صداهایی توی دالانهای خالیِ کلهاش میپیچند …
«… و یادم باشد هنوز حالاست.آن جا بیرون، هنوز باغ ماست که آن جاست : طلسم شده و هفت جفت فاخته توی مه همیشگیاش شب سنگ میشوند، روز میپرند. ابویحیا پشت درخت گیلاسِ خضر کمین کرده، دلسوز نگاه میکند به نادانیهایم در درگیری با عاقلهای سلاخ. ریشخند میزند به تقلاهایم که تنها و ناقص شدهام مقابل آدمها، و میترسد از وقتیهایی که میترسم از آدمها چون چیزی یادشان نمیرود.»
به ریحانه میگوید :
ـ بگو برام بگو ریحا ! اگه حتا میگی دروغ میگم، اگه یه دسی باشم، هش دسی باشم، برام از نو برام هرچییایی که میدونی بگو. توی کلهام، جایِ جاهایی که خالی شده پِهن هم نیومده، پوکشده موندن. عیبی نداره که باهام یه جوری تا کنی که یه گدای علیلم، انگار کن داری واسۀ
خدات صواب میکنی. شده برام شده ده بار بگو ! چرا شما عاقلا حواستون نیس که همیشه همین الان وقتشه، وگرنه همه چی از دس میره.
بر شانۀ راستش مینویسد:
به نظرش میآید جوشش سماور شدیدتر شده و در اتاق مه پخش میکند.
« چقدر خوب است که در خشخشِ آب در سماور زوزۀ آمدن ترکش خمپاره نیست که بیاید دست قطع کند. »
شبحِ تکگویی شبانهاش در قلههای دور و پیدرپی، رد میشود از گوشۀ ذهنش :
«… نازنینِ من ! خیلی خوب است که هیچی نمی¬دانی از تنهایی یک افسر وظیفهِ دیدهبان در قلهها. نه سربازها و کادریها زبان مرا میفهمد و نه من دردهای آنها را. قلهها همیشه آخرِ خطِ زوزههای سربازهای زخم خوردهاند…و همیشه یکدفعه ممکن است اتفاق بیفتد و همیشه یکهو بعد است : خواب باشی یا بیدار یکهو فوراههای خون به زمین نازل میشوند و مثل اسید خاک را میخورند. همیشۀ بیشتر وقتها چه برف ببارد چه نبارد، ؛ بادِ شلاقی، از یخچالهای کوه برف میآورد به قلهها؛ و همیشۀ خدا روزها و شبهای قلهها کندتر از تهِ درهها میگذرند… سرِ قلهها، مِه دوست دیدهبان نیست. شب دوستِ دشمن است و همیشه، خیلی همیشه ناگهانی، با کلاشینکوفهای عقربیِ روسی، ژ-۳ های شاخ گاویِ آلمانی، سربازهای برهای به جان هم میافتند .آنها که به اطمینان به چشمهای من تخت خوابند دیگر شاید حتا فرصت پیدا نکنند سرزنشم کنند… چشم دیدهبان و نگهبان سنگین میشود، پلک حل میشود توی تاریکی شب، و سربازهای دشمن کمینکرده توی شب، سرفههایشان را مثل خلط قورت میدهند. چشم گولکی میگوید یک چند لحظه پلکها را میبندم، اگر دشمن راه بیفتد گوشها میشنوند : خشخش آب توی قمقمه،آروغِ گلنگدن کلاشینکوف، نیش پا خوردن تکه سنگی یا پوکههای زمین ریخته… ولی گوش میداند که همیشه صدای خون دیرمیرسد یا نمیرسد. و همیشه، همیشۀ زمین و زمان لحظۀ بعد از فاجعه است. »
ماه پیشانی
گاردین از شهریار مندنیپور به عنوان یکی از مهمترین داستاننویسان معاصر ایران یاد کرده است. اکنون رمان تازهای از نویسنده «دل دلدادگی» و «شرق بنفشه» منتشر شده: «ماهپیشانی» به ترجمه سارا خلیلی که پیش از این «سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی» مندنیپور را هم از فارسی به انگلیسی برگردانده بود.
«ماه پیشانی» مانند «سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی» به فارسی نوشته شده اما به زبان انگلیسی منتشر شده و فارسی آن هنوز در دسترس خوانندگان ایرانی نیست. این اولین بار است که بریدهای از این رمان به فارسی منتشر میشود.
«ماه پیشانی» رمانی است درباره جنگ و صلح و روایتیست از زندگی امیر یمینی، سربازی که داوطلبانه در جنگ ایران و عراق شرکت میکند و تا پیش از آن در ربودن دل دختران جوان مهارت داشته است. داستان دلدادگیها و خشونتهایی را که امیر از سر گذرانده دو فرشتهای روایت میکنند که بر شانه راست و چپ او نشستهاند.
بر اساس برخی روایات، «رقیب» که بر شانه راست فرد قرار دارد نویسنده کارهای نیک و «عتید» که بر شانه چپ قرار دارد نویسنده گناهان او هستند. بر اساس باورهای اسلامی این دو فرشته در هنگام مرگ بر انسان ظاهر شده و در قیامت بر اعمال او گواهی میدهند. قرآن با تعابیر «رُسُل»، «کِرامَاً کاتِبینَ» و «حافظین» نیز از این فرشتگان یاد کرده است.
امیر یمینی که در یک خانواده مذهبی بالیده اما لامذهب است، دست چپ خود و بخشی از حافظهاش را در جنگ از دست داده. او از جنون هم رنج میبرد. محتوای جنون او: زنی اسرارآمیز که نمیتواند چهرهاش را تشخیص دهد. پیشانی او اما مانند ماه تابان است. بریدهای از اثر تازه شهریار مندنی پور را میخوانید.
این رمان را انتشارات Restless Books منتشر کرده است.
درختهای لخت زمستان خوردۀ باغ در مه خیلی لاغر به نظر میرسند. و به نظرش میرسد مثلِ شاهزادههایی هستند که جلو قلعۀ سنگستان سنگ شدهاند… میگوید: آهای! دیدهاید ای فرشتههای دروغنویس: بوتههای گل یخ، دو طرف خیابانک باغ ، برگهایشان تنک میشوند ولی گلهایشان بیشتر درمیآیند… به نظرتان یک چیزی توی این دنیا عوضی کارنمیکند؟
و عطر گل یخ که خزیده توی اتاق، مثل گاز یک بمب شیمیایی، صبور و پروانهای پوستش را نوازش میدهد.
ریحانه دارد با ناخنش یک دانه پوستی را از سر زانوی سفیدش میکند.
ـ باهات حرف نمیزنه ؟ فکرش رو بکن ! شاید باهات حرف زده.
ـ به غیر از تو، کی با من درس حرف میزنه ؟همه میخوان فقط مرتب فرمون بدن، که نکنه یه دفعهای سوال بکنم.
ـ حالا این بحث رو نکش وسط… بهتره ببینی چرا این قده گیر دادی به این خوابت. خودت رُ داری شکنجه میدی. نصف شبا میشنوم راه رفتنت رو تو اتاقت. خب این قصۀ این دختره را که میگی فقط خوابه.
مینالد:
ـ خواب نیس فقط. تو بیداری هم یه طورایی مییاد لامصب. همین طور که یه جا تمرگیدهام یا وایسادم یه دفعه به نظرم مییاد پشت سرم صدای رفتنش رو میشنفم.گاهی انگاری ردشدنا میگه: اَمنه! بیا! تا سر برمیگردونم یا تا مییام راه بیفتم ،هیچی، نه او هیچی هس نه هیچی دو رو برم.
هوار میکشد :
ـ تو دیگه چرا نفهمی؟ اگه جای من بودی، دم به ساعت همچه چیزی میدیدی زجرکش نمیشدی؟
کف از گوشۀ لب برمیگیرد.
بر شانۀ چپش مینویسد:
ریحانه نهیبش میزند:
ـ یه بار دیگه سر من داد بزنی، ولت میکنم تو اتاقت تنهایی بپوسی.
ـ خب وقتی خوابا یه طوری مییان که به نظرم مییاد تو خوابای قبلی هم که یادم رفتن همین طوریا بوده پس نمیشه خوابِ تخمی باشه.
ـ من نمیدونم. همین رو میدونم که تو مغزت رو خیلی درب و داغونش کردی. آدم عاقل هم پنج سال تو یه دیوونه خونه خودش رو جا بزنه حتمنا یه طوریش میشه.
ـ من تو دیوونهخونه که از ای شکنجهها نداشتم. هر چی حالیم نبود، همین ای حالیم بود که اون جا راحتم. شما به زور دَرَم آوردین. ای خوابا، خواب بیدارییا، تو ای خونه که آوردینم شروع شدهان.
و کوتاه میآید:
ـ از دسم عصبانی نشو ریحا. دس خودم نیس. من که دارم ازت گدایی میکنم.
«بارانها پشت پنجره منتظرند: بارانهایی که همیشه غمگینند. آیا هیچ وقتی بوده که بارانها خوشحال بوده باشند؟ بارانهایی که جاهای بدی میافتند، چرا شکایت نمیکنند که چرا جای بدی افتادهاند… و چشمهای ریحانه، حالا دیگر آن نگاه مهربان و قشنگِ قبلیاش را ندارند. خیلی بدبین و مرموز نگاهم میکند. طوری نگاهم میکند که انگار عمدن دروغ میگویم که مچ دروغ آنها را بگیرم یا بلکه نقشه کشیدهام که آزارش بدهم. ولی من میفهمم که او هم دارد یک چیزی را از من قایم میکند. مطمئنم که چیزهایی را عمدن نمیگوید که مچم را بگیرد. »
ـ دَمِ غروب لای درختای باغ، مه غلیظتر میشه. خیلی راز و رمز و توشه. تو هم مه رو میبینی؟ گریۀ قایمکی هم توشه. ابویحیا گریه میکنه به حال اونی که جونش رو نتونسه بیگیره… میبینیش؟
ریحانه سرسری نگاهی میاندازد به باغ. و بعد مدیر یا دلواپس یا مشکوک به او وق میزند.
ـ چرا همهتون این طوری نگاهِ من میکنید؟ چه کار کردهام مگه که این طوری نگام میکنین؟ واسۀ چی این همه ازم میترسین؟
« دستهای سفید نرمش، چالهای خوشگلِ بندانگشتهایش، حالا گوشه اتاق پهلوی بساط چایاش. قوری چینی گلقرمزی خوشگلش را از روی سماور برمیدارد. انگاری که یک رسم خیلی مهم و مقدس است، برایم چای میریزد، بخورم؛ شفا بگیرم. برای چی؟ من که دارم هر روز شفا میگیرم. فقط وقتی شفا نمیگیرم که مادر قحبه طوفان میزند توی کلهام: جرقههای عکسی توی سوراخهای کلهام جلز ولز میکنند. پچپچهها بدترند. اگر نتوانم جلوشان را بگیرم، بلند میشوند. قروقاطی، بعضی آدمها یک طوری داد میزنند که انگار امثال من دنیا آمدهایم که سرزنش بشویم. »
ـ من اگه طلسم این خوابا رو پیدا نکنم، مطمئنم دیگه باید مث یه دیوونۀ جانی بکِشینیم به زنجیرم بکشین. تو یکی از خوابا که هی میبینم، میبینم وسط هزار تا طلافروشی میبینمش: تو بازار تهرون، تو راستۀ زرگرا… گم نشدهیم. میریم که برسیم یه جایی که میدونیم کجاس. همه جا هی برق برق طلایِ نوبره… بعد، هزار طلافروشی رد شدهیم تا میرسیم همون جایی که انگار قرار بوده برسیم. یه طلافروشی کوچیک هس کنج هزارتا طلافروشی… اون دوتا حلقه تو ویترین منتظرمونن… یه پیرمرد لاغر گچی تو مغازه هس. انگار میدونسه که بالاخره … یه چیزی میدونسه…
ساکت میشود.
ـ چی میدونسه ؟
ـ یادم رفته چی بود.
ـ خب… بعدش ؟
ـ هیس !
چشمهایش یکدفعه خالی شدهاند. منگ و کدر نگاه میگرداند سمتِ دورهای باغ. بعد عصبی، شاید مفلوک، بلکه غمگین سر آستین خالیاش را میبرد سر دندانها. طعم مه و اسطودوقوس و گل یخِ خشک شده دارد.
«… و جان دلم برایت بگویم از ترکش خمپاره: چین و شکنهاشان بعضی وقتها شبیه بعضی لبۀ کنگرهدار بعضی برگهاست. قبل از آمدن به طرفِ گوشت آبدار و پروارت، خودخمپاره فِرفر میآید. باید جَلد روی زمین بخوابی چون تا بخورد زمین هر چیزی که روی زمین شکفتنی باشد میشکفد هوا. پس، زمینگیر، دستت را میگذاری دورِ سرت. اگر نزدیکت منفجر بشود که گوشت کوبیده میشوی یا موج انفجار میگیردت میشوی موجی. اگر دورتر بخورد زمین،ترکشِ معجزهای میآید. قاچ قاچ آهنی، پر از چینِ تیز میآید که شقه کند. اگر خوششانس باشی، بغل دستت میرود توی خاک، یا از بالایت رد میشود میخورد به سنگ؛ دنگ صدا میکند: انگار صدای زنگولۀ بزغاله، میافتد بغل دستت. مخ هیچ دانشمندی نمیتواند تعداد و شکل لبهها را پیشبینی کند. نباید زود دست بزنی بهش، داغ است، نوبر است. فقط کنار دستت افتاده که حظ ملکوتی ببری. ترس دارد چون میفهمی فاصلۀ زنده بودن و بهشت شهیدان چقدر کم است. من خیره شدهام به بعضیهایشان. لبههایشان، لای لای، تیغ تیغ، با یک شیبِ کاری روی هم لمیدهاند. از هر چاقوی زنجانی تیزترند. تشنۀ گوشتِ پرخونِ لُخمند. من دست زدهام به بعضیهاشان. ترس دارد چون رازهای مگویی دارند. شکلشان را نمیتوانی پیشبینی کنی. شیطنتِ لیز از دست در بروِ ماهی دارند… بعضیشان لبههای بیرونیشان خیلی خوشگل متقارن و کشیدهاند. مثل زیبای خفته لمیدهاند روی لبههای خجالتی تویی که باز که بشوند حبابهای کوچکشان مرگند و آبِ حیاتند. ولی بعضیهایشان: لبهای بیرونیشان اگر خودنماییِ بادکرده داشته باشند یا نداشته باشند، لبهای توییشان سرکشند: گورپدرِ خوشگلی و تقارن، بلکه خیلی حرصِ گوشت دارند، برای همین چین بر چین از لبهای بیرونی، فضول سرکشیدهاند بیرون. اگر خیس هم باشند باز تشنهترند. گاهی یک لبۀ تویی بزرگتر از جفتش هست و سرکشتر بیرون زده. گاهی آن قدر بیرون زده که بلکه هوس دارد روی لبۀ بیرونی جفتش را هم بپوشاند. چین و چروکهایشان را، صورتی یا نیلی یا کبودِ چوب گردویی نمیتوانی پیشبینی کنی، اَت مثل لبههای گلبرگ گل اطلسی ؛ مثل تیزیهای ترکش افتاده روی زمین، جیغشان به گوش نمیرسد.
از این لبهها بترس. هیکلت را دو نصف میکنند. »
شناسنامه کتاب:
Moon Brow
by Shahriar Mandanipour (Author), Khalili Sara (Translator)
Restless Books