کتاب “کوبا جزیرهى بىتاب” با یک داستان واقعى به شکل مقدمه شروع مىشود که به نظر من یک قصهى بسیار کوتاه زیباست که تنها یک قصهنویس ورزیده مىتواند روایتگرش باشد. و این روایتگر قصهاش را چنان موجز نوشته که خلاصه کردنش ناممکن است.
«چه گوارا در خیابان اندیشهى تهران “مىنشست”! اوائل انقلاب هر روز وقتى پشت پنجرهى آپارتمانم در طبقه چهارم در خیابان اندیشه مىایستادم او را مىدیدم. با کلاه بره، اورکت چریکى، جوان و خوش تیپ با پیپى میان لبها، “ارنستو رافائل گوارا دِ لا سِرنا” روى دیوار اتاقى در طبقهى اول ساختمان روبرو زندگى مىکرد. به دختر همسایه حسودیم مىشد. در خیال او را مجسم مىکردم که در غیاب پدر و مادرش هر روز چه را عاشقانه مىبوسد یا با او عشقبازى مىکند. بعد ناپدید شد؛ همه چیز! چند ماهى بیشتر از انقلاب نگذشته بود که چه و دختر همسایه دست هم را گرفتند و رفتند. انگار فقط پدر و مادر او مىدانستند به کجا؛ چون آنها اول لباسهاى سیاه پوشیدند، بعد زود لباسهاىشان را عوض کردند، در خانه را قفل کردند و در کوچه ناپدید شدند.»
در متن رونویس شده که هم در آغاز و هم در پشت جلد کتاب آمده، نویسنده پیش از گزارش اولین سفرش به کوبا اینچنین از شیفتگىاش -که شیفتگى بخش بزرگى از همنسلانش در ایران و جهان نیز بود – به چه گوارا و ناپدید شدن بسیارى از شیفتگان او در اولین سال پس از انقلاب در ایران مىنویسد تا خواننده را از پسزمینهى مثبت ذهنىاش نسبت به انقلاب کوبا آگاه کند.
در تائید برداشتم از این قصهى کوتاه، قطعهاى از آخرین صفحات کتاب را شاهد مىآورم:
«این کتاب حاصل سه سفر به “جمهورى سوسیالیستى کوبا” بین سالهاى ۲۰۱۵ و ۲۰۲۰ و حدود سه ماه زندگى در کنار مردم این کشور است. یادداشتهاى کتاب بیان مشاهدات عینى من است بدون پیش داورى؛ اما با امیدها و انتظارات فراوانى که از دستآوردهاى یک آرمان داشتم.»
ص ۲۰۰
آنچه سودابه اشرفی در گزارش اولین سفرش نوشته و به چشم من که بارها به کوبا سفر کردهام و با این جزیره و مردمانش بیگانه نیستم جالب توجه آمده نگاه کنجکاو و بىتاب اوست براى تصویربردارىهاى سریع از آنچه در مقابلش مىگذرد. و البته تبدیلشان به متنی خواندنى.
«خانهها شگفتآورند. بعضى از آنها همانطور که ایستادهاند به طور غریبى در حال فرو ریختناند. سیاه و دودزده روى هم، کنار هم، درون هم. چیزى ستونهاى منحنى آنها را جویده. سیمها و کابلهاى برق از دیوارهاى نیمهریخته، مثل عنکبوتها و رطیلهاى بزرگ سیاه بیرون زدهاند و به طور خطرناکى در فضا آویزانند.»
ص ۲۰
در سرتاسر کتاب به روشنى مىبینیم که چشم نویسنده مثل یک دوربین پولارید تصاویرى سریع اما دقیق از واقعیتها ضبط کرده و حالا آن را در متنى خواندنى بازآفریده است؛ چه در بازتاب زشتىهائى که در مقابل چشم داشته، مثل نمونهى بالا، و چه در انعکاس زیباهائى که دیده است، مثل اینجا:
«دخترها و پسرهاى کوچک مدرسهاى با یونیفورم ایستادهاند. بلوزهاى سفید، دامنهاى کوتاه یا شلوارکهاى قرمز، همه گوئى که به مدرسهاى خصوصى در امریکا مىروند.»
ص ۳۰
و این بازى زشت و زیبا هر روز نویسندهى بىتاب ما را به شگفتى وامىدارد:
«دیگر کم کم به این خصوصیت هاوانا عادت مىکنیم. تا مىآئى از چیزى لذت ببرى و نفسى به راحتى بکشى فورا در کنار آن چیز دیگرى توى ذوقت مىزند و بر عکس تا مىآئى غصهى کمبودى را بخورى پدیده دیگرى به دادت مىرسد و از غصه نجاتت مىدهد.»
ص ۴۷
از این زاویه کتاب به یک آلبوم عکس مىماند که تصاویرش به زیبائى و با صداقت عکاسى شدهاند. در کنار آن، و علاوه بر آن، قلم یک قصهنویس را در توضیح این عکسهاى واقعى احساس مىکنى.
کاربرد شگردهاى قصهنویسى در این گزارشهاى سهگانه از کوبا، بیش از همه در معرفى آدمهائى نمود دارد که نویسنده اغلب به شکل اتفاقى آنان را مىبیند؛ راننده “بىسى تاکسى” (تاکسى دوچرخهاى)، صاحبخانهاى که اتاقى به او اجاره داده، و کارمند هتلى که با هم گپ زدهاند. تشریح ظاهر آنها و شیوه رفتارشان از آنان کاراکترهاى یک قصه کوتاه را مىسازد:
«جوانى سیاهپوست، لاغر و قدبلند با چشمانى سبز و درشت به طرفمان مىآید. “بىسى سینیوریتاس؟” ما که هنوز در خمارى قطع آب موزه هستیم او را چندان تحویل نمىگیریم. دوباره مىپرسد. درست روبروى ما، یک پله پائینتر مىنشیند و مثل بچهاى که مادرش را، سعى مىکند ما را متقاعد کند. اصرار مىکند که مىتواند در ازاى پنج کوک هرجا که مىخواهیم ما را برساند. چیزى که هنوز هم نمىدانم از چه جنسى بود در چشمهایش آدم را مىگرفت. چیزى که اصرار به فروش کالا را القا نمىکرد. نوعى صداقت در آن بود.»
ص ۴۰
«”ماریا” خانمى مسن با موهاى جوگندمى، در حیاط را باز مىکند… ماریاى مهربان، با لبخند در حیاط مانده بود منتظرمان. ساعتى نمىگذرد که با زبانى الکن، کاملا صمیمى مىشویم. ماریا به در کوچک چوبى که به حیاط بغلى باز مىشود اشاره مىکند و چیزهائى مىگوید که روى مترجم گوگل مىشود: اگر کارى داشتید من پشت این درم.»
ص ۱۰۴
با این تصویرهاى واقعى از آنچه در کوبا به چشم او مىآید – چه زشت و چه زیبا – و تصویرسازىهاى هنرمندانه از آدمهاى واقعى که با قلم توانایش به آنان جان داده، چقدر حیفم مىآید که مىبینم نویسنده گهگاه مطالبى را که در حد شایعه نیز ارزش تکرار ندارند بعنوان واقعیتهاى شناخته شده طرح مىکند.
یکى از آنان مربوط به دههى نود قرن گذشته است وقتى که با فروپاشى شوروى حمایت اقتصادى از کوبا قطع شد و فقرى که به دلیل سیاستهاى ناکارآمد حزب کمونیست کوبا، چه در عرصه سیاست خارجى و چه عرصهى اقتصادى، در طول چندین دهه بر مردم تحمیل شده بود به اوج تازهاى رسید. نویسنده بى آنکه نشان دهد از کدام منبع اطلاعاتش را در این زمینه کسب کرده مىنویسد:
«مردم از شدت گرسنگى به سطلهاى زباله و کشتن و خوردن سگها و گربههاى شهر روى آوردند. روایتهاى دیگر حاکى از گم شدن حیوانات باغ وحشها، یکى بعد از دیگرى است. اول بافالوها ناپدید شدند و بعد طاووسها.»
ص ۱۹۹
«توریستها، دوربین به دست و کنجکاو از سگهاى با شناشنامه و بىشناسنامه عکس مىگیرند. پیرزنى که کاسه بهدست، بیست یا سى گربه را در میدان غذا مىدهد؛ به نوادههاى همان گربههائى که بعد از سقوط دیوار برلین و ترک شوروى خورده شدند.»
ص ۴۳
«نمىتوانم تصور کنم مردمى که انقدر حیوان دوست هستند و سگ و گربهها دائم تو دست و بالشان وول مىخورند، چه حالى داشتهاند وقتى مجبور به خوردن آنها بودهاند.»
ص ۵۳
اگر به درستى دقت شود، شایعهى خوردن سگ و گربههاى شهر پس از قطع کمکهاى شوروى بیش از آنکه افشاگرى علیه دولت کاسترو باشد علیه مردم کوبا و توهین مستقیم به آنان است. حتی در فقیرترین کشورهاى جهان در دورهی قحطىهای سنگین، چنین اتهاماتى به یک ملت در تمامیتش زده نشده که سگ و گربههاى شهر و طاووسهاى باغ وحششان را خورده باشند.
این شایعه یک بار دیگر، سه سال پیش با انتشار ویدئو کلیپ کوتاهى که با تلفن موبایل گرفته و در فیسبوک منتشر شده بود، بر سر زبانها افتاد. در این ویدئو نوجوانى از اهالی سانتیاگو دِ کوبا دیده میشود که دارد پوست یک گربهى آویخته به درختى را مىکَند. حتى در رسانههاى مخالف حزب کمونیست کوبا مثل “کوبا نِت” که مرکزش در میامى امریکاست، و هر خبر راست یا دروغ علیه حکومت کوبا را وسیعا انتشار مىدهد، در مقالهای عمل این جوان را “حیوانآزارى” و “بربریت” نامیده که هیچ ربطى به گرسنگى که واقعیتى دردناک در کوباست، ندارد.
تردید ندارم که سودابه اشرفى وقتی این شایعه به گوشش رسید از این زاویه به آن نیاندیشید چرا که او عشقش به مردم کوبا را در سطرسطر کتاب نشان داده و اتفاقا انتقادات تند و بر حقش علیه کاستروها و حزب کمونیست کوبا براى نشان دادن همدلىاش با مردم است. نمونهى چشمگیرش این پاراگرافِ ازصمیمدل نوشتهشدهى اوست که به زیبائى گوهر نگاه شریفش به مردم کوبا را نشان مىدهد:
«شوک، تبدیل به دلتنگى و بعد از سفر سوم تبدیل به عشق شد، عشق به کشورى که اتوپیاى “سوسیالیزم واقعا موجود” را در آن نیافتم اما مردمى یافتم که صادقانه وعدهى آن را باور کرده و بهاى سنگینى بابت آن پرداخته و مىپردازند. آیا انقلاب کوبا جز جدائى، خشونت، توهم، تبعید، گرسنگى، تنهائى و درد چیز بیشترى به ارمغان آورده است؟ آیا آنچه به دست آمده ارزش اینهمه درد و رنج را داشته است؟ فقر و گرسنگى آرام آرام غرور نسلهاى بعد از انقلاب را سمباده زده و اختناق آنها را به سوى الکل سوق داده است. نسلهائى که دنیا فراموششان کرده در حالیکه آنها شبانهروز با شکم خالى بر طبلهاى فریاد مىکوبند و زیر وزن زنجیرهاى اختناق مىرقصند.»
ص ۲۰۱