پرتو نوری‌علا: چهار ولگرد دیوث

پرتو نوری علا
پرتو نوری علا، پوستر: ساعد

جنبش بزرگی در ایران درگرفته که ممکن است سرانجام در روزی از روزهای زندگی کوتاه ما به یک بهار ایرانی بینجامد. همبستگی زنان کرد، ترک و عرب لبنانی نویدبخش است. ما در نشریه ادبی بانگ در سطح عاطفی با جنبش جوانان شجاع و زنان طلایه‌دار ایران همراه هستیم. در این جهت از نویسندگان زن دعوت کردیم که در متن کوتاهی، از منظر یک نویسنده نخستین تجربه‌شان با حجاب اجباری را با ما در میان بگذارند.
پرتو نوری‌علا در پاسخ نوشت:
«من قبل از انقلاب در هوای سرد زمستان اغلب کلاه یا روسری به سر می‌کردم. اصلن آن زمان بسیاری زنان اروپائی و آمریکائی، به عنوان پوششی برای محافظت از سرما یا آفتاب روسری سر می‌کردند. یک جنبه زیبایی داشت. اُدری هپبورن را با روسری دیده بودید؟
اما بعد از انقلاب و نحوۀ مواجۀ مأموران زن و مرد که به راستی به حجاب زنان “گیر” می‌دادند، حسابی کلافه‌ام کرده بود. یادم است روزی که برای کاری باید از خانه بیرون می‌رفتم، پشت ماشینم نشستم و راه افتادم. اواسط راه، از نگاه‌های خیرۀ برخی از عابرین یا رانندگان ماشین‌های دیگر، از یکی دوتا بوقی که سر چهار راهی برایم زده شد، از لبخندها، و شکلک درآوردن بعضی رانندگان، متعجب و کنجکاو، خود را در آیینۀ ماشین نگاه کردم، ناگهان متوجه شدم فراموش کرده‌ام روسری سر کنم. به قول قدیمی‌ها قلبم هُری توی دلم ریخت. به معنای واقعی ترسیده بودم، اگر با خواهرها و برادرهای ریش و سبیل دار در یکی از آن تویوتاهای سفید رنگ روبرو می‌شدم، معلوم نبود از کجا سر در می‌آوردم. داشتم از ترس می‌مردم. دست و پایم میلرزید دور زدم تا به خانه برگردم و روسری بردارم. اما راه ۱۰ دقیقه‌ای به اندازه ۱۰ ساعت برایم طول کشید، وقتی از خطر جسته، به خانه رسیدم، دیگر توانی برای حرکت مجدد نداشتم، روی تخت افتادم و به هرچه خمینی و مذهب و شیادی بود لعنت فرستادم.
با این پس زمینه داستان کوتاهی هم نوشتم که پیش از این منتشر شده است به اسم “چهار ولگرد دیوث”.
داستان پرتو نوری‌علا را می‌خوانیم:

چهار ولگرد دیوث

بلوز آستین دار و دامن بلند تنم بود، اما روسری سر نکرده بودم. فکر نمی‌‎کردم آن وقت شب هم این ولگردان، به جای حفظ امنیت مردم، توی هر کوچه، پس‌کوچه ‎ای سَرَک بکشند تا حجاب زنان را کنترل کنند. صدای کوبشِ قلبم را به وضوح می‌شنیدم. دست و پنجه عرق کرده ‎ام سر کیسه‌ی زباله را در خود می‌‎فشرد. ماشین به من نزدیک و نزدیک ‎تر می‌‎شد، اما انگار حرکت نمی‌کرد. از ترس جرأت نداشتم قدم از قدم بردارم. فکر دستگیری و شلاق خوردن و ارشاد شدن، حرکتِ خون را توی رگ‌هام بند آورده بود. ناگهان فکری به سرم زد. کیسه زباله را رها کردم و با دو دست دنباله‌ی دامنِ بلندم را از پشت گرفتم و مثل روسری، روی سرم کشیدم و موهایم را پنهان کردم.

ماشین نزدیک می‌‎شد. یکی از پاسدارها که تازه ریش و پشمش درآمده بود، سرش را از پنجره‌ی ماشین بیرون آورد و دهانش را مثل این‌که نعره بکشد، باز کرد. اما صدایی نمی‌شنیدم. کم کم پاهایم سست شد، عقب عقب رفتم، با پَر و پای برهنه، از پشت محکم، به دیوار پشت سرم خوردم. سوزش خراشیدگیِ کپل و پشتِ ران‌هایم را حس کردم. اما هنوز گوشه‌های دامن را محکم روی سرم نگه داشته بودم. ماشین، در چند قدمی‌ام ایستاد. درهای سمت راست و چپ عقب ماشین باز شد که انگار باز نشد. از جا کنده شدم. همچنان که دنباله‌ی دامن را روی موهایم سفت نگه داشته بودم، دویدم و از ماشین دور شدم.

دیده شدن ران‌های برهنه و زیر لباسِ توری‌ام بی خطرتر از دیده شدن موهایم بود. بی آن که صدایی بشنوم، رد پای پاسدارها را پوشیده در پوتین سربازی، پشت سرم حس کردم. پاهای برهنه‌ام می‌سوخت، گوشه‌های دامنم در عرق کف دستانم لیچ انداخته بود. و من روی مبل کهنه و قراضه‌ی گوشه حیاط، در رطوبت و گرمای یک روز داغ تابستانیِ لُس ‎ آنجلس، با کوبش پاشنه‌ی پوتین به جدارِ سینه ‎ام، از خواب بیدار شدم.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی