خودش برنمیداشت. با همان پولها بود که توانستم به انگلستان بیایم. مدرسه رفتنم هم مثل آدمهای دیگر به قاعده نبود. دوازده ساله بودم که به مدرسه رفتم. خیاطیام رودست نداشت. برای همین فکر میکردم میتوانم تو لندن یک شغل درست و حسابی برای خودم پیدا کنم، اما هنوز شروع نکرده تو ذوقم زدند. گفتند اینجا دست دوزی خیلی به درد ما نمیخورد. وقت را هدر میدهد و کار هم کُند پیش میرود. آنها کسی را میخواهند که سر ضرب ببرد و بدوزد. یک کلام: خیاط نمیخواستند. باید بگویم در مجموع، اوضاع بر وفق مراد نمیگشت. آرزو میکردم ایکاش میتوانستم پدرم را ببینم. به هر حال نام فامیل او “دیویس” را یدک میکشم. حرفهای مادربزرگ درباره او اما هنوز توی گوشم است: “یادت باشه گِلِ اون مرد را از دروغ ساختن. یه روده راس تو شکمش نیس و فقط تو همین کاره که رودس نداره. همین!”
با یادآوری این حرفها راستش گاهی شک میکنم اسم فامیلی واقعیاش همان باشد.
میخواهم چراغ رو خاموش کنم که چشمم به کارتی میافتد. کارت روی میز آرایش است:” نگران نباش!”
نگران نباش! روز بعد یکشنبه است و دوشنبهاش همسایههای دور و بر از دست من به پلیس شکایت میکنند.
غروب آن روز زنک دم در خانهاش ایستاده است. از جلوش که میگذرم با صدای آهسته میگوید “مجبوری که بمونی؟ نمیتونی بری ؟”محلاش نمیگذارم. راه میافتم توی خیابان که خودم را از دستش خلاص کنم. طرف میدود توی خانه و بعد از پنجره سر در میآورد. از آنجا میتواند من را ببیند. همان وقت میزنم زیر آواز . فکر میکنم، فهمیده به گوز هم حسابش نمیکنم. شوهره که کنار زنش ایستاده فریاد میزند: ” اگه صدا تو نُبری پلیس را خبر میکنم.”
خیلی کوتاه جوابش را میدهم: “دست ضعیفه تو بگیر و به هر گوری که میخوای برو “
و به آوازخوانیام ادامه میدهم. اینبار بلندتر.
پاسبانها خیلی زود پیداشان میشود. دوتا هستند. انگار همین دور و برا پلاس بودند. درباره پاسبان جماعت حرفی ندارم بزنم. هر جور با آنها برخورد کنی همانطور هم برخورد میبینی. من یکی اصلاً اهل درگیری با آنها نیستم.
یکیشان فقط در میآید که نباید آرامش محل را به هم بزنم، اما یکی دیگر شان مرا حسابی زیر سین جیم میکشد. اسمت چیست؟ آیا مستاجر آپارتمان شماره ۱۷ هستی یا نه؟ چه مدت اینجا زندگی میکنی؟ آخرین جایی که توش میلولیدی کجا بوده و از این قبیل.
کفرم در میآید: ” اومدم اینجا به این خاطر که پولام را یکی کش رفته است. خیلی آقایین به جای داد کشیدنسر من برید یقه دزده را بگیرین! من واسه اون چندرغاز حسابی جون کندم. شما با این دک و پوزتون چه کاری برای پیدا کردن پولم کرده این!
اولی در میآید:” خانم چه فرمایشی میکند؟”
دیگری میغرد: “گفتم حق نداری اینجا شلوغ کنی. برو خونه کپه مرگت را بذار. تو زیادی مستی!”
چشمم میافتد به زنکه که دارد غش غش میخندد و آدمهای دیگر که سرشان را از پنجره بیرون آوردهاند. یکهو جوش میآورم: “من هم مثل همه اینها حق دارم که توی خیابان ول بگردم. و باز حق خودم میدونم که از این آجان بپرسم که چرا واسه پیدا کردن پولم کاری نمیکنه و باز می دونم همه این چشمپوشی ها به این خاطره که دزده شناسنامه انگلیسی داره ، همین”! با این حرفها کارم به کلانتری میکشد و بازپرس به خاطر اخلال در نظم عمومی و عرق خوری، پنج پوند جریمه برایم صادر میکند و یک هفته مهلت میدهد تا پول را بپردازم.
از دادگاه که برمیگردم طول آشپزخانه را هی بالا پایین میروم. چشمم به عقربک ساعت است کی ساعت شش میشود چون پنج پوند پول ندارم و نمیدانم چه خاکی توی سرم بریزم. سر ساعت شش زنگ میزنم خانمی گوشی را برمیدارد و کوتاه و تند چیزهایی میگوید. بعد اقای اسمیز خودش میآید پای تلفن. از صداش میفهمم از اینکه دردسر درست کرده ام ، پکر شده است. میگوید: “آه خدای من!”
“واقعا متاسفم.”
“خودتو ناراحت نکن. جریمه را میپردازم. اما ببین. فکر می کنم….”
بعد حرفش را میبرد و با کسی در کنارش حرف میزند. و دوباره میگوید:”بهتره که از آپارتمان شماره ۱۷ جای دیگهای بری. خودم ترتیبش را میدم. چهارشنبه یا نهایت شنبه بهت تلفن میکنم. تا آن موقع آرامشتو حفظ کن!” و پیش از ان که بگویم تا چهارشنبه نمیتوانم صبر کنم، چون شنبه که خیلی دیر است، گوشی را میگذارد. میخواهم هرچه زودتر از آن خانه شرم را بکنم. میروم تو فکر که باز به او تلفن بزنم . اما بعد فکر میکنم بیخودی عذابش ندهم، بخصوص که میدانم کمی پکر شده است.
تمام هفته را به امید آمدنش در خانه مینشینم. فقط یکبار برای خرید نان از خانه بیرون میزنم. شیر و تخم مرغ را معمولا پای در میگذارند. اما جناب اسمیز نه چهارشنبه پیداش میشود و نه شنبه. همان یکبار که بیرون میروم تا چشمم به پلیسها میافتد، هول برم میدارد نکند یکهو سرم بریزند . اما آنها کاری به کارم ندارند. میبینند غیر عادی نیستم. میل عرق خوری از سرم افتاده است. تمام وقت گوش میخوابانم صدایی بشنوم. گوش میخوابانم و در فکرم چگونه پیش از ترک خانه، قال این جریمه لعنتی را بکنم. به خودم دلداری میدهم پلیس حتما خبری بمن میدهد. اما اعتمادم از آنها سلب شده است. از خودم میپرسم: “آیا برایشان اصلا اهمیت دارد؟.” جواب میدهم،” هیچ! نه برای آن ها و نه برای کس دیگری”
یکروز بعد از ظهر در آپارتمان خانم پیره طبقه بالا را میزنم. زیرا به این فکر افتادهام ممکن است طرف حداقل یک راهنمایی بهمن بکند. اول صداش را بعد صدای پایش را که به این طرف و آن طرف میرود میشنوم.
اما در را باز نمیکند. من هم دیگر سراغش نمیروم.
تقریبا دو هفتهای به همین نحو میگذرد. بعد تلفن میکنم. زنی گوشی را برمیدارد: “آقای اسمیز در حال حاضر در لندن نیستند.”
میپرسم: “یک کار ضروری باش دارم. چه موقع بر میگردد؟ ” زنک به جای جواب، درقی گوشی را میگذارد. زیاد تعجب نمیکنم. ابداٌ. میدانم روزی پیش میآمد. بدجور احساس سنگینی میکنم. نزدیک باجه تلفن، یک داروخانه است. میروم تو و درخواست چیزی میکنم که برای خوابیدن دردسر نداشته باشم. روز بدی را گذراندهام و فکر بیدار ماندن در شب بدنم را میلرزاند. فروشنده شیشه کوچکی را به من میدهد. روش نوشته شده است:” یک یا الی دو قرص فقط”. تا پام برسد به رختخواب سه تاش را میاندازم بالا. چون بیش از پیش فکر میکنم هیچ چیزی آن موقع جای خواب را برایم نمیگیرد. اما انگار نه انگار. چشم هایم همانطور باز و خواب سراغم نمیآید، لذا سه تای دیگر هم بالا میاندازم. تنها چیزی که بعد میفهمم این است که اتاق از نور خورشید پر است و فکر میکنم باید بعدازظهر باشد. بعد چراغ را میبینم که هنوز روشن است. کلهام گیچ میخورد و نمیتوانم درست فکر کنم. اولین چیزهایی که به ذهنم خطور میکند این است که چگونه پام به این خانه کشیده شده است. بعد خود به خود مثل پرده سینما وقایع از جلو چشمانم میگذرند. لگد زدن زن صاحبخانه به جامه دانم. خریدن بلیط در ایستگاه ویکتوریا. بعد اصرار آقای اسمیز که ساندویچ بخورم. با همه این احوال نمیتوانم به روشنی همه را بخاطر بیاورم. احساس بیماری و گیجی میکنم. شیر و تخم مرغ را از پای در برمیدارم. میروم توی آشپزخانه و سعی میکنم چیزی بخورم، اما غذا بهسختی از گلویم پایین میرود. درست وقتی دارم چیزها را سرجاشان میگذارم، چشمم به بطریها میافتد که در پایینترین طبقه گنجه به عقب هل داده شدهاند. چقدر مشروب برایم ماندهاند! از خوشحالی روی پایم بنده نمیشوم. در این وضع غیر قابل تحمل روحی، واقعا به آنها احتیاج داشتم. یک لحظه هم صبر نمیکنم. جین و ورموت را با هم قاطی میکنم و با سرعت لیوانی بالا میاندازم، بعد دوباره لیوان دیگری از جفتشان پُر میکنم و کنار پنجره مینشینم و جرعه جرعه شروع میکنم به نوشیدن. باغ کاملا فرق کرده است. انگار من هرگز آن را ندیدهام. بخوبی میدانم که باید چکار بکنم ، اما فکر میکنم دیگر از وقتش گذشته است. فردا. لیوانی دیگری هم مینوشم، این بار شراب، بعد آوازی بخاطرم میآید. شروع میکنم به خواندن و رقصیدن. هر چقدر بیشتر میخوانم بیشتر بنظرم میآید که این بهترین آهنگی است که تا به حال در طول زندگیم خواندهام.
نور خورشید غروب از توی پنجره به رنگ طلایی دیده میشود.کفشهایم روی چوبها بدجور بلند تاق تاق میکنند. آن ها را از پایم در میآورم، بعد جورابهایم را و به رقصیدنم ادامه میدهم. هوای اتاق اما بدجور خفه و دم است. نفسم بالا نمیآید. همینطور که آواز میخوانم از اتاق میزنم بیرون. شاید هم کمی خودم را میجنبانم. پاک زنکه را از یاد بردهام. تا اینکه یک هو صداش را میشنوم.” هنری بیا. بیا! ببین چه خبره !” برمیگردم و او را پای پنجره میبینم .:”آه خوب شد. من هم میخواستم باتون حرف بزنم . واسه چی پلیس را به جانم انداختید. ها، بگید دیگه، چرا””
زنکه میگوید:” اول بگو، تو اینجا چیکار میکنی. میدونی اینجا محله آبرومندیه.”
بعد شوهره هم پشت زنش را میگیرد:
” آهای دخترک قرتی زودتر بزن بچاک. واقعاً باید از رفتارت احساس شرمندگی بکنی!”
در حالی که با زنش حرف میزند میگوید: “خجالت آوره .”
صداش آنقدر بلند است که به گوش من هم میرسد. بلندی صدای زنکه هم دست کمی از صدای او ندارد:” بدبختی را باش. حداقل اون لگوری های قبلی همه سفید بودند.”
صدایم بلند میشود: “عجوزه دروغگو. مملکتتان از این دختر ها فراوان داره. یک میلیون از آن ها روی ساحل پلاسند. به من یکی اصلا احتیاجی ندارن. فهمیدین!”
صدای زنکه باز بلند میشود: “با داد و فریاد کاری پیش نمیبری! دوستت آقای اسمیز را هم دیگه نمیبینی. او هم افتاده تو دردسر. بهتره که جای دیگهای بری. البته اگر بتونی. برو کسی دیگهای رو پیدا کن.”
وقتی شورش را در میآورد و میگوید من هیچ گُهی نمیتوانم بخورم ، سنگی برمدارم و بومب !! شیشه پنجره را میریزم پائین. نه فقط آن پنجرهای که آنها پشتش ایستادهاند، بلکه بعدی را هم. آنکه شیشه های رنگی دارد. سبز و ارغوانی و زرد.
هرگز زنی را در آن حالت عجیبی که به خودش گرفته است، ندیدهام. دهانش کاملا باز میشود. باز باز و صورتش پر از تعجب. میزنم زیر خنده. بلند و بلندتر. درست مثل خندههای مادربزرگم؛ با دست هام که روی کفل و پشت سرم میکوبیدم. وقتی مادربزرگم اینطور میخندید، صداش تا ته خیابان هم میرفت. بعد از آن میگویم :” واقعا متاسفم. از دستم در رفت. فردا اول وقت درستش میکنم. مرد میگوید: “این شیشه ها تک بودند. میفهمی! تک و از جنس اعلا.
میگویم: “رنگشان دل آدم را به هم میزد. برایتان بهتر از آنها را میخرم.”
مردک مشتش را بطرفم تکان میدهد:” سزای این کارت را خواهی دید.! و پرده ها را میکشند.
صدایم را بلند میکنم: “همیشه در میرین. همیشه. از وقتی اومدم اینجا آنی راحتم نگذاشتین. فقط به این خاطر که جوابتون رو نمیدم. خجالت بکشین!”
بعد سعی میکنم، تصنیف “سر به سرم نگذار” را بخوانم
“سر به سرم نگذار حالا
دخترک بی حیا
پاتوکفشام نکن حالا
دخترک بی وفا”
اما صدام خوب در نمیآید، لذا برمیگردم توی خانه و باز جام شرابی مینوشم. هنوز دلم میخواهد بخندم و به مادربزرگم فکر کنم و به همین آوازی که او میخواند.
تصنیف حکایت مردی را میگویدکه معشوقه اش او را ول کرده است ،چون آدم پولداری را پیدا کرده است. و مرد در سفری دریایی به سوی پاناما میرود. بسیاری از مسافرین وقتی به کانال پاناما میرسند، از تب میمیرند، اما مرد زنده میماند. با دلار های فراوان برمیگردد. دخترک با لبخند و شیک و پیک روی اسکله به استقبال او میرود. مرد با دیدن او زیر آواز میزند: “دخترک بیحیا! دخترک بی وفا!”
این آواز با لهجه اسپانیولی هم معرکه است.
بعد از آن از خودم میپرسم: چرا این کارها را میکنم. شایسته من نیست. اما چکار میتوانم بکنم وقتی آنها دست از سرم برنمیدارند، بالاخره، باید لحظه انفجاری هم باشد. بعلاوه آقای اسمیز دیگر نمیتواند بگوید که من دختر بی دل و جراتی هستم. اما ولش. خیلی زود میخوابم و خوشحالم که پنجره آن زنکهی بدترکیب را شکستهام. بعد فکر میکنم به این آوازم که: فکر چیزی رو که گذشته نکن. وقتی چیزی از تو جدا شد، هرگز بازنمیگردد. چه حیف. صبح روز بعد با صدای زنگ در از خواب میپرم. طبقه بالاییها پایین نمیآیند و زنگ در هم دیوانهوار زده میشود. دم در که میروم دوتا پلیس میبینم یکیشان زن است و یکیشان مرد. تا در را باز میکنم، خانم پاش را تو میگذارد. صندل پوشیده است و جورابهایی کلفت. هرگز پایی به آن گندهای و زشتی ندیدهام. انگار میخواهند تمام دنیا را زیر خودشان له کنند. به دنبال پاش خودش هم میسُرد تو. صورتش هم دست کمی از پاهاش ندارد.
آقا پلیسه میگوید جریمهام هنوز پرداخت نشده و اهالی محل هم سخت از دست من شکایت دارند و آنها آمدهاند که مرا با خودشان ببرند به کلانتری. کاغذی هم نشانم میدهد. نگاهی به آن میاندازم، اما نمیخوانمش. زنک مرا به طرف اتاق خواب هل میدهد و از من خواهد خیلی زود لباسم را تنم کنم. اما من فقط به او خیره میشوم، زیرا هنوز فکر میکنم که خیلی زود بیدار شدهام. بعد از او میپرسم که چه لباسی را باید بپوشم. از من میپرسد که حتماً دیروز لباسی تنم بوده است. اینطور نیست ؟”
بعد میگوید: “مهم نیس. هر چه دلت میخواد بپوش!”
لباسهای زیر تمیزم را پیدا میکنم و جورابهایم را و کفشهایی که پاشنه دارند و شروع میکنم به شانه زدن موهایم. وقتی ناخن هایم را سوهان میزنم چون فکر میکنم برای رفتن به دادگاه زیادی بلندند زنک سخت عصبانی میشود.
-“میخوای بیدردسر همراه ما بیایی یا نه؟”
وقتی میبینم این طور است، همراهشان راه میافتم و میروم توی اتومبیل مینشینم که بیرون پارک شده است.
مدت زیادی در اتاقی که پر از پلیس است، مرا در انتظار مینشانند. توی این مدت آنها میآیند و میروند و تلفن میکنند و با صدای آهسته حرف میزنند. نوبتم که میرسد میروم تو. در اولین نظر متوجه میشوم که در اتاق دادگاه ، مردی با ابروهای درهم رفته و سیاه نشسته است. پایین دست کلانتر نشسته است. لباس سیاه و مرتبی تنش است و خیلی هم تو دل برو که راستش قادر نیستم نگاه از او بردارم. وقتی متوجه نگاهم میشود سگرمههایش بیشتر از قبل در هم میرود.
اول یکی از آن پلیسهای قبلی میآید تو که گزارش بدهد من نظم عمومی را به هم زدهام و بعد پیرمرد همسایه پیدایش میشود. طبق معمول قسم میخورد که جز حقیقت حرفی نزند. پس خدا کمکم کند. بعد میگوید که من در شب سر و صدا راه انداخته و کلمات رکیک بر زبان آوردهام و به شکل زنندهای رقصیدهام. میگوید وقتی آنها پرده های پنجره را میکشند چون زنش سخت ترسیده است، من به سمت پنجره سنگ میپرانم و شیشههای گرانبها و رنگی آن را میشکنم. گفت اگر سنگی به زنش میخورد، بدجورزخمی می شد. حالا هم از نظر عصبی وضعش خوب نیست و دکتر بالای سرش است. از ذهنم میگذرد:” آه خدای من. باور کن اگر میخواستم زنت را بزنم میزدم.”طرف میگوید:” هیچکس تحریکش نمیکرد.ابدا” و بعد خانمی که آن سوی کوچه مینشیند برای شهادت تو میآید و حرف های مرد را تصدیق میکند که او هم هیچ تحریکی از جانب کسی ندیده است و سوگند میخورد که آنها پنجرهها را بستند اما من همچنان فحش میدادم و حرفهای نامربوط میزدم و همه اینها را دیده و شنیده.
کلانتر آدم خوبی به نظر میرسد، با صدای آهسته اما من در این لحظه به همه این صداهای آهسته مظنون شدهام، ازم میپرسد چرا جریمه را نپرداختهام. میگویم آهی در بساط نداشته ام. میروم تو این فکر که نکند آنها میخواهند سر از کار آقای اسمیز در بیاورند. خیلی با دقت به حرفهایم گوش میدهند اما چیزی نمیتوانند از من در بیاورند. ازم میپرسد چند وقت است که آنجا می نشینم. میگویم من یادم نمیآید. به همین خاطر جواب شان را درست نمیدهم. بالاخره ازم میپرسد حرفی دارم بزنم یا نه، چون مجاز نیستم که مردم آزاری کنم.
از ذهنم میگذرد بگویم چون بی پولم درچشم شماها مردم آزار مینمایم. همین. میخواهم بگویم چگونه پس اندازم را دزدیدند و به همین خاطر وقتی زن صاحب خانه مطالبه اجاره کرد، پول نداشتم. میخواهم بگویم چگونه برای مدت زیادی زنک همسایه ول کنم نبود و او بود که وقت و بی وقت متلک بارم میکرد و حرفهای زشت میزد، اما چون زیر زیرکی کارش را میکرد، هیچ کسی صدایش را نمی شنید. به همین دلیل بود که من پنجرهشان را شکستم. اما با وجود این حاضرم تاوانش را بدهم. میخواهم بگویم همه آن کاری را که کرده ام آواز خواندن در باغ بوده است و میخواهم همه این ها را با صدای آهسته و متین بگویم، اما صدای خودم را میشنوم که بسیار بلند است و دستهایم را میبینم که از فرط عصبانیت توی هوا تکان میخورند
هیجان زیاده از حد بهدرد نمیخورد آنها باورم نمیکنند و من نمیتوانم حرفم را اینجوری تا آخر بزنم. ناچار ادامه نمیدهم. احساس میکنم که اشک روی گونه هایم سرازیر شده است. ثابتش کن این تنها حرفی است که از جانب آنها انتظار میرود. زیر لب با هم حرف میزنند، پچ پچ میکنند سر تکان میدهند و ابرو بالا میاندازند .
بعد دوباره در اتومبیل مینشینم با خانم پلیس که همان پلیس اولی نیست. خیلی شیک بدون یونیفورم. ازش میپرسم که مرا به کجا می برند. میگوید:” هولووی” HOLLOWAY ، فقط “هولووی” HOLLOWAY.
از ترس خودم را میچسبانم به او و دستش را میگیرم. اما خودش را کنار میکشد. دستش که سرد و صاف بود، از توی دستم میلغزد. چهرهاش مثل چهره چینیهاست. صاف مثل عروسک. از ذهنم میگذرد آخرین بارم باشد که از کسی تقاضایی میکنم. خدا به دادم برسد.
اتومبیل از خیابانهای کوچکی که چپ اندر قیچی دور و بر قلعه سیاه رنگی تاب میخورد، میگذرد و به آن نزدیک میشود.کامیونی راه عبور از دروازه قلعه را سد کرده است. با کنار رفتن آن، ما از دروازه میگذریم و من وارد زندان میشوم. اولش همراه با عدهای دیگر در صف میایستم تا کیف و خرت و پرت هایی را که با خودم آوردهام به زنی که مثل کارمندان اداره پست پشت میله هاست تحویل بدهم. دختری در جلو آن مشغول به تحویل دار و ندارش است. یک قوطی پودر قشنگی که به نظرم جنسش از طلاست. بعد تا بخواهی ماتیک و یک خورجین پر از اسکناس. زنک اسکناس ها را برمیدارد، اما قوطی پودر و ماتیکها را تحویلش میدهد و نیم لبخندی هم به دخترک میزند. من فقط دو پوند و شش پنی پول داشتم. زنک کیف پولم را برمیدارد، بعد قوطی پودرم را که خیلی ارزان است پرت میکند و همینطور شانه و دستمال جیبی ام را. انگار هر چیزی که توی کیفم است کثیف است. توی دلم میگویم، “اینجا هم. اینجا هم.” بعد به خودم دلداری میدهم: دختر چه توقعی داری. ها؟ همهشان از دم مثل همند!.
بعضی از آنچه را که بعدها رخ میدهد فراموش میکنم یا بهتر است به خاطر نیاورم. به نظر می رسد آنها میخواهند مرا بترسانند. اما موفق نمیشوند، زیرا حالا به هیچ چیز دیگر اهمیت نمیدهم. قلبم به سنگ تبدیل شده است و قادر به احساس چیزی نیستم.
میروم و همراه عدهای زن و دختر در بالای پلکان سنگی میایستم. وقتی پائین میرویم نرده های کوتاه پلکان نظرم را میگیرد با یک دست، خیلی راحت میتوانی از روی آن بپری و بعد راهی دراز در پایین، مفروش از سنگهای خاکستری که به نظر میرسد انتظار تو را میکشد. توی فکرم که خانم یونیفورم پوش یکباره از جا میجهد و بازوی مرا میچسبد: آه. نپر!
اما من فقط به نردههای کوتاه که نظرم را گرفته بود فکر میکردم و این چه ربطی به هشدار او پیدا میکند. نمیفهمم.
صف دراز دیگری منتظر دکتر است. صف به کندی جلو میرود و پاهایم سخت خسته شده است. دختر جلوی من خیلی جوان است. تمام وقت گریه میکند و میگوید،” میترسم. میترسم.” از این جهت خوش شانس است. زیرا من فکر نمیکنم دیگر هرگز گریه کنم. اشک هایم تمام خشک شده و سنگ شدهاند، نه تنها اشک بلکه بیشتر احساساتم. برای همین حوصلهام از دستش سر میرود و به او میگویم تمام کند، زیرا با این کار فقط آنها را خوشحال میکند. دختر از گریستن باز میایستد و به نقل داستان بلندی میپردازد. هنگام حرف زدن صدای او دور و دورتر میشود و من احساس میکنم دیگر نمیتوانم صورتش را به روشنی ببینم. و بعد، باز خودم هستم، نشسته در یک صندلی و یکی از زنان یونیفورم پوش که کلهام را با فشار در بین زانوهایم فرو میکند. اما بگذار فشار دهد دیگر همه چیز برایم بی اهمیت شده است.
مرا میاندازند توی بیمارستان، زیرا دکتر گفته است بیمارم. سلولی برای خودم دارم و همه چیز رو به راه است. جز این که هر کاری میکنم خواب نمیروم. به آن چیزهایی که به نظرشان باید اهمیت بدهم، اصلاٌ اهمیت نمیدهم. وقتی در را به رویم میبندند از ذهنم میگذرد در را روی من نبستهاید، در واقع در را روی تمام دیوثهای دنیا که آزاد هستند بستهاید.حالا دست هیچ کدام از این جاکش ها به من نمی رسد.
روزهای اول وقتی میبینم که در تمام طول شب مرا میپایند سخت اذیت میشوم. برای انجام این کار یک دریچه کوچک توی در باز کردهاند. اما من به آن و به لباس خوابی که به من میدهند عادت میکنم. لباسی که به من دادند کلفت است و به نظرم تمیز نمیآید. اما اینها برایم اهمیتی ندارد. مشکلم غذاست که به زور از گلویم پایین میرود. بخصوص هلیم. زن نگهبان به طنز می پرسد در اعتصاب غذایی؟ اما بعدها به نخوردنم عادت میکند. میبیند که بیشتر غذاها دست نخورده مانده است. اما هیچ نمیگوید.
روزی دختر نازی به بندمان میآید. با مقداری کتاب. دو کتاب به من میدهد، اما من حوصله خواندن این همه را ندارم بهعلاوه یکی از آنها درباره قتل است. دیگری درباره شبح. فکری میکنم درباره همانها هم این دو کتاب چیز زیادی به خوانندهاش نمیدهند.
من اصلا در طلب دانستن چیزی نیستم. هیچ چیز. همه آن چیزی که میخواهم این است که کاری به کارم نداشته باشند و کاملاً در سکوت و آرامش تنهایم بگذارند. پنجره سلول میله دار است اما نه چندان کوچک که نتوانم آن درخت کوچک و نازک را که از میان میله ها دیده میشد ببینم. درختی که دوست دارم تماشایش کنم
بعد از یک هفته تشخیص میدهند حالم خوب شده است و از بیمارستان مرخصم میکنند که پهلوی بقیه زندانیان بروم و در دور زدن در حیاط هم پایشان شوم. ما در یکی از حیاطهای قلعه قدم میزنیم. هوا خوب است و آسمان رنگ پریده و حیاط به طرز وحشتناکی غمناک. خورشید می افتد پشت دیوار و میمیرد. من از قدم زدن روی تپهای بلند خسته می شوم و خوشحالی ام وقتی است که راهپیمایی تمام میشود.
اجازه داریم با هم حرف بزنیم. یک روز زن مسنی سراغم میآید و تقاضا میکند ته چپقم را به او بدهم. از حرفش سر درنمیآورم. شروع میکند به غر و لند کردن. خیال میکنم قصد آزارم را دارد. زن دیگری اما برایم توضیح میدهد که منظورش ته سیگار است. میگویم سیگاری نیستم. اما پیرزن هنوز عصبانی است. وقت تو رفتن مرا چنان هُل میدهد که نزدیک است کلهپا شوم. آن روز وقتی به سلولم میروم و صدای بسته شدن در را میشنوم احساس خوشحالی میکنم. خوشحالم که از دست آدمهایی مثل آن زن خلاص شدهام. بعضی وقتها فکر میکنم افتادنم در این هلفدونی تنها به این دلیل بوده که دلم میخواست آواز بخوانم و بخندم. در سلولم تنها یک آینه بسیار کوچک هست که در آن خودم را کاملاً کس دیگری میبینم. آدمی کاملاً تازه و غریبه. به نظر آقای اسمیز میآمد که بسیار لاغر شدهام. اما اگر اینی را که توی آینه هست، ببیند چه میگوید. به این خاطر دیگر نمیخندم .
من ابداٌ آدم خیالبافی نیستم. هرچیز و هرکس به نظرم کوچک و دور میآید و این به واقع تنها مشکلی است که گرفتارش شدهام
دوبار دکتر برای معاینه ام میآید. نه او چیز زیادی میگوید، نه من حرفی میزنم. چون همیشه خدا یک زن یونیفورم پوش بین ما ایستاده است. سرخری که فکر میکند بدون حضور او چیزی در دنیا نباید پس و پیش شود. لب باز کنم میگوید: میبینی آقای دکتر باز هم سر دروغهایش باز شده.
خب با این اظهار لحیهها ترجیح میدهم خفه خون بگیرم. مطمئنم نمیتوانند سرم کلاه بگذارند. شاید این جا یا جای بدتری، ولی به هرحال روزی حالیشان میشود.
داریم گام زنان حیاط را دور میزنیم و دور میزنیم که آواز زنی را میشنوم. صدایی که از جایی نسبتاً مرتفع میآید. از میان یکی از همین پنجرههای میله دار. نخست باورم نمیشود: مگر ممکن است کسی اینجا آواز بخواند؟ آنجا در زندان نه کسی میل آوازخواندن دارد و نه میل به انجام هر کار دیگری. نه دلیلی برای آن وجود دارد و نه احساسی برای امیدواری. فکر میکنم خوابیدهام و دارم خواب میبینم. اما کاملاً بیدارم و میبینم بقیه هم دارند گوش میکنند. آن روز به جای پلیس پرستاری کنار ماست که میایستد و به پنجره خیره میشود.
صدا از گلوی آدمی سیگاری بیرون میزند.گاهی خش دار است، گویی آن دیوارهای تاریک خودشان دارند مینالند. زیرا آنها شاهد شوربختیهای زیادی بودهاند. خیلی زیاد. صدا خاموش نمیشود و در حیاط نمیمیرد. به نظرم میرسد، میتواند از سر دروازههای زندان به راحتی بگذرد و تا دوردست ها سفر کند و هیچ کس قادر نیست راه آن را سد کند. من کلمات آواز را نمیشنوم، فقط موسیقی آن را احساس میکنم. زن یک تکه از شعری را میخواند، بعد تکهای دیگر و بعد به طور ناگهانی از خواندن باز میایستد. همه دوباره قدم زدن شان را شروع میکنند و کسی با کسی سخن نمیگوید. وقتی توی بند میرویم از زنی که در جلوی من است میپرسم کی بود که آواز میخواند؟ میگوید،” اسم آواز او هولووی HOLLOWAY است.”
“چیزی ازش نمیدونی؟”
“کسی که اون را میخوند الان توی بند تنبیهی است. از آنجا داشت میخوند و داشت به دخترها امیدواری و شادی می داد و این که هرگز نخواهند مرد”.
بعد از این حرفها از هم جدا میشویم. من باید به بخش بیماران بروم و او به بخش دیگری. به همین خاطر نمیتوانیم بیش از این باهم حرف بزنیم.
وقتی به سلول برمیگردم اصلاٌ حال خوابیدن ندارم. همینطور در سلولم بالا و پایین میروم و فکر میکنم که”روزی این آواز را با ترومپت خواهم شنید و بی شک آن روز دیوارها فرو خواهند ریخت.”
به طرز دیوانه کنندهای آرزو میکنم ایکاش بیرون بودم. میخواهم پا شوم و در را بکوبم. زیرا حالا میدانم که میتواند چیزی اتفاق بیافتد و من نمیخواهم حالا که میتواند آن حادثه رخ دهد در اینجا باشم، در اتاقی در بسته و قفل شده و آن را نبینم. از آن به بعد سخت احساس گرسنگی میکنم هر چیزی که برایم میآورند میخورم. صبحها هم امانشان نمیدهم. از همان آشغالی هم که به اسم هلیم به خوردمان میدهند نمیگذرم. و بعد که دکتر برای معاینه میآید، میگویدحالم خیلی بهتر شده است. کمی از آنچه واقعا در آنجا رخ داده است برایش میگویم، نه خیلی زیاد. احتیاط میکنم. شگفت زده و تلخ نگاهی به من میکند. دم در انگشتش را به سویم تکان میدهد: “نبینم دیگه این جاها پیدات بشه. فهمیدی!”
غروب، همان زنکهی اونیفورم پوش به من گوید کارم درست شده است، اما از این بابت که از او پرس و جویی نمیکنم سخت توی ذوقش میخورد. صبح خیلی زود پیش از روشنایی طرف در را باز میکند و سرم داد میکشد که زودتر بجنبم. وقتی با هم از راهرو میگذریم دخترکی را که بهم کتاب داده بود، میبینم. همراه با دیگران در صف راهپیمایی روزانه دارد قدم میزند. بالا و پایین. بالا و پایین. بالا…
وقتی تقریباً چسبیده به شانهاش از بغلش میگذرم، متوجه میشوم صورتش بسیار خسته و رنگ پریده است. مسخره. از بیخ مسخره. این بالا و پایین رفتنها. و هر چیز و هر کار دیگری از این نوع. وقتی همان چندرغاز سکههایی را که موقع ورود از من گرفته بودند، تحویلم میدهند، یادم میآید که کیسه خرت و پرت هایم را در سلول جا گذاشتهام. تقاضا میکنم اگر اجازه میدهند برگردم و آن را بردارم. خدای من، باید در آن موقع آنجا بودی و قیافه پلیسه را میدیدی.
این بار، نه اتومبیل، بلکه یک وانت است که ما را میبرد. میتوانم از پنجره های آن بیرون را تماشا کنم. وقتی سومین بار ترمز میکند، من و یکی دیگر که دختر جوانی است از آن پیاده میشویم. جلوی ما ساختمانی است شبیه دادگاه کلانتری بخش که قبلاً آن را دیده بودم.
دوتاییمان تو یک اتاق فسقلی نشستهایم در انتظار آن که یکی پیدا شود. غیر از ما بنی بشری توی اتاق نیست. بعد از مدتی دختره میگوید:”هیچ معلومه این پفیوزها دارن چکار میکنن؟ من نمیخوام روزم را در این اتاق لعنتی بگذرانم.” از جا پا میشود و میرود سراغ زنگ در، و دستش را روی آن میگذارد. یک زنگ دراز و طولانی. وقتی به او نگاه میکنم، میگوید: “هیچ معلومه این ها کدوم گوری رفتن!”
چهره دخترک به سختی چوب است و میتواند حالتهای مختلفی به خود بگیرد. نمیتوانی آنها را از هم تمیز دهی. اما به هر حال کارش نتیجه میدهد. پلیسی پیداش میشود. خندان و سرحال. بعد ما می رویم به دادگاه. باز همان کلانتر و همان مرد اخموی نشسته در پایین پاش. وقتی میفهمم جریمه پرداخت شده است میپرسم کی آن را پرداخت کرده است که طرف میغرد: ساکت.
فکر میکنم من هرگز نصف آن چه را که دارد رخ میدهد نخواهم فهمید. اما آنها میگویند میتوانم بروم و من آن را میفهمم.
کلانتر میپرسد از آن خانهای که آن جا نشسته بودم، میروم؟ میگویم بله.
بعد باز خودم هستم در خیابان. بیرون، در همان هوای خوب با همان احساس که گویی دارم خواب میبینم.
وقتی به خانه میرسم دو مرد را در حال صحبت کردن توی باغ میبینم. در جلویی و در آپارتمان چهار طاق باز است. میروم تو، میبینم اتاق خواب کاملاً خالی است و جز نوری که از پنجره، چون کرکره اش را برداشته بودند، به درون میتابید هیچ چیز در آنجا دیده نمیشود. وقتی گیج و ویج به دنبال چمدان و لباس هایم که در کمد گذاشته بودم، میگردم، کسی در را میکوبد و بعد خانم پیرهی طبقه بالا همراه با خرت و پرت هایم که به دنبال میکشد تو میآید. کتم روی دستش آویزان است. میگوید وارد شدنم را به خانه دیده است.
میگوید: “خرت و پرتهات را برایت نگه داشتهام.”
تا میخواهم تشکری ازش کنم پشتش را به من میکند و جیم میشود. همه شان مثل هماند. به خودم میگویم، “زیاد به دل نگیر.” بعلاوه برایم مثل روز روشن است به او گفتهاند من آدم شروری هستم.
وقتی به آشپزخانه میروم، آن دو مرد را مشغول انداختن درخت بزرگ پشت خانه میبینم. میزنم بیرون. چون نمیخواهم بایستم و کارشان را تماشا کنم. در ایستگاه راهآهن وقتی منتظر قطار هستم زنی نگران حالم میشود:
“خسته به نظر میرسی. راه درازی آمدهای؟”
میخواهم بگویم که سفری دراز داشتهام. سفری که در آن خودم را گم کردهام.
اما میگویم: ” نه چیزیم نیس حالم کاملا خوبه. فقط از دست گرما کلافهام.”
او میگوید گرما هم او را کلافه کرده است. بعد تا رسیدن قطار درباره هوا حرف میزنیم من دیگر از آن ها وحشتی ندارم. بعد از آن همه بلا دیگر چه می خواهند سرم بیاورند؟ می دانم چه میگویند و نیز می دانم تمام چیزها مثل نظم ساعت پیش میرود.
اتاقکی نزدیک به ایستگاه ویکتوریا پیدا میکنم. شانس میآورم چون زن صاحبخانه فقط یک پوند پیشکی میخواهد. روز بعدش در آشپزخانه یک هتل خصوصی نزدیک به خانهام کاری پیدا میکنم. اما زیاد آنجا نمیمانم. خبر میشوم که فروشگاه بزرگی در بخش مخصوص کوتاه و بلند کردن لباس زنانه دنبال کسی میگردند. میروم آنجا و به دروغ میگویم که پیشتر در فروشگاه بزرگ و شیکی در نیویورک سابقه کار داشتهام. جسور و به خود متکی و با قیافهای معصومانه با آنها رو به رو میشوم. آنها زیاد سین جیمام نمیکنند. در آنجا با دختری به نام کلاریس دوست میشوم. دختری گندمگون و خیلی شیک. کارش طوری است که مشتری ها زیاد سرش می ریزند. برای همین تا چشم آنها را دور میبیند اداشان را در میآورد و به آنها میخندد. به او میگویم گناه آنها نیست که لباسها اندازه تنشان نیست. لباس شخصی در لندن به قیمت خون آدمیزاد است. بیچارهها مجبورند ۱۰ تا ۲۰ لباس را بپوشند و در بیاورند تا یکی اندازه تنشان پیدا کنند. کلاریس نه چندان دور از فروشگاه دو تا اتاق دارد. به تدریج مبلمان شان کرده است.. گاه گاهی شبهای شنبه مهمانی راه میاندازد. در یکی از آن مهمانیهاست که من آهنگ هولووی را با سوت میزنم. تمام که میشود، مردی سراغم میآید و خواهش میکند یکبار دیگر آن را برایش بزنم. باز آن را میزنم. چون مدتی است که دیگر ابدا آواز نمیخوانم.
میگوید: “چیز بدی نیست.”
کلاریس پیانوی کهنهای دارد که کسی به امانت نزدش گذاشته است. مرد مینشیند پشت آن و در موسیقی جاز هولووی را با پیانو مینوازد.
میگویم: “نه اصلاً به آن نمیخورد!”
همه یک صدا درمیآیند که او در این کار لنگه ندارد. زیاد به آن فکر نمیکنم، تا یک روز نامهای از او به دستم میرسد که آهنگی روی آن چیزی که من آن روز با سوت زده بودم، ساخته و فروخته است. از آنجا که من به او کمک کردهام بابت حقالزحمهام پنج پوند هم ضمیمه نامه کرده است. نامه را که میخوانم دلم میخواهد گریه کنم. زیرا آن آواز تنها چیزی بود که برایم مانده بود. من واقعاً به جایی تعلق ندارم و فکر میکنم با این چندرغازی هم که از کارم درمیآورم هرگز موفق نمیشوم چیزی که متعلق به خودم باشد بخرم. از اینها گذشته دلم هم نمیخواهد.
اما آن دختر وقتی آن آواز را میخواند، آوازش برای من بود. فقط برای من میخواند، چون من آنجا بودم. زیرا لازم بود که آنجا باشم. لازم بود آنجا باشم و آن را بشنوم. این آن چیزی بود که من میفهمم.
پس بگذار هرطور که دلشان میخواهد آن را بزنند و بخوانند. آهنگ آنها برای من یک چیزی میشود مثل همه آهنگهای دیگر. مثل همه آوازها. آوازهایی که چیزی از من در آن ها نیست.
اما بعد به خودم میگویم این فکرهای احمقانه را کنار بگذار. حتی اگر آن را با ترامپت هم بزنند و یا حتی اگر آن را همان جوری بزنند که من میخواهم، هرگز دیواری به این زودی فرو نمیریزد، “پس بگذار آن را جاز بنامند.” بگذار آن را غلط بزنند، از آن آوازی که من شنیدهام چیزی کم نمیشود.
میزنم بیرون و با آن پول یک لباس صورتی رنگ برای خودم میخرم.
دوسیه: