نوشین وحیدی: بوی خوش پاییز

نوشین وحیدی، پوستر: ساعد

جنبش بزرگی در ایران درگرفته که ممکن است سرانجام در روزی از روزهای زندگی کوتاه ما به یک بهار ایرانی بینجامد. همبستگی زنان کرد، ترک و عرب لبنانی نویدبخش است. ما در نشریه ادبی بانگ در سطح عاطفی با جنبش جوانان شجاع و زنان طلایه‌دار ایران همراه هستیم. در این جهت از نویسندگان زن دعوت کردیم که در متن کوتاهی، از منظر یک نویسنده تجربه‌شان با حجاب اجباری را با ما در میان بگذارند.
نوشین وحیدی این تجربه را بیان می‌کند.

بعد از ظهر یکی از روزهای آبان‌ سال شصت‌و‌دو آفتاب، زرد و شفاف بود و هوا خنکای سه روز باریدن پشت هم را داشت. از اتوبوس پیاده شدم. راه افتادم سمت خانه‌ی خواهرم که با همسر و دخترش ساکن یکی از خانه‌های قدیمی‌ساز خیابان امیرآباد(کارگر)شمالی بودند. کف پیاده‌روی خیابان جمالزاده جا به جا پر بود از برگ‌های زرد چنار. به عادت همیشه پا می‌گذاشتم روی تک‌تک‌شان و کیف می‌کردم از این که بابا و مامان مدتی در سفر خواهند ماند  و من بجای گَز کردن مسیر تکراری بین خانه‌ی خودمان و مدرسه، تنهایی سوار اتوبوس می‌شوم و کلی کوچه‌‌ و خیابان‌ پاییز‌زده می‌بینم. بهترین قسمتش وقتی بود که اتوبوس از برق‌آلستوم و از زیر چتر پرشاخ و برگ درخت‌های بلند چنار می‌گذشت. در آن لحظه‌ها یا از ذوق نفسم را حبس می‌کردم و یا دماغم را لای پنجره می‌بردم تا عطر برگ‌ها را  خوب بو بکشم.

وارد کوچه شدم. خانه، ته کوچه‌ی باریک و بلندی بود که بعد از ظهرها بیشتر از هر زمان دیگر خلوت بود. بوی نم و باران هنوز توی خنکی هوا شناور بود وآفتاب کج‌تاب، بام خانه‌های دوطبقه‌ی جنوبی را رد کرده و افتاده بود روی دیوار کوتاه حیاط‌ خانه‌های شمالی که مدتی بود صاحبان‌شان بر سر آنها حفاظ‌های بلند فلزی با سرهای نیزه‌مانند نصب می‌کردند.

 به نیمه‌های کوچه که رسیدم سروکله‌ی موتورسواری از ته کوچه پیدا شد. یک حس غریزی‌، همیشه من را از موتورسوارها درجاهای خلوت می‌ترسانْد. نزدیک‌تر که می‌شد  فکر ‌کردم با نادیده گرفتنش او هم من را نمی‌بیند. چند قدمیِ من سرعت کم کرد. دیگر نمی‌توانستم او را نبینم. رنگ خاکی و سبز لباسش  با آن ته ریش وسرتراشیده داد می‌زد پاسدار است. سرتاپایم را براندازی کرد، با دست‌های بزرگ و زمختش که دور دسته‌های موتور چنگ شده بود گاز تندی به موتور داد و رد شد. توی آن مانتوشلوار گل و گشاد مدرسه حتا فکرش را هم نمی‌کردم طعمه‌ی دلچسبی برای برادر وخواهرهای مکتبی باشم که چندسالی بود مثل قارچ سر راه‌ زن‌ها و دخترها سبز می‌شدند و همه جوره  با توهین و تحقیر و دستگیری و زندان می‌خواستند ما را از دوزخی که لابد امثال ما می‌رویم به بهشتی که لابد خودشان قرار بود بروند بکشانند.

زن زندگی آزادی، بهار ایرانی

حالا این یکی من را توی این کوچه‌ی تنگ و خلوت گیر آورده بود و معلوم نبود با چه حربه‌ای می‌خواست به بهشتش هدایتم کند. می‌دانستم موهایم کمی از جلوی مقنعه‌ی بلند مشکی پیداست اما دست نبردم آن یک ذره را هم بپوشانم. خشمی که از این جماعت مهاجم و زورگو داشتم ترسم را پس می‌زد و هیچ رقم نمی‌خواستم ضعف نشان بدهم. پشت سرم صدای دور شدن موتور را شنیدم و داشتم نفس راحتی می‌کشیدم که شنیدم  آرام دور می زند و برمی‌گردد طرفم.  من با همان سرعتی که می‌رفتم می‌رفتم اما نگاهم به در خانه‌ها بود و منتظر که یکی، فقط یکی از آن‌ها همان لحظه باز شود. نزدیکم که رسید بی‌آنکه سرعت بگیرد گازْگازی به موتورش داد و از کنارم رد شد و آرام و مطمئن با دست ضربه‌ای به باسنم زد. همینطور که می‌رفت سرگرداند و چشم دوخت توی صورتم. تازه فهمیده بودم چه اتفاقی افتاده که  ترس و خشم و نفرت را از ته گلو بیرون ریختم. به خیال خودم می‌خواستم رکیک‌ترین فحش‌ها را حواله‌اش کنم اما چنته‌ام خالی بود و آن چهارتا دشنام بی‌مایه و بچگانه‌ای که بلد بودم حریف نفرت و انزجارم نبود و دلم را خنک نمی‌کرد. هنوز تهْ امیدی داشتم دری باز شود یا کسی از راه برسد، صدایم را بالاتر می‌بردم اما به درها و پنجره‌های بسته می‌خورد و توی هوایی که بی‌رنگ بود و هیچ بویی نمی‌داد گم می‌شد. حالا رسیده بود ته کوچه که ایستاد. نگاهی به اطراف کرد، دور زد، گاز پرصدایی داد و راند سمتم. همانطور که با سرعت از کنارم می‌گذشت با کف دست توی صورتم کوفت. چشم‌هایم از درد بسته شد و سر و صورتم گر گرفت. یادم نیست چقدر طول کشید فقط لحظه‌ای صدای دور شدن موتور را شنیدم و دیدم با اینکه زنگ خانه‌ی خواهرم را زده‌ام دارم با مشت به در‌ می‌کوبم. چند قدم بیشتر تا خانه‌ فاصله نداشتم. خواهرم در را باز کرد و من که هنوز گیج بودم وخامت حالم را در صورت وحشت‌زده‌‌ی او می‌دیدم.

دکتر گفت استخوان دماغم شکسته اما جابه‌جا نشده. مجاری آن کمی آسیب دیده که احتمالن از سمت چپ بینی مشکل تنفسی خواهم داشت، شاید روی حس بویایی‌م هم اثر گذاشته باشد، اما باز هم شانس آورده‌ام، می‌توانست اتفاق بدتری بیفتند. حق با دکتر بود. آن روزها اتفاق‌های خیلی بدتری می‌افتاد، توی کمیته‌ها، توی زندان‌ها، توی جبهه‌های جنگ که هیچ‌کدام‌شان از سر اتفاق نبود. توی این فکرها بودم که فهمیدم اتوبوس مدتی است برق‌آلستوم را با درخت‌های چنارش پشت سر گذاشته.

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی