میدانم که همۀ داستاننویسان از قالب قصه اطلاع دارند و گاهی هم از آن سود جستهاند. سرآغاز این قالب در هند بوده و از طریق ایران به ممالک عربزبان رسیده است. از سوی دیگر، عامل کشش نیز در این نوع داستانها مورد نظر بوده که معروفترین آنها همان شهرزاد ایرانی است در هزار و یک شب که اگر پایان داستانش را پادشاه بتواند حدس بزند کشته خواهد شد، یا اگر مخاطب را نتواند به قول فارستر در حالت تعلیق «بعدش چی» نگاه دارد، سر به باد خواهد داد. اینها البته ساده است.
همچنین انگار به بحث هم احتیاج دارد، اما به دلیل ضیق وقت باید این فرض را بپذیریم که داستان گویی در تورات ـ اسفار خمسه ـ خطی است، تسلسل وقایع داستان به تبع وقایع بیرونی. اما در قرآن، بخصوص، جز در قصۀ یوسف، نحوۀ تقطیع وقایع در زبان اغلب دایرهای است از آغاز به پایان، از وسط به آغاز. نکتۀ دوم در این مقوله، که اثباتش باز نیاز به توضیح بسیار دارد، این است که در داستانهای موجود در اسفار خمسه به غیر از خطی بودن ترکیب سطوح هم هست. در مجموع هم باید قبول کرد که در تورات و قرآن دو نوع داستانگویی پیشنهاد شده است که یکی احتمالاً منجر به رئالیسم خواهد شد و حتی سوررئالیسم و بگیریم رئالیسم جادویی و دست آخر به نمونههایی چون تریسترام شاندی.
سنت قرآنی به نظر من در ادامۀ سنت اوستایی و حتی ودایی است. پیشنهاد من در عرصۀ داستان ناظر به همین سنت است که میتواند راهی دیگر در تکنیک داستاننویسی بگشاید. من یکی در این سنت است که نوشتهام و مینویسم که البته بخشی از داستانهای من از این مختصه برخوردارند ـ نظیر معصوم پنجم و خانه روشنان که در پایان به اختصار از آنها خواهم گفت. در اوستا بخصوص سرودهای گاتها یا یشتها اغلب فقط به گوشهای از یک داستان، یک واقعه، یک اسطوره اشاره میشود. در قرآن نیز بغیر از قصۀ یوسف، از همین شیوه سود جسته میشود. انگار که فرض اولیۀ این نوع اشارهها این است که مخاطب داستان را میداند، پس به اشارهای میتوان بسنده کرد. با همین اشارههاست که داستان به یاد میآید، انگار که نام غولی را ببریم یا جنی را و خود حاضر شود تا از آستین پیراهنی بگوییم تا همۀ وجود او ساخته شود یا در نمونههای جادو میتوان از روی ناخن کسی وجود او را مسخر کرد، همان بازی غریب جز، و کل.
از سوی دیگر معلوم است که این نوع داستانگویی همان مقولۀ تذکر افلاطونی است. مخاطب محاط در دایرۀ اساطیر است. پس داستانگو یا داستاننویس کافی است تا به همان شیوه که گفتیم با اشاره کلی را احضار کند.
اینها البته برای اهلش روشن است.
اما یک مختصۀ دیگر هم هست که بیشتر از قصاید داستانی عربی یا فارسی میتوان استخراج کرد یا حتی غزلیاتی که در آنها شرح واقعهای میآید.
میدانیم که هر بیت در قصیده فینفسه مستقل است، و از سوی دیگر وابسته به دیگر بیتها. مستقل است چون آغازی دارد و پایانی مستقل، مجبور هم هست بخشی از واقعیت را در خود نگه دارد فارغ از ابیات دیگر. در آیات تذکری قرآن نیز چنین وضعی هست، نوعی وزن دارد، بخشی از یک وزن مألوف که در آخر میشکند و به نثر نزدیک میشود، اما قافیهطور پایان همان مختصۀ بیت قصیده را پیدا میکند. پس در مجموع مستقل است.
از سوی دیگر همین بیت مستقل به دلیل وقوع در یکی از متفرعات بحور عروض، مثل بقیۀ ابیات همان قصیده و مشترکات قافیه وابسته به دیگر ابیات است. پس ابیات تک تک هم مستقلاند و هم وابسته.
یک حادثه را اگر به اجزاء تقطیع کنیم، و مثلاً بشود چهار پنج واقعه، و هر جزء واقعه را اگر فارغ از منطق خطی در نظر بگیریم و با دقت بر سر هر جزء آن بسازیمش، با توجه به اولویت زبان، ما یک بیت از قصیده یا آیهای از آیات داستان خواهیم داشت. اگر این واقعه با توجه به هممکانیاش یا هالۀ آن در همان دایرهای قرار بگیرد که دایرهای دیگر، آنگاه هر بند داستان میشود مستقل و در عین حال وابسته و این کل میتواند با توجه به مشترکات تجربۀ بشری با بیدار کردن تجربۀ ما از میز، از مرگ، از خیابان و خاطرههامان چیزی را بازسازی کند که معلق است میان نویسنده و خواننده، چیزی معلق میان کاغذ سفید و نویسنده.
این شیوه از سوی دیگر در همان سنت قالیبافی ما قرار میگیرد یا مینیاتورهامان یا خاتمکاریهامان یا پارچهها و قلمکاریهامان.
معلوم است چنین تکنیکی با این نوع تقطیع واقعیت در واقعیت داستانی کمتر در آن دایرۀ «بعدش چی» شهرزادی قرار میگیرد، چون از اول به آخر اشاره میکند و پادشاه را مخیر میکند میان کشتن یا نکشتن و خـــواننده را وامینهد که یا کتاب را ببندد یا به جستجوی چیزی جز بعدش چی ادامه بدهد. پس تجربۀ خواندن، تجربۀ رفتن به عمق است؛ هر شیء خود اسطوره است یا در سایۀ نمونۀ اسطورهایاش؛ هر عمل چیزی است ازلی و ابدی. آدمی در داستان نه بر خط که بر دایرهای میچرخد و خواننده در هر لحظه تجربۀ همۀ هستی را باید پیش چشم داشته باشد. مثلا یک درخت، گرچه از منظر یک راوی، درختی است در لوح محفوظ ذهن او؛ مرگ یک آدم هم مرگ اوست هم مرگ همۀ آدمها.
حادثۀ اصلی در معصوم پنجم انتظار فرج نجاتدهنده است. در قرنها پیش مردمی، هر به دوازده سال، اسبی را در کنار دروازه نگه میدارند تا چون نجاتدهنده بیاید بر آن بنشیند. این حادثه را یک راوی در آن زمان روایت کرده. راوی امروز از شهادت او سود میجوید و همان را میگوید، اما در همۀ اعصار بسیاری روایتهای دیگر نظیر این واقعه هست که همجوار با آن واقعۀ اصلی نقل میشود، انگار حدیثی در کنار حدیثی دیگر که در مجموع گردآوری احادیث متفاوت است از یک واقعۀ.
در «خانه روشنان» راوی سلولهای یک خانهاند که حال داستان غیب شدن راوی را نقل میکنند، نویسندهای که نمیخواسته خودکشی کند، مبادا که از جنازهاش سوءاستفاده کنند، پس مینویسد، وصف غاری را میدهد یا ثوری را در اشیاء و در متن نوشتهاش غیب میشود. نحوۀ روایت داستان، تقطیع واقعیت در واقعیت داستانی و نقل هر جزء همان استقلال هر بیت یا آیه را دارد و در عین حال از وابستگی به دیگر وقایع برخوردار است.
میدانم که به اختصار گفتن از دوکار که هر یک چند سالی از عمر مرا بلعیده است چیزی را روشن نمیکند. خود متن البته در زبان فارسی باید خوانده شود تا معلوم شود که پیشنهاد من چیست و اینکه مینویسد کیست.
خانه هاینریش بل،آلمان ۲۱ ژوئن ۹۷
بیشتر بخوانید: