الهه هدایتی: پروا

اسم من، پروا بود و فامیلی‌ام قربانی. کلاس‌چهارم بودم که در یک باغِ گیلاس در بوجان، کشته‌شدم. آخرسر هم کسی جسدم را پیدانکرد. امشب که قاتلم، در خانه‌اش مُرد، دلم می‌خواهد بگویم چظور کشته شدم. آن‌موقع‌ها، لواسان مثلِ الآن شلوغ نشده بود. مدرسه‌ی ما پایین امامزاده محمّد بوجان بود. وقت‌هایی که یک‌عالمه باران می‌بارید و رودخانه پر آب می‌شد، مدرسه رفتنمان سخت می‌شد. چهارده‌ دانش‌آموز بودیم؛ پنج‌ دختر، بقیه‌ پسر. خانه‌ی بیشتر بچه‌ها توی بوجان بود. دو نفر از ناصرآباد و یک نفر از کُردیان می‌آمد. روزی که کشته‌شدم، امتحان‌ دیکته داشتیم. آقای میرابوطالبی، معلم‌مان، اول به کلاس‌اولی‌ها، بعد دومی‌ها و سومی‌ها دیکته گفت. فقط من کلاس‌چهارمی بودم. آقامعلم، دیکته‌ی من را هم گفت. رفت بالاسر کلاس‌پنجمی‎‌‌ها. خانه‌اش نزدیک مدرسه بود، ته کوچه‌ی آب‌انبار. با دوچرخه می‌آمد مدرسه. دوچرخه‌اش را بیرون مدرسه، بغل درخت گردو می‌گذاشت. روزی چندبار به ما می‌گفت: «مواظبِ رودخانه باشید… از روی پل که رد می‌شید دست همدیگه رو ول نکنید… با غریبه‌ها حرف نزنید. شب‌ها قبل خواب، چهارقُل بخوانید. به پریز برق دست نزنید.»

هرکدام از بچه‌ها که مامانش بی‌سواد بودند، بعدازظهرها می‌رفت خانه‌ی آقامعلم. زنش به او دیکته می‌گفت. مشق‌هاش را نگاه می‌کرد. تخم مرغ و کشک و گردو براش می‌برد. آن‌ها بچه نداشتند. باباابراهیم من بی‌سواد بود. مامانم مشق‌هایم را نگاه می‌کرد. چندوقت بود بی‌حوصله شده بود. قرار بود مامان‌خدیج، چندوقت دیگر، برام یک خواهر یا برادر بیاورد.

صبح که از خانه آمدم بیرون، مامانم حالش خوب نبود. به پهلو، درازکشیده بود روی زمین. ناله‌ می‌کرد. باباابراهیم، من را با موتور رساند دم مدرسه. از روی موتور خم شد. لُپم را بوسید و گفت: «مامان‌خدیجت حالش خوب نیست. باید ببرمش درمونگاه لواسون. امتحانت رو دادی، زود برگرد خونه.»

دیکته را نوشتم. برگه را دادم. آقامعلم حوصله نداشت. آخر ماه‌رمضان بود. روزه بود. خداحافظی کردم. کیف چرمی حنایی‌رنگم که باباابراهیم از شاه‌عبدالعظیم برام سوغاتی خریده بود، برداشتم. حالا که به آن روز فکر می‌کنم، قشنگ یادم می‌آید. رفتم طرف خانه. تا صبح باران باریده و رودخانه پر شده بود. سنگ‌های کف رودخانه به‌هم ‌می‌خوردند. آب، کف‌ می‌کرد و سفید می‌شد. زمین کنار رودخانه، گِل شده‌ بود. فصلِ گیلاس بود. گیلاس‌چین‌های باغ ما با هم کُردی حرف‌ می‌زدند. مامانم اجازه نمی‌داد توی باغ، بازی کنم. ما توی باغ سرهنگ زندگی‌ می‌‌‌کردیم. سرهنگ نصیری و زنش سه‌ سال آخر جنگ را در باغ زندگی‌کردند. از سال قبل که جنگ تمام شده بود فقط پنجشنبه‌ جمعه‌های تابستان می‌آمدند باغ. باباابراهیم درخت‌ها وگل‌های باغ را آب می‌داد. استخر را تمیز می‌کرد. کنارِ رودخانهِ پرآب ایستادم. مقنعه‌ام را درآوردم. مامان با نخ و سوزن رویَش اسمم را نوشته بود. کش مقنعه را انداختم دور گردنم. مامان‌خدیج، شب قبلش، موهام را دوطرفِ سرم بافته بود. پایین هر لنگه گیسم کش صورتی بسته بود. تخته اَلواری که روزقبل بچه‌ها گذاشته بودند و از رویَش می‌رفتند آن‌طرف رود، آب برده بود. پاچه‌های شلوارم را کردم توی جوراب‌های سفید تورتوری.

بندهای کیف حنایی‌ام را انداختم روی شانه‌هام. پام را روی سنگ بزرگی گذاشتم که نصفش بیرون آب بود. پام سُرخورد. کفش و جوراب‌هام خیس شد. خواستم برگردم مدرسه و با بچه‌ها بروم. کسی صدازد: «آی دختره!»

آن طرفِ رودخانه، کمی بالاتر از جایی که ایستاده بودم، آقای گُرجی صدایم می‌کرد. باغش چندباغ پایین‌تر از مالِ ما بود. سقف خانه‌اش شیروانی بود. فکر کنم هم‌سن و سالِ آقابزرگ بود. آقای گرجی زن و بچه نداشت. سلام کردم. سرم را انداختم پایین. با روی پای چپم، پشت ساق پای راستم را خاراندم.

«می‌خوای بیارمت این‌وَر؟»

مجبور بود صدایش را بالا ببرد. صدای رودخانه و سنگ‌ها نمی‌گذاشت صداش را خوب بشنوم. او غریبه نبود، عجیب‌غریب بود. تنها مردی بود که دیده بودم نه ریش داشت و نه سیبیل. با آن عینک دورفلزی ته استکانی‌اش. شکم بزرگش، شبیه شکم گربه‌نره بود.

«بیا بالاتر… من رَدِت می‌کنم.»

به طرف بالای رودخانه راه افتادیم، من این‌بر، آقای گرجی آن‌بر. صدقدم بالاتر، از روی تخته‌سنگ‌های کف رودخانه رد شد. آمد این‌بر. چکمه‌های پلاستیکی‌ مشکی‌اش نمی‌گذاشت پاهاش خیس شود. دستش را کشید روی سرم. کف دست‌هاش مثل کفگیر پلو، پهن و سفت و زبر بود.

«به به! چه دختر نازی!»

سرم را انداختم پایین. یک قدم آمد جلو و روبه‌روم ایستاد.

«باید بغلت کنم خیس نشی.»

خم شد. یک دستش را زیر دو زانوم و دست دیگرش را زیر کمرم گرفت. بلندم کرد. خیلی خجالت کشیدم. مثل همان روز که با مامان رفته بودیم تجریش. مامان می‌خواست لباس‌زیر بخرد. فروشنده گفت: «برای خانم‌کوچولو هم کم‌کم باید بخرید.»

سرم را انداختم پایین. از روی سه تخته‌سنگ رد شدیم. آن‌بر رودخانه، من را گذاشت زمین. کف کفش‌هام حسابی گِلی شده بود. اگر مامان‌خدیج می‌دید، دعوام می‌کرد که چرا عین بچه‌ی آدم نمی‌توانم بروم که گِلی نشوم؟ کِش مقنعه‌ام را از دورگردنم برداشتم و سرم کردم و گفتم: «ممنونم، آقای گرجی.»

نفس‌نفس می‌زد. گفت: «میایی بریم باغ من، ماهی‌های توی حوض و قناری‌ها رو ببینی؟»

«نمی‌تونم. مامانم رفته درمونگاه لواسون. الآن بیاد دعوام می‌کنه بی‌اجازه‌ش برم جایی.»

دستم را گرفت. کشید سمتِ خودش و گفت: «بیا. بابات خودش گفت بیای پیشم تا برگردند.»

قد بلندی نداشت. کنارش که ایستاده بودم، بالای سرم کنار شانه‌اش بود. دستم را گرفت توی دست‌های زبر و گنده‌اش و گفت: «کاری‌ات ندارم.»

سرم را انداختم پایین. عقب‌تر از او راه افتادم. مامانم از آقای گرجی خیلی بدش می‌آمد. باغش کمی بالاتر از رود بود. همیشه درش با زنجیر و قفل طلایی‌رنگی بسته بود. یک پاترول مشکی داشت. کم با آن بیرون می‌رفت. هیچ‌کس نمی‌دانست کجا. همیشه پاترول، از لای نرده‌های آهنی باغ، معلوم بود. خورشید را از زیر ابرهای سیاه نمی‌شد دید. رسیدیم دمِ در. از جیبش یک دسته‌کلید بزرگ درآورد. یک‌عالمه کلید بزرگ و کوچک به آن آویزان بود. این‌بر و آن‌بر را نگاه کرد. قفل را بازکرد. یک‌دفعه آسمان رعد و برق زد. داشتم ناخن‌هام را می‌جویدم. زنجیر را از میان میله‌ها بیرون آورد. در میله‌ای را بازکرد. سگ بزرگ قهوه‌ای که با زنجیر به درخت بسته شده بود، واق‌واق‌کرد. خیلی بزرگ‌تر از سگِ خودمان بود. سگِ ما وقتی ببینید من یا مامان یا بابا هستیم به هیچ‌کس واق‌واق نمی‌کند. دستم را ول نمی‌کرد. به طرف ته باغ رفتیم. استخر بزرگی وسط باغ بود. آبش از لجن سیاه شده بود. روی آب، خزه بسته بود. دو طرف استخر، درخت گیلاس کاشته بودند. شاخه‌هاشان از بس بار داشت تاشده بود. تا برسیم دم خانه‌اش چند دفعه دیگر هم رعدوبرق زد. الآن دارد یادم می‌آید. از کنار استخر که رد شدیم، دوتا کلاغ از روی درخت پرواز کردند. تا پله‌های چوبی رفتیم. هنوز صدای واق‌واق می‌آمد. دستم را ول کرد و دوباره دسته‌کلیدش را بیرون آورد. یک کلید بزرگ و طلایی را با دندان گرفت. با شست دست چپش روکش قفل را کنار زد و کلید را فرو کرد توی قفل.

«اسمت چیه حالا؟»
«پروا»

با پا، در ریلی نرده‌ای را هُل داد عقب. دوباره دستم را محکم گرفت و فریاد کشید: «کفش‌هات رو درآر. بجنب.»

دولا شد و به زور کفش‌هایم را کشید از پام. ساعت دیواری دوازده‌بار زنگ زد. قلبم تندتند می‌زد. آکواریوم کنار هال، پر از ماهی‌های مشکی بود. خانه‌ بوی نم می‌داد. انگار تازه زمین را شسته باشند. زمین خشک بود. خم شد. بغلم کرد اما نه مثل دفعه‌ی قبلی. این دفعه دو دستش را دور کمرم گره زد. یکدفعه از زمین بلندم کرد. جیغ کشیدم: «آقای گرجی! شما به‌من نامحرمید. بابام بفمهه خیلی ناراحت می‌شه.»

پاهام را توی هوا تکان می‌دادم و جیغ می‌زدم: «نمی‌خوااام… مامانم برگرده، ببینه نیستم، ناراحت می‌شه.»

محکم چسبانده بودم به خودش.

«ای بابا! یه ذره بچه چقد تقلّا می‌کنه! گفتم بابات به من گفت بیارمت پیش خودم.»

«دروغ می‌گی! ولم کن به بابام می‌گم بره کلانتری‌ها. تو بچه‌دزدی!… ولم کن.»

بالای پله‌ها دو اتاق بود. من را بُرد توی اتاق دست راستی. بالا بیشتر بوی نم می‌آمد. با دست‌های پهنش، زیر بغل‌هام را گرفت و خوابانیدم روی تختخواب یکنفره‌ی چوبی. فنرهای تشک خوشخواب روی تخت، کمرم را فشارداد. بالگد زدم تو صورتش و عینکش از چشمش افتاد. نشست روی زمین و عینکش را دوباره زد به چشمش. شیشه‌ی سمت راستش تَرَک خورده بود. بلند شدم که فرار کنم. باکف دودستش شانه‌هام را نگه داشت. روی بندهای انگشتش موهای کلفت مشکی بود. مجبورم کرد بخوابم روی تخت. داشتم جیغ می‌کشیدم. مشت و لگد می‎‌پراندم. «مردیکه دست نزن به من.»

قشنگ یادم می‌آید که قلبم تندتر از قلب کفترهایی می‌زد که باباابراهیم توی قفس ته باغمان نگهشان می‌داشت. وقتی هرکدامشان را با دست می‌گرفتی، قلبش زیر انگشت‌هات این‌قدر تندمی‌زد که نمی‌‍‌شد تاپ‌تاپش را بشماری. پایین مانتوم را کشید. دکمه‌های پرچی، تق‌تق کرد و باز شد. مقنعه را از سرم کَند. کِش مقنعه‌ گیرکرد به گوشم و گوشواره‌ و موهام را کند. از گوشم خون آمد روی ملحفه‌ی خاکستری. جیغ کشیدم.

«دِ آروم بگیر… ولدِ چموش!»

کیف حنایی‌ام را برداشت و پرت کرد کنار تخت. شروع کرد به بوس‌کردن سر و صورتم. زدم زیر گریه.
«آقای… گرجی… تو رو خّدا!… اذیتم نکن… من… بایدبرم… مامانم… به خّدا گناه می‌کنی…»

با کف دست‌های زبرش، روی دهان و جلوِ سوراخ‌های بینی‌ام را گرفت. مچ دستش را گازگرفتم. تا جایی که توانستم فشار دادم. دندان نیشم که لق بود کنده‌شد و افتاد توی دهانم بین لب پایینی و لثه. از لثه‌ام خون زد بیرون. یادم است که دستش را کشید عقب و درهوا تکان‌تکان داد. تُف‌کردم بیرون. سرفه‌ام گرفته‌ بود. دوباره دستش را گذاشت روی صورتم. تا جایی که جان داشتم لگد زدم. شروع کرد به باز کردن کمربندش. داشت سَگَک آن را از توی سوراخش بیرون می‌آورد. زیپ شلوارش را باز کرد. چشمم را بستم. می‌خواستم نفسم را بدهم بیرون اما جلوِ بینی و دهانم را گرفته بود. چشم‌هام را بستم. بی‎‌حال شده بودم. قفسه سینه‌ام می‌سوخت. سرشیر و چای‌شیرین که صبح خورده بودم از معده‌ام آمد بالا. گَلوم سوخت. خواستم فریاد بکشم. مثل کسی که دارد زیرآب فریاد می‌کشد. اما با دست جلوِ سوراخ‎‌های بینی و دهانم را گرفته بود. چای‌شیرین و سرشیر باز برگشت به شکمم. این‌قدر دهانم را فشار داد که دندانِ شیری‌ افتاد ته گلوم. قورتش دادم. دلم می‌خواست انگشت‌هاش را گاز بگیرم. رَدّ اشک‌هام روی ‌صورتم می‌سوخت. هنوز حسش می‌کنم. اشکم مثل اشک شمع، داغ بود. جلوِ بینی و دهانم را ول کرد. چشم‌هام را بازکردم، با همان یک دست، شلوارش را درآورده بود. و عینکش را هم به چشمش زده بود. پاهای چاقش خیلی سیاه و پرمو بود. چشم‌هام را بستم. بی‌جان‌تر از آن شده‌ بودم که جیغ بکشم یا حتی پلک‌هام را بالا نگه دارم. می‌دانستم می‌خواهد کار خیلی‌خیلی بدی با من کُند که نمی‌فهمیدم چیست! با خودم گفتم لابد همانجور که آقا معلم می‌گفت، می‌خواهد کلیه‌ام را بفروشد. یا گوشواره‌هام را درآورد برای خودش. اما چاقو دستش نبود. به گوشواره‌هام هم دست نزد. بلندم کرد. سعی کرد به زور مانتو مدرسه و پیراهنم را از تنم درآورد. خودش را انداخت رویَم و تا خواستم جیغ بکشم، باز دستش را روی دهانم گذاشت. یک کمی به قول خودش تقلا کردم و بعد سرم گیج رفت. نشد نفس بکشم. مثل بادکنکی که یک‌دفعه بادش خالی ‌شود، بدنم خالی شد. انگار دو اُتوی خیلی داغ چسبید کف پاهام. بعد، از نوک شست‌های پام چیزی بیرون رفت. مثل بادکنکی که دستت را گرفته باشی جلوِ دهانه‌اش و بادش با سروصدا بیرون بزند. دیگر چیزی نفهمیدم تا آن‌که قلبم کامل از تپیدن ایستاد. شلوارش را پوشید. نفس‌‌نفس می‌زد. باز رعدوبرق ‌زد. نشست لب تخت. وقتی فهمید که نفس نمی‌کشم، اولش ترسید. چند بار محکم زد روی گونه‌ام.

«بچه. آی دختر. پاشو.»

دستپاچه بود. رفت از توی کمد، یک آینه‌ی گرد آورد که قابِ پلاستیکیِ قرمز داشت. گرفتش جلوِ بینی‌ام. مطمئن شد که مُرده‌م. با کف دو دستش زد روی سر کچلش.

«بدبخت شدم. کشتمش.»

مچ پاهام را با دودستش گرفت. با سختی بلندم کرد و روی شانه‌اش گذاشت. داد زدم: «من رو کجا می‌بری؟»

نمی‌شنید. توی راهرو، بدنم را گذاشت زمین. رفت اتاق بغلی. با یک پتوی قهوه‌ای و زرد که رویَش عکس بَبر بود، برگشت. کیفم را انداخته بود روی شانه‌اش. از بیرون صدای رعدوبرق می‌آمد. هول‌هولکی، پتو را پهن کرد کف راهرو. بلندم کرد و گذاشت روی پتو. نفس‌نفس می‌زد. با پتو بلندم کرد و برد باغ. باران می‌بارید. در ماشین را باز کرد و بدنم را گذاشت کف ماشین. سَرم خورد به کنار لاستیک صندلی راننده. کیف حنایی را هم پرت کرد توِ ماشین. رفت و در ویلا را قفل کرد و برگشت. سگ قهوه‌ای داشت با آخرین نفس، واق‌واق‌می‌کرد.

ماشین را از باغ بیرون آورد. جاده‌ی بوجان به کُند عُلیا را مِه غلیظی پوشانده‌بود. جای چرخ ماشینش با آب باران پر می‌شد. شیشه‌های ماشین، پُر از گِل و لجن شده‌بود. مُدام آینه جلو را نگاه می‌کرد. به سه‌راهی کُندعُلیا و سُفلی رسیدیم. مامان و بابام با موتور از کنارمان رد شدند. از بارانی مُشمعی باباابراهیم گِل وآب می‌چکید. مامان‌خدیج، کجکی روی موتور نشسته بود. چادرمشکی‌اش رو سرش، خیس خیس شده بود. داشتند از درمانگاه برمی‌گشتند. توی مه غلیظ اصلاً چراغ ‌جلوِ موتور بابا نور نداشت. جیغ کشیدم:
«مااامااان! من این‌جام. این مردیکه من رو کشته!»

نه آقای گرجی صدای من را می‌شنید و نه مامان و بابا. بدنم را می‌دیدم که کفِ ماشین افتاده و وقتی ماشین، توی چاله‌ای می‌افتاد یا روی دست‌انداز، بدنم، بالاو پایین می‌افتاد. هرچه به طرف لواسان می‌رفتیم، مِه غلیظ‌تر می‌شد. از روی پل آهنیِ رودخانه جاجرود رد شدیم. رودخانه گل‌آلود بود. از بغل پادگان لشگرک رد شدیم. پیچید سمت جاده تِلوُ. باران بند آمده بود و زمین‌ هنوز خیس بود. جاده تلو را بار اول بود که می‌دیدم. همیشه وقتی از کنارش رد می‌شدیم باباابراهیم می‌گفت: «این جاده خطرناکه. جن داره!»

و مامان بسم‌الله می‌گفت. چهارقُل می‌خواند. فوت می‌کرد به من و بابا. من و بابا می‌خندیدیم. چند دقیقه در جاده‌تلو به سمت تهران رفتیم. جاده خاکی، گِل شده بود. پاترول هم به سختی در آن حرکت می‌کرد. بالاخره کنار یک تپه خاکی نگه داشت. بالای تپه، چند علامت فلزی توِ زمین بود که مثل به‌علاوه بودند. سیاه بودند. خط پایینشان کمی بلندتر بود.

وقتی مطمئن شد از دوطرف جاده هیچ ماشینی نمی‌آید، جنازه‌ام را با پتو بیرون آورد. بغل تپه، درّهای کم عمق بود که آن‌موقع سال پر بود از علف‌های بلند سبز. ایستاد لب درّه. جنازه‌ام را با پتو هُل داد پایین. جنازه‌ا‌‌م با پتو دورش، بعد از چند بار قل خوردن به سنگی گیر کرد. تهِ درّه ایستاد. بعد کیف حنایی‌ام را پرت کرد پایین درّه. هولکی سوار پاترول شد و برگشت طرف لواسان.

یک‌کم بعد یک کامیونِ حمل گازوییل از جادّه تلو رد شد. اگر می‌ایستاد کنار جاده، جنازه‌ام را می‌دید که به تخته سنگی، ته درّه، گیر‌کرده‌بود. داد‌زدم: «بیایید من این‌جام.»
راننده‌کامیون داشت آهنگِ خانوم‌گل آی خانوم‌گل گوش می‌داد.
سه شب بعدش، بارندگی خیلی زیاد شد و سد لتیان شکست. زمین‌های اطراف سد را آب گرفت. بدن من هم سه‌چهار روزی که آب منطقه را گرفته‌ بود، غوطه‌ور بود. ده روز بعد که زمین‌ها از زیر آب درآمد، جسدم که دیگر شکل درست‌وحسابی هم نداشت، به یک سیل بند آهنی گیرکرد. همان‌جا ماند و ذره‌ذره از بین رفت.

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی