مصطفی راحمی متولد ۱۳۳۳ شیراز
دوران ابتدایی و متوسطه را در شیراز گذراندم برای ادامه تحصیل به تهران آمدم
وبعد از ۱۵ سال اقامت در تهران ، دوباره به شهری که دوستش دارم – به شیراز – برگشتم
از نوجوانی و در دوره دبیرستان با کمک و تشویق امین فقیری ، داستان می نوشتم و بعضی از داستان هایم به طور پراکنده درنشریات چاپ شده است در سال ۸۱ رمانی به نام الف قامت دوست با نام مستعار منصور آذرنوش به چاپ سپردم که استقبال خوبی از آن شد.
دریچهی زیرِ در باز شد. دستی یک بشقاب پلاستیکی پر از غذا، یک قاشق پلاستیکی و یک ظرف پلاستیکی آب را هل داد داخل.
گفتم: «آمار ما تغییر کرده». صدایی از پشت در گفت: «خفه».
مهمانها آنقدر عزیز بودند که با خوشحالی همان یک غذا را گذاشتم وسط. حتی سفره انداختم. همان تکه مقوایی را که داشتم، پهن کردم روی موکت. چه ناهاری خوردیم. بعد از آن چرتی زدیم و دوباره نشستیم به گفتن و شنیدن. لاغره اهل بگو و بخند نبود. همیشه اخم داشت و طوری از کثیفی موکت و پتوهای سربازی و بوی نا و نم حرف میزد که انگار مقصر این کارها منم. اما چاقه عالی بود. وقتی حرف میزدم، با اشارههای دستش کمکم میکرد که تُن صدایم را تنظیم کنم و خیلی بلند یا کوتاه حرف نزنم. به چاقه گفتم: «برام از خیابونا بگو. از آدمها. از ماشینها. بیرون چه خبره؟ از بیرون بگو». گفت: «نمیدونم چی بگم». گفتم: «بگو آدما چه جور زندگی میکنن. مثلاً قصهی یه شب تعطیل رو بگو، تو یه خیابون شلوغ پر از مغازه، ویترین، چراغ، آینه، دختر، پسر، سینما…». بعد تازه یادم افتاد که بپرسم الان چه ماهی از سال است. فقط میدانستم پاییز است یا زمستان.
لاغره گفت: «داخل و بیرون فرقی نداره. اونجا هم مثل این جاس. فقط یه کم بزرگتره.» نمیدانست من چقدر مردهی اون یه کم بزرگتر بودم. لاغره مرامو تا آخر رفت. گفت: «تازه فرقی هم داشته باشه، ما بیرون برو نیستیم. بهتره بیرونو برای همیشه فراموش کنی.» من فقط نگاهش کردم. بیمرام! بیمرام بود، اما باهاش رفیق شدم. حتی وقتی فهمیدم تخته نرد دوست دارد، روزها و روزها زحمت کشیدم تا از خمیر نان و هسته خرماهایی که ذخیره کرده بودم، تاس و مهره درست کنم و همان تکه مقوای سفره را کردم تخته. چند دست هم بهش باختم. بفهمی نفهمی سرحال شد. اما چاقه آدم دیگری بود. اصلاً جویدن نداشت. راحت الحلقوم! هر شب فیلم سینمایی تعریف میکردم. پایه بود. هر صحنهای را که یادم میرفت او بقیهاش را میآمد. « سرخپوسته گفت از اینجا میرم کلرادو.» چاقه گفت: «کلرادو نه، اون میخواست بره شمال. تو اون کوههای پربرف.» صحنههایی را هم که هر دو فراموش کرده بودیم، با هم میساختیم. حتی سر اینکه اسبه باید چه رنگی باشد، با هم بحث میکردیم. چنان باهاش جور شده بودم که در کنار هم، بدون هیچ ترسی از سرزمین سرخپوستها میگذشتیم و من مثل چارلز برونسون که به آلن دلون میگفت. بعضی وقتها بهش میگفتم: «جان!»
بعضیهاشان بچههای خوبی هستند. همان که مرا داخل فرستاد بچه خوبی بود. مرا داخل فرستاد. این فرق میکند با اینکه آدم را پرتاب کنند یا هلش بدهند داخل. داخل فرستادن یعنی این که یک مرد بامرام آرام به پشتت دست میزند و با دست دیگرش درست جلو صورتت، در سلول را باز میکند که پیشانیات به در نخورد. به راحتی داخل میشوی و وقتی که در را پشت سرت میبندد، میتوانی چشمبندت را در بیاوری و ببینی که این بار کجا «آمدهای».
عادت نداشتم به جایی بروم یا از جایی بیایم. توقع هم نداشتم. من فقط آورده میشدم یا پرتاب میشدم یا برده میشدم. اصلاً از بچگی هم وضعم همین طور بود. حتی وقتی که هنوز مهمان این بچههای بامرام نشده بودم. در چوبی خانه را که میزدم، یکی صدا میزد «کیه؟» و من جواب میدادم: «هیچکس»
هر وقت که حس میکردم دلم میخواهد پاهایم را توی شکمم جمع کنم و سرم را از روی بالش بیندازم پایین و بیاورمش به طرف پاهایم و نیمدایره شوم، میفهمیدم که دارم میبُرم. همین جابهجاییها کمکم میکرد تا دوباره پاهایم را کمی صاف کنم.
چشم بندم را که برداشتم، در یک نظر پسندیدمش. هفت هشت متر مساحت داشت. کف موکت. پنجرهای دود زده و پر از میله و توری آهنی نزدیک سقف. چراغ کمنوری با حفاظ آهنی آن بالا. پتوی سربازی کثیف و بدبو به اندازهی پنج شش نفر و مهمتر از همه اینکه یک چهار دیواری بود. ماهها بود که کارتنخواب بودم. در راهروی بند «میخوابیدم». بدی کارتن خوابی این است که در تمام شبانهروز باید چشمبند روی چشمت باشد و فقط روزی دو بار توی دستشویی میتوانی آن را برداری. نمیتوانی راه بروی یا بایستی. باید در تمام شبانهروز روی تک پتویی که کنار دیوار دولا انداختهاند بخوابی یا بنشینی. همیشه جلو چشم نگهبان هستی. اگر شک کردی که آیا در دیدرس هستی یا نه امتحانش آسان است. دستت را بکن توی شلوارت و بخارون و این جوری اعتراض کن که از آخرین حمامت شاید دو ماهی گذشته. بلافاصله فریاد میزند: «به اون لامصب دست نزن!» یا چشمبندت را کمی جابهجا کن. دوان دوان به طرفت میآید تا درستت کند. روز به روز بیشتر پاهایم توی شکمم فرو میرفت و مجبور بودم زیر لب ذکر بگویم: «تو نمیبُری، تو نمیبُری…»
کمکم داشتم وحشت میکردم که یک روز آهسته توی گوشم گفت: «حقت نیس سر و سامون پیدا کنی ولی مرامم قبول نکرد بیشتر از این کارتن خواب باشی. به سر بازجو گفتم. قبول کرد. برو سلول» و چه سلولی! توی این چهار دیواری میتوانی راه بروی، بایستی. دوباره راه بروی. با خودت حرف بزنی، حتی برای خودت فیلم تعریف کنی. بعد به دیوارها نگاه کنی، بعد دوباره راه بروی. آدمیزاد چه چیز دیگری میخواهد. فقط یک چیز. اگر یکی یا دو تا همسلولی داشته باشی، این دیگر آخر مرام است. همسلولی خیلی خوب است. حتی اگر قیافهی خوبی نداشته باشد. بداخلاق باشد و از همه بدتر مخالف عقیدهی تو باشد. و یک چیز براق، حالا هرچه باشد. یک دکمه، یک قاشق، چیزی که بتوانی چهرهی خودت را در آن ببینی.
حالا آدم درست و حسابی شده بودم. موقع دستشویی در را برایم باز میکردند، چشمبند میزدم و سر چوب راهنمای نگهبان را میگرفتم و به دستشویی آخر راهرو میرفتم و در طول راه از زیر چشمبند تعداد کارتنخوابها را میشمردم که پشت به دیوار و با چشمان بسته نشسته بودند.
از پتوها رختخوابی درست کرده بودم و روی آن غلت میزدم و با پاهای کمی صاف میخوابیدم.
صبح که بیدار شدم دو نفر توی سلول پشت به دیوار زده و نشسته بودند. نشستم و سلام دادم. چاقه سلامم را جواب داد اما لاغره حرفی نزد. خوشحال بودم. برخاستم اتاق را سر و سامانی دادم، کنار دیوار سه لا پتو پهن کردم و تعارف کردم که بنشینند. حالا همسلولی داشتم و این دیگر آخر مرام بود. اما چگونه با آن سر و صدای در آهنی بیدار نشده بودم؟ پرسیدم: «کی اومدید؟». لاغره پوزخند زد: «اومدیم…؟» پرسیدم: «چرا دستگیر شدین؟». لاغره جواب نداد، اما چاقه مثل همه زندانیها گفت: «اشتباهی پیش اومده.» و همان سوأل را از خودم پرسید. گفتم: «همهی کاراشون اشتباهه».
دلم لکزده بود که حرف بزنم و تا میتوانستم حرف زدم. آنقدر گفتیم و گفتیم تا سطل ظهر به صدا در آمد. غذا را توی سطل پلاستیکی بزرگی میآوردند. یک نفر سطل را زمین میگذاشت و دستهی آن را رها میکرد تا بخورد به بدنهی سطل. و این گونه بود که سطلها برای ما به صدا در میآمدند.
داشتم با لاغره تخته بازی میکردم که دریچهی بالای در باز شد و همان نگهبان بامرام گفت: «آماده شو، سر بازجو صدات زده». با بچهها خداحافظی کردم و گفتم: «سر بازجو شوخی سرش نمیشه». چاقه گفت: «بیخیال». چشمبند را زدم، دمپایی را انداختم توی پاهایم و چوب راهنما را گرفتم.
صدای سربازجو این بار مهربان و آرام بود. گفت:
«به زودی میری دادگاه. هنوزم فرصت داری. فکر کن. خواستی منو ببینی، به در سلول سه ضربه بزن. راستی، کاری… باری…؟».
گفتم: «به هم سلولیهای من جیره نمیدن». ساکت شد. معلوم بود دارد بِر و بِر به من نگاه میکند.
پرسید: «همسلولیهات؟». گفتم: «آره». فریاد زد: «نگهبان!».
صدای با مرام را شنیدم: «بله آقا!»
« مگه ننوشتم انفرادی؟»
«چرا آقا.»
«پس این چی میگه؟»
«چه میدونم آقا؟»
«میگه به هم سلولیهاش جیره ندادی.»
«کدوم هم سلولی آقا؟ این تو انفرادیه.»
«پس چی میگه؟»
«نمیدونم والّا… خودتون یه تُکپا تشریف بیارین، نگاه کنین.»
صدای سر بازجو گفت: «تو حالت خوبه؟». یک دفعه گیج شدم. نمیدانستم حالم خوب است یا بد. بامرام مرا راه انداخت و آورد توی سلول. گفت: «این بود جواب مرام ما؟ نشون بده ببینم این همسلولیها تو!». اطراف سلول را نگاه کردم. هیچکس نبود. تخته نرد گوشهی سلول پهن بود اما هیچکس نبود. در سلول با صدای خشک و سنگینی بسته شد. خودم را انداختم روی پتوها و پاهایم را توی شکمم جمع کردم.
بیشتر بخوانید: