لورپایُر خانم دیوانه است و من هم کاری نمیتوانم بکنم.
لورپایُر خانم دیوانه است و من هم کاری نمیتوانم بکنم، هیچکس کاری نمیتواند بکند، اگر کسی هم بتواند باید خیلی زرنگ باشد.
لورپایُر خانم دیوانه است، خب هست، بله این زن دیوانه است و وانمود میکند که من در قضیهی بچهی دوکرو دست داشتهام و تا حدی پایم گیر است و چون در پلیس آشنا داشتهام قسر در رفتهام.
پایم در قضیهی بچهی دوکرو گیر باشد و کسی به من شک نکند، در تحقیقات پلیس کسی حتا اسمم را به زبان نیاورْد، حالا این دیوانه بعد از این همه سال اینطوری میگوید و همه پشت سرم حرف میزنند.
به ریواس گفتهام که لورپایُر خانم دیوانه است و من هم کاری نمیتوانم بکنم، هیچکس کاری نمیتواند بکند، شما همت کنید و جایی حبسش کنید، باید راهی وجود داشته باشد، دخلی به داروساز بودن ندارد که، ترفندی بلد نیستید نه، آشنایی کسی ندارید مثلاً از مسئولین، کافیست راه و چاه را پیدا کنید بقیهی چیزها جور میشود، به قولی میافتد رو غلتک، به من جواب میدهد که قدرتش را ندارد، از طرفی هم اصلاً نمیداند چطور این کار را بکند، راهی که نهایتاً به نظرش میرسد خانواده است، قبلاً در موردش چیزهایی شنیده، اما دستتان بهشان نمیرسد، خواهرش در آرژانتین است، بقیه هم مردهاند و در خاک، گفتم فکری کنیم باید فکری کنیم اینطور نمیشود، حتماً راهی هست، نمیتوانم چنین چیزی را تحمل کنم، مردم پشت سرم حرف میزنند، میگوید به هر حال اگر مردم دست از این کار برندارند مجبوریم باز به همانها متوسل شویم، منظورش پلیس بود، قانون و بقیهی مکافات، برای مزخرفات یک دیوانه، گفتم نمیشود، اینطوری اصلاً نمیشود.
لورپایُر خانم دیوانه است و فوراً باید کاری کرد.
ریواس جواب میدهد اگر راهی به نظر خودتان میرسد باشد ولی من کاری نمیتوانم بکنم نمیخواهم قاطی قضایای شما بشوم، کل مسئله اینجاست که آیا واقعاً دیوانه است، نه، نه، منظورم را نفهمیدید، نمیگویم که در قضیهی دوکرو پایتان تا حدی گیر است، میگویم که آدمی مثل لورپایُر خانم خیلی خوب میتواند به دلایلی حالتان را بگیرد مگر نه، منظورم را فهمیدید که.
گفتم چی را فهمیدم.
تکرار کردم چی را فهمیدم، توضیح بدهید.
اینکه آدمی مثل لورپایُر خانم و در سن و سال او، چهلساله، خیلی خوب میتواند خیال کند که شما، با توجه به خصوصیاتتان، چه میدانم وضعیت مالیتان، آخر میگفتهاند که شما با هم کار میکردید، بله، خب شاید در آن زمان، فکر میکرده که، چه میدانم خیال میکرده که شما، میدانید چه میخواهم بگویم.
یک نفر داخل مغازه شد، میبایست منتظر میماندم، منتظر نماندم، به قولی وضع همانطور ماند، اما وضع همیشه همانطور نمیمانَد.
دیوانه است و وضع همانطور نخواهد ماند، راهی پیدا میکنیم، باید کسی باشد، راه و چاهی باشد، همه چیز جور میشود، و کَتبَندِ تیمارستان تنش میکنند، لورپایُر خانم را جای درستش میبرند.
قضیهی دوکرو، یک قضیهی قدیمی ست، خیلی سال پیش، ده سال پیش، بچهی چهارسالهی دوکرو را پیدا میکنند از زیرِ یک عالمه برگ توی جنگل فوره، خفهاش کرده بودند، لباس ملوانی تنش بود، یکشنبه با خانوادهاش رفته بود بیرون، رفته بودند پیک نیک حوالی سیرانسی، پدر و مادرش بعد از خوردن غذا خوابشان برده بود. . .
شلوارِ کتانِ آبیِ بندداری تنش بود که مادرش با استفاده از شلوار کهنهی پدر برایش دوخته بود، با بلوزِ پشمی قرمز و پایش هم کفشهای صندلمانند بود و جورابهایی که مادرش. . .
پسر زیبای بورِ چشم قهوهای را نزدیک شاتروز خفه کرده بودند، سه روز بعد پیدایش میکنند، مصیبت پدر و مادرش وحشتناک بود، تمام مردم ده در موردش حرف میزدند، از هزار و هشتصد و هفتاد و سه تا آن روز چنین فاجعهای ندیده بودیم.
هرگز چنین چیزی ندیده بودیم.
ژاندارمری فوراً آمد، تحقیقات فوراً شروع شد، شاهدها، همسایهها، بچه را دیده بودند که حوالی ساعت ده صبح از حیاط خارج شد، دوشیزه کروز داشت شیشهی پنجرهاش را تمیز میکرد، چهارپایهاش در پیادهرو بود.
ماه ژوییه بود، ژوییه برای ما ماه بدیست، همهی مصیبتها ماه ژوییه اتفاق میافتد، آتشسوزی، تصادف رانندگی، تگرگ، غرق شدن، اما قتل، از هزار و هشتصد و هفتاد و سه تا آن وقت قتل ندیده بودیم، در آرشیو و روزنامههای آنزمان، سرینه نامی با شلیک تفنگ شوهرخواهرش کشته شده بود.
هرگز چنین چیزی ندیده بودیم.
پدر و مادر هر دو نانوا بودند، هنوز هم هستند، هنوز همانجا هستند، خیابان کَس-تُنِل، اما بچه دیگر آنجا نیست، اگر بود چهارده ساله بود، آن بچهی خوشگل، هنوز هم در موردش حرف میزنند با این که سه بچهی دیگر آوردهاند، لور کوچولو، فردریک کوچولو و آلفره کوچولو، همه هم با محبت.
هر چه میگوییم که سه بچهی دیگر آوردهاند، لور کوچولو، فردریک کوچولو و آلفره کوچولو، باز مصیبتی را که بر سرشان آمده فراموش نمیکنند، ریواس میگفت این جور اتفاقات روی کل زندگی آدم تأثیر میگذارد، مشتری خانمی که وارد شد عذر به موقعی بود تا او را از جواب دادن به من معاف کند، میبایست منتظر میماندم، اما نماندم، ممکن نیست که او نداند چطور باید زن دیوانهای را محبوس کرد، مگر نگفت که آن زن دیوانه نیست، مگر در لفافه حالیام نکرد که برایش مهملات به هم بافتهام، این دیوث پیر چه از خودراضیست، نمیخواهم قاطی قضایای شما بشوم، مگر نه این که وجود زنی دیوانه در بین ما قضیهایست مربوط به همه.
هرچه به خانم و آقای دوکرو میگوییم که از آن موقع سه بچهی دیگر دارند، باز این بیچارهها خون خونشان را میخورَد که قاتل را نگرفتهاند و همچنان آزاد است.
با وجود تلاشِ وسیعِ ژاندارمری، تحقیقات، بازپرسیها، هیئتهای بازبینی پرونده و بقیهی مکافات، در آن موقع یک چیز برای ما عجیب بود، قاتل همچنان آزاد است، دلیلی ندارد که برای مثال لور کوچولو یا فدریک کوچولو هم به دام این قاتل نیفتند، چنین فکری مو به تن آدم سیخ میکند، چنین چیزی نباید بشود، یک تهدیدِ دائمیست، بیچاره خانوادهی نانوا، هنوز هم بیچارهاند، هنوز در وحشتی میشود گفت روزمره زندگی میکنند، چنین چیزی نباید بشود و آن روزی که لورپایُرخانم به نحوی القا کند که ریواس در این قضیه دخیل بوده، آن وقت دیگر آن کسی که باید خلافش را ثابت کند، من نیستم.
این که لورپایُر خانم دیوانه است تقصیر کسی نیست و وضع میتواند همانطور بماند، مهمل تعریف کند و هر روز در ساعت هشت و نیم سوار بر دوچرخه برود به سمت مدرسه، با آن پیراهن سیاهش، آن کلاهش با نوارِ عزا، آن دندانهای زرد، سالهاست که مادرش را از دست داده، هنوز عزادار است، به خاطر وسواسی که دارد، دوچرخهاش انگلیسی و دسته بلند است، رویش مثل چوب صاف نشسته، روزی خواهد آمد که سر پیچ جاده، باد نوارِ سیاهِ کلاهش را به صورتش بچسباند و درست همان موقع کامیونی رد بشود، و حالا دیگر این من نیستم که باید خلاف چیزی را ثابت کنم، منظورم این است که کامیون مقصر بود، لورپایُر خانم در جا مُرد، آنجا، دراز به دراز کفِ جاده، خودمانیم شما از این وسواس برای عزاداری عقتان نمینشیند، آدم مردههایش را همهجا دنبال خودش بکشاند، آن هم وسط ماه ژوییه، لورپایُر خانم دو روز قبل از تعطیلیِ مدرسه از جلو نانوایی رد شد، دوشیزه کروز هم که داشت پنجره میشست از گوشهی چشم او را دید، لورپایُر خانم بهش سلام نمیکند، سبد خریدش روی باربند دوچرخه بود، چون میبایست بعد از کلاس خرید میکرد و چند دقیقه بعد هم آلفره کوچولو از حیاط خارج شد.
وضع نمیتوانست همانطور بماند.
لورپایُرخانم از مدرسه که خارج شد رفت دوچرخهاش را برداشت و تا رویش نشست دستهی دوچرخه ول شد، میافتد روی زمین و با داد و فریاد دست و پا میزند، بچهها میترسند، هنوز جلو چشمم است، با فاصله دورش حلقه زدهاند، کیف زیرِ بغل یا کوله بر پشت، وقتی بلیمبراز سر میرسد و بعد هم ریواس بچهها به او نزدیک میشوند، دهانش کف کرده بود، میبینید که دیوانه بود، خانم مونو میگفت چی بهتان میگفتم، عزاداری عقلش را زایل کرده، آیا تربیت این است که بچهها را دست این زن دیوانه بسپریم، چقدر کور بودیم، بچهام به من میگفت معلمشان خیلی بامزه است، وسط املا کلمههایی میپرانَد که هیچ ربطی به درس ندارند، هنوز هم صدایش در گوشم است.
کلماتِ بلایا یا حوادث طبیعی به قولی روی مخِ آدمها کار میکند، دیوانگی بر اثر عظمت، دیوانگی بر اثر مصیبت، میبینند که همهجا تلهای پهن است، هجوم میآورند تا خارج شوند، تا دور شوند، تا فرار کنند، چیزی سرشان آوار میشود، حس میکنند به دام افتادهاند، دیوانگی چنین چیزیست.
چیزی مثل کامیون.
کف جاده دراز به دراز افتاده بود، بچهها با فاصله دورش حلقه زده بودند، بیچاره خانم معلم چطوری شد که این جوری شد، رانندهی کامیون مرتب میگفت یکهو آمد تو شکم ماشین، یکهو، هی با دستمال عرق پیشانیاش را پاک میکرد، دکتر که سر پیچ زندگی میکرد روی مرده خم شده بود، بدنش را دست میزد، معاینه میکرد، متوجه شد که مرده، دورش ده دوازده نفری آدم جمع شده بودند، مادرها دست بچهها را محکم گرفته بودند، بیا نگاه نکن، بیا مگر نمیشنوی، بیا برویم خانه، بچهها هم میگفتند ما که دیگر مدرسه نداریم، به هر حال پسفردا که تمام میشود، سال بعد هم معلم جدید، راه بیا برنگرد، جنازه را بردند رو به روی جاده، خانهی دکتر و منتظرِ سردخانه ماندند، بیست نفری میشدند و با هم یک دفعه تکرار کردند زنِ بختبرگشته، حالا برایش دل میسوزاندیم، دل میسوزاندیم برای زن دیوانهای که سالها برایمان بدبختی به بار آورده بود، ژاندارم به کار رانندهی کامیون رسیدگی میکرد، آزمایش خون پیش داروساز، گزارش، شاهدانی که چیزی ندیده بودند ولی او را میشناختند، همه او را میشناختند، خواهرش در آرژانتین با مردی گویا هنرپیشه زندگی میکرد، اما بقیهی مکافاتی را که باعث چنین اتفاقاتی میشود من بهتان میگویم، در ماه ژوییه است که بدبختی به سراغمان میآید، غرقشدنها، آتشسوزیها، تصادفات.
یا شاید در جا نمرده.
یا شاید کامیون فقط از کنارش رد شده و او هم ساعت بیست دقیقه به نه رسیده به مدرسه.
پشت پنجره خانم دوکرو یک چشمش به آلفره کوچولو بود که در حیاط بازی میکرد و یک چشمش هم به اتاقی که جارو میکرد، جارو را که پشتِ مبلِ راحتی برد لویی کوچولو را دید، ده سال پیش آنجا قایم میشد و او هم وانمود میکرد که دنبالش میگردد و یکهو پیدایش میکرد و میگفت ناقلا ترساندیم آنوقت از پشتِ مبل بیرونش میکشید و حسابی میبوسیدش، هرچه بهش میگوییم که سه بچهی دیگر آورده، هر چه هم این حرف را خودش به خودش میگفت، باز خُلق خوشِ آن روز صبحش یکهو فروکش کرد و اندوه قدیمی جایش را گرفت، دوکرو از توی دکان زنش را صدا زد، شاگردش کفایت نمیکرد، ساعت یازده و نیم بود، همهی خانمها داشتند به نانها دست میزدند با این که ممنوع بود و طی این مدت آلفره کوچولو داشت دور میشد، مادر عینِ دیوانهها همه را ول کرد، رفت دست بچه را در حیاط محکم گرفت، بچه از جایش چندان جنب نخورده بود، داشت کنار فواره خاکبازی میکرد، بیا، میشنوی، برویم خانه، ساعتِ خوردن سوپ است یا چیزی در این مایه.
وقتی خانمها داشتند نانها را دستمالی میکردند لورپایُرخانم را دیدند که دارد از مدرسه برمیگردد، مگر ده سالی نیست که مادرش مرده، آن وقت عزایش را هنوز دنبال خودش میکشد، آدم که مردههایش را همه جا دنبال خودش نمیکشد، یک خرده دیوانه است، نگویید که نیست.
دربارهی ناپدید شدن بچهی دوکرو خیلی حرف زده بودیم، هر چیزی را فرض کرده بودیم، صد در صد بچه دزدی بود، اما هر چه بگوییم باز این وسط چیزی هست، آیا این طبیعیست آدم کاری کند که بچهاش را خفه کنند، پشت پرده چه چیزی بود، خانوادهی دوکرو با چه جور آدمهایی معاشرت میکردند، نه طبیعی نیست.
برای همین به محض این که مشتری برود بیرون، من هم برمیگردم پیش ریواس.
ریواس تا مرا دید برگشتهام خواست مسیر گفتوگومان را عوض کند، از حال و روز تک تک اعضای خانوادهام پرسید، بچههای فامیل، خواهرم در آرژانتین، پسرعموی پیری که بازنشستهی راه آهن بود، من هم با حوصله به همهی سؤالها جواب دادم، میتوانستم از خودم کلی حرف دربیاورم تا گفتوگو برسد درست به همانجایی که اولش بود، برسد به این لورپایُر خل و چل.
ریواس مادرش را خوب میشناخت، ووآره نامی اهل اُتانکور بود، میان هشت بچه از همه بزرگتر بود و بقیه را بزرگ کرد چون مادرش سر بچهی آخر مرده بود، مادرم، بیانل نامی اهل کرَشون، او را میشناخت، یادش میآید روزی او را دیده که افتاده روی زمین پیچ و تاب میخورَد و دهانش کف کرده، تا شنیدم فوراً گفتم مگر این جور چیزها ارثی نیستند، بعید نیست نوه هم همان مرض را داشته، یک روز که افتاده بود زمین چند نفر گفتند دهانش کف کرده بوده، ریواس فوراً جواب داد اگر از من میشنوید نهخیر اینطور نیست، با چشمهای خودم دیدم که کامیون او را کلهپا کرد، اثری از صرع در این وسط نبود، دوشیزه لورپایُر بنیهی قویای دارد، نمیفهمم چطور اراجیف این پیردخترها توانسته شما را به چنین وضعی دچار کند، چرا خیال میکنید باید همه چیز را باور کنیم، دنبال چی هستید، خیلی کنجکاوم که بدانم، از بالای عینکش وراندازم کرد، خیلی کنجکاوم.
بچهها دور زنِ حادثه دیده حلقه زده بودند.
ریواس که شاهد افتادنش بود دوید و بلیمبراز رفت به کمکش تا مجروح را به داروخانه ببرند.
خواهرش، دوشیزه کروز، که شیشههای پنجره را میشست از چهارپایه آمد پایین، بنا کرد به دور خودش چرخیدن تا ببیند چه کاری از دستش برمیآید.
پنج دقیقه بعد از حادثه سر و کلهی دکتر با کیف لوازمش پیدا شد، گفت ببریدش داروخانه، و آنجا با حضور ریواس و دوشیزه کروز و خانم مونو حادثه دیده را معاینه کرد و گفت شانهاش مختصری کوفته شده، چیزی نیست، یک کم آب حیات بهش بدهید، در همان حین لورپایُرخانم روی مبل به خودش میپیچید و عینِ آدمهای رو به موت ناله میکرد، با این حال من بهتان میگویم اثری از کف کردن دهان نبود، از خواهرم بپرسید یا از خانم مونو، اگرکه به حرفم شک دارید، به علاوه برای این که ملتفت بشوید صرع اصلاً. . .
دوکرو کوچولو، شاید از هر چیزی مهمتر بود.
دوکرو کوچولو، ممکن است او را ندزدیده باشند.
اما ریواس همچنان پیگیرِ این داستانِ ده سالِ پیش بود، میگفت وظیفهی خودش میداند که جزئیات فاجعه را دوباره کنار هم بچیند، آیا این عادیست که هرگز چیزی دستگیرمان نشده، بروید سردربیاورید از این که شاید والدینْ خودشان قضیه را در نطفه خفه کرده باشند، به کمک آشنایانشان در پلیس، قاضی بازپرس و بقیهی مکافات، آن وقت معلوم میشود که چرا هیچوقت دربارهاش حرف نمیزنند، همین دیروز خانم دوکرو آمد اینجا آسپیرین بخرد، با پسرش فردریک کوچولو، یک کوچولوی خوشگل، زبانم چرخید که بگویم چقدر شبیه لویی کوچولوست، لویی بود دیگر مگر نه، نگفتم اما با نگاهش به من میگفت که متوجه آشفتگیام شده، اولین بار نبود که فردریک کوچولو را میدیدم، فردریک است دیگر مگر نه، ولی آن روز نمیدانم چه شده بود که آن قدر شبیه بچهی گلوبریده بود، شاید بلوز قرمزش یا خُلقِ آن روزِ من، خدا میداند، تنها با صبر میشود به چیزی رسید، با سبک سنگین کردن و قوهی تخیل، بله بالاخره بهش میرسیم و حقیقت مثل روز روشن میشود.
در مورد کوفتگیِ دوشیزه لورپایُر نمیدانم آیا میتوانم بهتان بگویم یا نه، خانم مونو میگفت این کوفتگی مربوط به روز قبلش میشده، لورپایُرخانم داشته شیشههای پنجره را میشسته که از روی صندلی افتاده و شانهاش رگ به رگ شده، مگر این خبر را کروز دارد به شما میدهد، این اتفاق در کرَشون افتاد، خانهی خواهر ناتنیاش، از من میشنوید وقتی کامیون را دید خودش را از دوچرخه انداخت پایین حالا از روی ترس یا از روی قصد، لُبّ مطلب این که بدجنس است، تظاهر کرد که کامیون او را کلهپا کرده، انتظار دارید راننده چه بگوید، این عجیب نیست که در آن ساعتِ روز در خیابان پرنده پَر نمیزده، هیچ بنیبشری که شاید چیزی دیده باشد و شهادت بدهد، دوشیزه کروز با این که ادعا میکند دیده هیچ چیز ندیده، داشته میرفته داخلِ نانوایی، از آنجا که نمیشود پیچ را دید مگر این که از پشت چشم داشته باشید، خب اصطلاح دقیقش را شما بگویید.
برگردیم سرِ صحنهسازیِ لورپایُرخانم، صحنهسازیست دیگر، حاضرم بابتش دستم را قطع کنم، چرا او را دیوانه بدانیم کافیست با او طوری رفتار کنیم که با عفریتهها رفتار میکنیم و گوشمالیاش بدهیم، کاش امروز هم میشد آدمها را در ملأ عام به چوب بست، قرون وسطا کار خوبی میکردند، همهی این چیزها فقط برای این که رانندهی کامیون را بیندازد زندان، تصدیق کنید که کاسهای زیر نیم کاسه است.
آن روز خانم نانوا، خانم دوکرو در اتاقش بیشتر ماند، داشت بالای چارپایه شیشههای پنجره را میشست دید آلفره کوچولو که معمولاً خیلی بچهی آرامیست از دروازهی حیاط گذشت، با عجله بیرون دوید، دست بچه را محکم گرفت، شوهرش از مغازه صدایش میکرد، ساعت یازده و نیم بود، با بچه داخل مغازه شد و همهی خانمها از چهرهی شاداب بچه به وجد آمدند، همه جلو زبانشان را گرفتند که بگویند چقدر شبیه آن کوچولوی مرحوم است، شاگرد مغازه سرش شلوغ بود، دختری بیخانمان اهل اُتانکور، زیر نظرِ ادارهی کمکهای اجتماعی، سه ماهی میشد که آنجا کار میکرد اما نمیتوانست نان پخته را از نپخته تشخیص دهد، خانم دوکرو به او گفت بچه را بگیر، بنشانش در آشپزخانه و سرگرمش کن، بعداً برمیگردم.
یا این که در آن لحظه تنها یک مشتری در نانوایی بوده و دوکرو چون دختر کارگر به دلیلی غایب بوده زنش را صدا کرده، دیده بوده که زنش در حیاط آمده، وگرنه بنّا را چند دقیقه در آشپزخانه تنها میگذاشت و خودش به مشتریها میرسید، آنها داشتند سر هزینههای ساختِ یک انبار در حیاط با هم بحث میکردند، خانم مونو که دیده بوده آن دو نفر مشغول صحبتاند با صدای بلند میگوید زحمت نکشید، نیمساعت دیگر برمیگردم، و از در بیرون میرفته که لورپایُرخانم را دیده، سیخ سوار بر دوچرخه داشته به مدرسه میرفته ، ساعت هشت و نیم.
اما بچهها او را دیدند که از جایش بلند شد، دامنِ پر از گرد و خاکش را تکاند، دوباره سوار دوچرخه شد، بچهها دور او که نه، دور راننده حلقه زده بودند، کامیونش را مقابل کافه دو سین پارک کرده بود، در پیاده رو بود و کاملاً هم مست، متوجهاید، با این حال و روز.
وقتی لویی کوچولو دور میشد، پدر و مادر گرمِ خواب بودند، خوردنِ غذا در طبیعت شما را کرخت میکند، هر دو روی زیرانداز دراز کشیده بودند، مادر، پاهای چاقش پیدا بود، دامنش تا روی زانو بالا رفته بود، پدر، پشت به مادر پاها را در شکم جمع کرده بود، شاخهی درخت گردو یا درختی دیگر با بدنش مماس بود و مگسِ خیالیِ وسط خوابش را از رویش میپراند، بچه دور میشد، مادر اول بچه را خوابانده بود، اما بچه خوابش نبرده بود، بلند شده بود، دور شده بود، سیمتری که داخل جنگل انبوه رفت، دیگر او را ندیدیم.
دهقانی که داشت قارچ میچید او را دیده بود، جایی حدود سیمتر داخل جنگل، بچه را شناخته بود، خیال کرد مادرش همراه اوست، دهقانْ تنها شاهد بود، اما شاهدِ چه چیزی بود، او فقط دیده بود که آن کوچولو با مادری خیالی داخل جنگل میرود، اما در بازپرسی یک عالمه شاهد وجود داشت که آن کوچولو را همان روز صبح دیده بودند، دیروزش دیده بودند، هفتهی قبلش در نانوایی دیده بودند، به دنیا آمدنش را دیده بودند، پدر و مادرش را میشناختند، پدر بزرگ و مادربزرگش را، عموزادههایش را و بقیهی مکافات، با این همه چیزی مانع از این نشد که قاتل برای خودش آزاد بچرخد.
سنگی کوچک با دو بوتهی شمعدانی و صلیبِ کوچک سفیدی که قلب شما را دوپاره میکند.
مادر شمعدانیها را آب میداد، علفِ هرزی میکَند و زیر آفتابِ صبح آرام اشک میریخت، لویی دوکرو ۱۹۵۲-۱۹۴۸، این چیزها شما را به فکر وامیدارد، مخلوقی معصوم، فرشتهای از فرشتگان خدا، اما ساعت یازده و نیم بود، مادر میبایست عجله میکرد، صلیب کشید و به نانوایی برگشت، در نانوایی خانمها نانها را دستمالی میکردند، شاگرد مغازه چندان زبر و زرنگ نبود و از پس مشتریهای زیادِ آن موقعِ شنبهها برنمیآمد، خانم دوکرو فوراً گفت ببخشید، رفته بودم قبرستان، خانمها حالت خاصِ چنین موقعیتی به خود گرفتند، اما جرات نکردند حرفی بزنند، فردریک کوچولو چنان شبیه آن بچه بود که آدم به اشتباه میافتاد، داشت در پستوی مغازه بازی میکرد، گهگدار دزدکی نگاهی میانداخت و اداهای بامزهای از خودش درمیآورد، ناگهان گفت جیش و مادر به شاگرد مغازه گفت یالا بروید من هم بعد میآیم.
با وجود این خانم مونو میگفت آنها هیچوقت در موردش حرف نمیزنند، حتم دارم مثل نمک پاشیدن روی زخم است ولی آیا عادیست آن بچهکشی که نگرفتیمش مثل خرگوشدزدها برای خودش راست راست بچرخد، آیا واقعاً نمیشد کاری کرد، آیا نمیشد ادامه داد، پلیس، قانون و بقیهی مکافات، انگار زود فراموششان شد، خودمانیم خانوادهی دوکرو با چه کسانی معاشرت میکردند، آیا هیچ نظری ندارید، یک یارویی به اسم وِرن در خاطرم هست که در شاتروز زندگی میکرد، یادتان میآید یکشنبهها میآمد نان میخرید، انگار که شاتروز نانوایی ندارد، آیا غیرعادی نیست، نیمساعتی با خانم دوکرو گپ میزد، نگویید که متوجه چنین چیزی نشدید، اشکالی ندارد که برای آدم سؤال پیش بیاید، بله پدر و مادرِ بچه را ناراحت میکند با این حال هنوز این وسط یک چیزهایی هست.
خدا میداند این داستانِ پیکنیک را چه کسی پخش کرده، دوکروها هیچوقت به هیچکجا برای پیکنیک نرفتهاند، پدر خانواده از پیکنیک متنفر است، همیشه پشت میز و با اهل و عیال در خانه غذا میخورَد، زمستان و تابستان، مادر خانواده هم حدوداً بیست سالی میشود که یکشنبهها خانه میمانَد تا خواهر و مادرش بیایند دیدنش، دلش میخواهد یکشنبهها فقط استراحت کند، نهایتاً وقتی هوا خوب است میروند و در حیاط مینشینند، به علاوه همیشه از فکرِ خوابیدن در علفزار تنش مورمور میشد، آن هم کنار بچهاش، هیچوقت چنین چیزی برایش پیش نیامده، پیکنیک یا غیر پیکنیک.
اما ریواس متقاعد نشده بود، خانم دوکرو را بعد از خریدنِ آسپیرین نگه داشت، سعی کرد از زیر زبانش حقیقت ماجرا را با منقاش بیرون بکشد، چند روزی بعد از مراسم تدفین بود، خانم دوکرو یک وضعی داشت که نگو، ریواس میخواست بداند که آیا خواهرش آن یکشنبه روز وقوع جنایت با جوان غریبهای نیامده بوده، پسری اهل همین جا که با این خانمها در چهارباغ گردش میکرده، یا این که خانم مونو درست متوجه نشده بوده، خانم مونو ادعا میکرد که جوان را با آنها دیده، شاید جوانی بوده که داشته در مورد جایی یا چیزی از آنان پرس و جو میکرده، نه، جوابی نمیداد مثل ابر بهار اشک میریخت، مرتب در دستمال فین میکرد، هنوز هم جلو چشمم است، در دستمالی کوچک شبیه دستمال مادربزرگش که آن موقعها مخصوص عزاداری میدوختند، دورش با نخ سیاه گلدوزی شده بود، به علاوه ریواس جرأت نکرد پافشاری کند، دورِ پیمانه میچرخید، سوألهای مبهم میپرسید و وانمود میکرد دارد گردی آماده میکند، و اینطوری به طرفِ سؤالهایش کاملاً فرصت میداد که با زنجموره و فین جواب بدهد، دستمالی کوچک شبیه دستمال مادربزرگش، بله.
خانم مونو اضافه کرد حیف که نتوانستیم از خواهرش سؤال کنیم، خواهرش در آرژانتین است و مادرش مدتیست مرده، گفتم مادر نه، نامادری، نامادریاش بود که با خواهرش یکشنبهها میآمد، با نامادریاش جور نبود، این موضوع را همیشه به من گفته بود، بله نامادریاش خانم درانژ که او هم مرده، حیف که نمیتوانیم پای صحبتهایش بنشینیم، آن جوان پسری بود حدوداً بیستساله که اهل اینجا هم نبود، یادم نمیآید شاهدها در موردش چیزی گفته باشند، سهلانگاریِ قانون را ببینید، تا دلتان بخواهد از این سهل انگاریها هست.
نیم ساعت دیگر برمیگردم.
هوای خیلی ملایمی بود، وسط ماهِ مه بودیم، اولین روزهای هوای خوب، دیگر کسی از این که صبحها بدون لباس پشمی برود بیرون نمیترسید، در خانه را که باز میکردیم آفتاب چنان گرم بود که میگفتیم واقعاً تابستان شده، این طوری بر سرمان نازل شد، خانم همسایه را میبینیم که بالای چارپایه ایستاده و پنجرهی آشپزخانهاش را میشوید، از صبح خیلی زود مشغول این کار شده، و خانم معلم هم صاف روی دوچرخهی انگلیسیاش نشسته، تور عزایش در پشت سر موج بر میدارد، میرود تا هشت و نیم در مدرسه باشد، با سبد خریدش روی باربند تا ساعت یازده برود خرید و دوکرو کوچولو، آلفره یا فردریک، جلو چشم مادر، پشت پنجره، در حیاط این طرف و آن طرف میدود، مادر دارد چه کار میکند، انگار در رؤیا فرو رفته، خیلی کم این اتفاق میافتد، از بس که زن بیچاره کار سرش ریخته، کل کارهای خانه، سه تا بچه، نانوایی، دردسرهای شاگرد مغازه، چقدر عجیب که مدام شاگرد مغازهشان را عوض میکنند، آیا به نظرتان عادیست، دخترها هیچکدامشان بیشتر از یک سال نمیمانند، شش ماه هم نمیمانند، میروند جای دیگر،
آیا از کار برای دوکرو خوششان نمیآید، مگر خانم و آقای دوکرو بهشان سخت میگیرند، با این حال دوکرو اخلاقش بد نیست، خمیرمایهی خوبی دارد، ببخشید از این لفظبازی، تا جایی که میدانم زنش هم همینطور، زنش یک خرده عصبیست، یک خرده خسته است، عجیب هم نیست با سه تا جوجه پشت سر هم و این همه کاری که سرش ریخته، خانهداری، نانوایی، شاگرد مغازه، عجیب است نه، که دخترها زیاد نمیمانند، داشتیم با هلن حرفش را میزدیم، میگوید حسود است و به شوهرش حساس است، منظورم خانم دوکروست، هر وقت که حس کند اوضاع بودار است، عذرِ دخترها را میخواهد، باور نمیکنم، نه این که خداترستر و بهتر از بقیه باشم، دوکرو شوهر خوبیست، پدر خوبیست برای خانوادهاش، عاشقِ این است که بماند خانه، اصلاً هوسباز نیست، شما هم موافقید مگرنه، جز این که، جز این که . . . آیا ممکن است این همه تغییر کرده باشد، تا این حد، شنیدهام که این جور بدبختیها، منظورم از دست دادن بچه است میتواند شخصیت شما را از بیخ و بن عوض کند، چیزهایی را در آدم به هم میریزد، چیزهایی را در آدم به وجود میآوَرَد، هر چند، دوکرو خیلی همسر خوبیست، خیلی پدر خوبیست، اما خب چنین چیزی دلیل نمیشود که آدم به کسی احساس نداشته باشد، ولی واقعاً چه افتضاحی، باور کنید.
هوایی بود خیلی مطبوع، درست خلافِ انتظار، ماه ژوئن خیلی خیلی گرم بود و ماه ژوییه یکدفعه خنک شد، منظورم اول ماه است، که بعد از توفانهای آخر ماه ژوئن شروع شد، عادی نبود، البته ما از این هوا استفاده کردیم، صبح که درِ خانه را باز میکردیم انگار ماه مه بود، اولین روزهای هوای خوب، خورشید بالا نیامده آفتابش توی جالیز گرم بود، توی کشتزار، توی باغ میوه، این موقع کسی نمیترسد بدون بلوز پشمی برود بیرون، متوجهاید چه میخواهم بگویم، ماه ژوییه این طوری شروع شد، عادی نبود اما غریزه باعث میشود به حس خوب زندگی بچسبیم، فراموش کردیم که در ماه ژوییه همیشه بدبختی به سراغمان میآید، تصادف ماشین، غرق شدن، آتشسوزی، حتماً شنبه روزی بود، هنوز خانم دوکرو جلو چشمم است، داشت پنجرههای نانوایی را میشست، از صبح زود مشغول این کار شده بود، خانم مونو هم همین موقع سر رسید، زودتر از عادت همیشگیاش در روزهای شنبه، خیلی زودتر، خانم مونو که این همه کار سرش ریخته، خانهداری، بچهها، ساعتسازی، پای نردبان ایستاد، خانم دوکرو داشت پایین میآمد تا ببیند چه میخواهد، ابرش دستش بود، تازه خیسش کرده بود، داخل لگن آبی که بالای نردبان گذاشته بود، سرش را به سمت خانم مونو برگرداند که میگفت خودتان را به زحمت نیاندازید، دوباره برمیگردم، از کارِ خانه خبر دارم، فکرش را بکنید، یک دقیقه هم وقت نداریم، آن هم با این هوای خوب، باورتان نمیشود، من خودم از گرما خیلی میترسم، آدم فکر میکند ماه مه است، باید به خاطر توفانهای هفتهی پیش باشد، راستی، آلفره کوچولوی شما حالش چطور است، آیا بهتر شده، چون یکشنبهی پیش که بچه داشت در حیاط بازی میکرد، یکهو صدای رعد آمد و بچهی بیچاره چنان وحشت کرد که موقع دویدن پایش لیز خورد و افتاد زمین و شانهاش کمی رگ به رگ شد، دکتر گفت چیزی نیست، مامانش برایش کمپرس آب گرم میگذارد، خلاصه خانم مونو نگران نیست، و درست وقتی داشت از مادر حال بچه را میپرسید آلفره کوچولو از مغازه رفت بیرون، مادرش پایین نردبان بود، یکهو دوید و دست بچه را محکم گرفت و داخل مغازه برد به شاگردش گفت مراقبش باشید، خیلی جنبوجوش دارد، نگذارید برود در خیابان، هنوز زیرِ کامیون رفتنِ بچهاش جلو چشمش بود، ده سال پیش، چه ضربهای برای پدر و مادر، بعد گفت ببینید خانم مونو چه میخواهد، من زود برمیگردم، اما مونوی مشتری گفت خودتان را به زحمت نیاندازید، نیم ساعتِ دیگر دوباره سر میزنم، چه میگویم بچهاش رفت زیر ماشین، بیانل کوچولو بود، مادر بیچارهاش هنوز کامیونِ سر پیچ جلو چشمش است، درست مثل لورپایُرخانم که داشت با دوچرخه رد میشد، بچه در پیاده رو بود و فقط سمت خودش را نگاه میکرد، کامیون را ندید و در جا کشته شد.
درست مثل موقعی که لورپایُرخانم داشت عبور میکرد، خانم دوکرو دستش ابر بود، خانم مونو هم داشت از درِ نانوایی میرفت تو، بعد نظرش عوض شد، نیم ساعت دیگر دوباره سر میزنم، صبحْ آفتابِ خوبی بود، همهی خانمها آمادهی بیرون رفتن بودند، روز بازار بود، بیانلِ پسر با رفیقش کنار رودخانه است، عاشق ماهیگیریست، مادرش میگفت که چون پسرش خیلی اهل درس و مدرسه نیست میخواهد او را بگذارد در کارِ شیلات یا کاری در این مایهها، و میبایست ده سال بعد با زرنگی دوشیزه آریان را قانع میکرد تا پسرش را به عنوان مسئول مردابهای گرانس استخدام کند، دوشیزه آریان میخواست که این مردابها پر از ماهی باشند و مرتباً لایروبی شوند، شش تا از این مردابها در شرق جنگل قرار دارند، پراکنده میانِ سه ناحیهی فانتوان، مالاترَن و کرَشون.
زن نانوا از بالای نردبان به شاگرد جدید گفت به خانم مونو برسید، دختر از دو روز پیش آنجا بود، عجیب است که دخترها نمیمانند، اما دوکرو جای دیگر گلویش گیر کرده، زنش خبر ندارد یا این که اگر به چیزی شک کرده درست به هدف نمیزند، صحنه را تصور کنید، شوهر سرش جایی گرم است ولی زن هربار با تبر سراغِ جای اشتباهی میرود، دیگری هم به ریششان میخندد.
چون این کلکِ لورپایُرخانم بود که بگوید درست همان موقع داشت رد میشد و خانم مونو هم طبق عادت سرش را برگرداند، اما به حرف زدن با خانم نانوا ادامه داد تا وانمود کند که لورپایُرخانم اهمیتی برایش ندارد، او خیلی قبل از رسیدن به سر پیچ مشتری را دیده بود که از مغازه بیرون میآمد، هنوز جلوِ کافه بود و میبایست توقف میکرد تا سبدِ خریدش را روی باربند محکم کند، پسرِ بیانل هم آنجا بود، با رفیقش، داشت قبل از رفتن به مدرسه شناوری را گره میزد، چون بعد از مدرسه باید با عجله میرفت ماهیگیری، موقع رد شدن از جلو نانوایی هم کسی را ندید، خانم دوکرو در طبقهی اول خانه را نظافت میکرد و جلوِ مبلِ راحتیای که بچه پشتش قایم میشد در رویا فرو رفته بود، وضعیتی که در فاصلههای زمانیِ مختلف و پیشبینیناپذیر عیناً تکرار میشد، انگار که آدم وجودش را با سوزنی فرو رفته در قلب دنبال خودش بکشاند، بعد که از پیچ رد شد فردریک کوچولو را دید، داشت در حیاط نزدیک فواره خاک بازی میکرد با خودش گفت چقدر شبیه آن بچهی گلوبریده است، آن قدر که آدم به اشتباه میافتد.
گوری از مرمر سفید با سه گلدان بنفشهآفریقاییِ مصنوعی، الان گلهای خیلی خوشگلی درست میکنند، آبدادن نمیخواهد، تمام سال هم حالت تمیز و آبرومندی دارد.
ریواس به رغم یأسش دست برنمیداشت، از زنِ مشتری در مورد خواهر آرژانتینیاش در لفافه سؤالهایی کرده بود، ده سال پیش مگر در مورد برگشتش حرف نمیزدند، چیزهایی یادش میآمد، نمیدانم خانم مونو بود، مادر ناتنیتان بود، دختر جوانی که این همه میشناختیمش برای زندگی عجب جای دوری رفت، طبیعی بود، اما پنسونِ پسر هم در همان دوره جای دوری رفت، شاید رفت به همین کشورهای دوردست تا به دختر ملحق شود و این خبر وحشتناک را بهش بدهد، واکنش دختر چه بود، طرفِ مقابلْ این سؤالها را با هقهق و سکسکه جواب داد، چه مفرّ خوبی، دستمال کوچکش خیسِ خیس بود، به هوای پیدا کردنِ یک دستمالِ دیگر کیفش را گشت، همان موقع آلفره کوچولو روی پنجهی پا بلند شد و خمیردندانهای قفسه را سرنگون کرد، مادر جست زد، ریواس میگوید حواسم بهش هست، ولش کنید، مهم نیست، از پشت پیشخان آمد بیرون و بنا کرد به جمع کردن لولهها، اما به آخرین سؤالی که پرسیده بود فکر میکرد، و دنبال راهی میگشت تا زن بدبخت را به حرف زدن وادارد.
رشتهی افکار آن شبش باعث شد تا نسبت به شبهای دیگرْ فاجعه را با وضوح بیشتری بازسازی کند، دوشیزه لورپایُر متقاعد شده بود که چیزی پنسونِ پسر و خواهرِ آرژانتینی را به هم ربط میدهد، ولی هنوز نه ربطشان را با قتل میفهمید و نه انگیزهای که آنان را به این کار واداشته بود اما از پیدا کردن جواب مأیوس نبود.
خانم مونو با عجله میخواست متقاعدش کند، برای همین فقط گفت دنبال چی هستید، ببینید دیوانگیست، منطقی باشید، چنان وضع زن بیچاره خراب است که آدم دلش ریش میشود، خودتان را جای مادر بیچاره بگذارید، همسایهها تا او را میبینند حرفشان را قطع میکنند، همه دارند در مورد شرایطی که باعث وقوع فاجعه شده، یعنی محکمترین بخشِ تحقیقات، از خودشان حرف درمیآورند، در مورد روابط خانم و آقای دوکرو در آن زمان، بعد در مورد بیماریِ مادرزادیای که بچه به آن مبتلا بوده و خدا میداند دیگر چهچیزهایی.
لورپایُرخانم با عجله میخواست منکر شود، برای همین جویده جویده به او گفت ای بابا، نقشه کشیده بودند، نکند فکر میکنید من دیوانهام، دارم بهتان میگویم که پنجشنبه روزی بود، کلاس نداشتیم، اما ریواس را نتوانستم متقاعد کنم چون دفترش را درآورد و خواند سال ۱۹۵۲ شنبه دوازدهم ژوییه ناپدید شدن دوکرو کوچولو، سرِ پیچِ کَس-تُنِل دوشیزه لورپایُر دیده شد، سرِ بزنگاه از برخورد با کامیون احتراز کرد، به علت وزش باد نوارِِ کلاه دیدش را کور کرده بود، حتا یادم میآید نکتهای را هم به رویم آورد گفت احتیاط ایجاب میکرد که شما نوارِ کلاه را میبردید زیرِ مانتوتان یا با سنجاقی آن را کاملاً مهار میکردید.
مادرِ لورپایُر خانم، خانم اریستید، در ماهِ مهِ هزار و نهصد و پنجاه و دو مرده بود، دو ماه قبل از فاجعه، موضوعی که ثابت میکند دختر وقتی که رفته بوده به خانم و آقای دوکرو تسلیت بگوید عزادار بوده، این زن، خانم اریستید، اصلاً مثل دخترش نبود، خیلی خوب بود، خیلی همدل، یک خرده هم خرفت بود البته در اواخر عمر که ده سالی حدوداً طول کشید، به چنان کثافتی مبتلا بود که هیچ دکتری نتوانست معالجهاش کند، او را در صندلی چرخدارش در آفتاب میگذاشتند و بچهها هم میآمدند از سبد خریدی که کنارش بود آبنبات کش میرفتند، در سبدْ بلوز پشمی و فلاسک هم بود، خانم اریستید لویی کوچولو را که همسایهشان بود خیلی دوست داشت، حیاطهایشان مجاور هم بود، وقتی که مُرد لورپایُرخانم به انتهای خیابان بروآ، رو به روی مارونیه، اسبابکشی کرد، تفاوتهای شخصیتی مادر و دختر خیلی چیز عجیبی بود، هر چه مادر خوب بود دختر بدجنس بود و گوشتتلخ، میشود از یک جهت به حساب سرخوردگیاش گذاشت اما همهاش به این علت نیست، میتواند برعکس هم باشد، جدایی از نامزدش ژرژ مانییَن بیستسال پیش، اگر همهی دخترها که نامزدشان قالشان گذاشته این طور مثل او میشدند که دیگر زندگی غیر قابل تحمل میشد، مادر مالکِ خانه بود، پدر چیزی نداشت، بنّا بود اما در چهل سالگی بعد از تصادفش دیگر هیچ کاری نکرد، مقرری مختصری میگرفت، و در شصتسالگی هم مرد یعنی ده سال قبل از مادر که در هفتاد و پنج سالگی مرد، مادر پنج سالی از پدر بزرگتر بود، دختر فوراً خانه را نقد کرد و در خیابان بروآ درست در انتهایش روبهروی مارونیه ساکن شد، وضع مالیاش حسابی توپ بود، آدم از خودش میپرسد نکند از روی خباثت درس دادن را ادامه داد، برای شیشه کردنِ خونِ بچهها، ده سال پیش اولیا خواستند عریضهای تهیه کنند، بینتیجه، بعضی خانوادهها مثل خانوادهی بیانل یا مانییَن نمیخواستند به بقیه ملحق بشوند، آدم چه میداند، اگر چنین چیزی در سطح بالا باعث جار و منجر بشود خداحافظ کمکهای دولتی، چرا چون آن زمانْ شهردار طرف لورپایُرخانم بود، آن موقع شهردار کی بود، بعد هم لورپایُرخانم ماند، چون دیگر بهش عادت کردند.
لورپایُرخانم بیشتر شبیه داییاش ووآره بود، آرمان ووآره را که یادتان میآید، لجوج، چموش، همهاش در حال مرافعه با آدمها، داستان حقالعبور گرفتنش از مادر سورو مگر سر زبانها نبود، مگر آنها با این قضیه گوش فلک را کر نکردند، همیشه مخالف، بله شبیه داییاش است اما همهاش به علت این شباهتها نیست، این زن فقط عذابآور نیست اساساً بدجنس است، یک روز بیانل کوچولو با چشمان گریان برگشت خانه، موقعِ از حفظ خواندنِ درس فقط به خاطر یک اشتباهْ خانم معلم تنبیهاش کرده بود، میبایست پنجشنبهها در مدرسه میمانْد، آیا باید بچه را به خاطر یک کلمهی اشتباه تنبیه کرد، اولیا میخواستند عریضه درست کنند، این خانم حتا حیوانات را هم تحمل نمیکند، هر بار که بشود ضربهی جارویی به گربهی دوشیزه رونزییر حواله کند فرصت را از دست نمیدهد، یادتان هست که چه بر سر قناریهای مادرش آورد، نگویید که اینها دلیل نمیشود.
دوشیزه لورپایُر، صاف سوارِ دوچرخهی انگلیسیاش، آمده بود پایین تا خرید کند، پنجشنبهروزی بود، بچهها در حیاط بازی میکردند، از مقابل کافه دوسین گذشت، بیانل کوچولو همراه رفیقش بود، داشت قلابی را به نخ چوب ماهیگیریاش گره میزد، هر دو سربرگرداندند، در گوشهی خیابان نِو توقف کرد تا سبد خریدش را روی باربند محکم کند، میخواست سوار دوچرخه بشود که همان موقع خانم مونو هم خواست وارد نانوایی شود، همین باعث شد تا لورپایُرخانم راهش را کج کند و از مسیر دیگری برود، از خیابان کوتو، آنجا در بیستمتریاش کامیون را دید که سر بزنگاه از کنار فردریک کوچولو گذشت، دید مادر دست بچهاش را محکم گرفت و بعد وارد داروخانه شد، مادر دو سه دقیقهای در داروخانه معطل کرد، کروز در کافه بود، از داروخانه بدون آسپیرینش خارج شد و تا برگشت به نانوایی به شاگردش گفت به خانمها برسید، زود برمیگردم، مشتریها میآمدند، ساعت میبایست یازده و نیم بوده باشد.
آخِر دو جور دیوانگی وجود دارد، دیوانگیِ خفیف و دیوانگیِ حاد، لورپایُر خانم به دومی مبتلاست.
اما کروز ملقب به ریواس با گستاخی به من جواب داد من آدمی نیستم که دلم بخواهد قاطی قضیهی شما بشوم.
ولی من میگویم که لورپایُرخانم دیوانه است.
با بازسازیِ جزء به جزء فاجعهی کذایی در ساعات بیکاریاش، اینطور القا میکند که من دخلی به ماجرا دارم، نه تنها من که خودِ پدر و مادر، آن بیچارهها، خانم و آقای دوکرو هم دخلی دارند، مادر حتمن پس میافتد، خجالتآور است که این زن ِملعون چنین حرفهایی را پخش کند و همه را به جان هم بیندازد، معلوم است عاقبتِ این جور چیزها به کجا میکشد.
کسی به دیدنش در آسایشگاه نمیرفت، به علاوه کسی هم این کار را توصیه نمیکرد، مرتباً او را زیر دوش آب سرد میبردند، بعضی روزها کَتبندِ دیوانهها را تنش میکردند و شوک الکتریکی و دارو میدادند، مردم خیالشان راحت شده بود، نفس راحتی میکشیدند، بچهها پیشرفت کرده بودند، در املا، در حساب، فکرش را بکنید، زمانِ لورپایُرخانم بچههای هشت ساله بلد نبودند بیست و پنج را با بیست و پنج جمع بزنند، این تجربه را خودم با مانییَن کوچولو داشتم، بله خلاص شدیم، خواهرش از آرژانتین یا نمیدانم کجا برگشت، آپارتمان را فروخت و دوباره خانهی پدری را خرید، مفت، طرفْ دختر معقولیست و بر و رویی هم دارد، مو خرمایی و چشمآبی، کاری ندارم که دربارهی وضعیت اخلاقیاش در آنجا چه حرفهایی میزنند، مردم بدزبانند، البته اینجا گِلهای هم نیست، دختره ولی رفتارِ درست و درمانی دارد، از آپارتمان بگویم، نمیدانید وقتی که آپارتمان را دید چه وضعی داشت، پر از بطری و داروی اعصاب، و به قول گفتنی همه جا چنان کثیف بود که عقتان مینشست، به خودش زحمت نمیداد برود در محل رفع حاجت کند، منظورم آن زنِ دیوانه است، روی کف زمین، پای تخت، کارش را میکرد، همه جا هم دستنوشتههایش ریخته بود، کلی کاغذِ سیاه شده با دستخط ناخوانایش پخش بود، واقعاً چطور حاضر شدیم پانزده سالِ آزگار مسئولیت بچهها را بسپریم به این زن و بعد هم تحملش کنیم، انگار که آدم دست دستی سر خودش را بکوبد به دیوار.
و فقط بعدها بود که، خیلی بعد از تصادفِ بیانل کوچولو که رفت زیر کامیون، فهمیدیم لورپایُرخانم از دور ناظر بوده و میتوانسته شهادت بدهد که راننده بیتقصیر بوده و نگذارد به یک سال حبس تعلیقی یا چیزی در این حدود محکوم بشود، بچه جان به در برد، در این سن شکستگیها جدی نیستند، اما مردِ بیچاره خیلی منقلب شده بود، هر روز به عیادت بچه میرفت، هر وقت که آزاد بود، اگر هم نبود زنش را با شکلات و پرتقال به عیادتش میفرستاد، تصادف باعث شد که ساختمانِ شماره دوازدهِ سرِ پیچ را خراب کنند، ساختمانِ شهرداری بود، به درد هیچ کاری نمیخورْد، تالار جشنی هم که در خیابانِ گامبِتا ساختند جایی که سابقاً کارگاهِ عمرانیِ آمورینز بود فضای کافی ندارد، این یکی هم از دادنِ ضرر و زیان مبرّا شد، وقتی کاسهلیسِ شورای شهر باشی همین است دیگر، حالا میزانِ دید در این خیابان خوب شده با وجود این شهردار از خراب کردن ساختمانِ شمارهی دوِ خیابان آنسیین حرف میزند، خلاصه لورپایُرخانم همه چی را دیده بود، آیا این همه بدجنسی را میتوانید تصور کنید.
یا این که خواهرش نمیتوانسته از آرژانتین برگردد، فرصت خوبی تا با محضردار دست به یکی کند که قضیه کش نیاید و بتواند به نفعِ خودش انحصار وراثت بگیرد، همیشه چیزهایی هست که بعد از یک اتفاق رو میشوند و آبروی بعضیها مثل محضردار پاک میرود.
در همین زمینه: