مازن معروف: «آنیا» – به ترجمه زهرا حسومیان

بیماری

آنیا سرطان داشت. حرفش سر زبان کل ساختمان بود. مریض بود و دیر یا زود می‌مرد. اما حال آنیا هیچ‌وقت وخیم‌ نشد. هیچ علائم مشهودی از بیماری نشان نداد. بعد یک دفعه بی‌خبر مرد. هیچ‌کس انتظار نداشت اینطور اتفاق بیافتد. آنیا و پدر و مادرش، هر سه توی یک سال سرطان گرفتند. اول بیماری پدرش را تشخیص دادند و چند هفته بعد بیماری مادرش را و بعد آنیا هم علائم مشابهی نشان داد. دردش هم تقریبا شبیه درد آن‌ها بود؛ اما پدر و مادرش جرات نداشتند او را پیش دکتر ببرند. نه موضوع را پیش می‌کشیدند و نه حرفی در موردش می‌زدند. از حد تحملشان خارج بود. ترجیح دادند در موردش مطمئن نشوند و تا روزی که مردند طوری رفتار کردند که انگار همه چیز عادی است. هر دوشان در یک سال، به‌فاصله‌ی چند روز از هم مردند. قبل از این‌که بمیرند آنیا را به خانه‌‌ی دایی‌اش فرستادند. بعد خودشان در خانه مردند و آنیا زنده ماند. اول مادرش مرد و بعد پدر فهمید خیلی زود او هم به دنبالش می‌رود. به‌خاطر همین کار کفن و دفن مادر را انجام نداد. کنار جنازه‌ی او دراز کشید و در همین حال پیدایش کردند.

همه در ساختمان این داستان را برای هم می‌گفتند و می‌دانستند که دایی آنیا داوطلب شده او را بزرگ کند. مجرد بود و از بچگی رفاقت صمیمانه‌ای با پدر آنیا داشت. به‌خاطر همین دایی دو چندان آنیا را دوست داشت. آنیا، هم دختر دوست قدیمی‌اش بود و هم دختر خواهرش. پس دوست داشت هر کاری می‌تواند بکند که آنیا لطمه‌ای نبیند. قدی کوتاه داشت و شبیه آدم‌های ماقبل تاریخ بود. بیشتر وقتش را صرف ساختن شیوه‌های جدید دعوا و حقه‌های مبارزه می‌کرد. با آن‌ها می‌توانست آدم را موقتی یا برای همیشه فلج کند و یا در یک وضعیت شدید احساسی قرار دهد. مثلا می‌توانست کاری کند که آدم به‌طور هیستریک بخندد یا زار بزند. می‌توانست آدم را شوکه کند، بترساند یا به هر بلای دیگری دچارش کند. گاهی وقت‌ها دادگاه یا پلیس از او می‌خواستند کمک کند تا از متهمین اعتراف بگیرند یا کاری کند حقیقت بر ملا شود. کل کاری که باید می‌کرد این بود که گردن یا بین چشم‌های طرف را لمس کند. یک بار در موقعیتی یک قاضی از او خواست این کار را در دادگاه انجام دهد. یک مورد پیچیده بود که تا آن موقع سه قاضی رویش کار کرده بودند. آخرش دادگاه تصمیم گرفته بود یک بار برای همیشه قال قضیه را بکند. بنابراین از دایی آنیا کمک خواستند. فردای آن روز عکس دایی آنیا توی همه‌ی روزنامه‌ها بود. روزنامه‌ها نوشته بودند که او یک قهرمان است. در محله‌ی ما احترام خیلی زیادی به دست آورد طوری‌که انگار مثلا ستاره‌شناسی، فیلسوفی چیزی‌ست.

 آنیا به من گفت دایی‌اش یک شیوه‌ی دست دادن کشف کرده که باعث می‌شود آدم مثل مجسمه خشکش بزند و یک راهی پیدا کرده که وقتی طرف پلک بزند یک جای بدنش درد بگیرد. درد هر بار یک جای متفاوتی حس می‌شد. گفت یکی دیگر از حقه‌هایش این است که یک جایی پشت گوش را فشار می‌دهد و کاری می‌کند که شنوایی هر دو گوش را از دست بدهید. یا مثلا می‌تواند رگی در گردن را لمس کند و باعث شود بدون کنترل بخندید. گفت او مشغول کار روی روشی است که بتواند نفس آدم را بند بیاورد و تا وقتی خودش عمل عکس را روی طرف انجام ندهد، نفس برنمی‌گردد.

همه‌ی این داستان‌ها من را شیفته‌ی او کرد. اما ما هیچ‌وقت او را در حال دعوا با کسی ندیدیم، مگر یک بار که رفت پایین و بیرون ساختمان ایستاد. فهمیدیم خبری هست؛ چون دایی آنیا به‌ندرت در انظار عمومی پیدایش می‌شد. بعد یک مرد گنده‌ای از راه رسید که تا به‌حال ندیده بودیمش. معلوم بود که به قصد دعوا با دایی آنیا آمده یا کسی او را فرستاده که به دلایلی از دایی انتقام بگیرد. کمی با دایی آنیا صحبت کرد، بعد یک دفعه دیدیم که دایی آنیا یک دستش را گذاشت رو شانه‌ی مرد و با دست دیگر هولش داد. مرد مثل کارتن یخچال، با ماتحتش پخش زمین شد. این اتفاق جالب‌ترین چیزی بود که من تا آن موقع دیده بودم. توقع داشتیم مرد بلند شود و یک مشت حواله‌ی دایی آنیا کند، چون آن زمین خوردن آسیبی به او نزده بود. اما به جای این‌که بلند شود، روی زمین ولو شد و عین بچه‌ها زد زیر گریه. ما هم شروع کردیم به خندیدن. دایی آنیا هم او را به حال خودش رها کرد و رفت طبقه‌ی بالا توی آپارتمانش. بعضی‌ها سعی کردند مرد را بلند کنند؛ اما دایی آنیا او را در وضعیتی گذاشته بود که هر چه بیشتر به او دست می‌زدند، بیشتر گریه می‌کرد. اگرچه ساکنین ساختمانمان احترام زیادی برای دایی آنیا قائل بودند؛ اما شروع کردند به حرف درآوردن برای او و آنیا. می‌گفتند آنیا همان سالی که سرطان پدر و مادرش تشخیص داده شده، سرطان گرفته. می‌گفتند حالش رو به وخامت است و ممکن است یکی از همین روزها بمیرد. دایی‌اش با وجود این‌که توانایی فوق‌العاده‌‌ای در به هم ریختن سیستم عصبی آدم‌ها داشت، نمی‌توانست هیچ‌کاری برای آنیا بکند و به‌ همین خاطر همیشه درمانده و عصبی بود. من اما نظریه‌ی دیگری داشتم، داستانی کاملا متفاوت؛ و آن این‌که آنیا به‌خاطر من سرطان گرفت.

یکشنبه، دَه آگوست

ده آگوست بود،گرمترین روز سال، که آنیا آخرین نفسش را کشید. سر ظهر اتفاق افتاد، یعنی همان وقتی از روز که مرگ جان آدم‌ها را ناغافل و راحت‌تر از هر وقت دیگری می‌گیرد. هیچ‌کس دیگری در ساختمان روحش هم خبردار نبود. اما آنیا روز قبلش به من و کلاشینکف رُزس گفته بود که فردای آن روز می‌میرد. خیلی خب، وقتی که آنها در آغوش هم بودند و من نزدیکشان ایستاده بودم، آهسته به کلاشینکف رُزس گفت. حس کردم دارد چیز مهمی به او می‌گوید که خصوصی است و بین خودشان، به‌خاطر همین رفتم نزدیک‌تر و همه چیز را شنیدم. کلاشینکف رُزس ناراحت بود. سعی کرد دست‌های آنیا را از دور گردنش باز کند.

به آنیا گفت: «کِی دست از این مزخرفات برمی‌داری؟»

آنیا با لبخندی سرد و جوری که انگار قلبش از تپش ایستاده، گفت: «فردا.»

کلاشینکف که حرف زدن برایش دشوار شده بود، گفت: «برای من خیلی سخته.»

آنیا گفت: «متاسفم عزیز من، اما این اتفاق می‌افته.»

آنیا طبقه‌ی سوم زندگی می‌کرد. آپارتمانش مشرف بود به قسمت سمت راست پارکینگ پشت ساختمان. آپارتمان ما طبقه‌ی اول بود، وسط ساختمان، درست توی خیابان اصلی. هیئت امنای ساختمان تصمیم گرفته بودند نمای ساختمان را مرحله به مرحله ترمیم کنند، به‌ همین خاطر نصفه‌ی سمت راستی پشت ساختمان را گرفته بودند و دور تا دور را داربست زده بودند. 

کلاشینکف رُزس همسایه‌ی ما نبود، اما آن روز بعد از کار به خانه نرفت. در عوض روی سکوی یکی از داربست‌های طبقه‌ی چهارم خوابید. از آن‌جا می‌توانست مستقیم به اتاق‌خواب آنیا نگاه کند. فکر کنم تا دیر وقت بیدار مانده بود؛ چون صبح که رفتم پایین توی پارکینگ تا ببینم آنیا همان‌طور که خودش گفته بود، مرده یا نه، دیدم هنوز خوابش عمیق است. اگر کوچک‌ترین حرکتی می‌کرد، یعنی حتی اگر دستش را بلند می‌کرد که اشک‌هایش را پاک کند، از آن بالا می‌افتاد و خرد و خاکشیر می‌شد. به‌خاطر همین نمی‌توانست گریه کند. فقط سفت و سخت روی پهلوی راستش دراز کشیده بود و زل زده بود به اتاق آنیا. به آن بی‌حسی که از بالای رانش شروع شده و به‌تدریج توی بدنش بالا و پایین رفته بود، توجهی نکرده بود. اگر چنین اتفاقی برای من می‌افتاد، وحشت می‌کردم و با آه و ناله کمک می‌خواستم. کلاشینکف رُزس از جنس دیگری بود. در نهایت چشم‌هایش را بسته بود و خوابیده بود. من هم آن شب خوابیدم: مدتی گریه کردم، اما بی‌صدا، که پدرم بو نبرد. وقتی یادم آمد که آنیا قبلا دو بار دیگر هم گفته بود که دارد می‌میرد و نمرده بود، گریه‌ام بند آمد. ساعت هفت صبح روز بعد، رفتم توی پارکینگ پشت ساختمان که ببینم نشانه‌ای از مرگ آنیا هست یا نه. وقتی به آپارتمانش نگاه کردم نتوانستم چیزی را که می‌بینم باور کنم. آنیا توی بالکن نشسته بود و داشت یکی از آن کتابهایی را می‌خواند که مدعی‌اند هر چیزی را سریع یاد می‌دهند. از آن کتاب‌هایی که تلویحا می‌خواهند بگویند «زندگی شما کوتاه خواهد بود». اسم کتاب این بود: «چطور ظرف ده روز اعتماد به نفس خود را تقویت کنیم». جوری زیر بالکن آنیا ایستادم که من و خط دید او و کتابش، همه در امتداد هم بودیم. کمی ایستادم و نگاهش کردم و بعد لب زدم و گفتم: «هرزه‌ی هرجایی». نمی‌دانم چند بار لب زدم، شاید ده بار. دلم می‌خواست ببیند که دارم چه می‌گویم؛ اما حتی یک نیم نگاه هم به من نینداخت. فکر کردم با نهایت صدایم داد بزنم و همان‌ها را بگویم و بعد فرار کنم، جوری که اگر کلاشینکف رُزس بیدار شد، نتواند من را ببیند. اما در عوض برگشتم به خانه. وقتی در را پشت سرم به هم زدم، شنیدم پدرم که توی آشپزخونه داشت قهوه‌اش را درست می‌کرد، گفت: «توله سگ، جاکش». فکر کردم اگر فقط بتوانم پنج دقیقه بخوابم حتما خواب آنیا را می‌بینم، اما نمی‌دانستم آنیا توی بالکن منتظر کلاشینکف رُزس نشسته تا او از خواب بیدار شود و بگوید که خواب آنیا را دیده. وقتی کلاشینکف رُزس روی سکوی داربست دراز کشیده بود، به آنیا گفته بود: «من خوابتو می‌بینم و صبح برات تعریف می‌کنم.» به خاطر همین بود که وقتی رفتم توی پارکینگ، فکر کردم کلاشینکف در خواب عمیق است؛ اما در واقع خواب نبود، وانمود کرده بود که خواب است. فقط چشم‌هایش را بسته بود و منتظر سوت من شده بود که با همین علامت مخفی به او برسانم قرار است خوابی را که در مورد آنیا دیده‌ام برایش تعریف کنم. کلاشینکف رُزس خودش نمی‌توانست خواب ببیند؛ به همین دلیل از طریق من خواب می‌دید. پس نتیجه می‌گیریم وقتی رفتم پایین و با لب زدن به آنیا فحش دادم، او بیدار بوده.

بعدا به من گفت: «وقتی اومدی توی پارکینگ بیدار بودم، ولی تو سوت نزدی. نمی‌دونم توی پارکینگ چی کار می‌کردی.»

البته که به او نگفتم که ایستادم آن‌جا و شاید ده بار رو به آنیا لب زدم: «هرزه‌‌ی هرجایی»! اما به‌هر حال وقتی برگشتم به آپارتمانمان، رفتم توی اتاقم و چشم‌هایم را بستم که بخوابم. تصمیم گرفتم این بار خوابم را به جای کلاشینکف رُزس برای آنیا تعریف کنم. می‌خواستم همه چیز را به او بگویم. بگویم که کلاشینکف هیچ‌وقت خواب او را ندیده؛ چون نمی‌تواند خواب ببیند. بگویم همه‌ی آن خواب‌هایی که برایش تعریف کرده، خواب‌های من بوده، نه او. بگویم که به‌خاطر این خواب‌ها به من پول می‌داده و من همه‌ی پول‌ها را توی یک جعبه نگه داشته‌ام و روی همه‌ی اسکناس‌ها امضای کلاشینکف هست. این شرط را من گذاشتم چون به او اعتماد کامل نداشتم و فکر می‌کردم روزی به شکلی آزارم می‌دهد. برای همین، خودم را آماده کرده بودم تا هم او و هم آنیا را آزار دهم. حتی اگر آزار من آخرین چیزی بود که قبل از مرگ برای آنیا اتفاق می‌افتاد؛ چون آن موقع دیگر جانم به لبم رسیده بود، چون کلاشینکف رُزس همه‌ی خواب‌های من را با جزئیات برای آنیا تعریف می‌کرد. او هیچ چیزی را تغییر نداده بود.

کلاشینکف گفته بود: «خوابای تو عالی‌ان. نه چیزی کم دارن، نه زیاد. نشون میدن چقدر من آنیا رو دوست دارم. این تو نیستی که این خوابا رو می‌بینی. منم، اما از طریق تو.»

گاهی این قضیه اذیتم می‌کرد، اما او به خاطر هر خواب پول خوبی از دستمزدی که از کار توی کارگاه می‌گرفت به من می‌داد. یک بار سعی کردم خوابی از خودم در بیاورم، فقط برای این‌که پول بیشتری بگیرم؛ اما او مچم را گرفت.

گفت: «گفتنش راحته، می‌دونم این کار رو به خاطر این‌که پول بیشتری می‌خوای کردی. از این به بعد نرخ هر خواب رو به اندازه‌ی نصف دستمزد هفتگیم می‌برم بالا.»

آنیا به من گفت که خواب‌های کلاشینکف نشان می‌دهد چقدر دوستش دارد و معنی‌شان این است که آنیا تنها عشق او خواهد بود. وقتی شنیدم، اذیت شدم. عصبانی شدم. رگ‌هایم بیرون زد، عرق کردم. می‌خواستم بگویم که دارد راجع به من حرف می‌زند. اما لابد بعدش خون دماغ می‌شدم و وقتی این اتفاق می‌افتاد، آن‌ها برایم دست می‌گرفتند و آنیا می‌گفت: «ببین چه دستپاچه شده. انگار داریم راجع به اون حرف می‌زنیم.»

گاهی وقت‌ها در مورد هر خواب با جزئیات تمام حرف می‌زدند و همه‌ی آن جزئیات را تجزیه و تحلیل می‌کردند. به نظر آنیا، آن خواب‌ها ملموس بودند. چشم‌هایش خیس می‌شد و لب‌های کلاشینکف را می‌بوسید.

پدرم و همه‌ی اهالی ساختمان کلاشینکف را دوست داشتند. می‌گفتند با وجود اسم آزاردهنده‌‌اش، خیلی مودب است. شاید چون یتیم بود یا تقریبا یتیم بود. روزهای آخر جنگ، مادرش رفته بود دو تا دبه آب بیاورد که تیری سرش را خراش داد. نمرد، ولی وقتی به خانه برگشت این‌قدر ترسیده بود که فراموش کرده بود کیست. بچه‌هایش می‌دیدند که کم‌کم حافظه‌ا‌ش را از دست می‌دهد و در نهایت دیگر نمی‌فهمید در آن خانه چی به چیست. به کلاشینکف و خواهرها و برادرهایش نگاه می‌کرد و می‌گفت: «شما کی هستین؟ من کجام؟» این حرف‌ها بچه‌ها را می‌ترساند. آخرش در را باز کرد و بیرون رفت و آن‌ها فقط توانستند نگاه کنند و بگریند. این آخرین باری بود که مادرشان را دیدند.

همان‌وقت کلاشینکف گریه‌کنان می‌رود توی خیابان. مردی با اسلحه سر می‌رسد و کلاشینکفش را پر می‌کند. اسلحه را می‌دهد دست بچه و می‌گوید «بیا خودتو با این خالی کن». کلاشینکف اسلحه را می‌گیرد و توی هوا شلیک می‌کند. از اتفاق یک عکاس روزنامه همراه مرد مسلح بوده، اما عکاس یک کلمه هم راجع به مادر کلاشینکف نمی‌نویسد. عکسی از کلاشینکف می‌گیرد و داستانی در مورد بچه‌هایی که اسلحه حمل می‌کنند، می‌نویسد. چشم‌های کلاشینکف عسلی بودند و آن موقع هنوز خیس از اشک. توی عکس چشم‌هایش برق می‌زدند و همین جذاب‌ترش می‌کرد. آنیا عاشق چشم‌های کلاشینکف توی آن عکس بود. هر وقت کلاشینکف، آنیا را می‌بوسید، چشم‌هایش کمی نمناک می‌شد و آنیا این را هم دوست داشت. کلاشینکف به من گفت اگر گلوله قشنگ رفته بود توی سر مادرش و نمی‌دید که او با آن وضع خانه را ترک می‌کند، برایش راحت‌تر بود. از آن روز به بعد کلاشینکف دیگر نمی‌تواند درست خواب ببیند. «هیچ اتفاقی توی خوابام نمی‌افته. نه چیزی می‌بینم، نه چیزی می‌شنوم. فقط یه چیز هست؛ حس می‌کنم منتظر کسی هستم.»

حباب‌های رویا

نمی‌دانم چقدر خوابیدم، اما همان‌طور که انتظار داشتم خواب آنیا را دیدم. توی خوابِ خودم نبود؛ اما توی خوابی کنار خواب من بود. خواب یک نفر دیگر بود، اما من می‌توانستم هر اتفاقی را ببینم. در واقع خواب من نه تنها موازی با آن یک خواب بود، بلکه خواب‌های دیگری هم بودند. رویاها، مثل حباب‌های رنگی صابون با هم جمع شده بودند. فوری فهمیدم همه‌ی آن‌هایی که آنیا را دوست دارند، آن‌جا هستند. هر کسی با خواب و رویای خودش و من می‌دیدم که همه خواب آنیا را می‌بینند. بعضی از خواب‌ها بهتر از مال من بودند. دلم می‌خواست بخشی از آن خواب‌ها باشم، یا آن‌هایی را که خواب بهتری می‌بینند کنار بزنم و جایشان را بگیرم. آدم‌هایی را دیدم که انتظارشان را نداشتم. پدرم بینشان بود که دستپاچه‌‌ام می‌کرد. نمی‌دانستم حسی به آنیا دارد یا حتی در موردش فکر می‌کند. فهمیدنش ترسناک بود، اما وقتی کلاشینکف را دیدم واقعا شوکه شدم. خواب او درست پشت سر خواب من بود. وقتی چرخیدم و او را دیدم، حسم شبیه کسی بود که ناگهان با کابوسی روبرو می‌شود.

عصبی از او پرسیدم: «تو این‌جا چی کار می‌کنی. ممکن نیست از پسش بربیای. یادت رفته که نمی‌تونستی خواب ببینی؟ روی داربست منتظر من بمون. من هر اتفاقی بی‌ا‌فته برات تعریف می‌کنم.»

اما از آن‌جایی که کلاشینکف توی خواب نه چیزی می‌دید، نه چیزی می‌شنید؛ من برای او وجود نداشتم، یعنی نه من و نه خواب بقیه و همین باعث می‌شد راحت و آرام باشد. فقط به عشق آنیا چسبیده بود و دست به دامن حسی بود که می‌گفت آنیا از خواب بقیه می‌آید به خواب او. من می‌دانستم که آنیا مثل نوری که از این پنجره به آن پنجره می‌رود، از خواب این ‌یکی می‌آید و می‌رود به خواب آن ‌یکی و اگر کلاشینکف را می‌دید، نزدیک خواب من نمی‌آمد و مستقیم می‌رفت به خواب او. سعی کردم با انگشتم خواب او را سوراخ کنم تا محو شود. اما مطمئن بودم تا غشای دور خواب خودم را نشکنم، نمی‌توانم این کار را بکنم و اگر این کار را می‌کردم، خودم هم همراه او محو می‌شدم. تنها راه همین بود؛ چون فهمیدم کلاشینکف واقعا ناتوان از خواب دیدن نیست، ولی به‌جای آن صبر کردم تا آنیا بیاید به خوابش. انگشتم را بیرون بردم و زدم به خوابش، اما بعد از دو سه قدم افتادم زمین. وقتی ایستادم و دوباره سعی کردم، یک بار دیگر افتادم. افتادنم به‌خاطر این بود که همان لحظه پدرم داشت می‌زد به قوزک پایم.

پدرم انگار که بخواهد پرده از رازی بردارد آرام زمزمه کرد: «انگار آنیا مرده.»

رفتن آنیا

خیلی زود کل ساختمان از طریق دایی آنیا فهمیدند که آنیا مرده. او آنیا را مثل آدمی که غرق شده، روی دستانش گرفته بود. طبقه‌ها را بالا و پایین می‌رفت و کمک می‌خواست. پابرهنه بود و در چنین وضعیت شوک‌آوری نمی‌توانست ورودی ساختمان را پیدا کند. چند بار شنیدم که می‌گفت :«لطفا آمبولانس خبر کنین.» اما هیچ‌کدام از همسایه‌ها واکنشی نشان ندادند. فهمیدندکه آنیا مرده و از دایی‌اش می‌ترسیدند. درِ خانه‌هایشان را قفل کردند و همان‌جا ماندند. آخرش همان‌جور که آنیا را بغل کرده بود، از نفس افتاده نشست روی پله‌ها. آن‌قدر خسته بود که دیگر نمی‌توانست او را به خانه برگرداند. پدرم دستش را گذاشته بود روی دهان من و از چشمی در بیرون را نگاه می‌کرد.

گفت: «نشسته رو پله‌ها.»

من هم ترسیده بودم، به خاطر همین سعی نکردم دستش را کنار بزنم. آخرش شنیدیم که رفت بالا، به طبقه‌ی سوم. حتی آن‌وقت هم هیچ‌کدام از همسایه‌ها بیرون نیامدند. همه ادای احترام را موکول کردند به فردا. تا آن موقع دایی آنیا از شوک بیرون آمده و آرام شده بود. نگران بودند که اگر بروند بالا و تسلیت بگویند، با او دست بدهند یا مثلا در آغوشش بگیرند؛ یک وقت اشتباهی عصبی توی بدنشان را لمس کند و اتفاق ناجوری بیافتد. یا شاید چیزی ساده‌تر؛ مثلا تا آخر عمر موی دماغشان بشود.

آپارتمان ما یکی از آپارتمان‌هایی بود که دایی آنیا موقعی که دیوانه شده بود به آن لگد زد، درست بعد از این‌که پدرم به من گفت ظاهرا آنیا مرده. وقتی پدرم این را گفت من فوری بلند نشدم: داشتم نهایت تلاشم را می‌کردم برسم به خواب کلاشینکف و با انگشتم بکشمش بیرون، مثل بیرون کشیدن زرده‌ی تخم‌مرغ. اما  صدای ضربه‌ی بلند به در را می‌شنیدم. نمی‌دانستم دایی آنیاست. حس کردم که انگار به من لگد می‌زند، نه به در. از جایم پریدم و به پدرم خیره شدم و گفتم :«چی بود؟» اما پدرم دستش را گذاشت روی دهانم که صدایی از من در نیاید و یا گریه نکنم.

آهسته گفت: «هیس، دایی آنیا عقلش رو از دست داده. حتی نمی‌دونه ورودی ساختمون کجاست. رفت رو پشت‌بوم و سعی کرد با آنیا بپره تو خیابون. اهالی ساختمون روبرو از توی بالکن‌هاشون داد و فریاد کردن و بهش گفتن بره پایین. گفتن: «در طبقه‌ی پایینه. از پله‌ها برو.» اما این‌قدر به‌هم‌ریخته بود که چند طبقه که رفت پایین، راهش رو گم کرد. دوباره رفت بالا و شروع کرد لگد زدن به در خونه‌های مردم، ولی هیچ‌کس هیچی نگفت.»

بعد از این‌که پدرم وارسی کرد که دایی آنیا او را برگردانده به آپارتمانشان، در را باز کردم و با سرعت رفتم پایین توی پارکینگ.

پدرم گفت: «رفته بالا. شاید داره سعی می‌کنه آنیا رو زنده کنه. صبر کنیم. شاید آنیا هنوز کامل نمرده. الان نرو بیرون.»

توجهی نکردم. خیلی دلم می‌خواست ببینمش، اما نگران بودم که شاید دایی‌اش هنوز پریشانِ پریشان باشد. مثلا ممکن بود من را جوری بگیرد که عشق آنیا از یادم برود، یا کاری کند که شک کنم اصلا آنیایی وجود داشته یا نه.

عصر، دایی آنیا خیلی ناگهانی و بدون این‌که هیچ‌کدام از ما متوجه شویم با جسد آنیا از ساختمان بیرون رفت. به‌این‌ترتیب دیگر تشییع جنازه‌اش را نمی‌دیدم و نمی‌فهمیدم کجا خاک می‌شود. اگر چنین چیزی را می‌دانستم، می‌رفتم بالا، به آپارتمانش و از دایی‌اش می‌خواستم جوری به من دست بزند که عشق آنیا از یادم برود، یا حتی بدترین سناریو: کاری کند که شک کنم اصلا آنیایی بوده یا نه. اما در عوض با تمام سرعت دویدم سمت پارکینگ تا ببینم کلاشینکف چه کار می‌کند. بعضی وقت‌ها که کلاشینکف من را جلوی بچه‌های دیگر ساختمان کوچک می‌کرد، گریه می‌کردم و می‌گفتم عشقش به آنیا واقعی نیست.

می‌گفت: «وقتی آنیا بمیره، می‌فهمیم کی واقعا دوستش داره.»

این‌بار دیدم از داربست پایین آمده و نشسته زیر بالکن آنیا. ناراحت نبود، گریه هم نمی‌کرد، اما انگار ده سال پیرتر شده بود. حتی کمی از موهایش سفید شده بود. به‌محض این‌که من را دید با صدایی شکسته پرسید چرا دیر کردم. گفت یک حس خیلی قوی داشته که من خواب آنیا را می‌بینم. گیج شدم و دروغ گفتم. نگفتم که خواب آنیا را ندیده‌‌ام. واقعیت را هم از او پنهان کردم، نگفتم خواب خودش را دیده‌ام و سعی کرده‌ام بین او و آنیا قرار بگیرم.

گفتم: «آنیا رو ندیدم. یه خواب طولانی و پیچیده بود. هیچیش رو نفهمیدم. بعدشم پدرم بیدارم کرد و بهم گفت آنیا مرده.»

کلاشینکف زل زد به صورتم.

پرسیدم: «چی شده؟»

جواب داد: «نمی‌دونم. هیچ چیزی توی صورتت نشون نمیده که از مرگش ناراحتی.» راست می‌گفت. فکر می‌کردم شاید ناراحت باشم، اما هنوز نمی‌دانستم. فقط مطمئن بودم که گیج شده‌ام و احساس گناه می‌کنم؛ چون فکر می‌کردم من باعث مرگش شده‌ام.

نمی‌دانستم بعد از مرگ آنیا، کلاشینکف دوباره خواب می‌بیند. نمی‌دانستم که من بعد از آن خواب، دیگر خواب آنیا را نمی‌بینم. آنیا از خواب‌های من رفت به خواب‌ها کلاشینکف. کلاشینکف خیلی اوقات، یا در واقع هر روز خواب او را می‌دید. توی آن خواب‌ها، آنیا از هر اتفاقی که آن روز برای کلاشینکف افتاده بود، باخبر بود، انگار که  لحظه به لحظه‌ی آن روز را با کلاشینکف زندگی کرده باشد. این قضیه کلاشینکف را پریشان می‌کرد. به هر حال، بعد از آن اتفاق من فقط یک بار دیگر کلاشینکف را دیدم. کل چیزی که می‌دانم این است که بعد از مرگ آنیا من دیگر خوابش را ندیدم.

هر وقت حس می‌کردم که قرار است خواب آنیا را ببینم، هر کاری که در توانم بود می‌کردم که چشم‌هایم را ببندم و بخوابم؛ اما بی‌فایده بود. گاهی اوقات موقع برگشتن از مدرسه چنین حسی داشتم. یک دفعه می‌ایستادم، توی پیاده‌رو دراز می‌کشیدم و چشم‌هایم را می‌بستم که بخوابم. عابرین متعجب و کنجکاو می‌شدند. حتی یک بار عکاسی در این حالت عکسی از من گرفت، بعد با یک مقاله راجع به مننژیت و واکسیناسیون کودکان منتشرش کرد. اما آنیا به خواب‌هایم نیامد و من حس می‌کردم که تحقیرم می‌کند. آخرش دیگر نمی‌خوابیدم، می‌ترسیدم مبادا دلخور و آشفته، عاجز از درک دلیل نیامدن آنیا به خواب‌هایم بیدار شوم. توی مدرسه اعصابم به هم می‌ریخت و با بچه‌ها بدخلقی می‌کردم؛ به‌خاطر همین همه‌شان از من دوری می‌کردند.

بعد از مرگ آنیا من فقط یک بار دیگر کلاشینکف را دیدم. وقت استراحتِ ساعت ۱۲:۳۰ آمد به مدرسه‌ی ما و ایستاد دم در. سرایدار فکر کرد کلاشینکف پسر جدیدی است که برای جمع کردن آشغا‌ل‌ها می‌آید. به او گفت برود و دو ساعت دیگر بیاید. اما کلاشینکف برای من دست تکان داد و به سرایدارگفت دوست من است و باید فوری در مورد چیزی با من حرف بزند. پنج یا شش هفته بعد از مرگ آنیا بود. از وضعیتش تعجب کردم. با یک نگاه می‌شد فهمید که قشنگ دارد دربه‌در می‌شود. اما تا من را دید لبخند زد. حالش خراب بود و چشم‌هایش اشک‌آلود. دستپاچه رفتم طرفش و سعی کردم احساساتم را نشان ندهم.

گفتم: «چی می‌خوای؟ از وقتی آنیا مرده دیگه خوابش رو ندیدم.»

با لبخند گفت: «نیازی به این چیزا نیست. خودم هر روز خوابشو می‌بینم.»

ولی فکر کردم چرت می‌گوید. موهایش سفیدتر شده بود و وقتی حرف می‌زد، آب دهانش تبدیل به حباب می‌شد و حباب‌ها قبل از ترکیدن گوشه‌ی لب‌هایش جمع می‌شدند. از این‌که جلوی بچه‌های دیگر با او حرف می‌زدم، دستپاچه بودم. گفت الان دیگر با قرص خواب زندگی را می‌گذراند و از من کمی پول قرض خواست.

گفت: «اگه بخوای می‌تونیم بیایم تو خوابت ببینیمت، مثل قدیما.» حس کردم دلش برای من می‌سوزد. آمد طرف دیوار که دست بکشد به سرم، اما من خودم را عقب کشیدم. گفتم همه‌ی پولی را که برای آن خواب‌ها داده، برمی‌گردانم. گفتم بعد از مدرسه بیاید به پارکینگ که جعبه‌ی پول را به او بدهم.

توی پارکینگ گفت هر شب خواب آنیا را می‌بیند و اگرچه لذت می‌برد اما گیج شده. حس می‌کرد همه‌‌ی آن‌ها

ساخته‌ی ذهنش است و ذهنش عیبی پیدا کرده.

گفت: «درسته که خیلی دوستش داشتم، اما با عقل جور درنمی‌آد که هر روز خوابشو ببینم.»

نمی‌شد که فقط قضیه‌ی خواب‌ باشد. موضوع چیزی غیرقابل توضیح بود، چیزی خیلی عمیق‌تر که داشت عمیق‌تر هم می‌شد.

گفت: «تنها کاری که تو باید بکنی اینه که مطمئنم کنی قضیه‌ فقط خواب نیست و این‌که آنیا در طول روز توی همین دنیا با من زندگی می‌کنه و شب توی یه دنیای موازی کنارمه.»

در حالی‌که وانمود می‌کردم برایم اهمیتی ندارد، گفتم: «من؟ چرا منو وارد این قضیه می‌کنی؟»

گفت: «آنیا بهم گفت بعد از این‌که دیدی اون منو توی انباری بوسیده، آرزو کردی مریض بشه. درسته؟ اگر درسته پس موضوع فقط خواب نیست.»

حس کردم خونم به جوش آمد. معلوم بود چیزی کاملا غیر عادی بین او و آنیا می‌گذرد. چیزی استثنایی. شاید آنیا به خوابش نمی‌آمد، ولی هر شب با هم می‌رفتند به یک دنیای موازی. اما من از این اوضاع بُل گرفتم تا هر چه را که به سرم آورده بودند، تلافی کنم. یادم آمد چطور مجبورم کردند گُه جلوی خانه‌ی آنیا را جمع کنم، چطور در انتظار من دراز می‌کشید تا در قبال کمی پول خواب‌هایم را از چنگم در آورد، چطور مجبورم می‌کردند هر بار که کلاشینکف می‌خواست آنیا را ببیند، عین سگ خانگی‌شان دنبالش بروم. حالا دلم می‌خواست بپرم رویش و بهش مشت بزنم و خرد و خمیر بفرستمش پیش آنیا.

گفتم: «نه درست نیست. من هیچ آرزویی برای آنیا نکردم. آنیا از قبل مریض بود. آنیا همون سالی که پدر و مادرش سرطان گرفتن، مریض شد. کل ساختمون اینو می‌دونن. ازشون بپرس.»

کلاشینکف به جعبه‌پول نگاه می‌کرد و مدام از این دست می‌داد به آن یکی دستش.

گفت: «در ضمن بهم گفت اون روزی که مُرد، تو خوابش رو دیدی، من رو هم دیدی، اما سعی کردی بیای بین ما. اما نمی‌دونم. شاید من نمی‌تونم خوابش رو ببینم و همه‌ی داستان زاده‌ی ذهنمه. از اینا گذشته تو این‌قدر دل و جرات نداری که همچین کاری بکنی. نمی‌دونم. شاید خودت بهش گفتی. یا شاید علتش مادرمه. وقتی یکی دیوونه میشه حداقل یه نفر دیگه از اعضای خانواده‌ش رو هم دیوونه می‌کنه.»

وقتی این را می‌گفت راجع به چیزی فکر می‌کردم. فکر می‌کردم از او بپرسم آیا من هم گاهی اوقات به خوابش میروم، پیش او و آنیا. اما او بدون این‌که چیز دیگری بگوید، برگشت و رفت.

گفتم: «چی؟ تو حرفمو باور نمی‌کنی؟» اما جوابی نداد. آخرین باری بود که دیدمش. نمی‌دانستم چند روز بعد تصمیم می‌گیرد توی یکی از ساختمان‌های متروکه‌ی بعد از جنگ پنهان شود، یک قوطی قرص خواب بخورد و بعد، چند هفته برود توی کما تا این‌که بدنش خشک شود و بمیرد. عکسش را توی روزنامه دیدم. وقتی رفته بودند توی ساختمان مواد انفجاری بگذارند و برای تخریب آماده‌اش کنند، پیداش کرده بودند. آگهی داده بودند و درخواست کرده بودند اگر کسی او را می‌شناسد، برود و جنازه‌ا‌ش را از سردخانه‌ی بیمارستان دولت تحویل بگیرد. بعد دایی آنیا پیدایش شد و رفت جسد را تحویل گرفت. با مرگ کلاشینکف امیدوار بودم که دوباره خواب آنیا را ببینم، ولی این اتفاق نیفتاد.

ایستگاه پلیس

وقتی کلاشینکف آمد و گفت آنیا گفته من نفرینش کرده‌ام، حس کردم من باعث مرگش شده‌ام. به‌خاطر همین رفتم به ایستگاه پلیس و رفتم سراغ پلیسی که دم در ایستاده بود.

گفتم: «من می‌خوام اعتراف کنم.»

گفت: «به چی؟»

گفتم: «من یه دختری به اسم آنیا رو کشته‌م. چهارده سالش بود.»

برای بازجویی نگهم داشتند، اما کم‌تر از چهل و هشت ساعت بعد آزادم کردند. آسان نبود. گروهبان اعصابش به هم ریخت و تصمیم گرفت درسی به من بدهد. نه این‌که مثلا با یک سیلی سر و تهش را هم آورد یا وارونه آویزانم کند تا دل و روده‌ام از دهانم بیرون بریزد، نه. گفت می‌تواند همه‌ی این بلاها را سرم بیاورد، اما روش بهتری پیدا کرده. قرار بود برود بیمارستان و زنش را که بچه‌ی اولشان را دنیا آورده بود، ببیند. اما وقتی مامور به گروهبان گفته بود کسی آمده تا به قتل یک بچه اعتراف کند، مجبور شده بود بماند. فردا صبحش پرونده‎ی پزشکی آنیا جلویش بود.

گفت: «این مدارک نشون می‌دن که آنیا به‌خاطر مریضیش مرده. اما اگر اصرار داری که تو کشتیش و می‌خوای که مجازات بشی، از نظر من هیچ مشکلی نیست. اما اول از همه بهم بگو از کاری که کردی پشیمونی یا نه؟»

گفتم: «بله، پشیمونم.»

«پس چرا ندیدم گریه کنی؟»

«نمی‌دونم. از وقتی مرده گریه نکردم. نمی‌دونم چرا.»

«الان باید اشک بریزی. خیلی هم اشک بریزی. الان به اشک احتیاج داری. اشک تنها چیزیه که ممکنه باعث بشه از این‌جا بری بیرون.»

صبح روز بعد گروهبان مجبورم کرد سرویس بهداشتی ایستگاه پلیس را تمیز کنم. توالت‌ها، روشویی‌ها، سرامیک‌های کف و دیوارها و حتی پوتین‌های پلیس‌ها را.

گفت: «فهمیدم که با تمیز کردن گُه مشکلی نداری.»

وقتی دست تکان داد، تاکسیدو ظاهر شد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. اشک بود که از چشمانم می‌ریخت. تاکسیدو نگاهم کرد و رفت به دستشویی. بعد گروهبان گفت: «حالا شروع کردیم. حالا می‌خوام گریه کنی و دست از گریه برنداری. دستشویی رو می‌بینی؟ می‌خوام با اشکات بشوریش، نه با آب.»

نمی‌دانم چند ساعت طول کشید. مجبور بودم به گریه کردنم ادامه دهم. اما در نهایت وقتی گروهبان رفت بیمارستان، یکی از مامورها دلش برایم سوخت.

گفت: «آب بریز، ولی عجله کن تا گروهبان برنگشته.»

وقتی عصر روز دوم از ایستگاه بیرون آمدم، چشم‌هایم از شدت گریه قرمز و متورم و دردناک بود. اما فکر می‌کردم حتی اگه کور هم بشوم، حقم همین است؛ چون آنیا به‌خاطر من مرده بود. چون من آرزو کرده بودم سرطان بگیرد و گرفته بود. همه‌ی این‌ها وقتی اتفاق افتاد که سعی کردم ببوسمش. آنیا دو سال بزرگ‌تر از من بود و آن موقع هنوز کلاشینکف را ندیده بود.

گفت: «خیلی خب، ولی مثل یه مرد ببوس. اگر بلد باشی چطور منو ببوسی، میذارم هر روز ببوسیم.»

وقتی این را گفت اولین چیزی که بهش فکر کردم صحنه‌ی بوسیدنی بود که توی آگهی ویسکی دیده بودم. آنیا بردم به انباری طبقه‌ی سوم ساختمان. آن‌جا می‌شد بدون این‌که کسی آدم را ببیند، پنهان شد. می‌شد توی کوهی از وسایل به‌دردنخور و قوطی‌ها فشرده شد. جا برای دو نفر بود به شرط آن‌که هر دو می‌نشستند. آدم خودش را در محاصره‌ی یک عالم چیز دور ریختنی می‌دید؛ مثلا وسایل آشپزخانه، اسباب‌بازی‌های شکسته، صندلی‌های قدیمی و خرت‌وپرت‌های دیگر. آنیا یک ذره از من بلندتر بود، شاید یک اینچ. به سمتم خم شد و گفت: «حالا من چشمام رو می‌بندم و تو منو می‌بوسی. خب؟ تو هم چشمات رو ببند. این‌طوری بهتره.»

گفتم: «خب.» من چشمانم را بستم؛ ولی مال آنیا باز بود. آن موقع خیلی دستپاچه بودم. می‌دانم. این‌قدر دستپاچه بودم که پمپاژ خون در بدنم را حس می‌کردم. همه‌ی خون توی رگ‌های صورتم جمع می‌شد. تا لب‌هایم را بردم نزدیک گونه‌اش، خون‌دماغ شدم. آنیا یک دستش را گذاشت روی سینه‌ا‌ش، من را پس زد و خودش هم کمی عقب رفت.

گفت: «از دماغت خون می‌آد.» دستم را گذاشتم روی دماغم که ببینم خون می‌آید یا نه. واقعا خون می‌آمد. خون، انگشت‌ها و گرمکنم را لک کرد. قبلا هیچ‌وقت خون‌دماغ نشده بودم. انگار که بدنم یخ کرده بود، شروع کردم به لرزیدن. فکر کردم قرار است بمیرم. فکر کردم می‌افتم، خونم می‌ریزد روی خرت‌وپرت‌ها و آخرین نفسم را می‌کشم.

با ترس گفتم: «پدرم رو خبر کن.»

با سردی سرش را تکان داد وگفت: «لازم نیست. برو پایین، دماغت رو بشور و دراز بکش تا خونش بند بیاد.»

با دستش کشاندم بیرون انباری و تا بالای پله‌ها همراهم آمد. رفتم پایین، به آپارتمانمان، صورتم را شستم و شاید نیم ساعتی روی کاناپه دراز کشیدم. تا خون بند آمد برگشتم بالا به انباری. آنیا دیگر آن‌جا نبود. شاید یک ساعتی منتظر ماندم، ولی برنگشت.

خون دماغ

مشکل من با آنیا همین بود. هر وقت با هم تنها بودیم آنقدر دستپاچه می‌شدم که فورا خون از دماغم راه می‌افتاد. خون جاری نمی‌شد بلکه به شکل دو نهر فراخ بیرون می‌زد، بدون این‌که از پیش هشداری داده باشد. انگار که سرم با چوب بیسبال ضربه خورده باشد. نمی‌توانستم جلویش را بگیرم یا از شدت فشارش کم کنم و واقعا کثافتکاری می‌شد. دستها و لباسهایم غرق خون می‌شد و همین حالش را به هم میزد. این حس القا می‌شد که درد می‌کشم و فقط مضطرب نیستم. توی مدرسه به من گفت که خونم خیلی سرخ است جوری که انگار خون یک راست از قلبم بیرون می‌آید.  

گفت: «اگه همینطوری ادامه بدی، کم‌خونی می‌گیری.»

آنیا باهوشترین بچه‌ی کلاس بود. زیبایی غیرمعمولی نداشت. وقتی طولانی به صورتش نگاه می‌کردم، جذابیتش با گذشت زمان کمتر می‌شد. محو می‌شد، انگار که جادویش ترکش کرده باشد و به شکل ذرات ریز در هوا از هم پاشیده شده باشد. به خودم گفتم یعنی اگر امروز توی مدرسه می‌دیدمش خون دماغ نمی‌شدم. نمی‌توانستم به او بگویم که فهمیده بودم وقتی طولانی نگاهش کنم جذابیتش را از دست می‌دهد و این یعنی من دیگر مضطرب نمی‌شوم. اما وقتی با هم تنها بودیم اتفاق عجیبی می‌افتاد. دوباره جادویش را به دست می‌آورد، در واقع انگار که برای اولین بار می‌دیدمش.

گفت: «توی مدرسه بهم گفتی می‌خوای یه چیز مهم بهم بگی، چی می‌خواستی بگی؟»

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم، خون به صورتم هجوم آورده و از دماغ سرازیر شده بود. بعد توی مدرسه می‌آمد سمتم و می‌گفت: «امروز رنگت پریده. شاید به خاطر اینه که دیروز خون دماغ شدی. توی خونه زیاد خون اومد؟»

گفتم: «نه، تا رسیدم خونه، بند اومد.»

«چه خوب. چی می‌خواستی بهم بگی؟»

گفتم: «می‌خواستم بهت بگم اگه وقتی خون دماغ میشم یه مدت طولانی به صورتت نگاه کنم، خونش بند میاد.»

«از کجا می‌دونی؟»

«می‌دونم!»

اما او هیچ‌وقت چنین فرصتی به من نداد. منظره خون را نمی‌توانست تحمل کند. خون او را به یاد مرگ پدر و مادرش می‌انداخت، گرچه هرگز ندیده بود که آنها خونریزی کنند. در واقع موقع مرگ، آنیا اصلا پیش آنها نبود. آنها غمگین بودند، و هرکدامشان در تنهایی مردند. توافق کرده بودند نفر اول که خواست بمیرد، در تنهایی بمیرد تا دیگری نبیند. و وقت مرگ آنها، آنیا پیش دایی‌اش بود.

روی صورت کلاشینکف چند جای زخم کوچک بود که او را شبیه تبهکارهای فیلمهای قدیمی می‌کرد. موقع کار با پدرم در کارگاه زخم برداشته بود. کار در کارگاه را وقتی هنوز پسربچه‌ای بیشتر نبود، شروع کرده بود. در بریدن شیشه ماهر بود، اما خرده شیشه‌ها می‌پریدند و به صورتش می‌خوردند. در نهایت یه تکه بزرگ به صورتش خورد. به عمق پوستش نرفته بود و چیز مهمی نبود. فقط یک خراش به جا مانده بود، اما از آن خراش‌های ماندگار. این دکتر بود که تصمیم گرفته بود علیه پدرم طرح دعوی کند. دکتر بعد از درمان کلاشینکف، از کلینک تماسی گرفته بود. قاضی دوستش بود. همان موقع پدرم و کلاشینکف در راهرو منتظر گزارش دکتر بودند. دادگاه زیاد طول نکشید. در یک جلسه حکم داد کلاشینکف به جبران زخم‌های صورتش یک سال مرخصی با همان حقوقی که می‌گرفته، دریافت کند. بعد از یک سال این حق را داشت که اگر خواست به کارگاه برگردد. جلسه‌ی دومی در کار نبود و پدرم وکیلی نگرفت. اما حس می‌کرد حکم دادگاه کاملا ناعادلانه است. بنابراین پدرم آخر هر ماه حقوق کلاشینکف را می‌داد.

پدرم اغلب در مورد کلاشینکف حرف می‌زد؛ در مورد اینکه بعد از مرگ پدرش خیلی زود او را به کارگاه آورده و جزئیات دیگر. من همه چیز را در مورد کلاشینکف رُزس می‌دانستم، اما تا روزی که به آپارتمانمان آمد هرگز او را ندیده بودم. بعد از خون دماغ شدن‌های مکرر، پدرم تصمیم گرفته بود من را به دکتر ببرد. خجالت می‌کشیدم به او بگویم که فقط هر وقت با آنیا تنها می‌شوم این اتفاق می‌افتد، به خاطر همین پیشنهاد دادم به جای دکتر از دایی آنیا بخواهیم من را درمان کند. شاید با یک لمس می‌توانست معالجه‌ام کند. اما پدرم گفت: «دایی آنیا نمی‌تونه تو رو خوب کنه، مگر این که بدونه وقتی خون دماغ میشی چه حسی داری. باید بهش بگی قبل از اینکه شروع بشه چه حسی داری. در غیر این‌صورت کاری از دستش برنمیاد.»

پس ممکن نبود از استعدادهای دایی آنیا استفاده کنم. نمی‌خواستم به او بگویم تا آمدم آنیا را ببوسم و یا چون مضطرب بودم، خون دماغ شدم. شاید اگر این کار را می‌کردم جوری من را می‌گرفت که تا مدت‌ها دهانم باز بماند، آن‌وقت دیگر نمی‌توانستم آب دهانم را کنترل کنم و چانه‌ام همیشه خیس می‌ماند. خواب چنین اتفاقی را دیده بودم و حتی برایم مشمئزکننده بود. تنها راه حل این بود که وقتی با هم تنهاییم شخص سومی هم باشد، آن‌وقت دیگر مضطرب نمی‌شدم و می‌توانستم آنیا را ببوسم. آن روز کلاشینکف را دیدم، به نظر مودب می‌آمد و حتی از پدرم بابت حکم دادگاه عذرخواهی کرد. پدرم گفت: «به تو ربطی نداشت. تقصیر آن دکتر مادر قحبه بود.» و بعد اضافه کرد که به هر حال کلاشینکف استحقاق یک سال مرخصی را داشته چون از وقتی به کارگاه آمده بوده هیچ تعطیلاتی نداشته. به خاطر همین با خودم فکر کردم کلاشینکف برای بودن با من و آنیا آدم کاملا مناسبی است.

وقتی برای اولین بار کلاشینکف را به آنیا معرفی کردم، چیز عجیبی حس نکردم. خودم را آماده کرده بودم که بگویم «امروز دماغم خون نمی‌افته. میخوای امتحان کنیم؟» اما او کل وقت مشغول حرف زدن با کلاشینکف بود و حتی یک کلمه هم با من حرف نزد. در مورد زندگی‌ها‌یشان حرف زدند و خندیدند. آنیا یک‌بار زد روی شانه‌ی کلاشینکف و پرسید که دوباره به ساختمان برخواهد گشت یا نه. کلاشینکف گفت البته که خواهد آمد و اینگونه قرارهایشان شروع شد. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. اولین بار اتفاقی دیدم که توی انباری همدیگر را بوسیدند. زاغ سیاهشان را چوب می‌زدم. نشسته بودند و آنیا با چشمان بسته او را بوسید. کلاشینکف هم همین کار را کرد. آنجا منتظر ایستادم تا کلاشینکف خون دماغ شود؛ اما چنین اتفای نیفتاد. روز بعد وقتی توی مدرسه رفتم نزدیک آنیا، آنقدر ناراحت بودم که گفتم: «امیدوارم سرطان بگیری.» هیچ چیز به‌خصوصی راجع به این بیماری نمی‌دانستم اما اغلب توی مدرسه شنیده بودم که بچه‌ها با ترس در مورد ترسناکترین بیماری‌های دنیا مثل نارسایی کلیه، سرطان، سکته، هپاتیت، کم‌خونی و بواسیر حرف می‌زنند. حتی معلم علوم هم در این مورد نظری داشت.

معلم گفت: «سرطان قویترین بیماری جهانه. اون‌قدر قویه که اگر آرزو کنین کسی سرطان بگیره، حتما می‌گیره.» آن موقع خیلی به حرف معلم توجه نکردم. یک لحظه هم تصور نکردم که برای کسی به‌خصوص آنیا چنین آرزویی بکنم. دو سه هفته بعد اهالی ساختمان شروع کردند به حرف زدن راجع به اینکه آنیا سرطان گرفته و به‌زودی می‌میرد. از همان اول احساس گناه می‌کردم. فکر می‌کردم به خاطر نفرینی که کرده‌ام باعث بیماری‌اش شده‌ام.

به آنیا گفتم: «امیدوارم دایی‌ت منو بدتر از اون باری که کله‌ی سحر اومدم به آپارتمانت تنبیه کنه.» اما آنیا جواب داد: «دیوونه‌ای؟ فکر می‌کنی من به خاطر آرزوی تو سرطان گرفتم؟ من قبل از اینکه تو حرف زدن یاد بگیری سرطان داشتم.» اما حتی با وجود اینکه او به خاطر من سرطان گرفته بود، نگاه از بالا به پایینش اجازه نمی‌داد چنین چیزی را بپذیرد. اینکه آدم ناچیزی مثل من آرزو کرده باشد او مریض شود و آرزویش برآورده شده باشد، به او حس حقارت می‌داد. آنیا گفت او و پدر و مادرش هر سه در یک سال سرطان گرفته‌اند.

چطور از دایی آنیا محافظت کردم

هیچ‌کس جرات نداشت از آنیا در مورد پدر و مادرش بپرسد. به خاطر دایی‌اش. همه از او می‌ترسیدند، حتی اراذل و اوباش محله که ارتش هم کاری به کارشان نداشت. فقط یکی از آنها در سالن بیلیارد سر به سر دایی آنیا گذاشت. نامش تاکسیدو بود. او مدعی بود که آنقدر اعصاب آرامی دارد که دایی آنیا نمی‌تواند کاری با او بکند. با هم مچ انداختند. درست است که تاکسیدو برد، اما برای دایی آنیا بردن اهمیتی نداشت. وقتی تاکسیدو داشت ماهیچه‌هایش را منقبض می‌کرد، دایی آنیا شستش را روی نقطه‌ای از دست تاکسیدو فشار داد و از آن موقع به بعد تاکسیدو ساعت چهار صبح با معده دردی وحشتناک از خواب بیدار می‌شد و باید فورا اجابت مزاج می‌کرد. تاکسیدو فهمید که دایی آنیا مغلوبش کرده.

وقتی درد معده، شیره‌ی جان تاکسیدو را کشید و هیچ دارو و رژیمی دردش را تسکین نداد، تصمیم گرفت دایی آنیا را مجبور کند تا مشکلش را حل کند. تاکسیدو کله‌ی سحر با بیوک آبی‌اش و یکی دو تا ماشین دیگر پر از مرد مسلح ظاهر می‌شد. وقتی بقیه بیرون ساختمان منتظر بودند، پیاده می‌شد. تنها می‌رفت طبقه‌ی سوم، آپارتمان شماره ۳۷ در انتهای راهرو. راس ساعت چهار صبح شلوارش را پایین می‌کشید، چمباتمه می‌زد، روده‌هایش را جلوی در خالی می‌کرد و می‌رفت. دایی آنیا پیغام را فهمید؛ اما تصمیم گرفت با تاکسیدو برخوردی نکند به این امید که تسلیم شود. یا شاید هم ترسیده بود تاکسیدو برای انتقام از او بلایی سر آنیا بیاورد. دایی فقط خودش را به خواب می‌زد. اما مساله آنیا بود.

وقتی آنیا در را باز کرد که به مدرسه برود، گُه تاکسیدو را جلوی در دید. وحشت‌زده و پریده‌رنگ از پله‌ها پایین رفت. کار هر کس که بود، در واقع دایی‌اش را تهدید کرده بود. رفت خانه و گفت دیگر نمی‌خواهد به مدرسه برود. میخواهد در خانه بماند تا دایی مراقبش باشد. دایی دلش را قرص کرد. از آن به بعد دست آنیا را می‌گرفت، با او پایین می‌رفت و منتظر می‌ماند راننده تاکسی‌ای که استخدام کرده برسد و او را به مدرسه ببرد. آنیا التماس می‌کرد که مراقب خودش باشد.  یک‌بار دیدم که توی مدرسه گریه می‌کرد. فقط موقع زنگ تفریح می‌دیدمش، چون دو کلاس بالاتر از من بود. به او گفتم که مراقب دایی‌اش هستم. می‌توانستم دو سه روز هفته مدرسه را بی‌خیال شوم، چون من هم مثل آنیا که باهوش‌ترین بچه‌ی کلاسشان بود، باهوش‌ترین بچه‌ی کلاس خودمان بودم و در بیشتر درس‌ها نمره‌های خوب اضافی هم داشتم. طبقه‌ی سوم، بیرون درشان می‌نشستم حتی اگر همه‌جا گُه بود.

آنیا پرسید: «واقعا می‌خوای این کار رو بکنی؟»

«بله.»

«اما اول مجبوری همه‌ی اون کثافتا رو جمع کنی.»

گفتم: «بله، اول جمعشون می‌کنم، بعد از خونه محافظت می‌کنم.»

با لبخند گفت: «نه، می‌خوام قبل از اینکه من برم مدرسه جمعشون کنی. خیلی خوشحال میشم اگه این کار رو بکنی.»

چیزی را که می‎شنیدم باور نمی‌کردم. به او قول دادم که از همان شب شروع کنم.

برای همین صبح کمی قبل از چهار بیدار می‌شدم، بعد از رفتن کاروان ماشین‌های تاکسیدو، با یک کاردک، دو کیسه‌ی پلاستیکی و یک کارتن، پاورچین می‌رفتم طبقه‌ی بالا تا کثافت‌ها را جمع کنم. از کاردک استفاده نمی‌کردم. بیشتر حکم سلاح داشت. پدرم همه‌ی ابزارش را توی کارگاه می‌گذاشت، به جز این کاردک که همیشه با خودش به خانه می‌آورد. بعد از مرگ مادرم، قبل از خواب چاقوها را جمع می‌کرد. همه را می‌گذاشت توی کمدش و درش را قفل می‌کرد. پدرم هیچ‌وقت به من نگفت مادرم چطور مرد. اما من از روی عادت‌هایش فهمیده بودم که مرگ مادرم با چاقوهای آشپزخانه و اشیاء تیز در ارتباط بوده. به خاطر همین یکی از آن اشیاء را به عنوان سلاحی در برابر تاکسیدو انتخاب کردم که اگر ناگهان پیدایش شد از آن استفاده کنم.

آنیا و کلاشینکف رُزس، سر همین داستان من را کاردک صدا می‌زدند. برایم قابل تحمل نبود؛ اما بالاخره عادت کردم. گاهی اوقات آنیا سر به سرم می‌گذاشت، او و کلاشینکف می‌گفتند این اسم کاملا برازنده‌‌ی من است چون خیلی خوب می‌توانستم گُه دیگران را بدون اینکه هیچ رد یا حتی بویی از آن بماند، جمع کنم. گُه تاکسیدو به بزرگی و سنگینی گُه یک کرگدن بود و من هر صبح می‌رفتم جلوی در خانه آنیا، کثافت را جمع می‌کردم و پرت می‌کردم توی آسانسور خراب. همسایه‌ها از بوی آن، که کل ساختمان را گرفته بود اذیت می‌شدند. اما هیچ‌کس جرات شکایت نداشت. نمی‌دانستم دایی آنیا به تاکسیدو پیشنهاد داده که با هم کنار بیایند و به شرط آنکه بیاید و تمام کثافات توی آسانسور را پاک کند، او را درمان می‌کند. این پیشنهاد تاکسیدو را عصبانی کرد، اما چاره‌ی دیگری نداشت و دایی هم فکر می‌کرد از این راه دوباره موقعیت و احترامش را به دست می‌آورد.

تاکسیدو تا بعد از مرگ آنیا و رفتن من به ایستگاه پلیس، نفهمید این من بودم که کثافات را جمع می‌کردم. بعدها که آنیا، کلاشینکف رُزس را در انباری دید، صبر می‌کرد دایی‌اش بخوابد، بعد مخفیانه کلاشینکف را به خانه راه می‌داد و هر کاری می‌خواستند می‌کردند. آنیا شجاعت کلاشینکف را دوست داشت. هیچ‌کس دیگری آنقدر جرات نداشت که اینطور به خانه دایی‌اش برود. اما اگر دایی‌اش می‌فهمید که کلاشینکف آنجاست، این آنیا بود که از او در مقابل دایی‌ دفاع می‌کرد. دایی‌اش نمی‌توانست از خواسته‌ی آنیا امتناع کند، مگر اینکه کلاشینکف آنیا را ناراحت می‌کرد و بیماری‌اش بدتر می‌شد. شاید دایی‌ آنیا موضوع را می‌دانست. وقتی از آنیا پرسیدم، گفت کلاشینکف از دایی‌اش تو و بیرون ساختمان محافظت می‌کند و من هم باور کردم. گاهی اوقات وقتی من مشغول جمع کردن کثافت بودم، آنیا و کلاشینکف پشت در مشغول بوسیدن و لمس همدیگر بودند. صدایشان را می‌شنیدم. وقتی من گُه جمع می‌کردم، جاسوسی‌ام را می‌کردند و در حالیکه با دست جلوی دهانشان را می‌گرفتند، به من می‌خندیدند و بعد بیشتر هم را می‌بوسیدند و ناز و نوازش می‌کردند.

در همین حین من از مدرسه جیم می‌شدم. پشت در آپارتمان آنیا روی زمین می‌نشستم تا ساعت نُه یا نه و نیم صبح که دایی‌اش بیدار می‌شد. به محض اینکه می‌شنیدم که بیدار شده، بلند می‌شدم و می‌دویدم به خانه. شرط آنیا این بود که دایی‌اش نفهمد من مراقبش هستم. یکی دو روز بعد از اینکه جمع کردن گُه و فرار از مدرسه را برای حفاظت از دایی آنیا شروع کردم، آنیا گفت توی انباری منتظرش بمانم چون می‌خواست چیز دیگری را با من امتحان کند. به من پیشنهاد داد که ببوسمش. گفت دخترها با اولین بوسه عاشق یک مرد می‌شوند، نه با اولین نگاه. اولین بوسه تکلیف همه چیز را معلوم می‌کند.

گفت: «مثل یه مرد ببوس.»

بعد از اینکه خون دماغ شدم گفت که هنوز آماده‌ی بوسیدن یک دختر نیستم، اما او برایم صبر خواهد کرد. اصلا هم صبر نکرد، چون چند روز بعدش کلاشینکف رُزس را دید و او را جلوی من بوسید. خیلی خب، قرار نبود که آنها را ببینم، زاغ سیاهشان را چوب می‌زدم. توی انباری بودند و من منتظر بودم کلاشینکف خون دماغ شود، ولی این اتفاق نیفتاد. وقتی بوسیدنشان تمام شد، آنیا با صدایی لطیف گفت «اوووف»، طوری که انگار تسلیم شده بود، بعد دوباره کلاشینکف با اشتیاق بوسیدش.

تفت رو برین

امید من برای اینکه آنیا عاشقم بشود بسته به گُه تاکسیدو بود. تا وقتی که تاکسیدو تسلیم نشده و با دایی آنیا صلح نکرده بود، این را نفهمیدم. همچنان کمی بعد از چهار صبح، با یک کارتن، دو کیسه‌ی پلاستیکی و کاردک می‌رفتم به طبقه‌ی سوم. دنبال گُه تاکسیدو می‌گشتم، نه فقط جلوی در خانه‌ی آنیا، بلکه کل راهرو را چپ و راست می‌گشتم. کارتن را روی کل زمین می‌کشیدم و تک تک سرامیک‌ها را مثل یک سگ بو می‌کشیدم، چون به خاطر قطعی مکرر برق راهرو تاریک بود. وقتی چیزی پیدا نمی‌کردم، در می‌زدم و آرام می‌گفتم: «آنیا، آنیا، تو هیچ گُهی ندیدی؟» اما هیچکس جواب نمی‌داد. ناامید بودم. منتظر ماندم که تاکسیدو با بیوکش برسد. بعد یک روز در مدرسه آنیا گفت که دایی‌اش دیگر به من و محافظتم از او نیاز ندارد. از آن به بعد، سر ساعت چهار صبح می‌رفتم جلوی در خانه‌اش، البته که پاورچین. بیرون در شلوارم را پایین می‌کشیدم و می‌ریدم. البته گُهی که به جا می‌گذاشتم از مال تاکسیدو کوچکتر بود. بعد برمی‌گشتم و منتظر می‌شدم آنیا بیاید و کمک بخواهد. اما او با من حرف نزد. به خاطر همین وقتی طاقتم طاق شد از او پرسیدم: «امروز پشت در، گُهی ندیدی؟»

با تعجب به من نگاه کرد. اولین بار بود که می‌دیدم چشمانش آنطور برق می‌زنند.

گفتم: «خب من به کلاشینکف رُزس مشکوکم.»

نمی‌دانم فهمیده بود کار من است یا نه.

با پریشانی گفت: «بله، هر روز گُه می‌بینم و خودم تمیز می‌کنم.»

روز بعد طبق معمول سر ساعت چهار رفتم در خانه‌اش. پشتم را کردم به در، چمباتمه زدم و کارم را کردم. بعد رفتم خانه. نیم ساعت بعد با کارتن، دو کیسه‌ی پلاستیکی و کاردک برگشتم. می‌خواستم به آنیا بگویم آنجا بودم و آمده بودم که همه چیز را تمیز کنم و این بار، از او محافظت می‌کنم. نقشه‌ام این بود که در بزنم و آرام بگویم: «آنیا، آنیا، من اینجام. اومدم که کثافت جمع کنم.» اما هیچی آنجا نبود.

شاید هم من هوا ریده بودم. در زدم و آرام گفتم: «آنیا، آنیا، تو گُه دیدی؟» اما ناگهان دایی‌اش با کاتری در دست در را باز کرد.

گفت: «تو اینجا چی کار می‌کنی عوضی؟»

سعی کردم مثل کلاشینکف رُزس، تاکسیدو و بقیه‌ی اراذل و اوباش خونسرد بمانم.

گفتم: «قرار نبود بیرون درتون یه کم گُه باشه؟»

جواب داد: «نه، ولی حالا قراره یه کم پشت در شما باشه.»

پس گردنم را گرفت و بلندم کرد، بردم پایین، به آپارتمانمان. بعد شلوارم را کشید پایین و مجبورم کرد چمباتمه بزنم.

گفت: «برین.» اما روده‌ام خالی بودند. هیچی تویش نبود.

گفتم: «روده‌‌م خالیه.»

گفت: «این مشکل توئه. مجبوری برینی. می‌خوام یه گه گنده باشه، اندازه‌ی گُه یه کرگدن، وگرنه کاری می‌کنم مغزت از دماغت بیاد بیرون.»

سفت فشار می‌آوردم. پدرم پشت در ایستاده بود، اما جرات نمی‌کرد در را باز کند. بعدها گفت می‌خواسته درسی به من بدهد، ولی من می‌دانستم که از دایی آنیا ترسیده بود. بعد از حدود نیم ساعت یک ذره گُه بیرون آمد. پدرم از چشمی نگاهم می‌کرد. شروع کردم به گریه و التماس به دایی. گفتم توی روده‌ام هیچی جز تف نیست.

گفت: «پس تفت رو برین.»

همینطور چمباتمه زده بودم تا اینکه شنیدم آنیا صدایش زد و گفت: «بسه دیگه.»

خودکشی در شیشه‌‌‌ی عایق صدا

درست که آنیا بعد از مرگ دیگر به خوابهایم نیامد، اما من راهی پیدا کردم که هروقت می‌خواستم، ببینمش. اوایل آسانتر بود، اما بعد کمی بیشتر وقتم را می‌گرفت. با این حال من در نهایت راضی بودم. پدرم فکر می‌کرد دارم سعی می‌کنم خودکشی کنم. سعی کرد جلویم را بگیرد. پدرم هیچ‌وقت به من نزدیک نبود، اما آن‌‌زمان هر روز صبح لبه‌ی تختم می‌نشست و با من حرف می‌زد. گاهی از چیزهای بی‌اهمیت حرف می‌زد تا به هم نزدیک شویم. گاهی اوقات می‌گفت: «چطوره یه راز بهت بگم و تو هم در عوضش یه دونه به من بگی.» و قبل از اینکه من حرفی بزنم در مورد اشتباهاتش در رابطه‌ی با مادرم می‌گفت. وقتی حرفش تمام می‌شد می‌گفتم که من هیچ رازی ندارم.

پرسید: «خیلی خب، فقط یه چیزی رو بهم بگو. امروز می‌خوای خودکشی کنی؟»

جواب دادم: «نمی‌دونم.» چون واقعا نمی‌دانستم.

اما پدرم هر کاری می‌کرد تا حواسم را پرت کند. «حتی می‌تونم کارگاه رو بزنم به نامت. هر چی می‌خوای بگو. فقط یه چیزی مهمه، اونم اینه که تو دوباره این کار رو نکنی.»

چندین بار برایش توضیح داده بودم اگر اقدامی برای خودکشی می‌کنم به این معنی نیست که می‌خواهم خودم را بکشم.

گفتم: «فقط بار اول قصدم کشتن خودم بود. اینو قبول دارم. برای دفعه‌های بعدی دلایل دیگه‌ای داشتم.» این حرفم حتی گیج‌ترش کرد.

«مادرت هم قبلا مرتب همین حرفا رو می‌زد. خودکشی‌های پشت‌ سر همش خسته‌م کرد. می‌دیدم که چاقو برمی‌داره، یا لب پنجره می‌ایسته، یا میره توی حموم و در رو قفل می‌کنه. همه‌ی اینا کافی بود که من دلواپس باشم. دیگه آخراش نمی‌تونستم تحمل کنم، به خاطر همین وقتی وسایلشو جمع کرد و رفت فقط نگاه کردم.»

بعد از اقدام سومم برای خودکشی، پدرم دیگر دیوانه شد. گفت: «دکتر اورژانس بهم گفت هر وقت می‌خوان احیات کنن، آلتت شقه. هر دومون می‌دونیم که تو هنوز بچه‌ای. اگر فیلم سکسی می‌خوای بهت می‌دم. دکتر گفت شاید یه ناهنجاری جنسی باشه.»

مدام می‌گفتم به چیزی نیاز ندارم و اگر چیزی می‌خواستم می‌گرفتمش و خودکشی نمی‌کردم. اما الان که بعد از این همه سال به این موضوع فکر می‌کنم می‌بینم نباید به خاطر انیا اینقدر به خودم زحمت می‌دادم، چون شانس داشتن عشق او به یک تکه گُه بسته بود. می‌توانید تصور کنید که وقتی یک تکه گُه واسطه‌ی پیوند بین دو نفر باشد،  ماحصل چه عشق عمیقی خواهد بود. اما آنیا همچنان کلاشیکف رُزس را دوست داشت. من به جای اینکه سعی کنم دل آنیا را ببرم، چندین بار تمام تلاشم را کردم تا کلاشینکف را قانع کنم که عشق او به آنیا واقعی نیست و احساسش به او فقط خیالی زاده‌‌ی ذهن خودش است. اما کلاشینکف که آدم ساده‌ای بود و گاهی اوقات خیلی راحت سر کار می‌رفت، گفت: «نمی‌دونم که اصلا خیالی دارم یا نه. حداقل می‌دونم که خواب نمی‌بینم.»

نهایت کاری که می‌توانستم بکنم همین بود که برای مدتی در دلش شک بیاندازم. و بعد او مساله را اینطور حل می‌کرد: «من فقط می‌دونم وقتی بهش فکر می‌کنم و صورتم رو لمس می‌کنم، دیگه جای زخمی حس نمی‌کنم.»

پدرم کارگاه کوچکی داشت که در آن شیشه‌ی عایق صدا تولید می‌کرد و همیشه هر وقت به خانه می‌آمد لباس کارش کثیف بود. پنجره‌ها دو صفحه‌ی شیشه‌ای داشتند و فضای بینشان خلاء بود. شیشه‌ی عایق صدا بعد از جنگ رایج شد. باجود همه‌ی تضمین‌ها، مردم مطمئن نبودند که جنگ تمام شده باشد. آنها از چسباندن مدام شیشه‌ها خسته شده بودند، شیشه‌هایی که از صدای انفجار یا تیراندازی ترک برمی‌داشتند. پدرم این پنجره‌ها را با قیمتی پایین می‌ساخت. با موادی که به کار می‌برد، شیشه در صورت وجود انفجار، به جای متلاشی شدن فقط ترک برمی‌داشت و صدای انفجار هم کمتر می‌شد. اما او در ساختمان، تنها کسی بود که در آپارتمانش شیشه‌ی عایق صدا نصب نکرده بود. او ترجیح داد از شیشه‌های معمولی استفاد کند تا اگر من دست به خودکشی زدم و مردم جیغ کشیدند، صدا را بشنود. اما مردم فکر کردند که پدرم به محصول خودش مطمئن نیست و به همین خاطر رفتند سراغ کارخانه‌های دیگر.

پدرم گفت: «فهمیدی که خودکشی‌های تو ضرر زیادی برای کارخونه داشته؟» ما به ساختمان دیگری در منطقه‌ای دیگر نقل مکان کرده بودیم.

من به پدرم دروغ نمی‌گفتم. اولین بار که خودکشی کردم واقعا قصدم مردن بود. کمی بعد از اینکه کلاشینکف را برای آخرین بار دیدم و جعبه‌ی ‌پول را از من گرفت، دست به خودکشی زدم. عصبانی بودم که آنیا از خوابهای من به خوابهای کلاشینکف رفته و می‌خواستم بمیرم تا وقتی آنیا به خواب کلاشینکف می‌رود با آنها باشم. اول فکر کردم از داربست بالا بروم و پایین بپرم، اما بدنم کبود و گردنم مثل چوب کبریت شکسته و جمجمه‌ام متلاشی می‌شد. آن‌وقت با قیافه‌ای از ریخت‌افتاده در خوابهای آنیا و کلاشینکف ظاهر می‌شدم. به خاطر همین فکر کردم راه دیگر این است که فتق بگیرم. فتق هیچ علامتی به جا نمی‌گذاشت. بچه‌های محله معمولا توی پارکینگ بسکتبال بازی می‌کردند. رفتم سراغ یکی از ماشین‌ها، دستهایم را بردم زیر ماشین و سعی کردم تکانش دهم. می‌دانستم نمی‌توانم این کار را بکنم، اما هدفم بلند کردن چیزی سنگین برای مدتی طولانی بود تا بافتهای درونم از هم جدا شوند و به خاطر آسیب به نقطه‌ای از بدنم در حالی‌که خون از دماغم جاری می‌شود، بمیرم. حس کردم فتق درون بدنم در حال پیشروی است. درست مثل باز شدن دکمه‌های یک پیراهن. در حالیکه بچه‌های توی پارکینگ تشویقم ‌می‌کردند و فریاد می‌زدند «کار-دک، کار-دک، کار-دک!» به بلند کردن ماشین ادامه دادم. چیزی نمانده بود رویم شرطبندی کنند که دیگر روی زمین افتادم. چیزی نمی‌فهمیدم. همان لحظه آنیا ظاهر شد. درست که اول پشت ماشین و بعد روی زمین افتادم، اما انگار که از طبقه‌بالای ساختمان افتادم پایین. درد شدیدی داشتم و توی دست و پا و گلویم احساس سوزش می‌کردم. لحظه‌ای فکر کردم نقشه‌ام گرفته و مرگ واقعا من را از این زندگی به جهان خوابهای دیگران می‌برد و می‌توانم زندگی‌ام را صرف پرسه زدن در خوابها کنم، گاهی در هیئت یک انسان، گاهی به شکل یک گیاه، یک صدا یا حتی یک پس‌زمینه. آن‌وقت دیگر حوصله‌‌ام سر نمی‌رود، چون زندگی‌ام مدام در حال تغییر است. اما کلاشینکف رُزس را هیچ‌جا ندیدم و چون غیرممکن است که خواب ببینی و خودت در خواب حضور نداشته باشی، فهمیدم قضایا آن‌طور که فکر کرده بودم پیش نرفته، به‌خصوص که آنیا آن‌طور به من گفت که «بمیر». دقیقا همین کلمه را نگفت، اما چیزی درونم مطمئنم می‌کرد که منظورش همین بوده. مثل خوابها که وقتی چیزی را بدون اینکه به زبان بیاید، می‌فهمی.

آنیا در حالیکه یک پاکت کاغذی باز شده به من می‌داد – شبیه همین‌ها که در هواپیما برای وقت تهوع می‌گذارند با این تفاوت که رویش علامت بازیافت داشت- گفت:  «تو مردی، و تنها کاری که باید بکنی اینه که بگی «روحم را تسلیم تو می‌کنم» و اینطوری روحت گورشو گم می‌کنه.» چیزی که گفت درست بود. تا جاییکه به دکترها مربوط می‌شد، من مرده بودم. هیچ نبضی نداشتم. اما انگار آنیا عجله داشت، چون کلاشینکف منتظرش بود و آنیا مجبور بود برگردد پیش او.

گفتم: «تو حتی اگرم واقعا و راستی راستی یه فرشته باشی، همیشه تو یه حالتی، یه حالت بد.» اما آنیا حتی من را نشناخت. نمی‌دانست من که هستم و راجع به چه حرف می‌زنم. این را حس می‌کردم، اما او علاقه‌ای نشان نمی‌داد و چند سال بزرگتر به نظر می‌رسید. برای اولین بار حس کردم نیازی نیست آنقدر به خاطر او خودم را به زحمت بیاندازم. حس می‌کردم خیلی تحقیر شده‌ام. حس می‌کردم که انگار انگشتهای دایی‌اش گردنم را فشار می‌دهد، مثل همان وقتی که گردنم را فشار داد و گفت «تفت رو برین.» آن روز قلبم برای لحظه‌ای ایستاد، اما من روحم را تسلیم نکردم و کمی بعد برگشتم. وقتی به آنیا و کلاشینکف در مورد انگشتهای دایی آنیا گفتم، مسخره‌ام کردند. و وقتی در اتاق احیا بیدار شدم دکتر با غرور به من گفت «حدود یک دقیقه از دست رفتی، اما قهرمانای واقعی برمی‌گردن.» وقتی بعدها بچه‌های محل از من پرسیدند چه دیدم، گفتم وقتی فرشته‌ی مرگ می‌آید که روحمان را بگیرد، به هیئت کسی می‌آید که در زندگی بیشتر از همه دوستش داریم. همین دردمان را تسکین می‌دهد و حواسمان را از مرگ پرت می‌کند. و شاید فرشته‌ی مرگ من شبیه آنیا باشد.

بیمارستان

آخرین باری که دیدمش، حامله بود. باورم نمی‌شد. هفت ماه بعد از آخرین خودکشی‌ام بود. به نظر خیلی خسته می‌رسید، چون قرار بود همان وقت‌ها وضع حمل کند. فهمیدم که هر وقت در خواب طلبش می‌کنم، از خواب کلاشینکف به خواب من می‌آید و بین خوابهای من و خوابهای کلاشینکف رُزس فاصله‌ی زیادی بود. با این حال من خستگی‌اش را به بیماری‌اش ربط دادم، نه به بارداری‌اش. برای اولین بار می‌شد نگاهش کرد و حس کرد از نظر جسمی مشکلی دارد. خسته، لاغر و خیس از عرق بود. اگرچه با همان غرور و اعتماد به نفس، اما جلویم ایستاد و گفت «حالا تو مردی. تنها کاری که باید بکنی اینه که بگی «روحم را تسلیم تو می‌کنم» و اینطوری روحت خود به خود گورشو گم می‌کنه.» مثل همیشه کلاشینکف رُزس آن اطراف نبود. اما حسی به من می‌گفت کلاشینکف هم همان بیماری آنیا را دارد و وضعش خوب نیست. یعنی دیگر نمی‌توانستم آنیا را به خوابهایم بکشانم چون آخرین روزهای کلاشینکف بود و آنیا می‌خواست کنار او باشد. می‌خواستم بروم بالا پیش او و کمکش کنم که بنشیند. برای اولین بار حس برادری به او داشتم، نه حس پسری که دیوانه‌اش بود. اما نتوانستم قدمی به سمتش بردارم.

گفتم: «صبر می‌کنم وضع حمل کنی، بعد می‌میرم.»

همان اطراف می‌ماندم و از دختربچه‌اش مراقب می‌کردم. مطمئن بودم بچه دختر خواهد بود و من از او مراقبت خواهم کرد. شاید یک ساعت، یا دو ساعت بعد و یا شاید حداکثر آخر روز اتفاق می‌افتاد و من مشکلی با آن نداشتم. می‌توانستم چند ساعتی ضربان قلبم را با خودکشی متوقف کنم و دوباره و دوباره به زندگی برگردم. وقتی به همه‌ی اینها فکر می‌کردم، فهمیدم مثل همیشه توی بیمارستان هستم، با این تفاوت که این بار بیرون از اتاق بودم. توی بخش اورژانس کنار پدران دیگر با سن و سال‌های متفاوت نشسته بودم. اما به نظر هیچکدام متوجه نبودند من آنجا هستم. وقتی گوش خوابانده بودم که صدای جیغ نوزادی را بشنوم ، صدایی از اتاقی دیگر آمد. دکتر داشت به پدری مضطرب می‌گفت: «هر کاری تونستیم کردیم. این بار انگار واقعا از دست رفت. گریه نکنین، چون ممکنه روحش همین جاها باشه.» آن لحظه ترسیدم به پدری که از اتاق بیرون آمد نگاه کنم. او داشت اشکهایش را با آستین لباس کار کثیفش پاک می‌کرد.

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی