إنعام کجه‌جی: «برهنه‌ای در وزیریه» به ترجمه محمد حزبایی‌زاده

إنعام کجه‌جی، پوستر: ساعد

انعام کجه جی در محلهٔ «الکراده» در بغداد سال ۱۹۵۲ میلادی به دنیا آمد. او روزنامه‌نگار و رمان‌نویس عراقی است. انعام نامزد جایزه بوکر جهان عرب و موفق به کسب جایزه “لاگادر” فرانسه شده‌است. انعام در بغداد پایتخت عراق متولد شد و رشتهٔ روزنامه‌نگاری را در دانشگاه گذراند. قبل از مهاجرت به پاریس و تحصیل در دانشگاه سوربون فرانسه، در روزنامه‌ها و رادیو بغداد مشغول بود و در سال ۱۹۸۶ فوق‌لیسانس و دکترای روزنامه‌نگاری را از دانشگاه سوربن دریافت کرد. کجه‌جی در مدرسهٔ راهبه‌های «التقدمه» درس خواند. او اکنون برای روزنامه الشرق الاوسط چاپ لندن در پاریس و مجله “کل الأسره” چاپ شارجه مشغول به فعالیت است.

روزی که بلیت الکترونیکی خود را به مقصد بغداد چاپ کردم، آدم به من گفت که این ایده دیوانه‌واری است که از آن جز سردرد چیزی نصیبم نمی‌شود. آدم پسر من و تربیت شده من است. یک مهندس فرانسوی منطقی که همه چیز را میلی‌متری محاسبه می‌کند. او فقط سبیل سیاه نازکش را از پدرش به ارث برده. همان سبیلی که چهل سال پیش مرا به دام یک مجسمه‌ساز غریب‌اطوار عراقی انداخت.

دیدم عینهو آدمی مبهوت ایستاده و غرق تماشای تابلوی نقاشی در مرکز «پمپیدو» است. نگاهی به من انداخت و من به او نگاه کردم. و با چند اشاره و تکان شدید سر با هم به تفاهم رسیدیم. من با او به زبان فرانسه عالی‌ام که آن را با تحصیل ادبیات در دانشگاه سوربن صیقل زده بودم صحبت کردم و او با لکنت به من پاسخ داد. با واژگان ساده شروع می‌کرد و سپس به چشمانش اجازه می‌داد معنا را کامل کند. مردمک‌هایی سیاه و نگاه‌هایی تیز، توانایی فوق العاده‌ای در بسته‌بندی سخنان داشتند. چطور می‌توانستم به سوی او جذب نشوم، وقتی که او تجسم نقطه مقابل همه آداب‌ و رسوم بورژوایی و اتیکت‌های کسل‌کننده‌ای بود که من با آنها بزرگ شده بودم؟

تحصیلات هنری‌اش را به پایان رساند، با هم ازدواج کردیم و مرا به بغداد برد. شهری عجیب و در حال پوست‌اندازی، خورشید و نخل‌هایش را دوست داشتم و با غبارش کنار نیامدم. ما سال‌های شاد و درخشانی را گذراندیم. آدم را به دنیا آوردیم و همسرم به آرزوی تدریس در آکادمی هنر رسیدن، اما جنگ‌های غیرضروری ما را مجبور کرد به فرانسه برگردیم. ساکن خانه‌ای کوچک شدیم که از خانواده‌ام در جنوب به ارث برده بودم. آدم بزرگ شد و ما بزرگ شدیم. و شوهرم که ستونی آهنی بود به بیماری عجیبی مبتلا شد و داغان شد. آیا بیماری غم غربت بود؟

یک ساعت پیش از خاموش شدنش، پرستارها با ما تماس گرفتند تا او را بدرقه کنیم. شبحی نحیف که بی‌حرکت دراز کشیده. با آدم کنار تختش ایستادیم و سعی کردیم از طریق لوله‌هایی که از بینی و بین لب‌هایش بیرون می‌آمدند، کلماتی را که او اصرار داشت وصیت کند بفهمیم. گفت باید او را بسوزانیم و خاکسترش را در راهروهای گورستان انگلیسی‌ها در وزیریه، نرسیده به آکادمی هنر، بپاشیم. در حالی که چشمان آدم از وحشت گشاد شده بود، من احساس آرامش کردم چرا که سوزاندن کم‌هزینه‌تر از دفن کردن است. اما هیچیک از ما نمی‌توانستیم بفهمیم که چرا محبوب در حال احتضار ما می‌خواست ما را با این وصیت مزخرف شکنجه کند. کدم وزیریه، کدام دری وری؟    

شوهرم که اعصابش را با سیگارش می‌سوزاند در بیمارستان پمپیدو پاریس مرد. یک پمپیدو ما را به هم رساند و پمپیدویی دیگر ما را از هم جدا کرد. هنگامی که چشمان درشتش وارد کوره می‌شدند و به غبار بدل می‌گشتند، روزنامه‌های عراقی خبر درگذشت مجسمه‌ساز بزرگ «سالم الشذری» را گزارش می‌کردند. رفقایش یادداشت‌هایی منتشر کردند که در آنها خواستار سازماندهی «مراسم تشییع ملی برای هنرمندی که پس از ارائه تصویری افتخارآمیز از مجسمه‌سازی معاصر عراق در مجامع بین‌المللی، در تبعید درگذشت» شدند. شاگردانش خواستار انتقال جسدش به بغداد شدند. این طور نوشتند. اما هیچکس از سفارت و وزارت فرهنگ با من تماس نگرفت. بدون شک آنها سرگرم کارهای مهم‌تری بودند. و به یک صبح غم‌انگیز، خاکستر شوهرم را در دلّه مسی بزرگی ساخت بازارمسگرها ریختم، که آدم در تنها سفرش به عراق آورده بود. پسرم برای آشنایی با سرزمین اجدادش به آنجا سفر نکرده بود، بلکه همراه با یک شرکت فرانسوی به دنبال قراردادهای ساخت و ساز و ساختمان بود. آنها از نام پدرش به عنوان طعمه برای معاملات استفاده کردند.    

دلّه را با خودم در هواپیما بردم. درش را محکم بستم و آن را در ورق مشمایی پیچیدم و با یک کیسه روبالشی لفاف کردم. کیسه پارچه‌ای در فرودگاه شارل دوگل بدون هیچ مشکل از دستگاه‌های بازرسی گذشت. اما پیچ و تاب‌ها در فرودگاه عَمّان آغاز شد.

-این چیه؟

-دلّه است.

-چی داخلشه؟

-خاکستر شوهرمه. وصیت کرده در کشورش پخش بشه.

خانم کارمند ترانزیت به هم ریخت و با عجله مدیرش را صدا زد. خوشبختانه مدیر اهل سرپوش گذاشتن بود. اجازه داد با بار مشکوکم رد شوم و با تاکسی به سمت بغداد بروم.

آنجا هنرمندان از من استقبال کردند. اما وقتی دلّه را از کیسه بیرون کشیدم و روی میز شیک وزیر فرهنگ گذاشتم، بلند شد و فریاد زد: «پناه برخدا».

-ما مسلمونیم نه هندو و سوزوندن مرده حرامه.

– مادام، این چیز رو از اینجا بردارید، لطفا.

بدون شرح، اثر احمد بارکی زاده

دلّه را برداشتم و مانند یک ماده مشکوک، سیاه زخم یا مواد مخدر به کیسه‌اش برگرداندم. وزیر چند بار لاحول و اعوذبالله گفت و دستمالی برداشت و روی میز کشید. با بیزاری مدام به من توصیه می‌کرد به کشورم برگردم. از من خواهش کرد قضیه را همین جار درز بگیرم. به من گفت کشور امن نیست، هرج و مرج همه جا را فراگرفته و ممکن است کسی مرا به خاطر خارجی بودنم بدزدد یا حتی مرا بکشد. نمی‌دانستم چه کنم. سه روز در هتل بزرگ ماندم تا جایی که حوصله‌ام سررفت. روز چهارم پایین رفتم و تاکسی‌ای کرایه کردم و به وزیریه رفتم.    

-مقبره انگلیسیا لطفا.

راننده نتوانست آنجا توقف کند چون عبور یک کاروان آمریکایی راه را بست و آخرسر مرا جلوی آکادمی هنرهای زیبا در گوشه خیابان پیاده کرد. سالم اینجا سالها به شاگردانش مجسمه‌سازی آموزش می‌داد. با خودم گفتم می‌روم و چرخی در اطراف می‌زنم و رد نفس‌های شوهرم را در ساختمان قدیمی جست‌وجومی‌کنم. اما نگهبانی جلویم سبز شد و خواست مرا بازرسی کند.  

-کجا میری؟

-پیش رئیس.

– قرار قبلی داری؟

-آره.

-این چیه؟

-دلّه حاوی خاک رس مناسب کشت نعناع. من آسم دارم و برای علاج به این گیاه نیاز دارم.

نگهبان مشکوک به من زل زد، اما با دست اشاره کرد وارد شوم. بعد دانشجوی دختری که پشت سرم بود و صحبتم با نگهبان را شنید خودش را به من رساند. او از من پرسید اهل کجا هستم و من به زبان عربی خود که شبیه زبان مستشرقان است به او گفتم: من اهل فرانسه‌ام. خشکش زد و چشمانش را از حدقه بیرون زد و زمزمه کرد:

-تو همسر مرحوم استاد سالم الشذری هستی؟   

از آن لحظه سفر بغدادی من تغییر کرد و نوک‌ها و بال‌هایی برایش سبز شد که در مخیله نمی‌گنجد. کوی الوزیریه بر خلاف منطقه‌ای که هتل من در آن قرار داشت با طراوت بود. آنجا از کنار اجساد سوخته رد شدم، بی‌خانمان‌های مست روی کفش‌هایم بالا آوردند، افراد معتاد دست دراز کردند تا کیفم را از روی شانه‌ام بکشند. نابینایانی که مانند قطار پشت سرهم می‌روند، انبوهی از افراد گوش‌بریده که برای درخواست جبران خسارت تظاهرات می‌کنند، بچه‌های پا کثیفی که سرهاشان را می‌خارانند و دنبالم می‌دوند. «وان دلار پلیز… حاج خانم وان دلار».

بالآخره موفق شدم به قبرستان انگلیسی‌ها برسم، اما از وصیت‌نامه شوهرم تنها مشتی کوچک روی قبر «ژنرال ماود» پاشیدم چون شکل و شمایلش تابلو بود. مکانی زیبا و آرام باوجود صدای تیراندازی که از راه دور به گوش می‌رسید. یک موسیقی معمولی در یک کشور غیرعادی. گربه‌های چاق، سگ‌های ولگرد، سنگ قبرهای مرمرین با آثاری از مدفوع و درختانی که باوجود همه اینها سرسبز بودند. به هتل که برگشتم، شروع به مطالعه طرحی کردم که ناگهان در سر نسیمه، دانشجوی کوچک مجسمه سازی) پس از صحبت با من جرقه زد. او اینجا راهنمای من است.    

بار و بندیلم را جمع کردم، کلید اتاق را تحویل دادم و بیرون زدم تا تویوتای قدیمی را پیدا کنم که روبه‌روی هتل منتظرم بود. دو جوان در آن بودند که نمی‌شناختم. نسیمه را دیدم که از پنجره صندلی عقب به من اشاره می‌کند. مثل کماندویی ورزیده، احوالپرسی مختصری با هم رد و بدل کردیم و به سمت وزیریه راه افتادیم. شوهر من اینجا به دنیا نیامده، بلکه در شهری فقیر که رودخانه‌ای کوچک از آن می‌گذرد متولد شده. به من گفت، بچه بود که برای اولین بار انگشتانش روی سواحل آن گل را ورز دادند. او آدم‌هایی با کله‌های پهن و چشم‌های گود می‌ساخت، اما مادرش او را کتک می‌زد، زیرا اینها بت‌های کفار بودند. سیلی‌های زیادی خورد و دست برنداشت. در نوزده سالگی برای تحصیل در رشته مجسمه سازی وارد آکادمی هنر شد. در سال سوم اخراج شد چون رئیس جمهوری را با چشمانی ناجور حجاری کرده بود. همکلاسی حسودی او را متهم کرد، از عمد رهبر را قلوچ کرده. سه ماهی را در زیرزمین‌های مخفی گذراند و بعد از راه شمال گریخت. آنچه بعد از آن اتفاق افتاد را می‌دانم چون شاهد آن بودم.

ساکن اتاقی در خانه‌ای اجاره‌ای در یکی از پس کوچه‌های الوزیریه، شدم. خانه‌‌ای بزرگ و باشکوه پیش از آنکه گرد و غبار سال‌ها آنها را از رونق بیاندازد، محاط در باغ‌ها، پرچین‌های کم ارتفاع، و آبگیرهای کوچکی که باران‌های زمستانی برجای گذاشته. یاد بهاری افتادم که با اولین شکوفه‌های سفید لیمو و نارنج به شهر یورش می‌برد. به آنها قدّاح می‌گویند. ناب‌تر از عطرهای دیور و شانل. و شب‌ها بوی قدّاح به خواب می‌رود تا مُشک شب‌بو بیدار شود.   

گل‌های کوچک آبی یا بنفش که روی ساقه‌ای دراز می‌رویند و تا بعد از غروب آفتاب باز نمی‌شوند تا عطر معطرشان را پخش کنند که مغزها را مدهوش می‌کند.

آن روزها عاشقان را دیدم، مردان و زنان جوان از خوابگاه دانشگاه بیرون می‌آمدند. دست در دست هم در کوچه‌ها قدم می‌زدند و جسورترین‌شان چراغ‌های خیابان را با تیرکمان گنجشک‌ها شکسته بود. تاریکی پهن می‌شد و اجازه بوسه‌های دزدکی را پشت درختان سرسبز اوکالیپتوس می‌داد. تاریکی آماده بود؛ به دلیل بمباران نیروگاه‌ها قطع شد و عاشقان دیگر نیازی به شکار لامپ نداشتند.  

عطر شب‌بو را استشمام کردم و از همان جایی که با سالم می‌رفتم، نزدیک در خروجی پل آهنی گذشتم. دنبال رستوران «گاردنیا» با آن سقف سبز کوتاه گشتم. شوهرم اصرار داشت آنجا «لذیذترین پلو باقالی در کل دنیا» سرو می‌کنند. اما من رستوران را پیدا نکردم، بلکه یک ساختمان مدرن با نمای زشت یافتم که عینهو یک عروس کولی آرایش شده باشد. و از زیر پل، بعد از اینکه دولت بار‌ها را ممنوع کرد، آواز مستانی پنهانی را شنیدم که عرق را زیر عبا می‌خریدند. وزیریه تو این بود سالم؟   

نسیمه به مدت یک هفته هر روز برای تکمیل مراحل طرح می‌آمد. او بارهای گِل خیس را به خانه می‌آورد و در باغ پشتی می‌انباشت. سپس یک شب دو همکلاسی جوانش با یک گونی بزرگ مانند گونی آرد آمدند. اما پودر سفید آن آرد نبود، گچ بود. من آنها را تماشا می‌کردم وقتی آن را با آب و مقداری گل مخلوط کردند. هرازگاهی در باز می‌شد و دانشجویان بیشتری وارد می‌شدند و به آرامی راه می‌رفتند تا توجه همسایه‌ها را جلب نکنند. وقتی کار را به پایان رساندند از من خواستند باقیمانده خاکستر سالم الشذری را روی مخلوط بریزم. تنها دست‌های نسیمه گچ مخلوط با گل و غبار را ورز نمی‌دادند. شاگردان سالم هرکدام به نوبت کف دستان خود را در طشت فرو کردند و دختران دانشجو با آوازی عامیانه دم گرفتند و گیس‌های بلند خود را روی ظرف رها کردند. لاخ‌ها به عرق پیشانی‌ و بازوان بی‌آستین‌شان چسبیدند. حال و هوای عجیبی بود و درونم مورمور می‌شد. در حالی که وزیریه با لالایی‌ تیراندازی‌هایی در دور دست می‌خوابید، کف دست دخترها و پسرهایی که عمرشان از بیست نمی‌گذشت دراز شد تا گچ سبزه رنگ را ورز دهند. قامت نسیمه که برهنه در حمام خانه ایستاده بود عینهو الهه‌ای سومری در نور شمع‌ها می‌درخشید.

در یک سپیده دم ناب اول تابستان، مردم وزیریه با تندیس زنی برهنه از خواب بیدار شدند که به پشت بام آکادمی هنرهای زیبا مشرف بود. پیکری دراندازه واقعی که یک تنه فتواهای پوشش زنان و حرام بودن مجسمه سازی و نفرین آواز و موسیقی را به چالش می‌کشید. رسوایی دو پا یافت و در خیابان‌های محله می‌دوید و خانه به خانه به در می‌زد. از مردم می‌خواست بیرون بیایند و پشت بام آکادمی را نگاه کنند. بچه‌ها بلند شدند و به دنبال منبع ولوله رفتند. دمپایی‌های پلاستیکی ارزان‌قیمت، نهال شب بوها را در باغچه‌ها لگد کردند. مأموران پلیس راهنمایی و رانندگی درحالی که دست روی کلاه خود گذاشته‌ بودند که مبادا باد ببرد؛ دویدند. دانشجویان دانشگاه به سمت ساختمان قدیمی هجوم آوردند و در حالی که مجسمه را تماشا می‌کردند؛ شادی و هلهله کردند. ریشوها جوش آوردند و از پروردگارشان طلب آمرزش کردند و هنرمندان را به آتش جهنم تهدید کردند. حجاب از سر دانشجوها افتاد و با خوشحالی کف زدند. مادرها عباهای سیاه خود را درآوردند و در هوا تکان دادند. وزیریه غمگین و خفه می‌خواست نفس بکشد و جشنواره‌ها، کتاب‌ها، رنگ‌ها و عاشقان کوچه پس کوچه‌هایش را برگرداند.

بعد گروهی نیروی پلیس سراپا مسلح از راه رسید. مأموران می‌خواستند به پشت بام بروند، اما دانشجوهای رشته مجسمه‌سازی در راه پله را با سکوها و میزهای کلاس‌ها بسته بودند. مهاجمانی که زیر ساختمان ایستاده بودند راهی نداشتند جز اینکه تلاش کنند زن برهنه را با طناب بگیرند، درست همان‌گونه که اسب‌های وحشی شکار می‌شوند. می‌خواستند گردنش را بکشند تا با صورت روی زمین بیفتد.  

بلبشوی جمعی چرت یکی از دیر مست‌ها را پاره کرد و سرش را بالا برد و چشمانش را مالید.

-آیا این مجسمه دیگه‌ای از صدامه؟

-نه… این روح سالم الشذریه که به وزیریه برگشته.

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی