امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز اول

آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمی‌گردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطن‌اش.

آدم، راوی رمان «آورگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی می‌کند. مراد، دوست سالیان او  در بستر مرگ است. این خبر که به آدم می‌رسد تصمیم می‌گیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سال‌ها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آن‌ها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطن‌اش. این رمان به شکل داستان دنباله‌دار در «بانگ» منتشر می‌شود. نخستین بخش آن را می‌خوانید:

امین معلوف، نویسنده لبنانی. کاری از همایون فاتح

هرچه که با خشونت سر و کار داشته باشد، در هر شکلی به وضع ناگوارتری فرو می‌افتد. زدن و خوردن به یک اندازه ننگین است.

سیمونه ویل (۱۹۰۹-۱۹۴۳)

دو روز پیش از آن روی‌داد ناگوار، آدم در دفتر یادداشت روزانه‌اش نوشت که نام کوچک من اشاره دارد به آغاز بشریت، اما من از گروه انسان‌هایی هستم که رو به انقراض است.

هرگز نفهمیدم چرا پدر و مادرم این نام بر من گذاشتند. در وطن خودم کم هستند افرادی با این نام و در خانواده‌ی خودم، کسی پیش‌تر این نام را نداشته است. یک بار از پدرم پرسیدم و خیلی راحت جواب داد:’او جد همه‌ی ماست’ انگار خودم این را نمی‌دانستم. ده سال‌ام بود و به این پاسخ رضایت دادم. شاید وقتی هنوز زنده بود، باید ازش می‌پرسیدم که آیا منظور خاصی از سر آرمان‌خواهی برای این انتخاب داشته یا نه.

فکر کنم چنین باشد. به نظر او من از پایه‌گذاران بودم. حالا، در چهل و هفت سالگی، باید اعتراف کنم که رسالت‌ام را به انجام نرسانده‌ام. من نخستین کس از یک نسل نیستم، آخرین اما خواهم بود؛ آخرین نفر از خانواده، نگه‌بان همه‌ی اندوه‌، حسرت و هرچیزی که شرم‌ داشتند از آن. وظیفه‌ی وحشت‌ناک بازشناختن چهره‌ی آنانی را دارم که دوست‌شان می‌داشته‌ام و سر تکان دادن به تایید تا ملافه دوباره کشیده شود بر چهره‌شان. […]

من آنی‌ام که باید چراغ را خاموش کند. وقتی هم نوبت خودم برسد، چون درخت ِ خشکیده‌ای خواهم افتاد، بی‌آن‌که سر خم کرده باشم، و به هرکسی که گوش شنوا دارد خواهم گفت:’حق با من است، تاریخ پایان خوشایند ندارد!’

فریاد مغرور ِ محال را مدام در سرم دارم. این می‌تواند انگیزه‌ای باشد برای سفر ِ زیارتی ِ بی‌هوده‌ای که ده روز به آن مشغول‌ام.

آوارگان، امین معلوف به ترجمه کوشیار پارسی. طرح: کاری از همایون فاتح

در بازگشت به وطن ِ انباشته از اندوه‌ فکر کردم شاید بتوانم سرنخی از گذشته‌ی خود و خانواده‌ام را نجات دهم. اما انتظار زیادی ندارم دیگر. وقتی بخواهی جلوی سیل را بگیری، این خطر هست که شدیدتر بشود… با این‌همه پشیمان نیستم از پا به راه گذاشتن. شاید هر شب از نو بفهمم چرا زادگاه‌ام را ترک کردم، اما هر صبح نیز پی خواهم برد چرا هرگز خودم را رها نکردم از آن. با شادی بسیار در میانه‌ی امواج، چند جزیره از شرافت ِ سرزمین شام و ظرافت ِ عشق بازیافته‌ام. و این، در حال حاضر، به من عشق نوین به زندگی می‌بخشد، دلیل تازه برای ستیز، و شاید حتا اندکی امید.

و در درازمدت؟

در درازمدت، همه‌ی فرزندان ِ آدم و حوا، نفرینی‌اند.

روز نخست

۱

آن پنج‌شنبه شب که آدم به خواب رفت، هیچ فکرش را هم نمی‌کرد که روز بعد، از پس ِ سال‌ها جدایی ِ داوطلبانه، سوی زادگاه‌اش پرواز خواهد کرد. سوی کسی که هرگز نمی‌خواست کلامی با او بگوید.

اما همسر مراد کلماتی یافته بود که هیچ مقاومتی در برابرش ممکن نبود:’دوست تو در بستر مرگ است. دوست دارد تو را ببیند.’

ساعت پنج تلفن زنگ زد. آدم به شکل غریزی گوشی را برداشت، یکی از دکمه‌های روشن را فشار داد و گفت:’نه، جدی، خواب نبودم’، یا دروغی از این دست.

زن از آن سو گفت:’گوشی رو می‌دم به خودش.’

باید نفس در سینه حبس می‌کرد تا بتواند صدای مرد ِ در احتضار را بشنود. حتا زمانی که کلمات را بدون شنیدن باید بیشتر حدس می‌زد. صدای آن سو مثل صدای برخاستن شدن غبار بود. آدم چند بار گفت ‘البته’ و ‘می‌فهمم’، بی آن‌که چیزی بفهمد یا اطمینان داشته باشد که درست شنیده. وقتی صدای آن‌سو ساکت شد، نرم پاسخ داد ‘به امید دیدار’؛ و بعد اندکی به گوش ایستاد تا مطمئن شود که همسر دوست‌اش گوشی را نگرفته و خود گوشی را گذاشت.

بعد غلتید سوی دولورس، دوست دخترش که چراغ را روشن کرده و به دیوار تکیه داده بود. به نظر می‌رسید در حال سنجیدن بله و نه باشد، اما تصمیم را گرفته بود.

‘دوست‌ات افتاده تو بستر مرگ و سراغ تو رو می‌گیره، حالا دیگه وقت تردید نیست، باید بری.’

‘دوست من؟ یعنی چه دوست من؟ بیست ساله با هم یک کلام حرف نزدیم!’

در طول همه‌ی سال‌ها، هربار که کسی از مراد نام برده و یا پرسیده بود او را می‌شناسد یا نه، محکم جواب داده بود:’او دوست زمان قدیم بوده است!’ هم‌صحبت اغلب فکر می‌کرد منظورش ‘دوست قدیمی’ است. اما آدم کلمات‌اش را سنجیده انتخاب می‌کرد. او و مراد دوست بودند زمانی و دیگر نه. از نگاه او ‘دوست زمان قدیم’ گزیده‌ترین کلمات بود.

این کلمات را که در حضور دولورس بیان می‌کرد، نقش لبخند ِ دلسوزانه‌ای بر لبان‌اش می‌دید. اما آن صبح لبخند نزد.

‘اگر فردا با خواهرم دعوام بشه، می‌شه خواهر زمان قدیم من؟ و برادرم هم برادر زمان قدیم؟’

‘خانواده فرق می‌کنه، اون‌وقت انتخابی نداری…’  

در این حالت هم انتخابی نداری. دوست دوران جوانی مثل برادره. می‌تونی پشیمان باشی که او را انتخاب کرده‌ای، اما نمی‌تونی پس بزنی.’

آدم می‌توانست خیلی دقیق براش بگوید که پیوند خونی از جنس دیگر است، اما این احساس را داشت که پا بر زمین لغزنده گذاشته است. میان خودش و دوست دخترش هم پیوند خونی نبود. پس معنی‌ش این بود که روزی می‌توانستند از هم بیگانه شوند، با همه‌ی نزدیکی که اکنون داشتند؟ و اگر یکی افتاده در بستر مرگ صدا می‌کرد، آن دیگری می‌توانست بی‌اعتنا بماند؟ حرف به میان کشیدن از این امکان می‌توانست بی‌احترامی باشد. سکوت گزید.

هیچ حوصله‌ی جر و بحث نداشت. دیر یا زود باید جا می‌زد. دلیل کافی داشت برای دل‌خور بودن از مراد، انکار دوستی‌ش با او و یا حتا ‘پس زدن’، بی هیچ توجه به نظر دوست دخترش، اما همه‌ی این دلیل‌ها به زمان نزدیکی مرگ، بی‌معنی می‌نمود. اگر به دیدار دوست قدیمی رو به مرگ نمی‌رفت، تا دم ِ آخر دچار پشیمانی می‌بود.

پس زنگ زد به آژانس مسافرتی تا بلیت بگیرد برای نخستین پرواز – در همان روز، بعد از ظهر، ساعت پنج و نیم و ساعت ده و نیم شب هم برسد. زودتر از این نمی‌توانست.  

۲

برخی به زمان نوشتن می‌توانند فکر کنند. آدم نیز چنین بود. این را هم امتیاز می‌دید و هم نقص.

تا زمانی که دست‌هاش بی‌کار بود، جان‌اش بی هدف پرسه می‌زد، ناتوان از مهار زدن به ایده‌ها یا ثبت دلیل‌ها. باید می‌نوشت تا به فکر نظم بدهد. فکر کردن براش کار ِ دست و بازو بود.

سلول‌های رشته ‌اعصاب را در سرانگشتان‌ داشت. این خوش‌بختانه قابل جا به جایی بود. بی هیچ مشکل از خودنویس می‌رفت روی صفحه کلید، از کاغذ به صفحه تصویر. برای همین همیشه دفتر ضخیمی با جلد نرم در جیب داشت، و در کیف‌اش هم یک لپ‌تاپ. بسته به جایی که بود و چیزی که می‌خواست بنویسد، یکی از آن‌ها را بیرون می‌کشید.

آن روز، در آغاز سفر، دفتر گزیده شد. از جیب بیرون آورد، نخستین صفحه‌ی خالی را جست و لپ‌تاپ را زمانی بست که نور خاموش شد.

                                                                                   جمعه ۲۰ آوریل

از لحظه‌ی برخاستن دارم خودم را آماده می‌کنم برای آن‌چه به انتظارم نشسته. دارم فکر می‌کنم مراد چه دارد بگوید تا حق به جانب جلوه کند و من باید چه پاسخ بدهم که در حال عادی می‌توانستم بگویم و حالا در این شرایط چه‌گونه بگویم؛ چه‌گونه می‌توانم دقت کنم تا آرام باشم بی آن‌که زیاد دروغ بگویم؛ چه‌گونه می‌توانم دل‌داری‌ش بدهم بی‌که نظر خودم را عوض کرده باشم.

مطمئن نیستم از این‌که آدم رو به مرگ را باید بخشید. آسان‌تر خواهد بود اگر در پایان زندگی، شماره انداز را بگذاری روی صفر، آن‌هم وقتی پای خشونت و پول‌پرستی یکی در میان باشد، برابر ِ دل‌سوزی و فداکاری ِ دیگری که از سر ریا بر حساب‌گری ِ برد و باخت استوار شده است. یعنی هر قاتل و قربانی، تعقیب کننده و شونده در آخرین ساعت پیش از مرگ به یک اندازه بی‌گناه خواهند بود؟ نه برای من، در هر حال. بی عقوبت ماندن از نظر من به اندازه‌ی بی‌عدالتی مبتذل است. راست‌اش دو روی یک سکه‌اند.

می‌گویند در نخستین سده‌ی میلادی که دین نو در امپراتوری روم رواج می‌یافت، پاتریسی‌ها سعی می‌کردند تا حد ممکن دیرتر به آن بگروند. به آنان گفته شده بود که به زمان تعمید همه‌ی گناهان بخشیده خواهد شد. پس با خیال راحت به هرزه‌گی ادامه می‌دادند تا در بستر مرگ تعمید بگیرند.

نمی‌دانم توبه‌ی دیرهنگام از دید دین ارزشی هم دارد یا نه. از نظر من که بی‌ارزش است. نه توبه‌ی رومیان باستان و نه توبه‌ی معاصران ِ من.

با این همه وظیفه‌ی خود می‌دانیم به ساعت مرگ خوب جلوه کنیم. اگر می‌خواهیم انسان بمانیم، آن دم ِ آخر باید چیز با ارزشی در بر داشته باشد. چیزی که فاصله داشته باشد از داوری ما درباره‌ی آدم رو به مرگ و کارهاش. بله، حتا در مورد کثیف‌ترین تبه‌کار.

زود بگویم که منظورم مراد نیست. خیلی چیزها می‌توانم درباره‌ش بگویم و برخی از آن‌ها نشانه‌های تبه‌کاری دارند. اما باید مراقب استفاده از کلمات سنگین بود. گاهی آدمی دست به جنایتی می‌زند بی آن‌که حق‌اش باشد جنایت‌کار نامیده شود. همان‌گونه که با مجازات نشدن مشکل دارم، با به یک چوب راندن و یک‌سان دانستن همه‌ی خطاها، بی در نظر گرفتن انگیزه، عاقبت و شرایط نیز مشکل دارم. این نمی‌تواند کسی را از عقوبت وارهاند، اما، در اصطلاح حقوقی، می‌تواند رای به ‘مجازات نرم‌تر’ باشد.

دمی هم تردید ندارم که دوست زمان قدیم من با کارهاش خیانت کرد به ارزش‌هایی که اعتقاد داشتیم، و امیدوارم سعی در انکارش نداشته باشد. اما خیانت‌کاری‌ش از سر وفاداری نبوده است؟ چنان وابسته بود به وطن که در آغاز درگیری حاضر به ترک آن نشد. و چون ماند، باید کنار می‌آمد با روی‌دادها و با گذشت زمان برخی سازش‌ها را می‌پذیرفت تا کشانده شود سوی ناپذیرفتنی‌ها. اگر در وطن مانده بودم، شاید همان رفتار او را می‌داشتم. از فاصله می‌توانی بی عقوبت نه بگویی، اما در متن ماجرا همیشه این آزادی را نداری.

خلاصه، سربه‌راهی‌ش چاله‌ای شد جلوی پاش، کوتاهی‌های من شد ناجی من. برای حمایت از خانواده‌اش، نگه‌داری از آن‌چه از اجداد به‌ش رسیده بود، مثل شیر جنگید. من نه. در خانواده‌ی هنرمندی که به دنیا آمدم، با چنین ارزش‌هایی تربیت نشدم. نه شجاعت جسمی، نه احساس مسئولیت، نه وفاداری. پس از اولین کشتار گریختم، پا گذاشتم به فرار، دست به خون نیالودم. حق ِ جبونانه‌ی سرباز ِ فراری ِ صادق.

حالا که داریم فرود می‌آییم، جان‌ام آشفته‌تر از زمان پرواز است. مراد را می‌بینم چون آدمی ابله و شکست خورده، درمانده، گم شده در تراژدی که ناتوان بود از پا گذاشتن در آن. هنوز هم احساس آن ندارم که خطاهاش را ببخشم، اما به همان اندازه از جهان و خودم نیز دل‌خورم.

بی هیچ نشانی از حس انتقام به بالین‌اش خواهم رفت، نقش ِ پدر ِ روحانی در حال شنیدن اعتراف خواهم گرفت، به حرف‌هاش گوش خواهم داد، دست به سوی‌اش دراز خواهم کرد و کلمات دل‌داری دهنده از بخشایش خواهم گفت تا با وجدان آرام بمیرد.

۳

در فرودگاه، کسی منتظرش نبود. به کسی خبر نداده بود که می‌آید و حالا احساس ناراحتی داشت و گونه‌ای اندوه آزاردهنده و سردرگمی بر او چیره شده بود. به زحمت توانست به یاد آورد که همین حالا رسیده به شهر زادگاه‌اش در وطن.

                                                                       20 آوریل، ادامه

از گمرک می‌گذرم، گذرنامه را می‌دهم، پس می‌گیرم و سوی در خروجی راه می‌افتم و مثل کودکی گم‌شده به آدم‌ها نگاه می‌کنم. هیچ‌کس. هیچ کس چیزی نمی‌گوید به من. کسی منتظر من نیست. کسی مرا نمی‌شناسد. آمده‌ام سوی شبح ِ یک دوست و خود اکنون شبح‌ام.

راننده تاکسی دعوت‌ام می‌کند. با نگاه می‌پذیرم و می‌گذارم چمدان‌ام را سوی اتوموبیل ببرد. دوج قدیمی که خیلی دورتر از محل تعیین شده ایستاده است. معلوم است کار سیاه می‌کند و نمره‌ی قرمز و شماره‌انداز ندارد. اعتراض نمی‌کنم. به طور عادی از این کارها بدم می‌آید، اما امشب لبخند می‌زنم. مرا می‌کشاند به محیط ِ آشنای خاطره‌ها، احتیاط ِ منطقی. صدای خودم را می‌شنوم که به عربی و با لهجه‌ی وطنی از مرد می‌پرسم چه‌قدر باید بدهم. تنها برای گریز از ننگ ِ این‌که فکر کند جهان‌گرد هستم.

در راه به سرم زد که به دوستی یا خویشاوندی زنگ بزنم. به اندازه‌ی کافی آدم می‌شناسم که احساس بد نداشته باشند و با کمال میل دعوت‌ام کنند که به خانه‌شان بروم. اما به کسی زنگ نزدم. یک‌باره می‌خواستم تنها باشم، ناشناس، آدمی که اقامت‌اش غیرقانونی است.

از این احساس بدم نیامد. ناشناس در وطن، میان خودی‌ها، شهری که در آن بزرگ شده‌ام.

اتاق هتل بزرگ است، ملافه‌ها تمیز، اما خیابان پر سر و صداست، حتا در این ساعت شب. کنارش وزوز سنگین دستگاه تهویه هوا که جرات نمی‌کنم خاموش کنم. می‌ترسم خیس عرق بیدار شوم. فکر می‌کنم تو این سر و صدا بتوانم بخوابم. روز درازی پشت سر داشته‌ام، کمی که بگذرد، تن ِ برهنه‌ام بی‌حس خواهد شد، درست مثل جان‌ام.

تو بستر نشسته‌ام زیر نور چراغ خواب و مدام به مراد فکر می‌کنم. دارم فکر می‌کنم حالا چه شکلی شده. آخرین بار که یک‌دیگر را دیدیم بیست و چهار ساله بود و من بیست و دو ساله. در خاطره‌ام نشان کامل سلامت داشت، گوشت‌خواری قهار و آدمی شلوغ. به خاطر بیماری باید لاغر شده باشد. او را جلوی چشم می‌آورم، در خانه‌ی پدری‌ش، توی روستا، نشسته رو صندلی چرخ‌دار، با صورتی بی روح و پتوی کشیده رو زانوها. اما شاید هم تو بیمارستان باشد، رو تخت فلزی، محاصره میان لوله‌های سرم، دستگاه‌های چشمک‌زن، باندپیچی شده، و صندلی کنار آن که دعوت‌ام می‌کند روی آن بنشینم.

فردا خواهم دانست.

ادامه دارد

درباره این رمان:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی